خندیدن نمیداند
در سایه باجه بلیتفروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا میگذرند یکی، دو نفر میایستند، خم میشوند و پیراهنها را برانداز میکنند. اندازه مناسب خود را که مییابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونیاش بیرون میآورند، تاهایش را باز میکنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه میزنند. پسر هیچ تخفیفی نمیدهد. مشتری دست خالی میرود و او مشغول تا کردن پیراهن میشود. آن را در بستهاش میگذارد. بساطش را دوباره منظم میکند. به دیواره باجه تکیه میدهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم میدوزد.
***
در پیادهرو روزنامهای پهن میکنم و کنار بساطش مینشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض میگوید: “چرا با من میخواهی حرف بزنی؟” توضیح میدهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابانها کار میکنند، صحبت کنم.
یه سه، چهار ماهی میشه.
(لبخند کمرنگی میزند.) پسته میفروختم با بابام.
چون هوا گرمه، پسته نمیخرن.
2800 تومن.
بابام میخره، از مولوی.
نمیدونم. فکر میکنم 2150، 2200 میخره.
(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب میدهد.) من ده سالمه، دهونیم.
دو کلاس.
چون نمیرفتم. تازه دارم میرم. (باز مشکل حل نشد.)
ایرانیها رو نمیگرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمیآید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)
شیش سال، پنج سال و نیم.
نه، مدرسه افغانیها میرم.
همیشه همینجا هستم. ساعتهای 10 میآم تا ساعت 12، یک.
میرم خونه.
هیچی، درس میخونم… میرم. (متوجه کلمهای که میگوید نمیشوم. از بس بیاعتنا حرف میزند و مدام روی ساک خالیاش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا میکند. دوباره که میپرسم کجا میرود جواب سربالا میدهد.) میریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.
کلاس میرم.
شوش.
نه، من شب میرم.
من چه میدونم! (با اینکه فقط 10 سالش است ولی هیچ روحیه بچه 10 ساله را ندارد. لبخندی به لبانش نمیآید. همان یک دفعهای که لبخند زد، آنقدر بیرمق بود که کوچکترین تغییری در خطوط ثابت چهرهاش نداد.)
پیرهن میفروشه، پسته.
دو تا خواهر دارم، دو تا هم برادر.
روزی 2500، دو تومن.
روزی دو، سه تا میفروشم. چهار تا بفروشم دو تومن سود داره.
نمیدونم. میدم به بابام.
درآمدش از این بهتر بود.
(با سر اشاره میکند.) آره.
45 تومن، ماهی. (اصلاً توضیح اضافه نمیدهد و من مجبورم برای هر کلمهای از او سوال جداگانهای بپرسم.)
پول،800 تومن دادیم.
نه.
چهار سال، سه سالم بود.
افغانستان.
چون اونجا وطنمونه.
آره، برمیگردیم. یه ماه، دو ماه دیگه برمیگردیم.
نه، کلاً میریم.
آره. (حتی اینجا هم بسیار بیتفاوت است. هیچ حسی از خودش نشان نمیدهد. شخصیت عجیبی دارد.)
به جای این کار، چه کار کنم پس؟
حالا نمیدونم بزرگ شدم چه کاره بشم.
اتاقتون چند متریه؟ (دیگر میدانم که افغانیها با هر تعداد بچه که دارند در یک اتاق زندگی میکنند.)
(عرض پیادهرو از باجه بلیتفروشی تا دیوار بانک روبهرویش را نشان میدهد حدوداً باید یک اتاق 12 متری باشد.)
بله. روزای جمعه با بابام میریم پارک. روزای دیگه همه سرکار میرن.
هیچی. (به چپ و راستش نگاه میکند. نمیدانم به چیزی فکر میکند یا دارد بیحوصلگی اش را نشان میدهد. بلند میشود، میایستد. بار چندم است که این کار را میکند. از او میخواهم که دوباره بنشیند.)
نه.
دوچرخه. (باز چند لحظه صبر میکنم ولی از بقیه جواب خبری نیست. کلمات را باید با منقاش از دهانش بیرون کشید!)
با بابام اینا اگه بریم فیلمهای هندی میبینیم. ویدیو هم داریم خودمون. (برای اولین بار یک کلمه بیشتر حرف میزند.)
داداشم آره، میبینیم.
نه، همینجوریم همیشه.
تاریخ و محل چاپ : سال 1380در روزنامۀ همبستگی. ( به علت در دست نداشتن بریدۀ روزنامه، روز و ماه چاپِ گفت و گو را نمی دانم.)