پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

اگه می موندم تو کار پوشاک می رفتم


ای کاش تهران نمی آمدم!

 

از کنار مغازه که می گذرم مرد سی و چند ساله ای را می بینم که در حال کار کردن است. تنهاست، تخت دو طبقه ای را می سازد. مرتب از تخت به کنار میزی که دستگاه هایی روی آن است، می رود. قطعه ای را صاف و میزان می کند و دوباره برمی گردد. حرکاتش منظم است. وقت را تلف نمی کند به نظرم می آید که باید صاحب آن نجاری باشد.

***

من با مردم صحبت می کنم برای روزنامه. می خواهم با شما هم صحبت کنم.

از چی می پرسید؟

از کارتان، از زندگی تان.

( چند لحظه ای مکث می کند. در حال سبک و سنگین کردن موضوع است.) باشه.

 مغازه مال شماست؟

نه، مال کارفرمامه. آب خنک می خورین؟

(با شنیدن جواب مثبت لیوانی را برمی دارد. با آب یک کلمن قدیمی دوبار پر و خالی می کند. بعد از بک فلاسک نو آب سرد در آن می ریزد. در این فاصله تمام مغازه را به دنبال چهارپایه ای برای نشستن ورانداز می کنم. اما جز یک صندلی عسلی که رویش پاره شده با صفحه ای نئوپان پر از خرده چوب رنده شده روی آن، چیز دیگری نمی بینم. من که توان ایستاده نوشتن را ندارم به ناچار می پرسم: اینجا چهارپایه ندارید؟ می گوید:" چرا." و همان عسلی را برمی دارد. نئوپان رویش را با یک صفحه نئوپان تمیز عوض می کند. آن را کنار دستگاهی روی زمین می گذارد. اما قبل از اینکه بنشینم به گوشۀ دیگر مغازه که پنکه ای سقفی بالای آن می گردد اشاره می کند و می گوید:" اگر اونجا بشینین خنک تره.")

چند وقت است نجاری می کنید؟

تقریبا" می شه گفت 14 ساله.

چند سالتان است؟

37 سال. یعنی از 13 سالگی شروع کردم.

چقدر درس خوانده اید؟

تا دوم راهنمایی.

اهل کجا هستید؟

گیلان، لاهیجان.

از چند سالگی به تهران آمده اید؟

می شه گفت 12،13 سالم بود. ابتدایی را تاپنجم لاهیجان خوندم. اول راهنمایی را اومدم اینجا.

چطور لهجه ندارید؟

چون اول و دوم راهنمایی را اینجا خوندم. بعد مشغول کار شدم.

با خانواده تان به تهران آمدید؟

خیر. خواهرم اینجا بود. به من گفت بیا. رو حساب فامیلی. کاشکی نمی آمدم. آمدم ماندگار شدم.

چرا کاشکی نمی آمدید؟

اونجا بهتر بود. شهرستان بود. آشناییت بیشتری داشت. صمیمیت مردم، پاکی هوا، زادگاه خود آدم.

چطور شد که خواهرتان گفت شما به تهران بیایید؟

چون درس نمی خوندم خواهرم گفت بیا اینجا بفرستمت مدرسه. اونجا بازیگوشی می کردم. برای اینکه اینجا بهتر درس بخونم مارو آورد. اونجا همش به فکر بازی و فوتبال بودم.

(می خندد. لابد یاد شیطنت ها و از زیر درس در رفتن هایش افتاده است! اما هر چه بوده در همان سال های کودکی به جا مانده وچیزی از آن به جوانی اش نرسیده است.)

چند تا خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهریم با خودم شیش تا برادر. خودم هم بچۀ چهارمم.

بقیه لاهیجان هستند؟

نه. یک دونه شون اردبیله. یک خواهرم هم بابلسره. بقیه شون تهرانن.

نجاری را درتهران شروع کردید؟

نه. یه عمویی داشتیم نجار بود شمال. اون موقع ها تابستون که تعطیل بود می رفتم مغازه کمکی کار می کردم.

چند سال؟

سه سال کم کم کار می کردم. جمعه ها یا وسط هفته هم اگه تعطیل می شد، می رفتم.

به نجاری علاقه داشتید؟

علاقه هم داشتم. کار تنوع داریه. رو این حساب دوست داشتم. چون کارای مختلف می ساختیم.

(به تخت دو طبقه ای که هنوز کامل نشده اشاره می کند.)

مثلا" این کار هم میز کشویی می خوره هم کتابخانه داره. بالاشم تخته. فردا یه نفر می آد یه چیز دیگه سفارش می ده. اینه که تنوع داره.

شغل پدرتان چیست؟ درآمدش چطور است؟

آرایشگر بود. به اون صورت اون موقع زیاد درآمدی نداشت. تعداد هم که زیاد بود. درآمد هم کافی نبود.  

شما چه کار می کردید؟

بعضی موقع تابستونا سه تا برادری می رفتیم کارخونۀ چای خشک کنی کار می کردیم. اون موقع روزی40 تومن، 50 تومن می گرفتیم.

آن را به خانواده می دادید؟

نه، مال خودمون بود. باهاش دوچرخه یا چیزای دیگه می خریدیم.

(خیلی جدی است. در تمام مدتی که جواب سؤال ها را می دهد حتی لحظه ای دست از کار نمی کشد. کارهایش را با همان دقت و ترتیب زمان قبل از شروع گفت وگو انجام می دهد. در حرکاتش متانت و آرامش خاصی وجود دارد. به حدی که فقط تماشای کارکردنش به انسان آرامش می دهد.)

از درآمدتان به خانواده کمک نمی کردید؟

نه. مگه بعضی موقع ها که کم می آوردن می دادیم بهشون. خودشون می گفتن.

برادران تان چه شغلی دارند؟

یکی بنگاه معاملاتی داره نزدیک تهران. یک هم مهندس عمرانه. یه برادرم مهندس کشاورزیه. یکی هم سرگرد ارتشه.

و خواهرهای تان؟

یکی از آنها خونه داره. دیپلم نگرفته یکی دیگه هم بازنشسته شده. نرس بیمارستان بود. اگر لاهیجان مانده بودید چه کار می کردید؟

احتمالا" تو کار پوشاک می رفتم. فامیلی داشتیم که بوتیک داشت. بعضی موقع ها می رفتم اونجا کمک می کردم.

اینجا شریک نیستید؟

نه. کارمزدی کار می کنم. درآمدم ماهی 130 تومنه. تو نجاری بستگی به بلد بودن کار داره. هر چی میزان وارد بودن به کار بیشتر باشه حقوق بیشتره.

ازدواج کرده اید؟

بله. تقریبا" هفت سال پیش. از لاهیجان گرفتم. گفتم حداقل اگر یه روز خواستم برگردم یه فامیلی داشته باشیم. نریم مسافرخونه!

پدرم فوت کرده. مادرم بابلسر پیش خواهرمه. البته خونه پدریم هست. ولی دادیم به مستأجر. دیگه اونجا چیزی نیست.

به لاهیجان سر می زنید؟

خیلی کم. اگر هم بریم می ریم خونۀ پدر خانومم. سالی یه دفعه یا دو دفعه. اونم چند روز.

چند تا بچه دارید؟

یکی سه ساله، پسر.

تهران را برای زندگی چطور می بینید؟

سخت.

از چه نظر؟

از همه نظر. از نظر رفت و آمد، امنیت، آسایش، دیدار فامیل، رفت و آمد کاری.

منزل تان اجازه ای است؟

بله. ماهی 30 هزار تومن با 700 تومن پیش.

چند ساعت در روز کار می کنید؟

هشت ساعت.

(مردی وارد مغازه می شود. با تعجب به من و کاغذهای یادداشتم نگاهی می اندازد. به همان آرامی که جواب من را می دهد به این شخص توضیح می دهد که از روزنامه آمده در بارۀ نجاری می پرسد. من فورا" برای اینکه تازه وارد که باید صاحب مغازه باشد نگران کارش نشود می گویم در بارۀ نجاری نه، در مورد زندگی و کار افراد می پرسم. صاحب نجاری  در مورد کارها چیزی به او می گوید و بیرون می رود. اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته، برمی گردد و خطاب به من می گوید:" خانوم، ما مشتری داریم." می گویم من چند دقیقه دیگر کارم تمام می شود. واگر چه بعد از شنیدن حرف های من بیرون می رود ولی در چند قدمی در مغازه داخل پیاده رو می ایستد. منتظر است تا از رفتن من مطمئن شود. وسایلم را جمع می کنم. موقع خداحافظی به او که همچنان آرام کار می کند می گویم وقتی چاپ شد روزنامه را برای تان می آورم.)

 

تاریخ و محل چاپ : 27 شهریور ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.