به
دنیایی که مردانش عصا از کور میدزدند...
مرد بلند قامتی است، که به اجبار سن کمی کوتاهتر شده، با موها و سبیلی سفید که رو به بالا شانه شده. روی صندلی نشسته، کیسهای نایلونی روی پاهایش گذاشته و به آرامی چیزی را درون کیسه ریز میکند. ابهت چهرهاش با آن سبیل رو به بالا اصلاً به شغلش نمیآید. دور تا دور مغازهاش مقداری حصیر بافته شده گذاشته و وسط حصیرها دو صندلی، یک والور و یک چارپایه با جعبهای از جنس اسفنج فشرده برای نگهداری یخ روی آن.
***
وقتی میشنود که میخواهم با او در مورد کار و زندگیش صحبت کنم با لبخندی آشنا میگوید: “فایدهای که نداره”. جواب میدهم آن فایدهای که منظور شماست، نه. ولی مردم با زندگی، کار و فکر شما آشنا میشوند. این هم خوب است. تجربهای است برای آنها. (تا مینشینم و کاغذ و خودکارم را درمیآورم شروع میکند از خاطراتش گفتن. از همان اول چنان با دقت جزییات هر حادثهای را میگوید که میفهمم اگر مصاحبه را قبول کند گفت و گوی سختی خواهم داشت. خاطراتش بسیار مناسب تاریخنویسی است. اما اگر در جواب سوالها مرتب یاد آنها بیفتد تا شب مهمانش خواهم بود.)
من 44 ساله تو همین مغازهم. سر… هم خونمه. از اونجا میآم اینجا. پول ده تا خونهرو کرایه دادم. باور نمیکنی؟ 44 ساله. تو محل خودم ممکنه کسی منو نشناسه. اگه یه روزی با بچههام برم بیرون، مردم محل میگن: “اِه، این پدرتونه؟” از بس که صبح میآم اینجا، شب میرم. فقط از روی بچههام تو محل منو میشناسن. (با دقت به چشمانم نگاه میکند تا تاثیر حرفهایش را ببیند.) اینجا حصیر میبافیم و میفروشیم. چشمم رو که عمل کردم امسال نبافتم. دست تنها صدا نداره.
من تقریباً از زمان مصدق سال 32، 33 بود که داخل به این کار شدم. قبلاً شغلی نداشتم. فقط پنج، شش سال تو ژاندامری بودم. نمیدونم هفت سال، هشت سال. اونم سر مرز افغانستان.( مردی داخل مغازه میشود و میپرسد: “به کولر پایه زدیم تا از این حصیرها بندازیم روی کولر. به نظر شما خنک میکند؟ شما قدیمی هستید آمدیم با شما مشورت کنیم”. بعد از شنیدن جواب مثبت حصیرفروش میگوید: “اینجا کار داشتم. عبور میکردم. بعدا میآیم خدمتتون”. مرد که میرود با نگاهی به من میگوید: “خیال میکنن حصیر مثل قدیم فراوونه. اینا که هیچی، روزی ده تا میآن میپرسن دکون اجارهای نداری؟ با خودشون میگن پیرمرده، بریم دکونشو اجاره کنیم. مردم عقب چیز گم کرده میگردن.)
بله، آمدم تو تشکیلات ژاندارمری داخل شدم. تهران. بعد منو فرستادن مشهد. سال 1323، 1324 که غلام یحیی پیشهوری … (مردی از چارچوب در سرش را تو میآورد و میپرسد: “نمیفروشی اینجا را؟” نگاهی به من میکند و میخندد. لابد توی دلش به من میگوید: “بیا، این نفر اول”. میگوید: “نه، بابا” مرد میرود. رو به من میگوید: “اگر بگم میفروشم میخوان مفت بخرن. به قیمت که نمیخوان بخرن. اگر بخوان، بنگاه میرن. می گن این پیره… ملت بد شدن."
نمیدانم که آن تار است یا من تار میبینم نمیدانم که خوابآلوده یا بیدار میبینم
(مردی در حال گذر از پیادهرو آدرس یک دفتر پست را میپرسد و او همان وسط یادآوری شعر جوابش را میدهد که “دفتر پستی نزدیکه. زیر اون درختا”. و با دست اشاره به جایی میکند.) شعرهایی که بلدم قدیمیه.
یکی در گوشه ویرانه افتاده به صد خواری یکی تا پشتبام خانهاش کرده گلکاری
یکی از دست این بیرحم مردم میکند زاری عجب سیری به زیر گنبد دوار می بینم
از شاه نعمتالله ولی یا میرزاده عشقی است. نمیدونم. تو ژاندارمری دفتردار بودم. وقتی که روسها آمدند شهریور 1320. به نظرم همون موقع بود. (با خودش حساب میکند.) 27، 28 ساله بودم. در هنگ سلطنتآباد خدمت کردم. سال 1318 خدمتم تمام شد. چهار ماه ما رو اضافه نگه داشتن برای عروسی فوزیه. 1319 ما رو احضار کردن به سربازی. برای “یک ماهی” که از نو دوباره آموزش رزمی میدادن.
(با تعجب به من نگاه میکند. از اینکه نمیدانم در سربازی “یک ماهی” چه معنایی دارد نزدیک است شاخ دربیاورد!) همین “یک ماهی” دیگه. یعنی بعد از تمام شدن سربازی باز هر وقت لازم داشتن یک ماه آدمو احضار میکردن. تو “یک ماهی” چادر زدن تو ونک. من انباردار بودم تو چادر. من سواد داشتم. اون موقع سواددار نبود. من که سواد داشتم منو تحویل میگرفتن. مثلاً شغل انبارداری به من دادن. اونایی که سواد نداشتن فایده نداشتن. کاری نمیتونستن بکنن. نه میتونستن صورتی بدن، نه اسامی بدن. تو تشکیلات ژاندارمری دو سالشو تهران بودم. بعد من را انداختند سر مرز افغانستان. خواف، تایباد، سنگون بالا خواف، سنگون پایین خواف. خدمت میکردیم. از خواف اومدیم تربتحیدریه. پاسگاه بودیم. هنوز دفتردار بودم.
مثلاً یک نفر از یکی شکایت میکرد. پروندهها را میدادن به من. باید پروندهها را تکمیل میکردم. منم با دو، سه تا مامور که میدادن میرفتم بازجویی. (میخندد. پیداست که اصلا" با روحیهاش سازگار نبوده.) اون موقع سواددار نبود. خیلی کم. اتفاقی. سرگروهبانها سواد نداشتن. میرفتم میدیدم مثلاً سر زانوی شلوارشون پاره بود. وضعشون خوب نبود، اون وقت مرغ می کشتن برا مامور دولت. پلو درست میکردن. دیگه این پلو که خوردن نداشت. مریض شدم. گفتم خدایا روزی ما رو از این کار ببر. سهزار، دهشاهی حاج منیزی گرفتم.
یه دارو بود. الانم تو داروخونهها ممکنه باشه. یه خانومی اونو با شیر گاو قاطی کرد. دعا خوند. من خوردم، خوب شدم. یه خورده پولی که جمع کرده بودم خرج کردم. از حقوقم هم یک خورده خرج کردم. آدم تلقین که به خودش میکنه حالش خراب میشه. آدم وقتی پول حروم میخوره اینجوریه.
خانوم ببین! خوشن چند روزی ولی عمر به کمال نمیکنن. یعنی میخورن، میریزن. بعد یواش یواش منحرف میشن. نمیتونن راه برن. مریضن. نمیتونن غذا بخورن.
مرا در روز محنت یاد بادا ولی در روز شادی یار بسیار
دیگه آمدیم تهران. و بالاخره به این کار مشغول شدیم.
اون موقع اول ماهی 103 تومن میگرفتم. بعدشم 140 یا 143 تومن. تا 1330، 1329 بودیم. تا موقع مصدق بودیم. بعد اومدیم تهران.
تو ژاندارمری بودم زن گرفتم. همون رییس پاسگاه که اول رییس پاسگاه بود، سواد نداشت، بعد همهکاره شد، خواهر اونو گرفتم. الانم ماشاءالله پنج تا بچه دارم.
بعد که زن گرفتم یواش یواش آمدیم مشهد. ساعت تحویل عید تو صحن حضرت امام رضا رسیدیم. یه دو ساعتی تو صحن بودیم. چند روزم مشهد موندیم. بعد اومدیم تهران. یکی از فامیلامون مستأجر یه حصیرفروش بود. گفت: “صاحبخونهمون به یه سواددار احتیاج داره که کارشو انجام بده. در ضمن هم به حصیراش برسه”. یادتونه. گاریها میآمدن آب شاه، پشت باغ ملی، فردوسی، اول توپخونه. گاریها صف میکشیدن، آب شاه پر میکردن، میبردن در خونهها سطل سطل میفروختن. سطلی سی شاهی، دوزار میفروختن. یه وقت دوزار بود، یه وقت سی شاهی. سطل کوچیک بود، بزرگ بود.
1337 آمدم اینجا. اینجا بیابون بود. اصلاً ساختمان نبود. (با دست به بیمارستانی که روبهروی مغازهاش است اشاره میکند.) به جای این بیمارستان باغ بود. (دوباره با دست مغازههایی را که پایینتر از مغازه خودش هستند، نشان میدهد.)
اینها همه دیوار گلی بود تا پایین. معذرت میخوام الاغ میآوردن با بار میوه. به سپورا پول میدادن. بار هندوانه و خربزه میریختن کنار دیوار، میفروختن به مردم. اون موقع ماشین کم بود. به سپورا حق حساب میدادن که کاریشون نداشته باشن. اون موقع آدم کم بود. (به عابران پیادهرو اشاره میکند.) نه مثل حالا. بعد زیاد شد.
اینجا را هشتهزار تومن خریدم. (خندهاش میگیرد. احتماًلا از مقایسه قیمت آن روز با حالا.) میدونی چقدر زمین میدادن با هشتهزار تومن؟ یه پیرمردی بود حوالی میدان شهدا. میگفت اگر یه خونه بزرگ داشته باشی چند سال دیگه میتونی ده تا خانواده رو نون بدی. اون موقع یه اتاق و یه آشپزخونه را اجاره میدادن 20 تومن. همه میگفتن بهش گوش ندین. عقلش نمیرسه. ولی اون میدونست تهران چی میشه!
من سابق پنج کلاس خوندم. پنج کلاسی که خوندم کلاس شش اومد تو پنج. نصفش تو کلاس پنج بود نصفش ششم. عربی هم خوندم تو سبزوار. تو مدرسه کهنه که طلاب اونجا درس میخوندن.
غریبهای از راه میرسد و او را سیبیل صدا میزند.
میپرسم :" همه آشناها شما را “سیبیل” صدا میکنن؟"
(نیمه لبخندی به لبش میآید. پیداست که این اسمگذاریها به مذاقش سازگار نیست. ولی آنقدر انسان راحتی است که بگذارد آن آشنا هر طور که دوست دارد صدایش کند.) بالاخره هر یکی یه اسمی میذاره. دیدی که؟ انگلیسی هم تو سبزوار خوندم. نه تو مدرسه کهنه. انگلیسی رو تو یه جایی که اجاره کرده بودن خوندم.
آره دیگه. خصوصی بود. مدرسه نبود. گفتن غلامحسین خان انگلیسی درس میده. پولدارا بچههاشونو بردن اونجا درس بخونن. تا درس هشتم، نهم خوندم. ای، بی، سی، تا ایکس، وای، زد خوندم. کلمات اولیه را یاد گرفتم. الان میدان امام حسین انگلیسی نوشته میتونم بخونم. کتابارو میتونم بخونم. معنیشو نمیفهمم.
یه روز رفتیم دیدیم آقا نیامده. گفتن بشینین تا بیاد. اون روز نیامد. روز بعد که رفتیم گفتن تعطیل شده. شنیدیم آقا را گرفتن. میگفتن جاسوس بوده.
تجارت میکرد، در کاروانسرای تومانیانس. تو سبزوار.
وقتی چند تا برادر باشن، زمانیکه پدر میمیره علاقه برادری از بین میره. مخصوصاً اونایی که بزرگترن و زن دارن. اونا زن داشتن. من زن داشتم. وقتی پدرم مرد. پدر و مادر که هستن همه رو دور خودشون جمع میکنن. پدر و مادر که از بین میرن، دیگه… الان من ده، 20 تا نوه دارم. الان همه وسط هفته میآن پیش ما. اگه من و زنم بمیریم دیگه اونا به هم کم میرسن. یواش یواش مهربانی از بین میره. (گفت و گوی ما به دفعات با ورود مشتریها قطع میشود. مردی میآید حصیر میخواهد با اندازههای مشخص. جواب میدهد که آن اندازه را ندارد. مشتری اجازه میگیرد که خودش به میان حصیرهای بافته شده برود و اندازه بگیرد.)
سابق داشتم. پیش از انقلاب چهار تا، پنج تا، سه تا. آخر سری یکی. از انقلاب به اینور دیگه تنهام. جواب نمیده. فقط سه ماه، چهار ماه هست. الان حصیر زیاد فروش میشه. زمستون که حصیر فروش نمیره. اون وقت هم که کارگر داشتم تابستون بود. روزی، کم و زیاد میرسه. با حصیر آباژور و دورگلدونی درست میکردم. شب عیدی که عمل کردم دیگه درست نمیکنم. هنوز مردم میآن سراغ دورگلدونی.
یک سال و نیم، دو سال قبل چپی را عمل کردم. امسال هم که 40 روز نیامدم راستی رو عمل کردم. عمل آبمروارید. لنز گذاشتم. ولی بدون عینک نمیتونم روزنامه بخونم.
با اطمینان میگوید: “چرا. بازم میخواد”.
نوههام همه اول اسمشون میمه. نمیدونم چند تا هستن. ده تا 20 تا هستن.
بچههامون، پسر بزرگم دیپلم داره. پسر کوچیکم نه. نخوند. تا کلاس نه، ده خوند. از دخترام، دختر کوچیکم لیسانسه. معلمه. دو تای دیگرم خونهدارن.
من، خودم نیاوردم. الانم کوچیکه بیکاره. دلش میخواد بیاد ولی من راضی نمیشم. اگه شغل دیگهای بگیره، بهتره. این شغل آینده نداره. ولی سلامتی داره. هر شغلی که هر کی داشته باشه یه تقلبی توش هست. مثلاً پارچهفروش پارچه رو که از نفت درست شده میگه پارچه انگلیسیه. ولی کبریت بزنی فوراً میسوزه. نانوایی یه نون میخوای، نون میده. میگه به خمیرش چه کار داری. گلفروش گل پلاسیده میده. لبنیاتی همینطور. قصاب همینطور. کار ما گرد و خاک داره ولی نمیشه بگی چوبش چوب اناره. چوب گردوه. (به در چوبی مغازه اشاره میکند.) مثلاً من در مغازه رو 44 سال پیش از سنگلج تهران خریدم. دست دوم. از پارک شهر. سنگفرش بود اونجا. میآمدن چوب میریختن برا فروش. حالا همه جا دست زیاد شده. ولی تو کار ما تقلب نیست. سلامتی داره. نمیشه توش تقلب کرد. این حصیر که میبینی همیشه همینه. از اول همینطور بوده. سر چوب نازکه، ته چوب ضخیمه.
به دنیای که مردانش عصا از کور میدزدند من از خوشباوری، آنجا محبت جستجو کردم
دیگه خیلی یادم نمیآد. (و شما، خیال نکنید صحبت به همین راحتی که میخوانید پیش میرود! او با شنیدن هر سوال چنان به وجد میآید که بیاختیار جلوی خودکار مرا میگیرد تا نیروی جوشان خاطراتش به راحتی فوراًن کند. در جواب هر سوال ابتدا به من میگوید: “حالا ننویس. بذار توجیهت کنم. بعد بنویس”. گویا شیرینی یادآوری حوادث زندگیش را خودکار من، که روی کاغذ به جلو میرود، از او میگیرد.)
بالاخره اداره میشه. مثلاً چشمم رو که میخواستم عمل کنم بچهها کمک کردن.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
خیلی شعر بلدم. اگه بنویسم یک کتاب امیرارسلان میشه.
نمیشه حساب کرد. پنج ماه هست، دو ماه هست. حالا هست. همیشه نیست. زمان قدیم خارجیها بودن میخریدن. ولی حالا یکجور دیگه میخرن. متوجه باش! روزی به دست خداست.
آنچه نصیب است نه کم میدهند گر نستانی به ستم میدهند
کتابای قدیم از اینا داشت. ولی خب، الان نیست. مردم همه عقب پول و ماشینای آخرین سیستم هستن. قرض میکنن. تو زندون میافتن. دهمیلیون قیمتشه به 15 میلیون میفروشن. همه هم همیشه میدون. قدیم یه مثلی بود همینجوری میگفتن: “خدایا اول سلامتی، بعد یه چارک گوشت شیشَک، یه نون سنگک.” که از خاگینه بهتر بود نون سنگک قدیم. شیشک میدونی چیه؟ (از حالت صورتم میفهمد که نمیدونم.) همون گوسفند، دیگه.
اگر ز باغ رعیت، ملک خورد سیبی برآورند غلامان او، درخت از بیخ
مشتری، نمیشه گفت. ببین نمیدونم چهجوری بهت بگم. حصیر نیست. یه دفعه یه نفری حصیر آورد. بعد خودش پشیمون شد. مشتری هم همینه. نشستی یک دفعه مشتری میآد که نمیشناسی. خدا میگه اگه همه سوزنفروشی کنن من روزیشونو میدم. خداوند به این عظمت دو تا کار نمیتونه بکنه: یکی نمیتونه روزی نده. اگر نده بنده میمیره. یکی، نمیتونه آدم رو از ملک خدا بیرون کنه. هرجا بری، آمریکا بری، انگلیس بری، فرانسه، دوبی، ایران هرجا بری ملک خداست. میتونه تو رو بیرون کنه؟
خداوندا به حق حسن یاسین به حق سوره والیل و والتین
نیندازی مرا در قعر سجّین اَغِثنی یا غیاثالمُستَضعفین
روزی مگه چیه؟ یک لقمه نون روزیه. چی میخوای بخوری؟ نون جلوت بذارن نمیخوری؟ سیر نمیشوی؟ چرا. هروقت چند جور خورش باشه بخوری سیر میشی؟ ولی با نون سیر نمیشی؟ نون نمیرسه؟ ولی حالا روزی نمیخوان. حالا میدونی، ماشین بنز آخرین سیستم میخوان. میبینی ساعت چهار شده هنوز ناهار نخورده. خب، زخم معده میگیرن. نه دستی دارن به سرشون بزنن، نه پایی دارن به در بزنن. یه شعر عامیانه هست. باید آدم اینجوری باشه. (باز میگوید: “اول بگم، بعد بنویس!”)
ای یک دله صد دلم، دل یک دله کن مهر همگی را، از دل خود یله کن
یک صبح ز اخلاص بیا بر در ما گر کام تو نامد تو از ما گله کن
محلی است. شعر آنطوری نیست. ولی حقیقت مطلب این است که خالص بیا. سابق شعرخوانی میکردن ماه رمضان.
برخیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در بام دوست پرواز کنند
هرجا که دری بود به شب در بندند الا در دوست که شب باز کنند
حقیقت در کار است. خالص باش. رحم خداوند هم زیاد است. هرکار که میکنی، باباجون، خالص باش. صاحب یعنی چه؟ اینو دانشجوها هم نمیدونستن. به دخترم گفتم. گفت: “امروز اینرو یاد گرفتم”. صاحب هرچی که هستی دوستش داری. حالا هرچی باشه. بچه باشه، لباس باشه. خداوند هم صاحب ماست. ما را دوست داره. ما نمیفهمیم. بد هم که باشیم دوست داره. ما میریم دنبال مال و نمیفهمیم.
تا انقلاب حصیر میبردم میکوبیدم، اجرت میگرفتم. از انقلاب به بعد دیگه نرفتم. کارگری داشتم. از مردم خیلی پول میگرفت. مشتش باز شده. دیگه نیامد. خانومه آمد گفت: چرا اینقدر پول گرفته.
یه بار رفتم برای یک سفارتی حصیر وصل کنم. تو اتاق یه منشی بود که ایرانی بود. یک مرد خارجی هم بود. بعد از اینکه کار تمام شد به وسیله منشی به من گفت که پول حصیرها رو حساب کن، بنویس بده. رفتم بیرون کاغذ و خودکاری پیدا کردم چند خط نوشتم.
اون مرد فکرکرد من رفتم از محل کارم این دست خط را گرفتم و آوردم. وقتی دست خط را دید پرسید: کی اینو نوشته. گفتم: خودم. خیلی تعجب کرد. باور نکرد. یک صندلی آورد با قلم و کاغذ. گفت: بنویس. وقتی نوشتم تا دید شبیه همون دست خطه بلند بلند چیزهایی گفت. از منشی پرسیدم: چی میگه. گفت: میگه تو با این دست خط و سوادی که داری چرا حصیرفروش شدی. بیا همینجا کار کن حقوق بگیر که پیشرفت کنی. نرفتم. میدونی خانوم، کسی که ادعای ریاست داره (به قلبش اشاره میکند.) اینجاش اشکال داره. آدم که اینجاش درسته نمیتونه ریاست کنه. تا کسی ادعای ریاست کرد دیگه کارش خرابه.
(یک مشتری داخل میآید و از او سراغ حصیرهای ریزبافت را میگیرد.)
نداریم. قبلاً شیراز میبافتن. میآوردن ما میفروختیم.
از تجارت پدرتان بگین.
من کی بودم، چی شدم؟ پدرم از برلین آلمان جنس وارد میکرد با شتر. موتورسیکلت روسا، دوچرخه هرکولس، کفشهای شبرو، چوبهای سیگار کهربای اصل که سرش طلاکاری داشت. دونهای یک تومن میفروختیم.
ببین خانوم اگر میخوای عمر حقیقیمون باشه، سابق که ما دنیا میآمدیم پدرای ما تو پشت قرآن مینوشتن. قرآنهای بزرگ. تو شناسنامه سن ماها رو کم گرفتن که دیرتر سربازی بریم. میگفتن غنیمته. عمر حقیقی من 1322 هجری قمریه.
فکر کنم 1422. حالا حساب کن چند سال میشه.
90 سال.
(تا کلمه90 سال را میشنود فوراً با دستش به حصیرهای لوله شده کنارش میزند و میگوید: “ماشاءالله” و خودش میخندد. من که اول از حرکت سریع او برای زدن به حصیرها یکه خوردهام حسابی خندهام میگیرد. و او، اصلاً شوخی نمیکند. به حصیر زدن برای خودش بسیار طبیعی و جدی است. اگرچه از دیدن قیافه من بیاختیار میخندد.) راز دل همینه. اگر رفیقت ماشین بنز داره حسرت نخور که پیر میشی. ولی شناسنامهای 85 سالم میشه!
سلامتی. بالاخره بچههام خوب بشن. زندگانی اونا همه خوب بشه. چیزی که ندارم. سالی یک دفعه میرم مشهد زیارت. سه ساله نتونستم برم. چشمم رو عمل کردم، قرض کردم. بعد دادم بهشون. از بچههام گرفته بودم. نمیگرفتن. ولی من دادم.
اگر پول نداشته باشم نمیرم مشهد. اخلاقم اینه. باید خودم داشته باشم خرج کنم. از خدا میخوام تا زنده هستم از خودم خرج کنم. رو پای خودم باشم. اگر خدای ناکرده زمینگیر بشی، نورچشم هم که باشی، پنج روزه، ده روزه. بعد خوار میشی. خدا کنه وقتی بخوام برم سرشب تب، صبح مرگ، که خوار نشیم.
برا پرده روی کولر پشت بوم. محافظ نرده هم هست. به نرده میبندیم که از اتاق میآن بیرون بچهها، حفاظ باشه. یه مشتری آمریکایی دارم هر سال از اینجا حصیر میخرید. یه بار گفت: شما از ما پرده کرکره میخرین که مثلاً از مواد نفتیه سرطان میآره. ما از شما حصیر میخریم این همه راه میبریم اونجا استفاده میکنیم. آمریکاییه میگفت اینارو رستم عمل میآره. راستم میگفت. حصیر از زابل سیستان و بلوچستان میآد. وقتی کولر نبود آلاچیق درست میکردن چوب بست میکردن حصیر رو میانداختن روش. بوته میگذاشتن روی حصیرها که جلوی آفتاب را بگیره. بعد آب میگرفتن روی بوتهها. اون وقت زیر آلاچیق وسط حیاط خنک میشد بهتر از کولر.
آب هیرمند از افغانستان میآد به ایران. هر ثانیهای 26 مترمعکب میآمد به ایران به دریاچه هامون. قراردادش مربوط به سال 1322 شمسییه. تا سال 77 میآمد. بعد وسطای 78، 79 گفتن طالبان آب را بسته. این چوب حصیر تو آب هامون تو زابل سیستان و بلوچستان درمیآد. که میرن تو آب با داس میزنن.
جاهای دیگه هم هست تو استخرا، که گوسفندا و گاوا میخورن. تو گنبد هم هست. وقتی گرون شد زمان شاه بین شون دعوا شد. دو تا جوون کشته شدن. شاه هم اونجا را قرق کرد که کسی نره.
آفتــابـی در هـــزاران آبگینــه تاختــه پس به رنگ هر یکی، تابی عیان انداخته
جمله یک نور است لکن رنگهای مختلف اختـلافـی در میـان این و آن انداختــه
ببخشید خستهتان کردم.
من خسته نمیشم.
هر دم از عمــر مـیرود نـفـســــی چـون نگـه میکنی نمانده کسی
ای کــه پنجـاه رفـت و در خـوابــی مگـر این پنـج روزه دریـابـــی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
حسرت نخورید. اگر دو تومن به دست آوردی به همان قناعت کن، بیشتر نخواه. اگر در زندگی صفا داشته باشی همان کافی است و سلامتی.
بلند میشوم که خداحافظی کنم، میگوید: “یک چای نخوردی. تمیزه”. دوباره مینشینم. استکان را با آب یک شیشه پلاستیکی میشوید تا از مهمانش پذیرایی کند.
منتظر ماشین ایستادهام که یادم میافتد از او نمونه دستخط نگرفتهام. دوباره برمیگردم. صندلی دوم را روبرویش گذاشته و دارد آماده میشود برای خوردن ناهار. تعارف میکند. میگویم چیزی بنویسید به رسم یادگاری. تخته کارم را با یک صفحه کاغذ و خودکار به او میدهم. این شعر را از خیام مینویسد:
عمرت چه دو صد بُود چه سیصد چه هزار زین کهنه سرا، برون برندت ناچار
گــــر پـــادشهـی و گـــر گـدای بــــازار این هر دو به یک نرخ بُود آخر کار
تاریخ و محل چاپ : 25 تیر ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی