پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به آمریکا

رابطه ی نیاز و جهت یابی


شاید شما هم شنیده باشید که احساس نیاز به چیزی باعث رو آمدن یا کشف یک توانایی در انسان می شود که خودش می تواند از آن توانایی بی خبر باشد. برای من این تجربه در سفر اولم به امریکا پیش آمد.

همان طور که قبلا هم نوشته ام که من در امریکا ماشین نداشتم و رانندگی نمی کردم. در ایران هم همین طور. بعد از بیرون آمدن از خوابگاه دانشجوی ایرانی ای که با او آپارتمان اجاره کردیم ماشین داشت و رانندگی می کرد. جهت یابی اش خیلی خوب بود. در نتیجه در مسیرهای ناشناسی که باید می رفتیم او به تنهایی راه را پیدا می کرد و من راحت و خوش و خرم از دیدن مناظر طبیعی زیبای آن منطقه به نهایت لذت می بردم. فقط اگر در زمان رانندگی، هم اتاقی من به مسیری شک می کرد که باید با مراجعه به نقشه راه را پیدا می کردیم من نقشه را می دیدم و راه را پیدا می کردم. گاهی موفق می شدم و پیدا می کردم و گاهی هم که نمی توانستم لابد هم اتاقیم ماشین را در نقطه ی مناسبی نگه می داشته تا در نقشه مسیر درست را پیدا کند.

قبلا هم نوشته ام که بعد از اینکه از خوابگاه بیرون آمدم دو آپارتمان در دو نقطه ی شهر همراه با دانشجویان دیگر اجاره کردیم. اصلا یادم نمی آید که از آپارتمان اول چرا بیرون آمدیم. فقط یادم است که در آن مقطع زمانی با یک دانشجوی ایرانی دیگری آشنا شده بودم که با هم آپارتمان بزرگ تری نسبت به آپارتمان قبلی اجاره کردیم. باز هم یادم نمی آید هم اتاقی قبلی من در آن زمان چه برنامه ای داشت که برای زندگی به آپارتمان ما نیامد.

هم اتاقی جدید من ماشین داشت ولی جهت یابی اش هیچ خوب نبود. آن سال ها هم هنوز پیشرفت تکنولوژی به تولید این برنامه هایی که حالا در گوشی های تلفن و در ماشین ها هست و نقشه ی تمام مسیرها را در اختیار افراد می گذارد نرسیده بود. خب، ما در رفت و آمدهای مان بی راه می شدیم محلی را که می خواستیم پیدا نمی کردیم و وقت مان هدر می رفت. این شد که من مجبور شدم حواسم را بیشتر روی راه ها و خیابان ها متمرکز کنم. بیشتر از نقشه استفاده می کردم. مدتی که به این منوال رفت و آمد کردیم ناگهان متوجه شدم که جهت یابی من کلی پیشرفت کرده و تقریبا بدون مشکل یا با مشکل خیلی کمی راه را پیدا می کنیم. یعنی این نیاز بود که باعث شد من بتوانم این توانایی را در خودم رشد بدهم.

سفر اول به امریکا

 

شهرگردی در آمریکا


اگر خواننده ی خاطرات سفر اولم به آمریکا باشید می دانید که ما ( من و هم اتاقیم ) خیلی سخت و فشرده درس می خواندیم. برای جبران این خستگی ها زمانی که در آن آپارتمان کوچکی که بعد از بیرون آمدن از خوابگاه دانشگاه اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم راهی به ذهن مان رسید.

تصمیم گرفتیم در روزهای هفته با تمرکز بیشتر و اتلاف وقت کمتر به کارهای دانشگاه برسیم تا بتوانیم یک روز از دو روز تعطیلی آخر هفته را از شهرمان بزنیم بیرون. از نقشه، شهرهای کوچکی را که در اطراف شهرمان بودند مشخص کردیم که هر آخر هفته به دیدن یکی از آنها برویم.

این دو کلمه ی " آخر هفته " من  را یاد سال اول تحصیلم در آمریکا انداخت که تا سر می چرخاندم دوباره آخر هفته می رسید و استادان با گفتن جمله ی معروف و کلیشه ای شان که " آخر هفته ی خوبی داشته باشید " خداحافظی می کردند و از کلاس بیرون می رفتند. آن روزها برای من مثل برق و باد می گذشت. انگار این آخر هفته به آن آخر هفته دوخته می شد!

برگردم به سفرهای یک روزه. 

ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

بریم بازی کنیم؟


دوران تحصیل من در مدرسه و دبیرستان به روال سابق بود. یعنی شش سال دوران ابتدایی و شش سال مقطع دبیرستان. که البته الان دوباره برنامه ی تحصیلی به همان شکل سابق برگشته. من دوره ی ابتدایی و سه سال اول مقطع دبیرستان را در شهر آبادان گذراندم. در آن سه سال رشته ی ورزشی مورد علاقه ی من بسکتبال بود. عضو تیم بسکتبال دبیرستان بودم. بعد که با خانواده ام به تهران آمدیم در سه سال آخر دبیرستان هم عضو تیم بسکتبال دبیرستانم در تهران بودم. در دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی ( آن زمان مستقل بود ولی چند سال بعد از فارغ التحصیلی من شد یکی از دانشکده های دانشگاه علامه طباطبایی ) که دوره ی لیسانسم را می گذراندم هم عضو تیم بسکتبال دانشکده بودم.

همه ی اینها را نوشتم که برسم به اینکه در آمریکا دلم برای بازی بسکتبال تنگ شده بود. تصادفا در بین دانشجویان آمریکایی که با آنها آشنا شده بودم دختری بود که او هم بسکتبال بازی می کرد. یک روز که با هم حرف می زدیم وقتی صحبت به رشته ی بسکتبال رسید و به دلتنگی من برای بازی بسکتبال، آن دختر دانشجو گفت:" من توپ بسکتبال دارم می تونیم با هم تو زمین دانشگاه بازی کنیم. " خوشحال شدم و قبول کردم. فقط نمی دانم چرا همان روز یک قرار مشخص برای بازی نگذاشتیم که مثلا فلان روز فلان ساعت برویم زمین بسکتبال دانشگاه.

مدتی گذشت و من که تمام حواسم متمرکز بود روی گذراندن واحدهای دانشگاهیم که درسی را نیفتم که بار مالی اضافه ای به دوش خانواده ام نگذارم به کل بازی بسکتبال از ذهنم رفت. یک روز صبح زود با شنیدن صدای زنگ آپارتمان از خواب پریدم. در را که باز کردم همان دختر دانشجو را دیدم که توپ بسکتبال به دست مقابلم ایستاده. ( آن روز موقع صحبت حتما آدرس آپارتمان را هم داده بودم ) گفت:" بریم بازی کنیم؟ "همین طور ابتدا به ساکن بدون هیچ  حرف دیگه ای. گفتم که الان خیلی زوده. باید از قبل قرار می گذاشتیم. خداحافظی کرد و رفت. اول صبحی حس بدی پیدا کردم. ولی به خودم گفتم که طوری نشده هنوز می شود قرار مشخص بگذاریم و بازی کنیم.

 ولی نشد! الان هم هر چه فکر می کنم که چرا نشد که قرار بگذاریم هیچ چی یادم نمیاد.

سفر اول به امریکا

 

خورش فسنجان با آب انار


یکی از برنامه های من برای استراحتِ ذهنم و جدا شدن آن از کارهایی که باید برای دانشگاهم انجام می دادم این بود که عصرها ساعتی در فضای زیبای طبیعت شهر می دویدم. یکی از روزها در حین دویدن متوجه شدم که باد گردوهای رسیده را به زمین ریخته. آن هم چه گردوهایی. البته نه از آنهایی که تا به زمین بیفتند از وسط نصف شوند. ولی از آن گردوهایی که اصطلاحا می گوییم گردوی کاغذی که با فشار کم انگشتان پوست شان می شکند. تصمیم گرفتم که بار بعدکه برای دویدن می روم کمی جمع کنم و به خانه ببرم. خب، البته مشخص است که منظورم درخت های گردویی بود که در کوچه و خیابان رشد کرده بود و در خانه ی کسی نبود.

فکر کنم بار بعد یک پاکت کاغذی با خودم بردم. یک ساعتی دویدم و موقع برگشت مقداری از گردوهای درختان کنار خیابان را که به زمین ریخته بود جمع کردم و آوردم به آپارتمان. گردوها همین طور مانده بود. شاید به خاطر اینکه هر سه ی ما سخت سرگرم تکمیل پایان نامه های دوره ی فوق لیسانس مان بودیم تا تحویل دانشگاه بدهیم و هر چه زودتر به ایران برگردیم.

مجموعه ی آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم مدیری داشت که بسیار از ما راضی بود. بی دلیل هم نبود. چون ما هر وسیله ای که احتیاج داشتیم و از دفتر مدیر می گرفتیم بلافاصله که کارمان با آن تمام می شد می رفتیم و آن را تحویل دفتر می دادیم. ظاهرا بقیه ی مستأجرها مثل ما، منظم نبودند. یک بار که جاروبرقی دفتر را پس می دادیم مدیر از سر درددل گفت:" کاش همه ی مستأجرها مثل شما بودن. وقتی جارو برقی را می برن این قدر نگهش می دارن که خودم باید برم دنبالش. تازه همیشه هم که خونه نیستن. چند بار باید بگم تا جارو را پس بدن. "  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

ماشین ظرفشویی یا " جاظرفی "؟


در دو سال و نیمی که در امریکا درس می خواندم بعد از اینکه از خوابگاه دانشگاه بیرون آمدم در دو نقطه ی شهر آپارتمان اجاره کردم. آپارتمان اولی همانی بود که با یکی از دانشجویان خوابگاه با هم گرفتیم. آپارتمان دوم را با یکی دیگر از دانشجویان ایرانی دانشگاه سه نفری اجاره کردیم.

 این آپارتمان دومی، در آشپزخانه ماشین ظرفشویی داشت. ولی ما در تمام مدتی که در آن آپارتمان زندگی می کردیم هیچ وقت از آن ماشین به عنوان ماشین ظرفشویی استفاده نکردیم. برای ما بیشتر نقش " جا ظرفی " را داشت! ظرف ها را می شستیم و در ماشین ظرفشویی می چیدیم تا خشک شوند. حالا چرا؟

در آشپزخانه بالای شیرهای آب سرد و گرم و کاسه ی ظرفشویی پنجره ی بزرگی بود که از آن می توانستیم در حین ظرف شستن از دیدن درخت های سبز پر شاخ و برگ و چمن سرحال محوطه لذت ببریم. کم کم متوجه شدیم که همین زمان کوتاه ظرف شستن در مقابل آن طبیعت زیبا، فرجه ی استراحتی خوبی است که خستگی را از تن مان دربیاورد. سرحال شویم و دوباره بریم سر کتاب ها.

 این شد که شستن ظرف ها و چیدن شان در ماشین ظرفشویی برای خشک شدن، تبدیل شد به یک زنگ تفریح حسابی برای ما!! می خندیدیم و با همان خنده ها خیلی منظم و جدی نوبت بندی هم کردیم که کسی تقلب نکند ...