پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

از 13 سالگی کار می کردم


کلیدساز


به جای اینکه کلید بزرگی را جلوی مغازه‌اش آویزان کند به نشانه کلیدسازی، آن را به دیوار مغازه‌اش کوبیده. مغازه‌ای که مثل یک تراشیدگی داخل دیوار است. کلید را، که لابد از چوب است، به رنگی درآورده که از فاصله دور هم می‌تواند توجه را جلب کند. همان‌که وقتی با تاکسی از جلوی آن می‌گذشتم با وجود شلوغی بیش از اندازه پیاده‌رو، خودش را در چشمانم جا کرد.

***

برای صحبت به مغازه‌اش می‌روم. مشتری دارد. صبر می‌کنم تا ساختن کلید را تمام کند. بسیار جوان‌تر از آن است که کلیدساز باشد. کنار دستگاهی که با آن روی کلید دندانه می‌اندازد یک صندلی گذاشته و زیر آن کارتنی پر از کلید دیده می‌شود. سه تابلو به دو دیوار مغازه زده و آنها را به شکل زیبایی با کلیدهای مختلف تزیین کرده است. مغازه، که اصلاً نمی‌شود آن را مغازه گفت، آن‌قدر کوچک است که برای کار با دستگاه باید در پیاده‌رو بایستد. بعد از تمام شدن کار مشتری، رویش را به طرف من می‌کند و می‌پرسد چه کار دارم. مقصودم را که می‌گویم با چشمانی پر از ابهام نگاهم می‌کند. دوباره توضیح می‌دهم. چند لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود. مردد است. در همان زمان کوتاه، چنان جدی موضوع را در ذهنش سبک و سنگین می‌کند که یک آن به نظرم می‌رسد که باید از خیر این گفت و گو بگذرم. اما، ناگهان چیزی تغییر می‌کند و نتیجه‌ای مثبت از کنکاش ذهنی او بیرون می‌آید. سرش را به علامت رضایت تکان می‌دهد. روی صندلی می‌نشینم و آماده صحبت می‌شوم. در حالی‌که هنوز تردید را در چهره و چشمان او می‌بینم.


چطور شد به این کار مشغول شدید؟

شغل پدرمه.

به این کار علاقه دارید؟

بله.

پدرتان دیگر کلیدسازی نمی‌کند؟

چرا. گهگاهی همین‌جا. ولی اکثراً جای دیگه‌ای هستن.

پس گاهی با هم کار می‌کنید؟

وقتی ایشون هستن من نیستم اینجا. (خیلی جدی و خشک جواب می‌دهد. هنوز ته‌مانده شک و تردید پاک نشده است.)

آن‌وقت شما چه کار می‌کنید؟

کلاً زمان‌هایی که کاری دارم و مجبورم نیایم پدرم می‌آید. به این شکل نیست که پدرم بیاید و من نتوانم بیایم.

چطور شد به این کار مشغول شدید؟

من به این کار هم علاقه دارم. منطقی‌اش اینه که چون شغل پدرمه بهش علاقمند شدم! اگر پدرم این شغل را نداشت بهش علاقمند نمی‌شدم. ولی رشته اصلی خودم کلیدسازی نیست. (حالا چشمانش با برق خاصی می‌درخشند. دیدن حالت انتظار در من تردید را از یادش می‌برد.)

رشته‌تان چیست؟

الکترونیک.

در چه سطحی؟

لیسانس.

درستان تمام شده است؟

بله، سال 78.

چند سال است به این کار مشغولید؟

الان 14 ساله که کلیدسازی می‌کنم.

از چند سالگی شروع کرده‌اید؟

(می‌خندد. برای اولین بار. دیگر خشک و جدی نیست.) تقریباً می‌شه گفت از 13 سالگی.

مزاحم درس خواندن شما نمی‌شد؟

خب، نمی‌توانست مزاحمت نداشته باشه برای درس خوندن. ولی برداشتی که خودم داشتم این بود که از بقیه بچه‌هایی که کار نداشتن، درس من بهتر بود.

نیاز مالی داشتید؟

نه.

پس چرا از 13 سالگی شروع به کار کردید؟

سیاست پدرم بود که در کنار درسی که می‌خونم یک حرفه هم داشته باشم.

هنوز کار در رشته تخصصی‌تان را شروع نکرده‌اید؟

الان چون سرباز هستم، نه. لیسانس را گرفتم رفتم خدمت. هنوز خدمتم تمام نشده. البته در محل خدمت تو رشته خودم کار می‌کنم.

در سال‌هایی که کار می‌کردید چه احساسی داشتید؟

احساس غرور می‌کردم. از این جهت که استقلال مالی داشتم. مجبور نبودم برای نیازهای مالی به پدرم رو بندازم و از کسی پول توجیبی بگیرم. تقریباً می‌تونم بگم دوستام هم نسبت به من همین احساس را داشتند. ترجیح می‌دادند به جای من بودند. نه از نظر شغلی، از نظر استقلال مالی که بتونند مخارج خودشون رو دربیارند.

بعد از سربازی چه تصمیمی برای اشتغال دارید؟

تو یک شرکت الکترونیک مشغول به کار می‌شم.

دنبال آن هستید یا جای مشخصی را پیدا کرده‌اید؟

(می‌خندد. یا از کنجکاوی‌های من  که با هر سوال بیشتر می‌شود یا از سرخوشی جوانی که برنامه‌های آینده‌اش روشن است.) تقریباً مشخص است.

کلید‌سازی را می‌خواهید رها کنید؟

‌نه.

چه برنامه شغلی‌ای می‌خواهید داشته باشید؟

تلفیق الکترونیک با کلیدسازی یکی از فکرهایی است که دارم. تا حدودی هم روش کار کرده‌ام.

منظورتان چه جور تلفیقی است؟

چطوری بگم؟ هدفم به صورت اطلاعات کامپیوتری یا دیجیتال درآوردن آن است. یعنی دنده‌های کلید را که خودش یکسری اطلاعات آنالوگ هستن به داده‌های دیجیتال تبدیل بکنیم و اینها را توی حافظه کامپیوتر ثبت کنیم تا قابل پردازش بشود. به طور کلی هدفم طراحی سیستم‌های شاه کلیدی است. (موضوع خیلی تخصصی شده است. می‌گویم اگر فکر می‌کنید طرح‌تان جدید است و کار شما هنوز راه نیفتاده و ممکن است دیگران کاری شبیه به آن بکنند، می‌توانید جواب ندهید. کمی مکث می‌کند. بعد در حالی که به شدت خنده‌اش گرفته است می‌گوید: “نه، چون هیچ‌کدوم از همکارام فکر نمی‌کنم بخواهند توی این کار بروند!”).

اهل کجا هستید؟

تهران.

چند سال دارید؟

27 سال.

ازدواج کرده‌اید؟

نه.

چند خواهر و برادر دارید؟

 یک خواهر، دو تا برادر.

چندمی هستید؟

اولی.

پدرتان برای پسرهای دیگرش هم همین سیاست را دارد؟

بله. من و برادرم به تناوب اینجا کار می‌کنیم. برادرم هم الان مهندسی معدن می‌خونن. دانشگاه آزاد تهران. خودم هم از دانشگاه آزاد لیسانس گرفتم.

برادرتان چند سال دارد؟

23 سال.

پدرتان برای خواهر شما چه سیاستی دارد؟

خواهرم بیشتر در رشته‌های هنری کار می‌کنه. حرفه‌ای که مناسب خانم‌ها باشه پدرم بلد نبود وگرنه به خواهرم هم یاد می‌داد.

برادر دیگرتان هم کلیدسازی می‌کند؟

نه، کوچیکه. هنوز خیلی کوچیکه.

مادرتان موافق حرفه‌آموزی شما بود؟

بله.

مغازه چند متری است؟

حدوداً دوونیم متر مربع.

مغازه خودتان است؟

بله.

چند وقت است این مغازه را دارید؟

حدوداً از 18 سال پیش.

در روز چند تا مشتری دارید؟

شمارش نکردم تا به حال. ولی تعداد ثابتی نیستند. معمولاً با تغییر فصل تعداد مشتری‌های ما هم فرق می‌کنه. (مردم در حال گذر توقف می‌کنند، کوتاه. کمی گوش می‌دهند که بفهمند قضیه چیست؟ وقتی می‌بینند ما بدون توجه به آنها با هم حرف می‌زنیم، رد می‌شوند.)

کدام فصل بیشتر یا کمتر می‌شوند؟

فصل بهار و پاییز از همه بیشتره. چون هوا بهتره مردم بیشتر می‌آن بیرون. زمستان از همه کمتره. تابستون تو رده سومه اگر بهار را اول فرض کنیم.

ولی به نظر می‌رسد اگر مردم نیاز به کلید سالم یا جدید داشته باشند دیگر زمستان و بهار نباید فرقی بکند؟

محل ما خاصه. حالت گذری داره. مردم وقتی از اینجا رد می‌شن و چشمشون می‌افته، کلید اگر بخوان می‌سازن.

مشتری‌های شما مال محل نیستند؟

اکثرشون نیستند. 

 

ولی اگر کلید کسی گم بشود یا بشکند نیاز به کلید برایش ضروری‌تر از آن است که در حال عبور از جایی با دیدن کلیدساز به فکر ساختن کلید بیفتد؟

(از تعجب من خنده‌اش می‌گیرد.) مال ما استثناً این‌جوریه. به خاطر موقعیت محلی‌شه.

در 13، 14 سالگی که کار می‌کردید پدرتان چقدر از درآمد را به شما می‌داد؟

من اون‌قدری که نیازم بود خودم برمی‌داشتم.

پدرتان مشخص نمی‌کرد چقدر بردارید؟

نه.

حتی برای یک پسر 13، 14 ساله؟

اون دیگه برمی‌گشت به نوع تربیت ما. (خانمی یک کلید به او می‌دهد برای ساختن. از من عذرخواهی می‌کند تا کلید را تراش بدهد و چون کنار دستگاه نشسته‌ام می‌گوید صورتم را به طرف دستگاه برنگردانم تا براده روی صورتم نریزد. آقایی کلیدش را می‌آورد تا یک اظهار نظر اولیه بگیرد و آن را فردا صبح برای تعمیر بیاورد. می‌گوید: “ما صبح‌ها نیستیم”. کلید را از او می‌گیرد. نگاهی به آن می‌اندازد و جنس دری را که با آن کلید باز می‌شود، سوال می‌کند. سپس مشغول درست کردن آن می‌شود. در همین موقع خانم دیگری می‌پرسد: “چاقو هم تیز می‌کنید؟”.)

در زمان 13، 14 سالگی شما، خانواده‌تان مشکل مالی نداشت؟

نه، مشکلی نداشتیم. البته زمانی که شروع کردم یک کلاس ورزشی می‌رفتم. موقعی که از کلاس ورزشی برمی‌گشتم چون فاصله‌اش تا خونه‌مون زیاد بود می‌آمدم اینجا پیش پدرم. فرصتی که من اینجا بودم تا کار پدرم تمام شود، پدرم کلیدسازی یادم می‌داد.

پدرتان گفته بود شما بیایید یا خودتان می‌آمدید؟

پدرم گفته بود که بیا.

چند ساعت در روز اینجا هستید؟

‌معمولاً از ساعت سه تا هشت. صبح پادگانم. پدرم جای دیگه‌ای شاغل است. هفته‌ای چهار روز من می‌آم. دو روز برادرم. او هم فقط بعدازظهرها. صبح دانشگاه می‌ره.

بین شما و پدرتان، کدام کار را بهتر انجام می‌دهید؟

مسلماً پدرم. به خاطر تجربه‌اش.

می‌خواستم ببینم تحصیلات در بهتر استفاده کردن از دستگاه چقدر موثر است؟

کار اصلی ما این نیست. این قسمت آسان کار ماست. منظورم اینه که تکثیر کلید قسمت آسان کار ماست. چون دستگاه مکانیکی داریم. کار اصلی کلیدسازی که تخصصی است باز کردن قفل‌هایی است که کلید ندارن. یعنی ساختن کلید از روی قفل که کلید نداشته، ساختن کلید اتومبیل بدون موجود بودن کلید آن و کارهای مربوط به قفل گاوصندوق‌ها.

شما خودتان می‌توانید این کارها را انجام بدهید؟

کمتر کلیدسازیه که همه این کارها را بتونه انجام بده. بخصوص مورد گاوصندوق را. پدرم می‌تونه. منم تا حدودی شاید بتونم بگم در حد حرفه‌ای بلدم.

درآمدتان از اینجا چقدر است؟

(نگاهی به من می‌کند. می‌خندد. سوالی در چشمانش است. می‌گوید:“راستش رو بگم یا مثل بقیه؟” ـ بقیه هم تقریباً نزدیک به واقعیت می‌گویند. شما هم همین کار را بکنید.) با توجه به ساعت کار ما، حدود 100هزار تومن. کلاً در ماه همین‌قدر می‌شود از بعدازظهرهای اینجا.

وقتی کار ندارید به چی فکر می‌کنید؟

مطالعه می‌کنم.

در زمینه رشته تخصصی‌تان؟

نه. رشته تخصصی که اینجا جای مطالعه‌اش نیست. روزنامه می‌خونم. کتاب شعر می‌خونم. کتاب‌های تاریخی. (زنی دو کلید به او می‌دهد که یکی را از روی دیگری بسازد. کلیدها را می‌گیرد و با دقت به هر دو نگاه می‌کند. بعد می‌گوید: “با این کلید نمی‌شه، کلید خام را اصلاً نباید بفروشند. می‌خواهید کلید دیگری را براتون درست کنم؟” ـ نه، شوهرم این کلید را تومن خریده. باید اول ازش بپرسم. هر دو کلید را می‌گیرد و می‌رود.)

چرا کلید را برایش درست نکردید؟

شیار کلید خام فرق می‌کرد. یعنی نمی‌شد آن را تبدیل به کلید اصلی کرد.

کلید خام دیگر چیست؟

در کارخانه کلیدهای خام تراشیده می‌شوند. روی آنها شیار ایجاد می‌شود و ما روی آن شیارها دنده می‌زنیم تا شبیه کلید مشتری شود. اصلاً کلید خام را نباید همین‌جوری به مردم بفروشند. (تازه می‌فهمم آن همه کلیدی که در کارتن زیر صندلی دیده‌ام همان کلیدهای خام هستند.)

رفت و آمد زیاد مردم در پیاده‌رو را چه کار می‌کنید؟

برامون عادی شده. بعضی‌ها تعجب می‌کنن که من توی این سر و صدا چطوری مطالعه می‌کنم؟

چیزی هست که دل­تان بخواهد؟

مگه می‌شه آدم چیزی دلش نخواد.

شما دلتان چه می‌خواهد؟

خیلی چیزها می‌خواد. نمی‌دونم منظور شما چه نوع چیزهایی است؟

مثلاً برای پیشرفت زندگی‌تان چه می‌خواهید؟

باز هم خیلی چیزهاست. (راحت نیست. انگار با پرسیدن این سوال فشار سختی به او وارد می‌شود. به دشواری سعی می‌کند خود را آماده کند تا جوابی بدهد. برای این‌که کمکش کنم می‌گویم از مهم‌ترهایش شروع کنید.) کار و درآمد مناسب. مسکن مناسب.

از13 سالگی تا حالا که کار کرده‌اید چیزی از این امکانات را نتوانسته‌اید فراهم کنید؟

نه، چون خرج دانشگاهم را می‌دادم.

پدرتون در پرداخت شهریه کمک نمی‌کرد؟

خیلی کم. نیازی نبود که پدرمون کمک کند.

 

تاریخ و محل چاپ : 17 خرداد ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.