این جوری شد که رفتم امریکا!
بعد از تمام شدن دوره ی لیسانسم در رشته ی روزنامه نگاری در سال 55، چون هنوز برنامه ی خاصی برای زندگیم نداشتم با پدرم که در آن زمان مهندس مشاور یک شرکت مهندسی خصوصی بود صحبت کردم که اگر بشود به طور موقت در شرکت آن ها کاری به من بدهند که از عهده ی انجامش برآیم. خوشبختانه مدیر عامل شرکت موافقت کرد و من به عنوان کارمند بایگانی برای آرشیو نامه ها و نقشه های مهندسی واحدی که پدرم هم در آن کار می کرد مشغول به کار شدم. ظاهرا از قبل به این فکر بودند که بایگانی مستقلی برای آن واحد ایجاد کنند و با قبول تقاضای من برای کار در حقیقت، فکر خود را عملی کردند.
آن روزها فکر می کردم که در زندگی به تجربه های بیشتری احتیاج دارم. این بود که تصمیم گرفتم برای ادامه ی تحصیل به کشور امریکا بروم. هم زمان با کار در شرکت شروع کردم به پرس و جو در مورد دانشگاه های امریکایی که دوره ی فوق لیسانس رشته ی روزنامه نگاری را داشتند. قبل از اینکه به نتیجه ی قطعی برسم و پذیرش تحصیلی از یکی از آن دانشگاه ها برایم بیاید موضوع را با خانواده ام مطرح کردم. پدر و مادرم اول جواب روشنی به من ندادند و من فکر کردم که می خواهند در مورد تصمیم من فکر کنند. در نتیجه صبر کردم تا آنها با خیال راحت و با فرصت کافی موضوع را برای خودشان حلاجی کنند.
مدیر عامل شرکت محل کارم، مهندسی بسیار با شخصیت، فهیم و انسانی با کمالات اخلاقی بود. من او را مثل پدرم دوست داشتم و رابطه ی عاطفی خاصی بین من و او در این مدت به وجود آمده بود که خانواده ام هم طبیعتا به خوبی از آن مطلع بودند. من هنوز منتظر بودم که والدینم نظرشان را راجع به ادامه ی تحصیلم به من بگویند.
روزی در محل کارم به من گفتند که مدیر عامل با من کار دارد و باید به اتاقش بروم. مدیر عامل به من گفت:" پدرت می گه می خوای برای درس خوندن بری امریکا. فکر نمی کنی برای دختر، داشتن مدرک لیسانس کافی باشه؟ " فهمیدم پدر و مادرم خواسته اند با بهره گیری از علاقه و احترام زیاد من به مدیر عامل، به گونه ای مرا از رفتن منصرف کنند که از آنها هم نرنجم. به مدیر عامل گفتم: من برای اینکه با زندگی و فرهنگ مردم اونجا آشنا بشم می خوام برم. می خوام این تجربه را در زندگی داشته باشم. این مرد مهربان و دوست داشتنی چند ثانیه ای به من نگاه کرد و چیزی نگفت. من هم به سر کارم برگشتم.
بعد از این گفت و گو با مدیر عامل، والدینم در این مورد صحبتی با من نکردند. من تماس هایم را با دانشگاه های کشور امریکا ادامه دادم تا اینکه از یکی از آن ها پذیرش گرفتم. کارهایم به خوبی پیش رفت و خانواده ام هیچ مخالفتی با من نکردند. بالاخره طاقت نیاوردم و روزی از پدرم سؤال کردم که مدیر عامل در رابطه با ادامه ی تحصیل من به آنها چه گفته. پدرم در حالی که می خندید گفت:" اومد به من گفت حسین ( مدیر عامل همیشه پدرم را به اسم کوچکش صدا می کرد ) دخترت حق داره. می خواد بره برای زندگیش تجربه کسب کنه. اگه بمونه ازدواج کنه بچه دار بشه دیگه کی می تونه این فرصت رو به دست بیاره. " *
*این قسمت را به طور کامل از صفحه ی 87 و 88 کتاب خودم به نام " پسر دیرآموز من " که در سال 1396 در دانشگاه علوم بهزیستی و سلامت اجتماعی به چاپ رسیده نقل قول کرده ام.
انگار قسمتی از وجودم متولد شد!
من دو بار به کشور امریکا سفر کردم. بار اول؛ سال 1356 (1977) رفتم و سال 1358 (1980) به ایران برگشتم. بار دوم؛ سال 1380 (2001) رفتم و سال 1381(2002) برگشتم. به عبارتی از سفر اولم،حدود 44 سال و از سفر دوم، 22 سال گذشته.
به دلیل اتفاقی که آن را هم خواهم نوشت تصمیم گرفتم خاطرات آن دو سفر را بنویسم و در وبلاگم بگذارم. البته با این پیش زمینه که بگویم با اینکه کارم نوشتن است ولی اهل خاطرات روزانه نوشتن نیستم. یعنی هر چه در خاطرات دو سفر می خوانید به کمک ذهنم روی صفحه ی کامپیوتر تایپ شده.
اما اتفاقی که من را به این جا کشید چی بود؟ چند ماه پیش یکی از دوستانم که سال ها کار در مطبوعات، زمینه ی آشنایی دیرینه ی ما شده است تماس گرفت و گفت که می خواهد دیداری بگذارد تا گروه روزنامه نگارانی که آن سال ها با هم کار می کردیم بعد از مدت ها همدیگر را ببینیم. بعد از سال ها دیدن همکاران قدیمی لذت بخش بود. یکی از آنها که می دانستم داستان کوتاه می نویسد و کتاب هم چاپ کرده یک نسخه از کتاب جدید چاپ شده اش را در آن دیدار به من داد.
اینجا باید گریزی بزنم به عادتم در کتاب خواندن. من هر روزی که خانه باشم حتما سه تا چهار ساعتِ روز را کتاب می خوانم. فقط هم رمان های نویسنده های خارجی با ترجمه های خوب که به کمک همسرم انتخاب می کنم. گاهی هم پیش می آید که کتاب های زندگی نامه ای یا مجموعه داستان های کوتاه ترجمه شده را بخوانم. کتاب نویسندگان ایرانی را شاید سال هاست که یا اصلا نخوانده ام یا خیلی به ندرت.
چرا؟ ذهن من از دو سه سالگی پسرم که متوجه شدیم او نسبت به هم سالانش کمبودهایی دارد متمرکز شد برای پیدا کردن مسیری برای جبران آن کمبودها. خب، البته زندگی عادی خودم را هم داشتم. مثلا پسرم یک سال و نیمه بود که من در مجله ی زن روز به عنوان گزارشگر استخدام شدم. پویا، پسرم، بزرگ می شد و نیازهایش هم. مشغولیات ذهنی من با تشکیل دو انجمن حامی دیرآموزان که ما در هر دو جزء پایه گذاران بودیم پیچیده تر شد. پسرم در زمان تشکیل آن انجمن ها 19 ساله بود و امسال 40 ساله شده. در 30 سالگی او ما از یکی از آن انجمن ها که دیگر جوابگوی نیاز پویا نبود جدا شدیم و فعالیت مان را در انجمن دوم بیشتر کردیم که هنوز هم ادامه دارد.
این ها را نوشتم که بگویم در حقیقت زمان مطالعه برای من، زمان استراحت ذهنم از پرداختن به مسائل متعدد پسرم است. زمانی است که می خواهم خستگی ذهنیم را برطرف کنم. ذهنم را شاداب و سرحال کنم تا دوباره با ذهن هوشیار متوجه پویا باشم. باید کتابی که می خوانم من را از موقعیت زندگی روزمره ام جدا کند. به همین دلیل رمان های نویسندگانِ دیگر کشورها را می خوانم. ولی وقتی کتاب همکارم را به خانه آوردم تصمیم گرفتم آن را بخوانم. ادامه مطلب ...
زندگی مون ساده بود، خیلی ساده
به یکی از امامزاده های تهران آمده ام. در صحن امامزاده با زنی صحبت می کنم. از صحن که خارج می شوم دور و برم را نگاه می کنم. در فضای بیرون امامزاده هم زیراندازی انداخته اند و زنان با سن های مختلف با بچه یا بدون بچه نشسته اند. دو نفری سه نفری و تنها.
کنار یکی از آنها که تنها نشسته می نشینم و کارم را توضیح می دهم. نگاهی به من می کند و می پذیرد.
***
چند سالِ تونه؟
65 سال.
چند سالِ تهرانین؟
متولد تهرانم.
کدوم قسمت دنیا اومدین؟
تقریبا قسمت شرق تهران.
کدوم محله؟
محله ی رسالت.
اون موقع زندگی در رسالت چه جوری بود؟
والله، خونه ها ویلایی بود. من خودم پدرم خونه شون چهار طبقه بود. دو طبقه دست خودشون بود. دو طبقه مستأجر بود.
این مال چه سالی یه دارین می گین؟
مال سال 58، 57.
قبل از این خونه، خونه ی دیگه ای نبودین؟
از بچگی تو همین خونه بودیم.
آخه گفتین قدیم خونه ها ویلایی بود؟
اولش خونه یه طبقه بود. بعد طبقات اضافه شد. چهار طبقه شد. ( خیلی آرام و نرم و با صدای پایین صحبت می کند. نمی دانم این آرامش از ویژگی های شخصیتی اوست یا در این سن، کم انرژی شده است. )
زندگی تون چطور بود؟
زندگی مون خیلی ساده بود. خیلی ساده بود زندگی یامون. مثلا دو طبقه که مستأجر بود مستأجرا ...
ادامه مطلب ...
پسر زمین!
از خیابانی رد می شوم. دو پسر جوان را می بینم که هر کدام دوربینی به گردن شان آویزان است و ساکی از شانه شان. به خیال اینکه عکاس دوره گرد هستند و از مردم عکس فوری می گیرند دنبال شان می روم تا با آنها صحبت کنم. کنار یک دستگاه تلفن عمومی می ایستند و با کارت تلفن سعی می کنند شماره ای بگیرند. منتظر می شوم تا تلفن شان تمام شود.
به طرف آنها می روم و سؤالم را می گویم. پسری که بزرگ تر به نظر می رسد جلو می آید. چهره ای جدی دارد و به نسبت بچه هایی که در خیابان کار می کنند مرتب تر لباس پوشیده است.
( این گفت و گو را وقتی دنبال یک یادداشتم در روزنامه های یاس نو قدیمی ام می گشتم پیدا کردم. )
***
چند سالته؟
14 سال.
چقدر درس خوانده ای؟
تا پنجم ابتدایی.
اینجا چه کار می کنی؟
کاسبی. دوربین عکاسی می فروشیم. ( خیالم اشتباه از آب درآمد! )
دوربین را از کجا می خرید؟
از بندرعباس، زابل. خودم با برادرم می ریم می خریم و می آریم.
کجا اینها را می فروشید؟
همه جا رفتیم؛ اصفهان، تبریز، کیش، قشم، یزد، شیراز. همه جا دوربین فروختیم. دوربین شکاری، دریل، دوربین عکاسی، همه چیز. سه سالی می شه.
کجا درس خوندی؟ اهل کجایی؟
تبریز. اهر درس خوندم دور و بر تبریز. پدر و مادرم اهر هستند. ادامه مطلب ...