مثل جارو برقی برای بادام ها
شهر چیکو که من در دانشگاه آن درس می خواندم شهر کوچکی در شمال ایالت کالیفرنیا بود. شهری با خاکی حاصلخیز که در اطرافش پر از باغ های درخت بادام بود. وقتی در اطراف شهر پیاده روی می کردیم و از کنار این باغ ها رد می شدیم می دیدیم که بادام های رسیده زمین را مثل فرشی پوشانده اند.
کنجکاوی امان نمی داد! مجبورمان کرد از افرادی که در باغ ها بودند بپرسیم چرا بادام ها را این طور رها کرده اند. می گفتند:" مزد کارگر بالاست. صرف نمی کند برای چیدن بادام ها کارگر بگیریم. باید دستگاهی بیاریم که این بادام ها را مثل جارو برقی از زمین جمع کند. "
حاصلخیزی خاک شهر به حدی بود که وقتی تابستان در داخل شهر پیاده به این طرف و آن طرف می رفتیم در کوچه ها درخت هایی می دیدیم که میوه های رسیده و آبدار به شاخه های آنها می درخشیدند. آلو و هلو بیشتر از همه در خاطرم مانده است. ما با احتیاط زیاد که شاخه ای نشکند از خودمان پذیرایی مفصلی می کردیم. و خیال مان هم راحت بود چون درخت ها در کوچه و کنار خیابان ها بودند و اگر ما خودمان را مهمان نمی کردیم میوه ها به شاخه های درخت می خشکیدند. ادامه مطلب ...
منتظر یه پیامه
حال مساعدی نداره
در لحظه زندگی می کنه
امروز می روم برای یک گفت و گوی " پشت چهره ها ". وارد یک فروشگاه لوازم ماشین می شوم. فروشنده که لباس سرهمی مخصوص تعمیرکارها را پوشیده مرد جوانی است حدودَن زیر سی سال که با تمام حواس مشغول گوشی اش است.
سلام می کنم و کارم را مطابق معمول توضیح می دهم.
بعد از شنیدن حرف های من می گوید:" من باید زود برم. "
لبخند کم رنگی می زنم و می گویم: حالا که نشستین. من زود چند تا سؤال می پرسم. با گوشی هم ضبط می کنم زود تمام می شه.
می گوید:" من نشستم منتظر یه پیام هستم تا برم. ببخشین. "
از فروشگاه بیرون می آیم. دوباره راه می افتم. به طرف دیگر خیابان می روم و با کنجکاوی به داخل مغازه ها نگاه می کنم. به سوپری می رسم که می بینم فروشنده تنهاست و مشتری ندارد.
وارد می شوم و کارم را توضیح می دهم.
تا جمله ی من تمام می شود با صدایی آهسته و خجالتی می گوید:" من حال این چیزا را ندارم. "
من سؤال می کنم شما فقط جواب بدین. کاری نداره. هر وقت هم مشتری آمد من صبر می کنم تا شما مشتری هاتون را راه بندازین.
ادامه مطلب ...
چطور تحمل می کنی؟!
قبلا نوشته بودم که هم اتاقی من در خوابگاه دانشگاه دختری 18 ساله و امریکایی بود. پدرش در شهر محل زندگی شان یک داروخانه داشت. به دلیل شغل پدرش، هم اتاقی من کوچک ترین ناراحتی جسمی که پیدا می کرد بلافاصله با خانواده اش تماس می گرفت تا بپرسد که باید چه کار کند. شاید به خاطر شغل پدرش یا شاید هم به دلیل نوع تربیت خانوادگی ای که داشت خیلی به پدر و مادرش وابسته بود.
الان که دارم این خاطرات را می نویسم به ذهنم می آید که هیچ وقت از او نپرسیده بودم که آیا خواهر یا برادری هم دارد یا نه. ولی چنان وابسته به خانواده اش بود که وقتی فهمید پدر و مادر من در کشوری زندگی می کنند که وقتی در امریکا روز است در کشور من شب است و برای آمدن به امریکا با حساب چند ساعت زمان بین دو مسیر پروازی ممکن است بعد از 24 ساعت به امریکا برسند با چشم های گرد شده از تعجب از من می پرسید:" چطور تحمل می کنی این همه دوری از پدر و مادرت را ...؟ "
شاید به خاطر همین دوری بیش از حد من با خانواده ام بود که هر وقت من در اتاق نبودم و کسی به من زنگ می زد در راهروهای خوابگاه دوان دوان به دنبال من می آمد ( همیشه به او می گفتم اگر تلفن داشتم کجا سراغم بیاید ) بازوی مرا می گرفت و با شادی و نشاط سعی می کرد هر چه سریع تر مرا به تلفن برساند!
هنوز این تناقض هست!
کلاس های ترم اول سال دوم دانشگاه که شروع شد از استادانم شنیدم که از این ترم به بعد دیگر امتحانات واحدها کتبی و تشریحی نیست بلکه در قالب انتخاب موضوع و تهیه ی مواد خام و ارائه ی مقاله است. مقاله هایی که باید با استفاده از کتاب های کتابخانه ی دانشگاه یا کتابخانه های دانشگاه های دیگر، در صورتی که کتاب مورد نظر در کتابخانه ی دانشگاه خودمان موجود نباشد، تهیه و نوشته شود.
آه از نهادم برآمد! حسابی کفری شدم که حالا که به حد کافی به زبان مسلط شده بودم امتحان کتبی نیست و سال پیش که اولین ترم من در اولین سال تحصیلی ام بود باید جواب ها را به تفصیل می نوشتم. به خودم می گفتم این دیگه بدشانسی من بوده که در اولین سال دانشگاه باید با آن دشواری و وقت گذاری های بی وقفه تلاش می کردم تا از پس گذراندن واحدهای درسی برآیم. چون نمی خواستم هیچ کدام از آن واحدها را بیفتم که مجبور شوم ارز دانشجویی ای را که خانواده ام از ایران برایم می فرستادند صرف ثبت نام دوباره ی واحدی بکنم که نمره ی قبولی در آن نیاورده بودم.
فشار زیادی را تحمل کرده بودم و حاصلش البته قبولی در تمام واحدهای درسی سال اولم با معدلی خوب بود. یادم هست یکی از آشنایانم که در یک ایالت دیگر امریکا درس می خواند و می دانست که چقدر امتحان کتبی دادن برای من سخت بوده وقتی از نمراتم پرسید با تعجب گفت:" پس معلوم می شه به اصطلاح معروف خیلی خرخونی کردی! "
ادامه مطلب ...
باید دستتُ بذاری رو زانوت، خودت بلند شی
فروشگاهی که امروز می روم تا با فروشنده اش مصاحبه کنم را قبلا دیده بودم و فروشنده یا صاحبش به نظرم برای کار من مناسب آمده بود. به فروشگاه که می رسم او را می بینم که در پیاده رو با یک مشتری صحبت می کند. صبر می کنم تا کار مشتریش تمام شود.
وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم به سادگی قبول می کند. درست در همین لحظه گوشی اش زنگ می خورد. می شنوم که به شخص آن طرف خط می گوید:" یه کاری دارم شاید ده دقیقه طول بکشه. بعد میام. " در ثانیه ای با خودم کلنجار می روم که وسط حرفش بپرم و بگویم شاید بیست دقیقه طول بکشه. ده دقیقه ای تمام نشه! ولی جلوی خودم را می گیرم.
به جای من، خودش تا گوشی اش را قطع می کند می پرسد:" چقدر طول می کشه؟ " می گویم: شاید بیست دقیقه بشه. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد و می گوید:" خوبه. وقت دارم. "
خوشحال و با خیال راحت صندلی ای را که کنار دیوار گذاشته برمی دارم و کنار میز می نشینم.
***
شما چند سالِ تونه؟
51.
اهل کجا هستین؟
تهران.
کدوم محله ی تهران؟
اهل تهران، بچه ی خیابون سه راه ضرابخونه. اونجا به دنیا اومدم.
چقدر درس خوندین؟
فوق دیپلم.
تو چه رشته ای؟
زیست شناسی.
چند تا خواهر و برادر هستین؟
سه تا. جمعا سه تا.
شما بچه ی چندم هستین؟
اول.
زنده باشین. حالا از بچگی تون بگین. اونچه یادتونه. از دوران بچگی نوجوانی. هم بازی هاتون. بازی هایی که می کردین؟
والله دوره ی خیلی چیزی داشتم من. یه مقداری شُ تو ایران بودم. یه مقداری شُ خارج از ایران بودم. از کدوم بگم؟
از چه سالی تا چه سالی ایران بودین؟
از کوچیکیم بودم تا حول و حوش سیزده چهارده سالگی.
از کودکی داخلِ ایران بگین؟
تو ایران خب تا هفت هشت سالگی که همه چی خوب بود. بعدِ انقلاب که خب جنگ شدُ یه مقدار وضعیت تغییر کرد. ما هم به شرایط مملکت پیش رفتیم دیگه. هر اتفاقی که برای همه افتاد برای ما هم افتاد. ادامه مطلب ...