پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

بنویس فال می فروشم


چقدر سوال می‌کنی؟


بار اول که از کنارش رد شدم قطعه موکت تمیز و با دقت بریده شده‌ای که در پیاده‌رو انداخته بود با کتاب و دفترش که چنان منظم روی آن چیده بود که انگار بهترین میز تحریر دنیاست، توجهم را جلب کرد. به نظر پسری 12، 13 ساله می‌آمد. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم: آیا هر روز اینجا می‌نشینی؟ گفت: هر روز، بعد از ظهرها. گفتم: یک روز می‌آم تا با هم صحبت کنیم.

***

آن روز وقتی پهلوش نشستم و ورق‌های یادداشتم را از کیفم درآوردم تا گفت‌و‌گو را شروع کنیم، با تعجب گفت: ووه، این همه می­خوای بنویسی؟ همه اینها باید پر بشه! گفتم: نترس فقط چند تا سؤال و جوابه، همین.


چند سالته؟

13 سالمه.

کلاس چندم هستی؟

کلاس سوم راهنمایی.

داری چه کار می‌کنی؟

درس و مشقامو گذاشتم جلوم دارم می‌نویسم. ( همین‌طور که جواب می‌ده به پیراشکیش هم گاز می‌زنه. شاید عصرانه است).

غیر از مشق نوشتن چه کار می‌کنی؟

(‌با اشاره به می‌گوید) همین. پس این چیه؟ (اول در جواب این سؤال  نوع کارش را گفت. ولی چند دقیقه‌ای بعد در حالی‌که به سؤال‌های دیگه جواب می‌داد با عجله گفت اون را که گفتم خط بزن. ( انگار یک دفعه ترسیده بود که نکند اورا بشناسند. با این‌که من اول صحبت گفته بودم که اسم نمی‌پرسم و اصلاً‌ به خیابانی هم که در آن نشسته هیچ اشاره‌ای نمی‌کنم).

پس بنویسم چه کار می­کنی؟

  فال. بنویس فال می­فروشم. الآن یه ساله که اینجا می‌شینم، ولی از چهار سالگی کار می‌کردم.

چرا اینجا را انتخاب کردی؟

اینجا خوبه دیگه. هرجا رو امتحان می‌کنم بیبنم چه جوریه. هرجا خوب بود همون جا می‌شینم. خیلی جاها بودم. هرجا که بگی.

اینجا جای چندمه؟

نمی‌دونم. خیلی جاها بودم. اونجاها بعضی وقت‌ها یه سال، دو سال بودم. (همین موقع خانمی جلو آمد و با تعجب پرسید:" واقعاً درس می‌خونی." ـ" آره." ـ "صبحی هستی؟" ـ "آره. "ـ کلاس چندمی؟" ـ "سوم راهنمایی. "بعد مقداری پول داد و رفت.)

حالا چرا این‌قدر جا عوض می‌کنی؟

شهرداری می­اومد. کار نمی‌شد کرد. سد معبر می‌گفت بلند شو.

همه جا همین کار را می‌کنی؟

بله.

چطور شد این کار را شروع کردی؟  

بابام گفت. بابام سنگ‌تراشه. کمرش درد می‌کنه. چهل‌وسه چهار سالشه. یه خواهر دارم با یه برادر. مامانم 38 سالشه.

مادرت ناراحت نیست که تو این کارو می‌کنی؟

نه، (چند ثانیه‌ای مکث می‌کند.) چرا، چند سال اول ناراحت بود ولی چون چند ساله می‌شینم چیزی نشده دیگه ناراحت نیست.

چقدر درآمد داری؟

روزی 1500 تومن درآمد دارم. بعضی روزا دویست تومن بیشتر دویست تومن کمتر. شش روز اینجام. جمعه می‌رم پارک اونجا هم همین کارو می‌کنم. از چهار سالگی همین کارو می‌کنم. اون موقع می‌رفتم برای خودم، صد تومن که کار می‌کردم می‌آمدم خونه.

چند سال به آن شکل کار کردی؟

با تعجب می‌پرسد: مگه اهمیتی داره؟ دو سه سال اون جوری کار کردم. دم محله‌مون می‌شستم. نزدیک خونه‌مون. پسرعموم قبلاً همین کارو می‌کرد. دیدم، ازش یاد گرفتم. پدر و مادرم مخالفت نمی‌کردن. ما بچه آخریم. یکیشون ازدواج کرده. یکیشون از من چهار سال بزرگتره. اون که ازدواج کرده دختره. برادرم هم همین کار منو می‌کنه، درآمدمون فرقی نداره. بابام اصلاً سر کار نمی‌ره. به خاطر کمردردش. دو سه ساله که آقام اصلاً کار نمی‌کنه. دکتر رفته. گفتن باید بری خارج عمل کنی. دیسک کمر داره. (چند پسر جوان کنار ما می‌ایستند و با اشاره به من که در پیاده‌رو روی زمین نشستم و دارم تند تند می‌نویسم می‌گویند:" اینو ببین. خبرنگاره! "می‌خواهد جواب بدهد، می‌گویم به آنها توجه نکن. جواب سؤال‌ها را بده تا زودتر تمام بشه.)

چند ساعت اینجا هستی؟

از چهار تا هشت. آمدنم نیم ساعت طول می‌کشه با رفتن می‌شه یه ساعت. مدرسه که تعطیل می‌شه می‌رم خونه. غذا می‌خورم، یه استراحتی می‌کنم بعد می‌آم اینجا.

هر سال قبول می‌شی؟

بله. تا حالا تجدید نیاوردم. معدلم 17، 16 است.

مشکل درسی داری؟

نه زیاد.

به تکالیفت می‌‌رسی؟

بگی، نگی.

معلم‌ها چیزی بهت نمی‌گن؟

می‌رسم. صبح زود بیدار می‌شم انجام می‌دم.

درس‌های حفظی را چه کار می‌کنی؟

همون دیگه صبح زود بیدار می‌شم.

شب کی می‌خوابی، صبح کی بلند می‌شی؟

با خنده می‌گوید: اینم سؤاله؟ (می‌گویم بله. این مهمه که تو برای خودت برنامه‌ریزی داری تا هم به کارت برسی هم به درس و مشقت.) معلوم نیست شب‌ها 5/9، ده می‌خوابم. صبح برای درسم چهار بیدار می‌شم.

الان داشتی چی می‌خوندی؟

علوم.

خونه مال خودتونه ؟

شریکیم. با عموم. خونه دو طبقه است. دو طبقه مستقل. اجاره نمی‌دیم.

پس خونه با درآمد شماها اداره می‌شه؟

همین که نوشتین معلوم می‌شه.

از لحاظ خوراک و پوشاک کم نمی‌آرین؟

بعضی وقت‌ها.

از لحاظ خوراک چطورین؟

متوسط.

از لحاظ پوشاک؟

اونم متوسط.

فامیل خبر دارن؟

می‌دونن.

دبیرا و همکلاسی‌ها چطور؟

همکلاسی‌ها، دو سه نفرشون می‌دونن. از دبیرا شاید همه بدونن. چون یکی فهمیده رفته به همه گفته. (به صاحب مغازه پهلویی با سر سلام می‌کند. آشنا هستند.)

بارون و برف بیاد چه کار می‌کنی؟

می‌شینم. کتابامو جمع می‌کنم.

دبیرا ملاحظه‌ات را می‌کنن؟

نه بابا. فکر نمی‌کنم.

دوست داشتی این کارو نمی‌کردی؟

با حرکت سر جواب مثبت می‌دهد. (پسر آرامی است. در حالی‌که چشم به دفتر و کتاب و عابران دارد حرف می‌زند.)

تابستان‌ها هر روز می‌آیی؟

شروع می‌کند به خندیدن.

چرا می‌خندی؟

این همه خبرنگار اومده این‌قدر سؤال نکرده. چقدر می‌پرسی! (بعد یاد سؤال تابستان می‌افتد.) از ساعت، معلوم نیست.

پس تابستان بی‌برنامه می‌شی؟

آره. یه روز هفت می‌آم، یه روز هشت، یه روز نه.

وقتی کار نداری همش درس می‌خونی؟

آره.

به چیزی هم فکر می‌کنی؟

به چیزی فکر نمی‌کنم.

دوست داری چه کاره بشی؟

(کمی مکث می‌کند.) نمی‌دونم.

دانشگاه چی؟

دانشگاه نمی‌خوام برم.

چرا؟

درسم خوب نیست.

مگه قبول نمی‌شی؟

بعضی وقت‌ها تجدید آوردم، ثلث اول و دوم. ثلث سوم نیاوردم. ثلث اول و دوم را که حساب نمی‌کنن. اصل ثلث سومه.

(هرچه برایش توضیح می‌دهم که نمرات ثلث اول و دوم را با ثلث سوم با هم حساب می‌کنند و در قبولی و تجدیدی تأثیر دارد، قبول نمی‌کند.)  همش الکی‌یه. فقط ثلث سوم. (خسته شده و خمیازه می‌کشه.)

پس تو برای ثلث سوم درس می‌خونی که تجدید نمی‌آری؟

آره.

وسط امتحان‌ها هم می‌آیی؟

(با سر جواب مثبت می‌دهد.) سؤال‌هایی که باید پرسید بپرس. یکی بخواد بخونه حوصله‌اش سر می‌ره. می‌گه فقط می‌خواسته روزنامه پر کنه.

(در حالی‌که به سختی جلوی خنده‌ام را گرفته‌ام دوباره می‌پرسم) خب، تو بگو چی بپرسم.

مثلاً همونی که پرسیدی می‌خوای چه کاره بشی خوب بود.

فکر می‌کنی همه بچه‌ها مثل تو زندگی می‌کنن؟

بعضی‌هاشون آره، بعضی‌هاشون هم نه.

فکر می‌کنی دیپلم بگیری؟

نمی‌دونم.

از دولت انتظاری داری؟

نه.

از خدا چی؟

خودش می‌دونه.

نمی‌شه یه ذرشو بگی ما هم بدونیم.

نه.

درآمدت را چه کار می‌کنی؟

می‌دم به پدرم.

پول تو جیبی بهت می‌ده؟

نمی‌ده. اگر اضافه کار کنم، اگر بیشتر از 1500 تومن ببرم هرچی باشه به خودم می‌ده.

تا حالا چند تا خبرنگار با تو حرف زدن؟

نمی‌دونم. یادم نیست.

(در این مدتی که با هم صحبت می‌کردیم چند نفر ـ بیشتر زن ـ می‌آمدند و می‌پرسیدند که درس می‌خونی؟  پدر و مادر داری؟ نگاه­شان کمی به چهره پسرک دوخته می‌شد. پولی می‌دادند و می‌رفتند.)

انگار مردم بیشتر کمک می‌کنن؟

بعضی وقت‌ها آره. بیشتر بهم کمک می‌کنن.

چیز دیگه‌ای می‌خوای بگی من بنویسم؟

نه.

تاریخ و محل چاپ : سه آذر ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.