پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

فروشندۀ طلا از زندگی اش می گوید


زندگیم فیلم سینماییه

 

 

بعد از اینکه زنگ طلا فروشی را که زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت :" در بازه. بیایین تو." وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسه­ های کوچک می ­گذارد. وقتی داشتم کارم را می گفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش را انجام می ­داد و گوش می­ کرد؛ خیلی خشک و جدی. کاملا" معلوم بود که تمایلی به صحبت ندارد. گفتم: معتقدم وقتی مردم  بیشتر از حال همدیگه خبر داشته باشن، توی خیابون با کوچک ­ترین موردی که پیش بیاد با هم دعوا نمی ­کنن. گفت:" من خیلی آروم م. هیچ وقت توی خیابون عصبانی نمی­ شم." گفتم: این خیلی خوبه. پس صحبت کنین تا مردم از تجربۀ شما استفاده کنن.


***

کارتون چیه؟

کارمون طلافروشیه.

چند ساله به این کار مشغولین؟

سه سال و نیم، چهار سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

بر حسب اتفاق.

چه اتفاقی؟

برادرم ایران آمد. تصمیم گرفت این کارو شروع کنه. از اول کارو با هم شروع کردیم. خدا را شکر.

قبلش چه کار می ­کردین؟

یه مدت بیکار. یه مدت تو داروخانه کار می­ کردم تو قسمت آرایش.

 ( سرش پایین است و کیسه­ هایی را که آماده کرده در یک جعبه مرتب می ­چیند.)

چند سال ­تونه؟ چقدر درس خوندین؟

دیپلم هستم. 50 و ( چند لحظه فکر می­ کند.) شیش سال.

( با اینکه اغلب سرش پایین و حواسش جمع کارش است ولی چندتایی از بسته­ ها زمین می ­افتد.)

دوست داشتین کار دیگه ­ای می ­کردین؟

آره. آرایشگری را خیلی دوست داشتم ولی متأسفانه نرفتم دنبالش. نشد!

چرا؟

یه مقدار گرفتاری­ های زندگی نذاشت. یه مقدار هم مسایل مالی.

اهل کجا هستین؟

تهران.

( دو مشتری زن وارد می ­شوند. خوش­آمد می ­گوید ولی جدی و خشک. کارهای مردانه می­ خواهند. نشان ­شان می ­دهد و  همچنان بسته ­بندی می ­کند. مشتری­ ها قیمت حروف را می­ پرسند. می ­گوید بستگی به وزن دارد. حرف "الف" را می ­خواهند. می ­گوید چند حرف را برای نمونه دارند. اگر می ­خواهند باید سفارش بدهند تا یک هفته ­ای برایشان بیاورد. با اینکه مشتری ­ها زن هستند ولی نرمشی در رفتارش نیست.)

چه موقعی احساس شادی می ­کنین؟

من معمولا"- الان- شادم. ( تأکید می ­کند.) الان شادم؛ قبلا" نبودم. الان مدت­ هاست احساس ناراحتی و غم ندارم؛ آرامش دارم. آرامش باعث شادیمه؛ مثبت ­نگری و شاکر بودن. همه برای اینه که آرامش دارم.

قبلا" چه غمی داشتین؟

من زندگی خیلی سختی داشتم. 17 سالم که بود ازدواج کردم. شوهرم دانشجوی سال چهارم پزشکی بود اما متأسفانه اعتیاد داشت؛ وارد زندگی که شدم، کم کم فهمیدم. ظاهرا" می ­رفت بیمارستان ولی بیمارستان نبود.بالاخره مطئن شدم که اعتیاد داره. بعدا" طوری شد که توی منزل مصرف می­ کرد... دو بار در روز... که بتونه بره بیرون.

کار نمی ­کرد؟

تا زمانی که دانشجو بود کار نمی­ کرد. وقتی درسش تمام شد اولش رفت طرح سربازی ؛ یه سال  سیرجان، دو سال سمیرم. درسش که تمام شد بچه آوردم ؛ درگیر زندگی سخت. یکیش سال 59 دنیا آمد یکیش سال 60. دو تا بچه داشتم (می رود تو فکر...) با اون شرایط سخت. شوهرم تو ... دکتر بود و منم زندگی می­ کردم.

فهمیدم که از اول اعتیاد داشته اما من متوجه نشده بودم. دعوامون می­ شد حالت چشماش تغییر می­ کرد. اوایل کتمان می ­کرد. بعد دوستاش به من گفتن بیاد خونه مصرف کنه بهتره. وقتی که داشتیم می رفتیم سیرجان ، بهش گفتم اونجا دیگه مصرف نکن. ولی عمل نکرد. اصلا" حاضر نبود به ترک اعتیادش فکر کنه. گفت می ­رم بیرون می ­کشم. گفتم برو بیرون؛ من نمی ­خوام ببینم.

 ( خاطرات، مسلسل ­وار از ذهنش به کلام تبدیل می شود. دوست دارد حالا که شروع کرده ریز به ریز همه را بگوید... )

طبابت می­ کرد؟

بله... یکی دو سال اونجا بودیم. بعد رفتیم اصفهان.

این مدت از لحاظ مالی چه کار می­ کردین؟

ما همیشه مشکل داشتیم. همیشه مسایل مالی ­مون خیلی زیاد بود. پدر و مادرم همیشه ما رو حمایت می ­کردن. وقتی می­ آمدن، لباس و خوراکی می ذاشتن تو چمدونا و ... همه چی از تهران برام می­ آوردن. لباس بچه ­هامو مامان اینا تأمین می­ کردن. اصفهان، مجوز مطب گرفت. شروع به کار کرد. دوباره دوستاش آمدن. برنامۀ قدیمی رو داشتیم تا اینکه بعد از چهار، پنج سالی که مطب داشت، گفت می ­خوام برم تخصص بگیرم.

( معذب بودم. او را تشویق به صحبت کرده بودم اما حالا که او می ­خواست همۀ زندگیش را به تفصیل بگوید مجبور بودم مانعش شوم.)

ببخشین با یادآوری خاطرات ناراحت­ تون کردم.

من سالای اولی که اومدم تهران آنقدر ذهنم پر بود به دخترم گفتم می ­خوام بنویسم زندگی ­مو؛ فیلم سینماییه! دخترم گفت نمی ­خواد؛ دوباره یاد گذشته ­ها می ­افتی، ناراحت می ­شی. اگه می­ نوشتم کتاب خوبی می ­شد؛ مشهور می ­شدم. ولی دخترم نذاشت.

( هیچ حسرتی در صدا یا چهره­ اش نیست. مثل اول، جدی و خشک است. فقط تعریف می ­کند.)

به اصرار من اومدیم تهران. خونه هم نداشتیم. تهران قبول شد برای رشتۀ رادیولوژی دانشگاه شهید بهشتی.  

قبول شد؟

بله. خیلی باهوش بود. تهران پدرم گفت شهرک غرب دو تا آپارتمان می­ خرم برای بچه­ ها قسطی. شوهرم گفت حاج آقا اگه نتونستم بدم؟ پدرم گفت اگه نتونستی، من می­ دم. بچه ­ها یکی نه ساله، یکی هشت ساله، یکی هم یک ساله. سومی تو اصفهان دنیا اومد. دیگه همه چی زندگی با من بود، بچه ­ها ، خونه، خرید... ایشون فقط درس می ­خوند؛ دانشگاه م فقط 20 هزار تومن در ماه می ­داد. ایشون سختی به خودش نمی ­داد که بره بیمارستان کار کنه؛ فقط درس می­ خوند. البته پدرش یه مقدار  ساپورت مالی می ­کرد. پدر منم از گوشت و مرغ هر چی برا خودشون می ­خریدن برا ما هم می­ خریدن.

بعد سه سال که مدرک گرفت گفت برگردیم اصفهان. سال­ های اول خونۀ پدر شوهرم- طبقۀ بالا- زندگی کردیم.

بچه ­ها حالا چند سال ­شونه؟ چه کار می ­کنن؟

بچه­ هام 37، 36 و 28 ساله هستن؛ یه دختر دو تا پسر. دخترم تحصیلات ­شو تو هنر ادامه داد با مخالفت پدرش. چون معدلش 19 بود می­ گفت باید پزشکی بخونی تا " ارابه را ادامه بدی." ولی دخترم با جنگ و دعوا فوق دیپلم گرافیک گرفت، لیسانس نقاشی، فوق  لیسانس نقاشی؛ الان م نقاشی می ­کنه. پسرم رشتۀ شیمی  محض خوند. پدرش خیلی سخت می ­گرفت؛ می ­گفت باید خودت خرج دانشگاه ­تو بدی. اونم  کار می ­کرد. ویزیتور دارو شد. سالی که پسرم قبول شد، من تصمیم به طلاق گرفتم چون شوهرم اعتیادش روترک نمی ­کرد.

پسر آخرم دردسرای خودش و پیدا کرد تو اختلافات ما. از کلاس سوم دبستانش من ناراحتی افسردگی گرفتم. چند بار قهر کردم اومدم پیش پدر و مادرم.

مغازه مال خودتونه؟

مال برادرمه. ما هم اینجا یه سهم کوچیک داریم.

شما چقدر درآمد خونه می ­برین؟
نهایتش یک و دویست تا یک و چارصد می ­برم. من سه روز تو هفته می ­آم؛ از ساعت 10 صبح تا نه شب. حقوق می ­گیرم.

از سهم­ تون چی؟

هنوز درآمدی نشده؛ چون کم آوردیم سال اول. هنوز به بازدهی نرسیده.

خونه مال خودتونه؟

بله. من مهرم رو که گرفتم اول کاری که کردم خونه تهیه کردم تو تهران. شوهرم وضع مالی آنچنانی نداشت، پدرش یه زمین بهش داد تا از فروش اون، مهر من و بده. پدر شوهرم خیلی من و دوس داشت. تو این سختی­ های زندگی که من تحمل می­ کردم به من می ­گفت:" شما از آهنی؟"

درآمد به زندگی ­تون می ­رسه؟

نه. یه پولی هم دارم که سود می­ گیرم؛ پول نقدی که مادرم که فوت کرد- یه ساله - بهم رسید.

دوست داشتین زندگی ­تون چه جور باشه؟

الان؟

بله.

اصلا" فکر نمی ­کردم این قدر زندگی سختی داشته باشم. زندگی پدرم و درآورد. ولی الان راضیم. خدا را شکر. پدرم تنها شده. پدرم و اداره می­ کنم. خونۀ پدرم می ­رم شبا. پرستار گرفته م ولی پیش ­شم. به او می ­رسم؛ خونۀ خودم فقط می­ رم سر می ­زنم.

چه تفریحی دارین؟

زیاد ندارم ولی خوشحالم. با اینکه تفریحی ندارم ولی اینکه می ­بینم پدرم بهتره خیلی خوشحالم؛ چون پدرم بعد از فوت مادرم شوک شده بود. یه جورایی افتاد از نظر روحی و دیگه نتونست راه بره. حرفایی که می ­زد قابل فهم نبود. فحشای بد می ­داد. چند ماه داد می­ زد! ولی الان خدا را شکر با واکر راه می ­ره. الان آرام ­تر شده. وقتی می ­بینم پدرم خوب شده، راضی ام و خدا را شکر می ­کنم. واقعا" برام دیدن خوبی پدرم مثل تفریحه. البته تو ماه، یکی دو باری هم با دوستام بیرون می ­رم.

از خدا چی می­خواین؟

آرامش. از خدا می ­خوام بچه­ هام سر و سامان بگیرن.  بدم نمی ­آد یه آدم خوب سر راهم باشه که باهاش یه زندگی رو شروع کنم؛ یه ازدواج خوب داشته باشم؛ اون م خواست خداس ولی از اینکه کسی نیس هم ناراحت نیستم.


تاریخ و محل چاپ : 10 بهمن ماه سال 1396 در صفحۀ "آدم ها "، روزنامۀ همشهری

نظرات 1 + ارسال نظر
هیمن شنبه 16 تیر 1397 ساعت 11:14

با عرض سلام

سال پیش همین روزها وبلاگ شمارو خیلی اتفاقی دیدم. چند روزی از مطالبوتون می خوندم. اون رو توی لیست علاقه مندی ها گذاشتم و دیروز خیلی اتفاقی با همسرم مشفول وب گردی بودیم که دوباره دیدمش. اولن که تعجب کردیم که وبلاگ آپدیت شده از بس عادت داریم که راه انداختن یک ایده و رها کردن خیلی سریع، همان مثل آتش تند و سرد شدن سریعتر! به هر حال خیلی ممنون از وبلاگتون و از مداومتتون. به آدم انگیزه میده. هم مطالب و هم کار شما. امیدواریم هرگز خسته نشید.
هیمن و آناهیتا

سلام
خیلی خوشحالم که از گفت و گوهای من خوش تون آمده. چون خودم خیلی اونا را دوست دارم و بهتره بگم که باهاشون زندگی می کنم. زمان مصاحبه خودم بسیار از حرف زدن با مردم لذت می برم. ممنون از نوشته ای که فرستادین. حالم خوب شد وانرژی گرفتم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.