پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گیلاس سرخ

حالا می فهمم چرا!


صبح شده. به طرف پنجره می روم تا پرده ها را کنار بزنم. دیدن درخت های سرسبز حیاط خانه ی قدیمی رو به رویی احساس فرح بخشی به من می دهد. در ایوان خانه، وقتی باران نمی بارد قالیچه ای می اندازند با دو پشتی که به دیوارهای شیشه ای سراسری کنار ایوان تکیه داده اند. همیشه فکر می کردم محلی است برای درس خواندن بچه ها یا بازی های شان. اما آن روز تا پرده ها را کنار می کشم چشمم می افتد به یک سینی صبحانه ی آماده؛ دو لیوان چای، یک لیوان شیر، نان و بقیه ی سور و سات. زن و مرد جوانی دو طرف سینی روی قالیچه نشسته اند و مشغول خوردن ناشتایی هستند.

ماتم می برد. فکر هر نوع استفاده از آن قالیچه ی پهن شده را می کردم جز اینکه هنوز باشند زن و شوهر جوانی که به فکر لذت بردن از امکانات زندگی شان باشند. که وقتی خانه ای قدیمی دارند با حیاط و ایوانی مسلط به آن، زحمتی به خود بدهند و صبحانه را در هوای لطیف صبحگاهی در ایوان حیاط بخورند.

جذب این صحنه شده ام. هر کار می کنم پایم از جلو پنجره کنده نمی شود. آرامش عمیقی که در رفتار و حرکات این زن و شوهر موج می زند مانند آهنربایی قوی، من را میخکوب کرده است. مخصوصا اینکه صبحانه را در حالت سکوت و عجله ای که این روزها معمول خانواده هاست نمی خورند. هر لقمه را همراه با گفت و گویی دو طرفه، در دهان می گذارند. باید حرف های شان شیرین باشد چون امواج مهربانانه و صمیمیت را در صورت و حرکات شان حس می کنی. فکر می کنم از آنهایی هستند که حضورشان به اطرافیان روحیه ی مثبت می دهد.

حالا می فهمم چرا همیشه سرسبزی درخت های آن حیاط به من احساس فرح بخشی می دهد. چرا که درخت هایی هستند که با عشق و مهربانی آبیاری می شوند و هر روز از نگاه شاد و سبکبال ساکنان خانه انرژی می گیرند. وقتی بالاخره از جلوی پنجره دور شدم در حالی که هنوز منظره ی آن ایوان با قالیچه و سینی صبحانه در جلوی چشمانم بود فکر کردم حتما این خانواده هم مثل بقیه، کم و بیش مشکلات خاص خودشان را دارند ولی یاد گرفته اند یا شاید هم خودشان را عادت داده اند که از حداقل امکانات زندگی شان تا حد ممکن لذت ببرند و شاد باشند.

 

تاریخ و محل چاپ: 13 خرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو

گزارش یک زندگی

در این 17 سال بیشتر وقت ها گرسنه بودم!!


روزی که او را درمحل کار یکی از آشنایان دیدم سکوت سنگینی اورا در خود فرو برده بود. آهسته و بی رمق قدم برمی داشت. نگاهش با همه چیز بیگانه بود. مظلومانه می خواست که دیده نشود. کسی را هم نمی دید. حضوری را حس نمی کرد. گویی در جایی غریب گرفتار شده باشد. گیج و گنگ، به شبحی می مانست که راه گم کرده است.

بی اختیار، بی آنکه کنجکاوی در مورد افراد خصلتم باشد از آشنایم جویای حال پریشانش شدم. گفت:" می ترسد دنبالش بیایند و دوباره او را ببرند."

گفتم: کجا ...؟

***

مدتی بعد تو سط همان آشنا به دیدنش رفتم. هنگام صحبت چندین بار صدا در گلویش شکست. به سختی و با بغضی فروخورده خاطراتش را به یاد می آورد و باز می گفت.

در یکی از دهات اطراف تهران زندگی مختصری داشتیم. زیاد پولدار نبود پدرم. سرِ یک حمام بود. کشاورزی هم داشت. بچه ی ششم هستم. درست نمی دانم. آخر مادرم، چند تا از بچه هاش مردند. زیاد بودیم. حالا سه خواهر و چهار تا برادریم. درس زیاد نخواندم. موقعی که رفتم خانه ی شوهرم، رفتم نهضت سوادآموزی. تا آن حدی که فقط بتوانم اسمِ خودم را بنویسم. یک چیزهای خیلی کمی بخوانم و بنویسم. موقعی که خانه ی پدرم بودم چون آدم بددلی بود می گفت دختر نباید سواد داشته باشد. نباید درس بخواند. قدیمی ها که می دانید چطوری بودند. برادرهایم هم می گفتند اینها نباید بیرون بروند و درس بخوانند. من هم درس نخواندم که این طوری شد سرنوشتم. از بین ما فقط خواهر کوچکم یک کمی مدرسه رفت. او را هم پدرم و برادرهایم از سرِ کلاس بیرونش آوردند و گفتند باید با پسر داییم ازدواج کند. خواهرم دوستش نداشت. بعد جدا شدند. حالا زن کسِ دیگری شده. خودم 16 سالم بود که ازدواج کردم. شوهرم فامیل نبود. ما پیش مادر و برادر و خواهر شوهرم بودیم. پنج سال آنجا بودم. صاحب دو تا پسر شدم. با شوهرم اختلاف داشتیم. بیشتر به خاطر دخالت های برادرهای من و حرف های فامیل شوهرم بود. برادرهایم خیلی در زندگی ما دخالت می کردند. الان هم در زندگی خواهرهای دیگرم دخالت می کنند. مثلا شب عروسی ما گفتند نباید عکس بیندازید. شوهرم می گفت:" این همه خرج کردم. می خواهم عکس بگیرم چون این ها همه خاطره است." اما برادرهایم می گفتند ما اجازه نمی دهیم. پدرم هم نمی توانست چیزی بگوید. می گفت هر چی برادرهایت بگویند. این جوری اختلاف ما زیاد شد. پسر اولم سه سالش بود که توی آب جوش افتاد و مرد. بعد از این اتفاق اختلاف بین ما خیلی بیشتر شد. یک سال بعد از مردن پسرم کارمان به جدایی کشید. پسر دومم آن موقع خیلی کوچک بود. جوری نبود که بتواند پیش من بیاید. پیش شوهرم ماند. الان که از شوهر دومم هم جدا شده ام دیگر برادرهایم کاری با من ندارند. با هم مثل غریبه ها شده ایم. بین مان خیلی جدایی افتاده. یکی شان را یک سال است که ندیده ام.

                                                                          ***

بعد از جدایی برگشتم خانه ی پدرم. شش ماه آنجا بودم. بعد رفتم منزل برادر بزرگم. یک روز برادرم گفت:" آقایی می خواهد بیاید برای خواستگاریت. " زن برادرم گفت که آشنای پدرش است و مرا اینجا دیده و خواسته. تا اینکه یک بار آمد و ما همدیگر را دیدیم. به برادرم و پدر زنش گفته بود که هیچ کس را ندارد. می خواهد زن بگیرد چون زنش دیوانه و عقب افتاده است. وقتی هم مرا دید گفت که برایم خانه ی جدا می گیرد و خلاصه خیلی حرف زد که اگر او خوشبختت نکرد من تو را خوشبخت می کنم. در هفته چند بار تو را می برم تا بچه ات را ببینی. من هر وقت بیایم و ببینم در خانه میهمان داریم خوشحال می شوم... و خیلی حرف های دیگر. این موضوع انگارتو خواب و رؤیا بریم اتفاق افتاد. اصلا نفهمیدم چی شد. من هنوز داشتم در موردش فکر می کردم که دیدم با خواهرش آمد. مرا برد محضر برای صیغه نامه. تا آخرش هم عقدم نکرد. یک صیغه نامه بود که آن را دارم. در این مدت 17 سال من زنِ صیغه ای بودم. زن عقدی او نبودم. هر کاری کردم گفت:" من نمی توانم. من اصلا شناسنامه ام گم شده. " اصلا نمی فهمیدم باید چه کار کنم. آن موقع من 22 سالم بود. اون 40، 45 سالش بود. انگار یکی دستم را گرفت و انداخت توی چاه.  ادامه مطلب ...

از گذشته ....

"گزارش یک زندگی" در کنار "گیلاس سرخ" 


خاطرات سفری من تمام شد! منظورم البته سفر هایی است که خاطراتی از آنها در ذهنم مانده بوده که دوست داشتم در موردشان بنویسم.

از هفته ی آینده؛ هر هفته یک مطلب از مطالب چاپ شده ام در روزنامه های مختلف را در وبلاگ می گذارم. این مطالبم مصاحبه هایی است با دو هدف متفاوت که با مردم کوچه و خیابان و زنانی که به تصادف در روزمرگی زندگی به آنها برخورد می کردم انجام داده بودم.

مصاحبه های گروه اول اگر چه با مردم کوچه و خیابان بوده ولی با گفت و گوهایی که با عنوان "پشت چهره ها" در این وبلاگ خوانده اید هیچ شباهتی ندارند. موضوع مصاحبه ها این بود که در سطح شهر از مردم، زن یا مرد، می پرسیدم که چه چیزی در زندگی آنها را شاد می کند. می پرسیدم با چه اتفاقاتی یا در چه زمان هایی شادی را حس می کنند.

این مصاحبه های کوتاه در روزنامه ی "یاس نو" و در ستونی به اسم "گیلاس سرخ" در چند ماهی از سال 1382 به چاپ رسیدند.

گروه دوم مصاحبه هایی است که در آنها زنان از سرگذشت شان با من صحبت کرده بودند. زنانی که در گذران زندگی عادی روزانه تصادفا با آنها مواجه شده بودم یا خیلی ساده از کنار هم گذشته بودیم ولی دیدن حسی در چهره یا حرکات و رفتارِ آنها مرا وادار کرده بوده که برگردم با آنها سر صحبت را باز کنم و بخواهم که از زندگی شان برایم بگویند. این شکل گفت و گوها را که تعدادشان زیاد هم نیست از سال 1377 شروع کردم که تا سال 1381 در سه روزنامه و یک مجله به چاپ رسیدند.

برای اینکه خواننده حس کند که سرگذشت این زنان را از زبان خودشان می شنود؛ در نوشتن این مصاحبه ها سؤال ها را حذف کردم و مطلب را به شیوه ی اول شخص مفرد نوشتم. البته اگر باز هم تصادفا در بین زندگی کردنم به زنانی بربخورم که دل شان بخواهد از سرگذشت شان با کسی حرف بزنند با خوشحالی آن را هم در وبلاگ خواهم گذاشت.

این را هم اضافه کنم که اگر در زمانی که این مطالب را در وبلاگ می گذارم سفری بروم که خاطره اش به درد نوشتن بخورد در بین این مصاحبه ها آن را هم جا خواهم داد.

خاطرات سفری

 

قلعه ی بهستان، گنبد سلطانیه، قلعه ی لک لک ها، دودکش جن، معبد داش کسن و کوه های رنگی آلاداغ لار


اسفند ماه سال 1401 به زنجان سفر کردیم. در اطراف زنجان دیدنی های جذابِ زیادی هست که شاید سفری یک هفته ای برای دیدن همه ی آنها لازم باشد. ولی ما در اون سفر سه روز کامل و یک نصف روز فرصت داشتیم. می دونستیم که باید انتخاب کنیم و با یک برنامه ریزی درست سعی کنیم انتخاب شده هامون رو سرِ فرصت و با خیال راحت ببینیم. غیر از جاهای دیدنی ای که در تیتر این نوشته اومده " تخته سلیمان " و " غار کتله خور " هم از دیدنی های شگفت انگیزِ اطراف زنجان است که هر کدوم رو به دلیلی انتخاب نکردیم. تخته سلیمان را قبلا دو بار در بهار و زمستان دیده بودیم. غار کتله خور رو هم حذف کردیم چون شنیده بودیم خیلی شبیه " غار دِه شیخ " استان کهگیلویه و بویر احمد است که ما اون رو در سفر به روستای " کریک " دیده بودیم.

گنبد فیروزه ای سلطانیه با 5/48 متر ارتفاع و 5/25 متر قطر دهانه ی داخلی، بنایی باشکوه و بسیار حیرت انگیز است.  داخل گنبد سلطانیه دور تا دور، اتاق ها و ایوان های آجری زیبا در چرخش است. از ایوانی به ایوان دیگه و از اتاقی به اتاق بعدی. و فقط در داخل گنبد نیستن این ایوان های چشمگیر. از گنبد که بیرون برید ایوان ها زیباتر در نور درخشان آفتاب دایره وار جلوه گری می کنن. عظمت گنبد باورکردنی نیست. با چه وسایل و دستگاه هایی این گنبد عظیم ساخته شده. چه تفکر ماهرانه و زیبایی داشته طراح بزرگ این گنبد.

در مورد گنبد سلطانیه نوشته شده: "گنبد سلطانیه آرامگاه الجایتو ( سلطان محمد خدابنده ) است. او هشتمین سلطان مغول بود. گنبد سلطانیه بین سال های 1302 و 1312 میلادی ( 703 تا 713 هجری قمری ) به دستور سلطان محمد خدابنده در شهر سلطانیه ( پایتخت ایلخانیان ) ساخته شد. این گنبد که از آثار مهم معماری ایرانی و اسلامی به شمار می رود در فهرست آثار میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده است. این بنا دومین گنبد بزرگ آجری جهان بعد از گنبد کلیسای جامع فلورانس ( سانتاماریادل فیوره ) است. رتبه ی سوم گنبدهای بزرگ جهان به مسجد ایاصوفیه اختصاص دارد.

گنبد سلطانیه بزرگترین گنبد ایران و نخستین نمونه ی گنبد دو پوسته ( دو جداره ) در جهان به حساب می آید."

از ساختمون گنبد بیرون اومدیم ولی دل نمی کندیم و از بیرون ایوان ها یا حجره ها رو که به زیباییِ تمام با آجر چیده شده بودن نگاه می کردیم. شنیدم همسرم که مشغول عکاسی بود صدام کرد. نزدیک تابلویی ایستاده بود. گفت:" اینجا رو خوندی؟ نوشته از این نقطه می تونین بهترین عکس را از ساختمون گنبد بگیرین. درست هم هست. واقعا بهترین زاویه برای عکس گرفتن از گنبده!"   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

" فیلبند " یا اقیانوس ابرها ...!


شهریور ماه سال 1401 به روستای فیلبند ( در 56 کیلومتری شهر آمل ) رفتیم. اقامتگاه ما در طبقه ی دوم ساختمانی سه طبقه بود با تراسی بزرگ رو به کوه ها و جنگل و مشرف به خانه های پایین دست روستا. نگفته پیداست که بهترین قسمت طبقه ی ما، همین تراس بود. جایی که در اون چند روز سفر صبحونه های لذت بخشی را در حال تماشای کوه ها و درختان جنگل نوش جان کردیم. در حقیقت هر زمان که برای گشت و گذار بیرون نبودیم بیشتر وقت را در تراس می نشستیم. و من که عاشق خوابیدن در فضای باز هستم شب را هم در تراس می خوابیدم. به غیر از یک شب که در نیمه های شب ناغافل بارون گرفت. چند دقیقه از جام تکون نخوردم. فکر کردم شاید زود بند بیاد. ولی نیامد. مجبور شدم وسایل را ببرم داخل اتاق و اون شب به خوابیدن داخل اتاق رضایت بدم.

شنیده بودیم که اهالی فیلبند به روستاشون" اقیانوس ابرها " هم می گن. روستا یک غذاخوری سنتی داشت که روی تابلوی خیلی بزرگش که از فاصله ی دور هم به خوبی خونده می شد نوشته بودن " مجتمع تفریحی اقیانوس ابرها ". در بین راه نرسیده به روستا هم یک غذاخوری بین راهی دیده بودیم که تابلوی " غذاخوری دریاچه ی ابرها " را به سردرش داشت.   ادامه مطلب ...