پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

خدا هر دری را به روی ما باز می کرد


هر وقت از کنار مغازه می گذشتم و او را می دیدم که با چادر گره زده به پشت کمر روی چارپایه ای در پیاده روی جلوی مغازه نشسته و به رفت و آمد مردم وماشین ها خیره شده فکر می کردم شوهرش داخل مغازه مشغول رتق و فتق امور است و او از سر بی حوصلگی، دمی از خانه بیرون زده. گاهی از ورای شیشه ی در می دیدمش که داخل مغازه است و مشغول به کاری.

***

روزی که برای صحبت با او به مغازه رفتم پشت پیشخوان ایستاده بود  با همان چادر بسته به کمر. تنها بود. به اجناسی که باید فروخته می شد نگاه می کرد. روی تنها صندلی مغازه نشستم و از او خواستم از زندگیش بگوید.

فروشگاه مال شوهرمه. هشت  صبح می آم تا هفت بعد از ظهر اینجام. صبح ساعت پنج بلند می شم یک خرده کار انجام می دم. آقامون مریضه. خونه خوابیده. هفت بعد از ظهر پسرم می آد. پنجشنبه و جمعه ها من تعطیلم. شوهرم اول برای این مغازه کارگرگرفت. اون موقع دوره ی شاه بود. بی بند و باری زیاد بود. کارگرها حیف ومیل می کردن. کسی هم بالا سرشان نبود. تا اینکه شوهرم قرض دار شد ومن مجبور شدم بیام مغازه.

من حدود 31 سال داشتم که آمدم فروشگاه.  اون موقع دو تا بچه داشتم. یکی ده ساله بود یکی 11 ساله. دختر و پسر. یک پسر و یک دخترم در جریانات خاموشی ها و بمباران جنگ ترسیدند فلج شدند. یکی شون 10 سال زمین گیر بود اون یکی 11 سال زمین گیر بود. پسرم نُه سالش بود و دخترم 11 سالش. یک دفعه نیفتادند. اول یک خرده کج راه می رفتند و بعد لکنت زبان پیدا کردند.   

( بغضش را دیگر نمی تواند مهار کند. قطره های اشک به سرعت و بی امان جاری می شوند. ) از آنها در خانه نگهداری می کردم. شوهرم اعصابش خرد شد. وقتی بزرگ شدند دیگه نمی شد آنها را با هم تو خونه نگه داشت. خیلی این ور و آن ور رفتم. پسرم را بردند بهزیستی کرج. بعد یک سال هم بردند کهریزک.

یک همسایه ی هندی داشتیم به دخترم زبان انگلیسی یاد داد. دخترم خوب حرف می زد. تا سوم نظری خواند. پسرم تا سوم راهنمایی درس خواند. خیلی هم شاگرد خوب و ممتازی بود. بعد لرزش پیدا کردند. نمی توانستند خودکار را با دست شون نگه دارند. پسرم دو سه سال قصر فیروزه بود. حصیربافی می کرد. همان جا هم درسش می دادند. بعد از جنگ دیگر نمی توانستند او را در آنجا نگه دارند. آوردیمش خونه. یک مدت خونه بود. دیدیم با خواهرش کنار نمی آد. باباش از همان ایام مریضی پیدا کرد. چون پسرمون را خیلی دوست داشت. عصبی شد.

الان نمی تونه بیاد اینجا. با مشتری ها حرفش می شه. کار هم که نمی تونه بکنه. اما زندگی خرج داشت بچه ها دوا می خواستند. به همین خاطر آن وقت ها می رفتم توپخونه. " کوکی " می گرفتم. پارچه هایی که به هم کوک می زنند اتو می کنند بعد روش برش می زنند. می بردم خونه. شب آنها را می دوختم. صبح که شوهرم نفهمد می بردم تحویل می دادم. مزد می گرفتم. اگر می فهمید دعوا می کرد. می گفت:" زشته زن بره تو کارخونه ها." اون وقت ها شوهرم می آمد فروشگاه. من زیاد نمی آمدم اینجا. موقعی که شوهرم شهرستان بود یا حوصله ی کار نداشت من می آمدم.

چندین سالِ گذشته کار من رفتن به بیمارستان، درمانگاه یا بهشت زهرا بوده. یکی شون پنج ساله فوت کرده یکی شون چهار ساله. دختر و پسر دیگرم را هم خیلی دکتر بردم. ( اشک ها مجال نمی دهند. دستمالم را به او می دهم. نمی گیرد. ولی اشک ها رهایش نمی کنند. نگاهی به دور و بر می کند. آخر با تکه ای از یک روزنامه خشک شان می کند. ) دکترها می گفتند:" فایده ای نداره." پسرم را تشخیص دادند که قبلا مریضی هایی داشته و ما متوجه نشده ایم. اما دخترم هیچ عیبی نداشت زمان انقلاب تظاهرات می رفت. اصلا شاگرد ممتاز مدرسه بود. پسرم هم همین طور.

دخترم 24 ساله شد فوت کرد و پسرم 22 ساله. البته این دو تا بچه هام هم بد نیستند. خدا را شکر. الان یک پسر و یک دختر دارم. پسرم 30 ساله است و فوق لیسانس گرفته. دخترم 17 سالش است پیش دانشگاهی می خواند.

از روزی که بچه هام مریض شدند برکت تو زندگی مون پیدا شد. به مرور دیدم دیگه قرض نداریم. سرقفلی مغازه مال خودمون شد.

سه روز قبل از فوت دخترم داشتم توی حیاط لباس می شستم. هی با ناله صدا زد مامان مامان. من که آمدم پیشش دستم را بوسید. گفت:" من عوض ندارم بهت بدم. ( اشک ها مانع صحبتش می شوند. ) خدا همین دنیا بهت عوض بده هم اون دنیا."

خداوند هر دری را به رومون باز می کرد. اگر می رفتیم صف بود یکی می گفت:" جات اینجا بود. " من می موندم. الان هم رضایم به رضای خدا.

مستأجر بودیم تا سه سال پیش. الان خونه ی خودمون هستیم. بچه ها که زنده بودند خونه خریدیم دادیم دست یک خانمی رهن که قسط های خونه را بدیم. خودمون یک خونه ی قدیمی نشسته بودیم. خونه را یک میلیون و خرده ای خریدیم دادیم به رهن به 500 هزار تومان. اینم از کارهای خدا بود. کسی می آد نصف پول خونه را رهن بده. خلاصه پول جمع می کردیم. 100 هزار تومان، 100 هزار تومان پول خانمُ می دادیم. اونم گفت:" حالا که شما دارید پول منُ پس می دید اقلا ماهی 10 هزار تومان کرایه بهتون بدم." تا بچه ها زنده بودند خونه را گرفتیم.

 

تاریخ و محل چاپ : 25 دی ماه سال 1379 در صفحه ی " اجتماعی، زنان " روزنامه ی همشهری
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.