پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

آرزوها پسر 10 سالۀ آدامس فروش


می‌خوام پولدار بشم!


کنار خیابان راه می‌رفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیاده‌رو صدایش کردم. آمد. تا شنید می‌خواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچک‌تر از خودش که از پله‌های پل عابرپیاده با ته‌مانده‌ای از گریه در صورتش، پایین می‌آمد اشاره کرد.

***

چی می‌فروشی؟

آدامس.

جای دیگه‌ای می‌ری برای فروش؟

می‌خوام برم بالا، معلم.

اونجا بهتره؟

آره بد نیست.

کی بهت گفته؟

خودم.

چند سالته؟

10 سالمه. (تعجب می‌کنم. هیکلش خیلی ریزتر از آن است که 10 ساله باشد).

چند وقته آدامس می‌فروشی؟

خیلی وقته! (حالتی به چهره‌اش می‌دهد انگار که سال‌هاست آدامس می‌فروشد.)

مثلاً چند سال؟

مثلاً شاید یه پنج سالی بشه.

یعنی از پنج سالگی می‌اومدی؟

نه هشت، نه این قدا بود سالم.

این‌که می‌شه یک سال یا دو سال، پنج سال نمی‌شه؟

نه، خیلی وقته من تو کاسبی‌ام. تو اصفهانم کاسبی می‌کردم.

کی؟

پارسال.

اونجا چی می‌فروختی؟

چسب می‌فروختم، چسب زخم.

اهل کجایی؟

اهل ایران. (با تعجب به چهره‌اش خیره می‌شوم که نگاهم روی موهای به دقت شانه‌زده‌اش به مدل تن‌تنی ثابت می‌ماند.)

اهل کدام شهر هستی؟

شمال.

کی اومدی تهران؟

(به برادرش که قبلاً گفته شش سالش است اشاره می‌کند.) من اندازه این بودم اومدم. نمی‌دونم یادم نیست.

چطور شد از اصفهان اومدین تهران؟

خب دیگه اونجا وضعمون خوب نبود. اومدیم ببینیم اینجا چی می‌شه.

کی می‌آیی، کی برمی‌گردی؟

من یه وقت شب ساعت دو می‌یام. یه وقتی ساعت 12. ساعت نُه، 10، 11 برمی‌گردم همین.

درس خوندی؟

تازه دارم درس می‌خونم. (برادرش که تا حالا ساکت کنار ما ایستاده می‌گوید: “منم دارم درس می‌خونم”. شیرینی چهره‌اش چشمانم را نوازش می‌دهد.)

کلاس چندم هستی؟

اول.

چرا اینقدر دیر رفتی مدرسه؟

خب دیگه هرجا می‌رم بیرون می‌شم. داداشم اول بود. اون دومه. من هنوز اول موندم.

چند ساله مدرسه می‌ری؟

من یه دو سالی می‌شه.

پدرت چه کار می‌کنه؟

‌هیچی. کار پیدا نمی‌کنه.

قبلاً چه کار می‌کرد؟

بنایی.

چند تا خواهر و برادر داری؟

کلاً 10 تا. چهار تا دختر شیش تا پسر.

چند ساله هستن؟

شیش ساله، سیزده ساله، 11، 12، 14، کوچیکه رو نمی‌دونم چند سالشه. (برادرش که تمام حواسش به سوال و جواب ماست می‌گوید: “دو سالشه.” ولی برادر بزرگ‌تر قبول نمی‌کند.) نه، تو از کجا می‌دونی چند سالشه.

برادر یا خواهر بزرگ‌تر نداری؟

نه. (باز برادر کوچک‌تر جواب می‌دهد: “یه خواهر بدلی داشتیم مرد.” می‌خواهم پرس‌وجو کنم خودش زودتر می‌گوید) نه، خالی می‌بنده.

هیچ‌کدام از برادر و خواهرات عروسی نکردن؟

چرا، برادرم. یه دونه.

به شما کمک نمی‌کنه؟

خودش بی‌پوله. از بابام پول می‌گیره. بابام حالا می‌ره گنجشک می‌‍فروشه. گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن، 25هزار، 20‌ هزار، 40‌ هزار تومن می‌فروشه.

گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن؟ چه‌جور گنجشکی هست؟

گنجشک قناری دیگه. کاسب شده. پولایی که ما می‌بریم خونه، نصفشو می‌ده گنجشک می‌خره. یه روز، دو روز می‌زاره تو خونه بعد می‌فروشه. (با حالتی از افتخار در چهره‌اش ذوق‌زده ادامه می‌دهد) یکی‌شونو فروخت یه ضبط گرفت، با 15‌ هزار تومن.

چقدر درآمد داری؟  

(به آدامس‌های داخل جعبه‌اش اشاره می‌کند که شبیه آدامس‌هایی که جاهای دیگر می‌فروشند نیست. حق با من است. بعد از تمام شدن گفت و گو چندتایی از آدامس‌هایش را می‌خرم که معلوم می‌شود محصول شرکت تولیدی گیلان در رشت است.) اینو می‌فروشم دونه‌ای صد تومن. جعبه‌اش 50 تاست. می‌شه پنج‌هزار تومن. چهار تومن استفاده می‌کنم. جعبه را می‌خرم هزار تومن.

هر روز یه جعبه می‌فروشی؟

نه، نصفشو اگه بفروشم.

معمولاً هرروز چقدر درآمد داری؟

1000 تومن، 1500 تومن.

مستأجرین؟

آره.

می‌دونی چقدر بابات اجاره می‌ده؟

نمی‌دونم.

دوست داشتی به جای آدامس‌فروشی چه کار می‌کردی؟

من؟ به جای این کار هیچی دیگه. همین کارو بکنم.

دوست داری چه کاره بشی؟

یه کاری که خوب باشه یعنی موزاییک ببرم. یه کارخونه است که بابام کار می‌کرد پارسالا. موزاییک تو چرخ می‌ذاشت ما می‌بردیم. از اون کارا.

چند نفری چرخ را می‌بردین؟

من با چند تا داداشای دیگم.

تو خیابون کسی اذیت­ تان نمی‌کنه؟

چرا، شهرداری. بچه‌هایی که اینجا هستن.

بچه‌ها چه کار می‌کنن؟

می‌گیرن آدامسو برمی‌دارن پولشو نمی‌دن.

اگر گرسنه‌ات بشه چی می‌خوری؟

هیچی. (وقتی تکرار کلمه هیچی ر ابا تعجب از من می‌شنود می‌گوید) ساندویچ، این‌جوریا. اگه بخورم یه روز. (برادرش را نشان می‌دهد.) اگه بخوره این می‌خوره.

یعنی تا برگردی خونه چیزی نمی‌خوری؟

(سرش را به علامت نه تکان می‌دهد.)

خونه‌تون کجاست؟

شوش.

پیاده می‌آیی و برمی‌گردی؟

وقتی بیام تا توپخونه با ماشین می‌آم. از توپخونه تا معلم با پام می‌رم و هرجا دلم بخواد می‌رم. جاهایی که بلد نیستم می‌رم تا بلد بشم.

اینجا که معلم نیست؟

می‌دونم. اینجا سعدیه. بالا معلم. (همین‌طور که حرف می‌زند برادر کوچک‌ترش را با مهربانی به طرف خودش می‌کشد، بغل می‌کند و مدتی شادمانه او را محکم در ‌آغوش می‌گیرد.)

 جعبه‌ای دست برادر کوچک‌تر نبود. فقط چندتایی آدامس داشت. پرسیدم:

چند تا چند تا آدامس به برادرت می‌دی تا بفروشه؟

دونه دونه نمی‌دم. بابام پول می‌ده من واسش جعبه‌ای می‌خرم. (برادر کوچک‌تر خودش توضیح می‌دهد: “امروز جعبم خراب شد”.)

برادرت چقدر درآمد داره؟

اینو واست بگم روزی دو تومن، 1500.

یعنی از تو بیشتر درآمد داره؟

از این بیشتر می‌خرن چون کوچیکه. (برادر کوچک‌تر خودش جواب می‌دهد: “امروز نفروختم چون تیکه‌پاره شدن.” و به بلوزش اشاره می‌کند: “ریختم اینجا.” تازه متوجه می‌شوم که چرا بلوزش باد کرده.)

چه آرزویی داری؟

می‌خوام پولدار بشم. (برادر کوچک‌تر هم بلافاصله می‌گوید: “منم.”)

 ماشین بخرم، خونه بخرم، دکه بخرم. (برادر کوچک‌تر هم سریع جواب می‌دهد: “منم دوست دارم همه‌چیز بخرم اگه پولدار بشم.”)

خونه‌تون چند تا اتاق داره؟

دو تا اتاقه. یکیش کوچیکه مال زن‌داداشمه. یکیش که خودمون هستیم بزرگه.

چند تا بچه هستین تو اتاق بزرگه؟

این بار برادر کوچک‌تر زودتر جواب می‌دهد: “10 تا بچه‌ایم”.

غذا چی می‌خورین؟

یه روز می‌شه سیب‌زمینی، لوبیا سبز، این‌چیزا.

مرغ و گوشت چی؟

نه، کم می‌خوریم. یه وقتایی اگه بشه.( از همان لحظه اول که آمد توی پیاده‌رو زخم گوشه پیشانی‌اش توجهم را جلب کرده بود.)

زخم سرت از چی شده؟

(با دستش اندازه‌ای را نشان می‌دهد.) پسرداییم این‌قدی شیشه را زد زمین یه تیکه‌اش پرید خورد به صورتم. زخم شد. (دست‌هایش را مثل یک کاسه می‌گیرد.) این‌قدر خون اومد. (برادر کوچک‌تر هم هیجان­زده می‌گوید: “یک کاسه پر خون اومد.”)

پسرداییت هم آدامس می‌فروشه؟

اون می­ره میدون شوش، مولوی.

سوال‌هایم تمام می‌شود. طبق قولی که داده‌ام 200 تومن می‌دهم و دو تا آدامس می‌گیرم. خداحافظی می‌کنم که بروم. برادر کوچک‌تر بعد از چند ثانیه به طرفم می‌آید: “از منم آدامس بخر”. داخل کیفم را نگاه می‌کنم که 100 تومان بدهم و یکی هم از او بخرم. ولی 40 تومن پول خرد بیشتر ندارم بقیه هزار تومانی است. به خیال اینکه برادر شش ساله را راضی کنم 40 تومان را می‌دهم و آدامس هم نمی‌گیرم. ولی او خیال رفتن ندارد. همین‌طور که منتظر ایستاده می‌پرسد: “از اون چند تا خریدی؟” می‌گویم دو تا و با هم به طرف برادر بزرگ‌تر که کنار ویترین مغازه‌ای ایستاده می‌رویم. به برادر بزرگ‌تر می‌گویم: “می‌شه تو یک صد تومنی بدی به برادرت؟” او بدون کلمه حرف فقط نگاهم می‌کند. همان‌طور که برادر کوچک‌تر هم ساکت منتظر صد تومانی خودش است. هیچ‌کدام حاضر به گذشت نیستند.

می‌پرسم خودتان روی هم هزار تومان دارید؟ فوراً برادر کوچک‌تر پول‌هایش را درمی‌آورد که 150 تومانی می‌شود. پول برادر بزرگ‌تر هم400، 500 تومان بیشتر نیست که مشکل را حل نمی‌کند. سه نفری راه می‌افتیم تا از مغازه‌دارها پول خرد بگیریم و وقتی بالاخره در مغازه چهارم هزار تومانی کذایی خرد می‌شود صد تومان به برادر کوچک‌تر که هنوز آن 40 تومان دستش است، می‌دهم. برایم جالب است ببینم وقتی صد تومان را می‌گیرد با40 تومان اولی چه می‌کند. آن پسر شیرین خوش سر و زبان تا صد تومان را می‌گیرد بلافاصله 40 تومان را به من پس می‌دهد.

 

تاریخ و محل چاپ : 18 خرداد ماه سال 1382 در صفحۀ اجتماع روزنامۀ یاس نو زیر عنوان " خیابان "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.