پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

زن 47 سالۀ دستفروش از زندگیش می گوید



گفت و گوی این هفته و هفتۀ آینده مشابه گفت و گوهای قبلی وبلاگ نیست. تفاوت مصاحبۀ این هفته در شکل نگارش آن است که به صورت اول شخص مفرد نوشته شده و تفاوت مصاحبۀ هفتۀ آینده در هدف از انجام آن مصاحبه نهفته است. هدف این بود که با یک خانوادۀ چهار نفری که هم مستأجر باشند و هم حداقل درآمد را داشته باشند، صحبت کنیم و بپرسیم که با آن حداقل درآمد در تهران آن زمان چگونه  زندگی می کرده اند.


دست ­مان خالی است!


 

هر بار که از جلوی فروشگاه قدس میدان ... می ­گذشتم دیدن زنانی که اجناس کوپنی را مقابل ­شان می ­گذاشتند و می ­فروختند نظرم را جلب می ­کرد. زنانی جوان ومسن. آن هم نزدیک میدان ... که محل گذر عابران گوناگون از هر قشر و طبقه ­ای است. آیا اذیت ­شان نمی ­کردند؟ آنها باید ساعت ­ها کنار خیابان یا در کوچه بنشینند تا برای اجناس محدودشان مشتری پیدا کنند. اجناس همه خوراکی است؛ کره، روغن، قند و شکر، گوشت، چای.

تا اینکه به سراغ ­شان رفتم تا بپرسم چگونه آن ساعت ­ها را می­ گذرانند.


***

زن به سادگی پذیرفت که جواب سؤالاتم را بدهد. اما تا ضبطم را دید گفت:" می ­خوای صدام را ضبط کنی؟ اصلا" جواب نمی­ دم. من شوهر و بچه دارم. اگه بفهمن ناراحت می­ شن. من از روی ناچاری اینجا جنس می­ فروشم. اگه مجبور نبودم هیچ­ وقت این کار را نمی­ کردم." هر چه توضیح دادم که نوار برای سرعت در کار است، جواب ­ها را از نوار، روزی کاغذ پیاده می­ کنم و مطلب نوشته شده را به روزنامه می دهم، رادیو نیست که صدا را پخش کنند، فایده نکرد. گفتم خُب، می ­نویسم بگو و می ­گوید.

47 سالمه. شوهرم بازنشسته شده. 48 تا 50 هزار تومن حقوق می­گیره.

شیش تا بچه دارم. سه تا دختر، سه تا پسر از 29 ساله تا 14 ساله. تا پنجم اکابر درس خوندم ولی مدرک ندارم. تو یکی از شهرستان­ های نزدیک تهران به دنیا اومدم. از وقتی که عروسی کردم اومدم تهران. الان 30، 32 سالی می ­شه.

هفت ساله که اینجا جنس می­ فروشم. هفته­ ای دو سه روز می­ آم و تا ساعت چهار پنج بعد از ظهر هستم. بقیه­ شو خونه هستم.

کره، روغن، قند و شکر، گوشت اگه باشه می ­فروشم. همۀ اجناس کوپنی­ یه. ما صبح که می ­آییم دست خالی هستیم.

مردم جنس ­های کارمندی را که اداره می ­ده می ­آرن به ما می­ فروشن. گاهی جنس کوپنی را به ما می­ فروشن. ما دوباره آنها را به مردم می ­فروشیم.

( آقایی اعتراض­ کنان می­ گوید:" اینقدر شعار ندین. بنویس این حرف من و. آخه چه فایده ­ای داره این نوشتنا. چه کار برای اینا کردین؟)

ما اینجا مثلا" روغن پنج کیلویی می­ خریم 2900 تومن می ­فروشیم 3000 تومن. کرۀ100 گرمی را 15 تومن می­ کشیم روی قیمتش. کرۀ 250 گرمی را 35 یا 50 تومن روش می ­کشیم. گوشت اگه گیرم بیاد کیلویی 50 تومن می­ کشم روش و می ­فروشم. الان اول روزه اگه تا غروب جنسا فروش نره ارزون­ تر می­ فروشیم. مثلا" کره را با 20 تومن سود می­ فروشیم.

اگه جنسم فروش نرفت می ­برم خونه، دوباره صبح می­ فروشم. ولی اینجا حقیقت، هیچی نمی ­مونه. همش فروش می ­ره. مشتری ­های ما همه جور آدمی هستن. حتی از میدون آزادی میان اینجا خرید. چون اینجا جنس یه مقدار ارزون ­تره. هم خانوما میان هم آقاها.

( همین موقع خانمی با دو تا قوطی روغن یک کیلویی آمد و پرسید:" می­ خری؟" زن فروشنده:" آره یکی چند؟" " 700 تومن ." " 650 چطوره؟ " " نه 700." " باشه بده. " " تو باهاش چه کار می­ کنی؟ " " می ­فروشم. " " چقدر؟ " "750یا 800 . " )

روزی 1000 تا 1500 تومن اگه کاسبی داشته باشم. این درآمد ماست. 1500 تومن بیشتر نمی­شه. در ماه حدود 30 هزار تومن اگه بمونه. اونم برای خرجی بچه­ ها. بچه محصل داریم.  ادامه مطلب ...

23 ساله است و فروشنده مجلات قدیمی

مردها بیشتر جدول حل می کنند


امروز را گذاشته ام برای مصاحبه با مردم. سراغ دو نفر که از قبل در نظرم بودند می روم. اولی سرش درد می کند. حوصلۀ حرف زدن ندارد. دومی را هر چه می گردم مغازه اش را پیدا نمی کنم. در صورتی که مطمئنم باید همان جا باشد. از فروشنده های دور و بر پرس و جو می کنم. می گویند:" صبح ها نیست. بعد از ظهرها می آید." تیرم به سنگ خورد. اما، چیز مبهمی در ذهنم به حرکت می افتد. وقتی مغازۀ دومی را در جایی که باید باشد ندیدم، چون بسته بود و من نمی دانستم، در خیابان مقداری جلوتر رفتم. که نبود. دوباره برگشتم. در این رفت و برگشت، چشمانم چهرۀ بسیار جوان و مهربانی را در خود ضبط می کند. پس، دوباره برمی گردم. حداقل این یکی هنوز سرجایش است.

کنار بساط مجله هایش که خیلی تمیز و مرتب آن را چند تا چند تا با نخ بسته و پهلوی هم چیده، می نشینم.

***

چه کار می کنید؟

مجلۀ خانواده، روزهای زندگی، خانواده سبز، مصاحبه، ایران جوان، گزارش فیلم، صنعت حمل و نقل و کتاب جدول می فروشم. مال گذشته است.

مال چند وقت پیش؟

سه، چهار ماه پیش.

چند وقت است این کار را می کنید؟

دو ساله.

قبل از آن چه کار می کردید؟

قبل از این والله دکۀ روزنامه بودم. (مشتری می آید و سراغ مجله ای را می گیرد. می پرسد:" کدام شماره ها را کم داری؟" – خیلی. – آوردم چشم. برایت نگه می دارم.)

دکۀ خودتان بود؟

دکۀ خودم نبود. کارگر بودم.

چطور شد بیرون آمدید؟

چون کارگر بودم خواستم برای خودم یک کاسبی بسازم. بهتر از کارگرییه، در کل حساب کنی.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

حقیقتش در ترمینال ها دیده بودم که سه تا مجله رو صد تومن می فروختند. گفتم اینجا بالا شهره، سه تا مجله رو 150 تومن می خرن. می شه بساط کرد.

ترمینال آشنا داشتید؟

 نه. همین طوری رفتم برای مشورت. از بیکاری بود همش. (می خندند.) مجله های اونا هم تاریخ گذشته است.

چرا اینجا را انتخاب کردید؟

همین طوری انتخاب کردم. (خانمی نزدیک بساط می ایستد و قیمت می پرسد. خانوادگی ها 50 تومن، سینمایی ها صد، کتاب جذول هم می دیم سه تا 200.)

همه را سه تا سه تا می فروشید؟

نه. خانوادگی ها دونه ای 50 تومنه. سینمایی ها دونه ای صد تومن. (همین طور که راحت جواب مرا هم مثل مشتری ها می دهد، می پرسد: " حالا برای چیه این سؤال ها؟"

برای آشنایی مردم با شماها که بی اعتنا از کنارتان رد نشوند.

می خندد و می گوید:" منم سرم شلوغه فقط حرف می زنم که کمک شما باشه." مشتری می پرسد:" خانواده سه تا صد تومن می شه؟" –" نه. ما دونه ای 50 تومن می دیم.برای من نیست. ما هم کارگریم. گفتن این جوری بده."

مشتری ها بیشتر زن هستند؟

اکثرا" 80 درصدشون زنن.

چه مجله هایی می خرند؟

کلا" خانوادگی. سینمایی 30، 40 درصد می خرن.

مردها چه مجلاتی می خرند؟

با خنده می گوید:" مردا بیشتر جدول حل می کنن."

خودتان چه مجلاتی می خوانید؟

بیشتر سینمایی مطالعه می کنم چون علاقه دارم.

چقدر در دکه کار کردید؟

سه سال.

قبل از آن چه کار می کردید؟

مدرسه بودم.

کلاس چندم؟

سوم راهنمایی. (مشتری ها زیاد می شوند. مجله ها را چنان منظم روی زمین پیاده رو چیده که مثل یک سکوی مستطیل شکل با ارتفاع 40، 50 سانتیمتر شده. یک عرض مستطیل را من با کاغذهای یادداشتم گرفته ام. یک طول مستطیل هم در اختیار خودش است. می ماند یک طول و عرض دیگر که آن را مشتری ها مدام پر و خالی می کنند. صبر می کنم تا حواسش به مشتری ها باشد. مدتی سؤال نمی کنم. یکی می گوید:" از این سه تا برداشتم." بعد از اینکه پول را می گیرد، می گوید:" هر کدوم تکراری شد، بیایید عوض کنید." انگار همه برای تکمیل دوره هایشان مجله می خرند.)

اصلا" فکر نمی کردم مردم به این شدت مجله بخرند؟

می دونید اکثرا" چون داستانیه، پشت سر همه، به خاطر اونه، الان یک کاری راه انداختن مثلا" داستان رو نصف می کنن. وقتی من این داستان و می خونم باید بقیه شو هم بخونم دیگه. همیشه تو ذهن هست. خب، دنبال بقیه  داستان می آن. (مردم همه سر قیمت چانه می زنند. می خواهند سه تا مجله 150 تومان یا 100 تومان بخرند.) سه تا 200 کردم به خاطر بنزینه. قبل از عید 500 تومن کرایه

می دادم. حالا 1000 تومنه.

500 تومان کرایه چی می دادید؟

500 تومن کرایۀ ماشین می دادم. (باز دور بساطش حسابی  شلوغ می شود. همه جور مشتری دارد؛ از زن و مرد شاغل، بیکار، سرباز، خانه دار. اما اکثرا" جوان هستند. حداکثر سنی که دارند 35، 36 سال است. نگاهم را که از مشتری ها برمی دارم می بینم یک 100 تومنی دستش مانده و مشتری معطل است. می گوید:" دو تا پنجاهی کسی نداره؟ هیچ کس نداره؟" از کیفم یک 50 تومانی به او می دهم تا مشتری را راه بیندازد. مرتب جلوی بساط پر و خالی می شود.) بعد از عید کرایۀ مسیرم شده 1000 تومن. به خاطر همین منم گرون کردم.

مجله ها را از کجا می گیرید؟

بیشتر از خود نشریات می خرم.

اینجا جایی برای نگهداری مجله ها دارید؟

نه، هر روز با خودم می برم و می آرم. دربست. ماشین دربست می گیرم.

چه جوری بسته بندی می کنید؟

با طناب می بندم.

چند تا بسته می شود؟

10 تا 20 کیلو.

 راهتان دور است؟

بله، راه آهن می رم.

 ازدواج کرده اید؟

نه.

درس را چرا رها کردید؟

بیشترش بگم فقر. وضعیت مالی.

درستان چطور بود؟

خوب، عالی. وسط سال سوم ول کردم.

معدلتان چند می شد؟

18، 19. کمتر نمی شد. خیلی علاقه داشتم. الان هم دوست دارم، شبانه، اگر وقت داشتم می رفتم. حتما" ادامه می دم. فقط دیر یا زود داره. (مجبورم از لحظه هایی که مشتری هایش کمتر می شوند حداکثر استفاده را بکنم و سریع، پشت سر هم سؤال کنم.)

چند تا خواهر و برادر دارید؟

سه تا خواهر. با خودم چهار تا برادر.

 پدر و مادرتان هستند؟

بله.

شغل پدرتان چیست؟

بیکار.

چند وقت است؟

قبل درساز بود. پیر شده. خودمون نمی ذاریم کار کنه و گر نه دوست داره بره کار.

اگر هنوز می تواند چرا نمی گذارید؟

پیر شده. خوبیت نداره. حالا دیگه وظیفۀ ماست که سر اونو بچرخونیم. بلاخره اونم زحمتش را کشیده. وضعیت کشور ما اینه که به جایی نرسیده. به کارگر چیزی نمی دن. (تعجب می کنم. جوان تر از آن است که این چنین با مسؤولیت به خانواده اش فکر کند.)

کارشان دولتی بود؟

نه، برا خودشان کار می کرد.
بچۀ چندم خانواده هستید؟

(می شمارد) پنجم هستم.

 بردار بزرگتر از خودتان دارید؟

دوتاشون بزرگترند.

چند سالتان است؟

23 سالم تمام شده.

فقط به خاطر مشکلات مالی ترک تحصیل کردید؟

بله. روحیه دیگر نکشید. همکلاسی هام هر کدوم با یه تیپی می آمدن سر کلاس.

مگر راه آهن مدرسه نمی رفتید؟  ادامه مطلب ...

چشم باز کردم تو شیشه بری بودم

یک خانواده ظاهرا" کوچک


از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم.


***

وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست.

می خواهم با صاحب مغازه صحبت کنم.

مرد جوان در جوابم می گوید: صاحب مغازه نیست. چکار دارید؟

شما شاگرد مغازه هستید؟

نه. من موقت، دو سه روزی اینجا هستم.

کار اصلی شما چیست؟

همین شیشه، قاب و آینه. برای در و پنجره، شیشه نصب می کنیم.

گفتید اینجا موقت هستید؟

من، بله. خودشون نیستند. برای اینکه مغازه بسته نماند دو سه روز آمدم اینجا.

خودتان هم مغازه دارید؟

بله.

این چند روزی که اینجا هستید مغازه خودتان چه می شود؟

بابام هست. داداشم هست.

چند سال تان است؟

25 سال.

چند سال است کار شیشه می کنید؟

من از سال 71 تا حالا.

قبل از آن چکار می کردید؟

من از موقعی که چشم باز کردم تو شیشه بری بودم. از 71 به طور جدی آمدم تو این کار. بابام و عموم، کاملا" اکثر فامیلمون شیشه برند. بابام هم به قول معروف سرسلسله شونه.

پدرتان چند سال دارد؟

50 سال.

چطور تمام خانواده شیشه بر شده اند؟

اینو باید از بابام بپرسید. (آقای جا افتاده ای که من فکر می کردم صاحب مغازه است و نبود، می گوید:" بنویسید از بیکاری. من همسایه اینها هستم. آمدم یه چایی بخورم و برم.")

اهل کجا هستید؟

بروجرد.

چند سال است خانواده تان تهران آمده اند؟

خانواده که نیامدن. فقط ما آمدیم. به خاطر کار آمدیم.

تنها آمدید؟

من با بابام آمدیم، با هم.

 چند سال است؟

دوساله.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، پنج تا برادر. (خنده اش می گیرد.) کم اند، نه؟ (باز می خندد.)

مغازه بروجرد مال پدرتان است؟

بله.

چقدر درس خوانده اید؟

من سیکل.

قبل از سال 71 در شیشه بری به پدرتان کمک می کردید؟

قبل از اینکه بیام سر کار، می خوندم. بعد رفتیم پیش بابامون. بعد خدمت. بعد آمدیم تهران.

چرا ترک تحصیل کردید؟

علاقه نداشتم.

 از چه سنی کمک پدرتان رفتید؟

از 15 سالگی.

 به این کار علاقه داشتید یا می خواستید درس نخوانید؟

هم به کار علاقه داشتم هم اینکه علاقه زیادی به درس خوندن نداشتم.

بقیه خواهر و برادرانتان درس خوانده اند؟

بله درس خوندند.

چند سال؟

یه داداشم دیپلمه است. دیپلم الکترونیک. دو تا خواهرام دیپلم گرفتند دیگه درس نخوندند. بقیه هم که دوم سوم دبیرستان مشغولند.

پدرتان به شما مزد می داد؟

بله.

چقدر؟

ماهی 50 تومن می داد.

از چه سنی پدرتان به شما مزد داد؟

یک سال بعد از اینکه یاد گرفتم پدرم حقوق می داد. شاید 16، 17 سالگی. دقیقا" یادم نیست.

چه کارهایی می کردید؟

کار شیشه، آیینه، قاب. همین کاری که تهران انجام می دم اونجا انجام می دادم.

حالا به اندازه پدرتان این حرفه را یاد گرفته اید؟

تا حدودی. (مرد همسایه که هنوز نرفته است، اضافه می کند:" همه را که یادش نداده. یک قسمت استادی را برا خودش نگه داشته!")

از وقتی پدرتان به شما حقوق داده به خانواده کمک کرده اید؟

خیلی کم.

برای خرج خانه به درآمد شما احتیاج داشتند؟

نه.

برادرانتان هم این کار را شروع کرده اند؟

یکی شون آمده. بقیه هم شوق و اشتیاق دارند یاد بگیرند ولی فعلا" درس می خونند.

مغازه ای که در تهران دارید مال خودتان است؟

بله.

آن را خریده اید؟

سرقفلیه، از عمومون گرفتیم.

غیر از شما، فقط عمویتان تهران آمده اند؟

ما اکثر فامیلامون تهرانند. فقط ما و یکی از عمه ها شهرستانیم.

کار اینجا با بروجرد چه فرقی می کند؟

هم کارش بیشتره هم از نظر تزیینات و کار با شرکت های دیگه اینجا بهتره.

16، 17 سالگی که حقوق می گرفتید با آن چکار می کردید؟

پس انداز کردم، از اون موقع.

خرج تان با خانواده بود؟

تا قبل از اینکه بیام تهران بله.

حقوق تان کامل پس انداز می شد؟

بله به غیر از یه مقداری که خودمون خرج می کردیم. (از اول که گفت و گو را شروع می کنیم من روی یک صندلی می نشینم و او کارش را رها می کند و در حالی که ایستاده به میز کار تکیه می دهد آماده جواب دادن می شود. هر چقدر می گویم که او هم جایی بنشیند و راحت حرف بزند گوش نمی دهد. این هم لابد از انرژی جوانی است!)

ازدواج کرده اید؟

نه.

پس چرا تهران خرج با خودتان است؟

من و بابام و داداشم با همیم. یه خانواده کوچک تشکیل دادیم. شهرستان خرجی نداشتم. خانواده می دادن. اینجا خرج زیاد شده.

چون تهران خرج زیاد شده با خودتان است؟

اینجا هر کدوم یه چیزی می گیریم می بریم خونه. دیگه نمی شه همش با بابام باشه.

خانه مال خودتان است؟

اینجا اجاره کردیم.

برادرتان از شما کوچکتر است یا بزرگتر؟

از من کوچیکتره. من از همه شون بزرگترم.

برای غذا در خانه چکار می کنید؟

بیشتر وقتا آماده می گیریم. بعضی وقتا هم خودمون درست می کنیم.

کدام تان بیشتر غذا درست می کند؟

بیشتر من چون زودتر از همه می رم خونه. آشپزی با من است.

چرا زودتر می روید خانه؟

به خاطر درست کردن غذا، سور و سات خونه. اگر قرار باشه اونا هفت برن من شیش می رم تا غذا درست کنم، (آقای همسایه که می خواسته چای بخورد و برود یک لیوان چای و قندان برای من می آورد.)

اعتراضی ندارید از اینکه شما بیشتر غذا می پزید؟

من خودم قبول کردم. باز به هر حال این کار راحت تر از کار شیشه است! زود می رم خونه. (خودش خنده اش گرفته است.)

چه غذاهایی درست می کنید؟

برنج، مرغ.

بلد بودید؟

قبلا" یه چیزیایی بلد بودم. تو خدمت یاد گرفتم. تو سربازی. چهار پنج بار هم غذا را سوزوندیم تا یاد گرفتیم.  ادامه مطلب ...

یه طوری زندگی می کنیم که کسر نیاریم

 چرخ زندگی باید بچرخه!


تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت پوشانده اند، این یکی حتما" برای نشستن.

***

وارد مغازه می شوم. وقتی منظورم را با مرد میانسالی که مشغول کار است، در میان می گذارم به آرامی مرد دیگری را که روی یک صندلی در پیاده رو نشسته و مردم را تماشا می کند، نشان می دهد و می گوید: " صاحب مغازه اونه."

شغل تان چیست؟

تعمیر دوچرخه.

چند سالتان است؟

63 سال، 1318 دنیا آمده ام.

چند سال است به این کار مشغولید؟

40 ساله.

مغازه مال شماست؟

بله.

درس خوانده اید؟

درس نخومدم، اصلا".

اهل کجا هستید؟

تهران.

چرا درس نخوانده اید؟

اون موقع ها یه جوری بود. زیاد عشق و علاقه ای هم نداشتم.

 آن موقع ها چه جوری بود؟

اون موقع ها هم خوب بود، ولی به حساب برای ما سخت بود.

از چه نظر؟

چیزی نداشتیم. امکانات نداشتیم.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر داشتم. یکی از آنها رحمت خدا رفت. یکی شو دارم. سه تا هم برادر داشتم. دوتاشون رحمت خدا رفتند. الان یک برادر دارم، یک خواهر.

شغل پدرتان چی بود؟

پدر من نجار بود.

شما دنبال کار نجاری نرفتید؟

خب دیگه (می خندد.) نرفتم. دوست نداشتم.

بچۀ چندم خانواده هستید؟

من بچۀ پنجمم. اون خواهرم بزرگتره از من، برادرم کوچیکتره.

دوران بچگی چه کار می کردید؟

کار می کردم. از شیش، هفت سالگی رفتم دنبال کار.

خواهرها و برادرها هم درس نخواندند؟

اونا هم نخوندن. (به همکارش که مشغول کار است، اشاره می کند.) این برادرم کلاس اول رفت بعد ول کرد. (حسابی خنده اش می گیرد.)

کلاس اول را تمام کرد؟

نه، همونو هم تمام نکرد! (همچنان می خندد. من هم.)

چرا؟

اون برای شیطونی اش بود.

شش، هفت سالگی دنبال چه کاری رفتید؟

رفتم تعمیر چراغ، چراغ سازی. چند سالی تعمیر چراغ کار کردم.

یادتان هست چند سال طول کشید؟

تقریبا" به نظرم 17، 18 سال بودم.

شاگرد بودید؟

بله کارگر بودم. اون موقع روزی دو زار می گرفتم. بعد به 18 زار رسید. کارگر خیلی خوبی شده بودم که 18 زار شده بود. (بی اختیار نگاهش می کنم. از تعریفی که از خودش کرده کمی جا خورده ام. متوجه می شود. در جواب نگاه متعجب من و تأیید حرفش می گوید: " به خدا راست می گم.")

بعد از تعمیر چراغ چه کار کردید؟

بعدا" برای خودم کار می کردم. برای خودم دکان زدم.

دکان را خریده بودید؟

نه اجاره کردم.

یادتان هست چقدر اجاره کرده بودید؟

روزی یه تومن، ماهی 30 تومن.

روزهای تعطیل هم سر کار می رفتید؟

بله. بیشتر موقع ها می رفتم. اون موقع که شاگردی می کردم نصف روز جمعه، تا ظهر می رفتم.

درآمدتان را به پدر و مادرتان می دادید؟

بیشترشو به پدرم می دادم. (اکثر مردمی که از جلوی مغازه می گذرند با او سلام و احوالپرسی می کنند. پیداست که با اهل محل از خیلی قدیم آشناست.)

درآمد پدرتان خوب نبود؟

آنچنانی نبود.

دکان پدرتان مال خودش بود؟

مغازه نداشت. به حساب جایی کار می گرفت، می برد در یک مغازه درست می کرد. یه چیزی به صاحب مغازه می داد کارو می برد دکون اون انجام می داد. یا یه موقع ها هم کمکی می رفت براشون کار می کرد.

آن زمان خانه از خودتان داشتید؟

بله. پدر و مادرم هم بچۀ تهران بودن، لاله زار. الان رحمت خدا رفتند.

وقتی کار می گردید خرج تان با خودتان بود یا پدرتان؟

با پدرم بود. ولی خودم هم خرج خونه می دادم. درآمد داشتم همه رقم خرج خونه می دادم. کمک می کردم. کمی نگه می داشتم برای خودم خرج می کردم.

خرج چه چیزی می کردید؟

به حساب لباسی، تفریحی، جایی.  ادامه مطلب ...

دختری که مغازه راکد مانده پدرش را آجیل فروشی کرده

پدرم و برادرام می­ گفتن

 این شغل، مردونه س


وقتی می شنود روزنامه­ نگارم و می خواهم با هدف مهربان ­تر شدن مردم با هم، با او مصاحبه کنم می گوید:" می ­شه کارت­ تون رو ببینم؟" می گویم: من آزاد با مطبوعات کار می کنم؛ کارت ندارم. می بینم قانع نشده! می گویم: می ­تونم امروز برم و یه روز دیگه روزنامه­ ای و که مصاحبۀ قبلی من توی اون چاپ شده و کارت شناساییم و بیارم که اسم چاپ شده م و ببینین. چند ثانیه­ ای همین طور که نگاهش به من است، مکث می کند. بعد می پرسد:" حالا چی باید بگم؟"

***

کارتون چیه؟

آجیل­ فروشی. فکر می ­کنم من جزو زنان خیلی نادری هستم که چنین شغلی دارن؛ چون اکثرا" یا فروشندۀ پوشاک هستن یا آرایشگر.

چند ساله به این کار مشغول شدین؟

سه ساله.

چطور شد این کار را انتخاب کردین؟

من فوق ­لیسانس مدیریت بازرگانی دارم. هشت سال تو یه شرکت کار می­ کردم. به دلایلی از شرکت رفتم.

اون زمان حدود دو، سه سال بود که بابام سرطان گرفته بود و این مغازه هم حدود دو سه سال بود که کلا" بسته بود. تو خونه فضای مریضی پدرم غالب شده بود؛ چون شیمی ­درمانی می­ شد. کلا" اون کارو ترک کردم. بعد اومدم با پدرم صحبت کردم. گفتم که من می خوام اینجا رو با سرمایۀ خودم، خشکبار فروشی کنم؛ چون این محل اصلا" آجیل ­فروشی نداره. پدرم اولش مخالفت کرد.

چرا؟

گفت:" اینجا یه محلۀ سنتی­ یه و تو یه دختر تنها هستی و با این کار، سرمایه ­ت از بین می ­ره. کسی از تو چیزی نمی ­خره. این شغل مردونه س." من به پدرم گفتم ...

( همین موقع مرد جاافتاده ­ای خندان وارد مغازه می­ شود. فروشنده هم که حسابی خنده ­اش گرفته رو به من می ­گوید:" این م پدرم؛ خودش اومد!" بعد رو به پدرش می ­گوید:" این خانم، خبرنگاره؛ داره با من مصاحبه می ­کنه." پدرش همچنان خندان از گوشه­ ای چهارپایه ­ای برمی ­دارد تا کنار ما بنشیند. قبل از اینکه من چیزی بگویم دخترش می ­گوید:" بابا می­ شه شما یه نیم ساعتی برین پیش ... تا صحبت ما تموم بشه؟" پدر با چهرۀ شیرین ، نگاه آرام و پراز شور زندگی­ اش، چهارپایه به دست، به ­سادگی فقط می ­پرسد:" مگه صحبتاتون خصوصی یه؟" دختر جواب می ­دهد:" نه؛ فقط من راحت نیستم جلوی شما." پدر، که وجودِ پر از آرامشِ دلیشینش از همان دقیقۀ اول دیدار، انسان را مجذوب خود می ­کند، همچنان چهارپایه به دست با لبخندی شیرین از مغازه بیرون می ­رود. چهارپایه را درپیاده ­رو جلو مغازه می ­گذارد و می­ نشیند. همان موقع مرد جوانی از پشت سر پدر رد می ­شود. دختر خندان با اشاره به مرد جوان می­ گوید:" این م برادرم که سوپرش اون دستِ کوچه ­س." بعد دو انگشتش را به هم حلقه می­ کند و می­ گوید:" ما آذربایجانیا با هم این جوری هستیم؛ پشت همیم همیشه." بسیار با هوش است. بدون اینکه من یادآوری کنم که جواب کدام سؤال ناقص مانده، خودش ادامه می­ دهد.)

به پدرم گفتم حتی اگر سرمایه­ م هم از بین بره من از شما هیچی نمی­ خوام. مطمئن باش. من با سرمایه و ارادۀ خودم اینجا رو راه ­اندازی می­کنم. برادارام هم با شنیدن فکر من نیشخند زدن. گفتن این شغل کاملا" مردونه اس؛ از پسش برنمی ­یای. حدود سه ماه گذشت تا اینکه پدرم قبول کرد که من این شغل و شروع کنم.

چند سالتون بود؟

اون موقع 31 سالم بود.

مغازه قبلا" چی بود؟

کت و شلواردوزی مردونه ... و چون این شغل تو ده سال آخر تقریبا" منقرض شده بود و تعداد اندکی از مردم سفارش شخصی می ­دادن، درآمد بابام خیلی خیلی کم شده بود. من کمک ­های مالی زیادی توی همین هشت سالی که می ­رفتم سر کار، می­ کردم.

اینا را می خونن ناراحت نشن؟

کار بدی که انجام نداده م؛ بهش افتخار می­ کنم. ( به پدرش که بیرون نشسته اشاره می ­کند.) به بابام نگاه کن! شفا پیدا کرده. ماشاءالله اصلا" انگار نه انگار که سرطان داشته! من کتاب زندگی­ م و تا دیروز نوشته م.

چرا این کسب و انتخاب کردین؟

 من چون  مدیریت ­بازرگانی خونده بودم تحقیق کردم که چه شغلی کمتر هست که بتونه خواسته های مردم این محل و برآورده کنه. دیدم اینجا اصلا" آجیل­ فروشی، خشکبار فروشی، حبوباتی وجود نداره.

قبل از این چه کار می ­کردین؟

من مسئول حسابداری بودم.

چند سالتونه؟

34.   ادامه مطلب ...