پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

اتاقی روی آغل.......


تا زمانی که پویا مدرسه می رفت  فقط می تونستیم تعطیلات عید و ماه های بعد از امتحان های پویا تا آخر شهریور سفر بریم. اما بعد از اینکه پویا کلاس سوم راهنمایی را تمام کرد ما به این نتیجه رسیدیم که برنامه های آموزشی کلاسیک خیلی براش مفید نیست و باید برای رشد و پیشرفت پویا مسیرهای دیگه ای پیدا کنیم.

با ترک تحصیل رسمی پویا، سفر درماه های پاییز هم به برنامه هامون اضافه شد. و تازه اون موقع بود که فهمیدیم دو ماه مهر و آبان از جمله بهترین ماه های سال برای سفر آرام و شاد است. چون هوا خنک تر می شود و با باز شدن مدرسه ها، شهرها شلوغ از مسافر نیستند و می شود در کنار زندگی عادی مردم شهر تو هم سفرت را خوش بگذرانی.

این توضیحات اضافی را در ذهن تان نگه دارید برای سفرهایی که ما بعد از کلاس سوم راهنمایی پویا رفتیم .....! خیلی به این سفری که حالا می خوام شروع کنم ربطی نداره...! فقط نمی دونم چی شد که قبل از نوشتن این سفر یه هو به ذهنم آمد. کاری ست که شد!

در سال­ هایی که ما سفرِ جیره بندی ( به قول مادرم ) سالی یک بارمان را به ماسوله شروع کردیم هنوز شهر، هتل یا جایی را برای ماندن مسافران نداشت. فقط گویا صاحب غذاخوری ای که در ورودی شهر بود چند اتاق پشت غذاخوریش برای شب ماندن مسافران درست کرده بود که اهالی شهر می ­گفتن خیلی تمیز نیست. فقط چند خانواده بودن که اتاق برای کرایه داشتن. اما به مرور اشخاصی یا از اهالی یا از جاهای دیگه شروع کردن به ساختن هتل چند طبقه یا سوئیت­ هایی کوچک یک خوابه. اول از همه یک هتل بزرگ چندین طبقه در فضای باز نرسیده به شهر ساخته شد که طبعا ما در سفرهای بعدی در آنجا می ماندیم. باز هم طبعا! در آن هتل بسیار مشهور شده بودیم.

یک بار که باز دل مان خیلی هوای ماسوله را کرد ساک بستیم و راهی شدیم. با این اطمینان که هتل حتما برای مسافران معروفش اتاق خالی دارد. به هتل که رسیدیم مسئول پذیرش تا ما را دید با تعجب گفت: "چرا زنگ نزدین براتون اتاق نگه دارم؟ کاری نمی تونم بکنم. همه ی اتاقا پرن." واقعا ناراحت شده بود ولی کاری هم از دستش برنمی اومد.  

ناامید نشدیم. ماشین گرفتیم و با وسایل رفتیم داخل شهر. در قهوه­ خانه ای نشستیم و بعد از چای، شروع کردیم به پرس و جو که کدوم خانواده ممکنه اتاق خالی برای مسافر داشته باشه. صاحب قهوه خانه خانواده ای را معرفی کرد ولی گفت که خونه خیلی بالاست. وقتی نشون داد دیدیم در بالاترین نقطه ی ماسوله ست که بعد از اون دامنه ی کوه شروع می شد. مناسب نبود چون رفت و آمد به اون خونه مثل بالا و پایین رفتن از کوه بود. باز چای سفارش دادیم. من یاد عکاسی شهر افتادم. به همسرم گفتم خوبه بریم از صاحب عکاسی هم بپرسیم. رفتیم. صاحب عکاسی گفت جایی را می­ شناسد ولی باید بریم ببینیم که خوش مان می آید یا نه؟

وسایل را در عکاس خانه گذاشتیم و رفتیم. صاحب عکاسی در خانه را با کلید باز کرد. پس کسی در آن خانه زندگی نمی کرد. از یک فضای خالی ورودی گذشتیم و به یک اتاق رسیدیم. در اتاق را هم با کلید باز کرد. وارد اتاقی شدیم مرتب و پاکیزه. یک دیوار اتاق تماما شیشه و مشرف به درختان سرسبز ماسوله بود. چشمم که به برگ های شاداب و درخشان درختان افتاد که با باد به هر سو می رفتند قند در دلم آب شد. صاحب عکاسی در تراس را باز کرد تا روشویی را در گوشه ی تراس ببینیم.

داشتیم می گفتیم که اتاق خوبی است که دیدیم صاحب عکاسی لبخند کمرنگی زد و گفت:" بریم دستشویی را هم نشون تون بدم." ما را دوباره برد به همان فضای خالی ورودی. خم شد روی قسمتی از کفِ اون فضای ورودی و دری را که ما متوجهش نشده بودیم به طرف بالا کشید. نردبانی فضای بالا را به فضای نیمه تاریکی در زیر ساختمان می برد. با احتیاط و آهسته نردبان را پایین رفتیم. هوا نمناک و شاید دم­ کرده بود. از دالانی گذشتیم. صاحب عکاسی توضیحی نمی داد. ساکت بود. فقط ما را راهنمایی می کرد. همین موقع صدای حیوانی را شنیدیم.... گاو بود. برای رسیدن به توالت باید از کنار آغل رد می شدیم!  

بالا که برگشتیم صاحب عکاسی منتظر بود که از ما جواب منفی بشنود. همسرم با نگاه از من پرسید چه کار کنیم. من چنان شیفته ی اتاق با آن تراسِ رو به شهر شده بودم که سختی بلند کردن درِ کف زمین و پایین رفتن از نردبان و گذشتن از آغل و رسیدن به توالت را به جان خریدم و بلافاصله گفتم ما اتاق را می گیریم.

  در آن چند روز هر ساعت که برای شستن دست و صورتم به تراس می رفتم از دیدن فضای پلکانی خانه های شهر لذت می بردم. به خصوص صبح ها که از خواب بیدار می شدم و به تراس می رفتم با دیدن درختان سرسبز و تنفس هوای پاک و نسیمی که به صورتم می خورد انگار قدم به بهشت گذاشته بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.