پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

کجا می رین تو این بارون؟!


در کلاردشت مازندران بعد از شهر حسن کیف درست نمی دونم چند کیلومتر بعد از این شهر- روستای کوچکی است به اسم رودبارک. روستایی با شیب رو به بالا در همسایگی علم کوه. علم کوهی که دومین کوه بلند ایران بعد از دماوند است. از وسط این روستا رودخانه ای می گذرد که با نوار سبزی از بوته های گوناگون که در طول مسیرش کاشته شده روستا را چشم نوازتر کرده است.

رودخانه از پایین ردیفی از خانه های روستا می گذرد. این خانه ها جدا جدا خودشان را با مسیری راه پله ای به رودخانه وصل کرده اند. انگار که آن قسمت از رودخانه را به حیاط پشتی یا جلویی خانه شان آورده باشند. اگر فصل کدو تنبل به رودبارک برید در کنار رودخانه و در این مسیرهای راه پله ای کدوهایی می بینین که با هیبت های دیدنی از بوته هایی دیدنی تر روی آب رودخانه آویزانند. ذهن من با دیدن این فضا تصویری می سازد. تصویر روستاییانی که خسته از کار روزانه روی این پله ها بشینند و چای و عصرانه نوش جان کنند. حالا این تصویر و تصور شاید فقط ذهنیتی دلخواه من است. و الا مردم روستا که چشم و دل شان از این طبیعت ها پر است... نمی دونم.

از شیب روستا که بالا برید به زمین صافی می رسید که چنان از بوته های کوتاهی پوشیده شده که مانند دشتی خود را به رخ مسافر می کشد. دشتی که جوی های نازک آب با ظرافت و آرامش از میان بوته ها به هر سو جاریند. روی لبه ی این دشت مانند که شیب رو به پایین به سوی روستا دارد اگر بشینید تمام خانه های روستا جلوی چشم تان است. این نقطه از روستا مکان مورد علاقه ی ما بود. هر بار که به رودبارک می رفتیم چند ساعتی در این زمین سبز می نشستیم و محو تماشای روستا می شدیم.  

رودبارک را خیلی دوست داشتیم و در سال هایی از زندگی مان چندین بار به این روستا رفتیم. هیچ وقت در حسن کیف یا شهر و روستای دیگری از کلاردشت شب نموندیم. اینها را نوشتم ولی یک دفعه غصه ام شد. یادم افتاد که از آخرین باری که به رودبارک رفتیم خیلی زمان گذشته. معلوم نیست آیا روستایی که ما اون همه دوستش داشتیم به همون حالی که ما دیده بودیم مانده یا نه. اگر از غصه می نویسم به دلیل تجربه ی عمیقا اسف انگیزی است که از دو بار سفر به جواهر ده- در نزدیکی شهر رامسر- گریبانگیر ما شد. روستایی که در هجوم وحشتناکی برای کسب درآمد کن فیکون شد! تو گویی از روی زمین محو شد. انگار هرگز در آن نقطه روستایی به نام جواهر ده از ازل وجود نداشته. در این خاطرات سفری از آن دو سفر هم خواهم نوشت. ولی چرا خیلی زمان گذشته و ما دیگر به رودبارکی که آن همه زیاد دوستش داشتیم نرفتیم. یادم نیست چه سالی و چرا در خانواده ی سه نفری مان تصمیم گرفتیم دیگر به جایی که رفته ایم دوباره نریم. شاید به این خاطر بود که ناگهان به ذهن مان رسیده بود که در ایران جاهای دیدنی زیادی هست که ما هنوز ندیدیم و حیفِ که اونا را نبینیم. وقتی شروع کردیم به جاهای نرفته سفر کنیم کم کم این شوقِ دیدنِ ندیده ها چنان در من وسعت گرفت و به جان و روحم چسبید که لذت و سرخوشی سفر را برای من چند برابر کرد. ذوق و شوقی وصف نشدنی برای دیدن وجب به وجب این سرزمین. 

این سفر رودبارک حسابی من رو پرت کرد به جاهای دور... اما در این سفر وقتی به رودبارک رسیدیم هوا بارانی بود. زن صاحب خانه ای که معمولا در یکی از اتاق هایش می ماندیم تا ما را دید بعد از سلام و احوال پرسی با ناراحتی گفت:" این چند روز بارونیه. چه کار می خواین بکنین؟"

ما که با خودمون چتر برده بودیم هر روز بعد از صبحانه می رفتیم به گشت. برای ناهار و کمی استراحت برمی گشتیم و دوباره می رفتیم تا طرفای غروب که می آمدیم به اتاق. شاید روز سوم بود که زن صاحب خانه دیگه طاقت نیاورد و با چشمان متعجبش پرسید:" شماها کجا می رین تو این بارون ...؟!"

این را هم بگم که در شهرهای شمال کشور اگر مسافری به در خانه ای برود و اتاقی برای شب ماندن بخواهد حتی اگر مرد خانه باشد باز این زن خانه است که جلو می آید و طرفِ صحبت با مسافر می شود. هیچ وقت از خودشون دلیلش را نپرسیدیم. ولی شاید مردهای شمالی کم رو هستند یا اینکه کرایه دادن اتاق به مسافر را کسر شأن خود می دونند.

با زن صاحب خانه در این سفرها به رودبارک خیلی صمیمی شده بودیم. کم کم مثل فامیل هاش به ما نگاه می کرد. جوری شده بود که در آخر این سفر موقع خداحافظی چون هنوز بارون می آمد با دلهره به ما گفت:" رسیدین حتما زنگ بزنین نا، من نگرانِ تونم."  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.