پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

من آرامشُ در کنار سختی هاش می خوام ... !


تجربه ی قبلی ام در باره ی انتخاب پاساژ به اصطلاح شیک و مدرنی که نتیجه اش مصاحبه ی "من یه زندانی یم ..." شد اگر چه هم زمان گفت و گو و هم زمان نوشتن آن اذیت شدم ولی برایم مسیری شد برای رسیدن به "پشت چهره ها".

امروز هم به پاساژ دیگری می روم. فروشگاه ها را یکی یکی رد می کنم تا ببینم فرد مورد نظرم را کجا پیدا می کنم. وارد مغازه ای می شوم که وسایل زینتی می فروشد. مرد جوانی پشت یک میز نشسته و مشغول به کاری است. نزدیک تر که می روم می بینم که خیلی با عجله و تند تند برگ های دفترچه ی کوچکی را با خودکار قرمز در ستون های مساوی خط کشی می کند. وقتی کارم را توضیح می دهم همان طور که با عجله خط کشی می کند بدون اینکه سرش را از صفحه ی دفترچه بلند کند جواب می دهد:"من تازه رسیدم. یه خورده کارام عقبه. وقت ندارم. "

بیرون می آیم و دوباره داخل فروشگاه ها را به اصطلاح خودم چشم چرانی می کنم. از کنار کافی شاپی رد می شوم و دختر جوانی را می بینم که در حال آماده کردن قهوه است. می روم داخل. او همان طور که مشغول کارش است به حرف های من گوش می دهد و به سادگی می گوید:"اگر صبر کنین من سفارش مو آماده کنم باتون حرف می زنم." 

 خوشحال به دیوار نزدیک پیشخوان تکیه می دهم. نفس راحتی می کشم چون بعد از شنیدن جواب منفی آن مرد جوان به خودم می گفتم نکنه امروز هم از آن روزهایی باشه که مرتب جواب "نه" بشنوم.

با خیال راحت به دختر جوان نگاه می کنم که غیر از قهوه ای که از دستگاه به لیوان کاغذی می ریزدکمی هم  از مایع رنگی داخل یکی از شیشه های محتوی مایعات رنگی که روی میزی چیده شده به آن اضافه می کند. مرد جوانی وارد کافی شاپ می شود. کیف و کاپشنش را روی میزی می گذارد و با دختر جوان مشغول صحبت می شود. با خودم فکر می کنم لابد منتظر است که سفارش آماده شود تا آن را به مقصد ببرد.

در همین خوش خیالی هستم که مرد دیگری وارد می شود. دختر جوان با دیدن او می گوید:"از ... هستین؟" جواب مثبت را که می شنود با گفتن خدا را شکر پاکت آماده را به او می دهد تا ببرد. آه از نهادم برمی آید چون معلوم می شود که آن مرد جوان اولی خیال رفتن ندارد و حالا که سفارش را برده اند باید مصاحبه را در حضور او شروع کنیم. کمی نگران می شوم چون نمی دانم دختر جوان با بودن یک نفر دیگر می تواند راحت از زندگیش حرف بزند یا نه. ولی چاره ای هم ندارم. دختر جوان که حالا کارش تمام شده به طرف من می آید و می گوید:"شما بفرمایین شروع کنین."

کاغذهای یادداشت و گوشی ام را که از کیفم در می آورم می بینم که مرد جوان یک صندلی از کنار یک میز برمی دارد و نزدیک به پیشخوان می گذارد و روی آن می نشیند تا با خیال راحت گفت و گو را بشنود!    

***

کارتون چیه؟

باریستا.

( اول کلمه را درست متوجه نمی شوم. برای همین می پرسم ) چی؟

باریستا توی کافه.

باریستا را توضیح بدین؟

باریستا کسی یه که توی کافه کار می کنه. باریستا کسی یه که قهوه درست می کنه. انواع و اقسام پایه ی قهوه ها. حالا قهوه اول از اسپرسو شروع می شه بعد می ره سمت دمی. بعد کلا بر پایه ی قهوه است که هم سرد هست هم گرم هست.

چطور شد که به این کار مشغول شدین؟

خیلی اتفاقی. من اول فروشنده بودم کلا.

چی می فروختین؟

صنفای مختلف بود. کیف زنونه بود. لباس بود. ولی دیدم با فروشندگی زیاد اُخت نیستم. دوست داشتم مهارت یاد بگیرم. و خیلی یه هویی آگهی شونُ دیدمُ وارد کافه شدم.

حالا به این کار علاقه دارین؟ دوست دارین؟

خیلی. دوست دارم ارتقا بدم خودمُ حتی.

فکر می کنین می شه؟

( خیلی با اطمینان جواب می دهد ) صددرصد. چیزی برای من نشد نداره کلا. ( سرخوشانه می خندد. )

چقدر جالب! حالا چه جوری؟

خب، خیلی پایه های مختلفی هستش تو باریستایی که می شه یاد گرفت. از انواع و اقسام قهوه گرفته تا حتی لَته و آرتِ ش و ... ( چنان از تعریف این جزییات کارش هیجان زده شده که لحنش در دو سه جمله ی بعدی زیر فشارِ انرژی جوانیش، چنان در هم می ریزد که تشخیص آن در ضبط گوشی به کل غیرممکن می شود. عقب و جلو کردن صدا در زمان پیاده کردن هم نتیجه نمی دهد. )

فکر می کنین اگر تو این کار پیشرفت کنین به کجا می رسین از لحاظ کاری؟

از لحاظ کاری خب، خیلی ها می رن سمت اینکه بخوان خودشون مستقل شن. کافه بزننُ اینا. ولی من تو فکر کافه زدنش نیستم. فقط دوست دارم توی باریستا بودن حرفه ای بشم صرفا. ولی کارِ خودم یه چیز دیگه ست. یعنی چیزی که علاقه مِ بعد از این، چیز دیگه ای یه که دوست دارم اونُ بیشتر ارتقا بدم در آینده. الان هنوز سمتش نیستم حتی.

اون چی هست؟ می شه بگین.

مربی گری شنا.

فکر می کنین این کارتون کمک می کنه که به اون برسین؟

( کمی مکث می کند ) از نظر مالی آره. ولی خب، کاملا شاخه های جدایی هستن. این کافه ست باریستایی یه ولی اون یکی مربی شناست. خیلی، خیلی فرق داره. اون ورزشی یه این هنری یه. ولی از نظر مالیُ اینا می تونه "ساپورت" کنه که من بتونم اونجا ارتقا پیدا کنم.

الان به اون مربی گری مشغولین؟

نه، ولی دارم می رم مربی گری شو بگیرم. پایه شو بلدم کاملا. کلاسا شو رفتم تمام شده. فقط منتظر اینم که برم مربی گری یه رو بگیرم.

 یعنی جوازشو بگیرین؟

دقیقا.

بعد در نظر دارین دو کار را با هم ادامه بدین؟

آره، چرا که نه. چون می تونم و می شه. هر دو هم کاری هستش که پاره وقته. تمام وقت نیستش که نشه.

چند سالِ تونه؟

( هنوز سوالم تمام نشده خیلی قاطع و سریع فقط عدد سنش را می گوید! ) 21.

( انرژی جوانی و قاطعیتی که در جواب دادن به سوال ها دارد و وجنات و رفتاری که از شروع مصاحبه تا حالا از او دیده ام برایم کاملا معلوم شده که حتما در تمام مراحل زندگیش هم این قاطعیت و ثبات را دارد. بی اختیار می گویم ) آفرین به شما! چقدر درس خوندین؟

دیپلم انسانی.

نخواستین ادامه بدین؟

( قبل از جواب دادن به بعضی از سوال ها مثل این سوال با گفتن اصواتی مثل اِ یا اَ، خیلی کوتاه مکث می کند ) یه ماه روانشناسی رفتم. ولی روانشناسی را دوست نداشتم. تربیت بدنی را بیشتر می پسندم که گفتم فعلا نرم کلا دانشگاه. ولی اگر بتونم مربی گری رو بگیرم به خاطر اینکه بتونم تو اون مربی گری هم یه ارتقایی پیدا کنم شاید دانشگاهِ را بخوام برم ولی تربیت بدنی.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

تَکم.

اهل کجا هستین؟

تهران. کلا تهرانیم.

از بچگی و بازی هاتون همبازی هاتون یادتونِ چیزی بگین؟

دوستای بچگیم ( مکث می کند ) آره، هستن. الان ازشون خبری ندارم. اما خب بچه بودیم همسایه مون بودن دیگه. همسایه ی دیوار به دیوار که جمع می شدیم تو کوچه بازی می کردیم.

چی بازی می کردین؟

من اون موقع خیلی عاشق باربی بودم. ( با یادآوری این خاطره لبخند به لبش می آید و من هم از دیدن چهره ی پرنشاط او  خنده امی می گیرد. با خنده ی من، خنده ی او هم بلندتر و کش دار می شود. با همین خنده ادامه می دهد ) عروسکُ اینا رو خیلی دوست داشتم و هنوز که هنوزه گوشه ی خونه مون اون باربی ها را نگه داشتم. ( چه تناقض جالبی! با این جدیتی که در سن 21 سالگی در کارش دارد هنوز باربی های کودکی اش را هم نگه داشته ... ) هنوز هستن. ولی خب، تو انبارن. یه جورایی دیگه با هاشون کاری ندارم. عروسک بازی بیشتر دوست داشتم.

عروسک هاتون را برای بازی می بردین تو کوچه؟

آره. می شِستیم بازی می کردیم. من حتی واسَشون لباسم می دوختم.

همبازی هاتون هم عروسک می آوردن تو کوچه؟

آره. اونا خیلی دوست داشتن با باربی های من بازی کنن. من خیلی حس ... من خیلی سلطه طلب بودم. دوست داشتم اونا مال من باشه. نمی دادم بهشون. این جوری بودم. ( از حالت های او، از تغییراتی که یادآوری این خاطرات در چهره اش می گذارد با لذت می خندم. )

پس چه جوری با هم بازی می کردین اگر ... ( خنده مجال نمی دهد ) عروسک هاتون را به آنها نمی دادین؟

( او هم بلند می خندد و با لذتی که در چهره و صدایش موج می زند می گوید ) معامله می کردیم. می گفتم چیزی بیارین که ارزش اینُ داشته باشه که بخوام باربی مو با شما به اشتراک بذارم!

اونا می تونستن بیارن چیزی را که ...

آره، می آوردن. جذب می کرد منُ. من اسباب بازیای  اونا رو می گرفتم و به مدت خیلی کمی اسباب بازی خودمُ می دادم به اونا. خط و خش می نداختن ... ( حالا خنده، حرف زدنش را سخت کرده ) دیگه اون روی من بالا می آمد!

از دوران تحصیل تون چیزی یادتونه؟

دوران تحصیل؟ دوران تحصیلم تو مدرسه از من می ترسیدن. فکر می کردن من آدم دعواییِ خشنِ ... ولی این جوری نبود. یعنی هر موقع که دعوا می شد تو مدرسه، اول میامدن منُ صدا می کردن. می گفتن بیا بریم واسه ی دعوا. و من این جوری بودم که ... تو من چی دیدی که فکر کردی می تونم دعوا کنم؟

( تلفنش زنگ می خورد. از صحبت ها می فهمم که صاحب کارش است. صحبت شان در باره ی مشکلی که در زمان یک سفارش مجازی پیش آمده طولانی می شود. من منتظر ایستاده ام. مرد جوانی که تا حالا با دقت به ما گوش می دهد از صندلی اش بلند می شود. نزدیک من می آید و می گوید:"ببخشین می شه بپرسم این سوال و جواب ها برای چیه و به چه دردی می خوره؟" چون صحبت تلفنی هنوز ادامه دارد من کارم را برایش توضیح می دم. انگار موضوع کارم برایش جالب شده باشد با عذرخواهی مجدد می پرسد که من از چه سالی روزنامه نگاری می کنم و آیا قبل از انقلاب هم به همین کار مشغول بوده ام؟

تلفن او تمام می شود ولی همان موقع یک سفارش مجازی می گیرد که باید آن را هم آماده کند و بفرستد. در حال آماده کردن رو به من می گوید ) شما بفرمایین من جواب می دم.

من صبر می کنم کارتون تمام بشه که یه وقت اشتباهی توش پیش نیاد.

نه، من همیشه حواسم هست. حافظه م خیلی خوبه.

می خندم و می گویم: شما از گوشی دورین. صدا خوب ضبط نمی شه.

( کارش را تمام می کند و با سه جعبه ی کوچک نزدیک من می آید. من جواب نیمه کاره ی سوال قبلی را به یادش می آورم تا او ادامه بدهد ) آره، من اون موقع اضافه وزن داشتم و فکر می کردن من مثلا آدم هیکلیِ چارشونه طوریم که می زنم می کشمُ فلان. ولی اصلا. من خیلی آدم احساساتی و خیلی لطیف بودم. یعنی دقیقا تضاد اون چیزی که جسمم نشون می داد بودم و تا حالا یه بارم تو زندگیم دعوا نکرده بودم. و نمی رفتم. ( حالا همین طور که جواب می دهد آدرس سفارش دهنده ها را هم روی جعبه های مقوایی سفارش ها می نویسد. انگار عادت دارد چند تا کار را با هم انجام دهد ) این خاطره ای بود که همیشه یادم می بود. و یکی دیگه اینکه من بچه بودم یعنی کلاس اول دوم، همیشه می رفتم مدرسه همه منُ می دیدن می گفتن:" اُ، باز این اومده با خوراکی هاش!"

من یه دونه به اصطلاح کیف خوراکی داشتم اینجام ( یک طرف بدنش را نشان می دهد و با دو دستش کیفی به اندازه ی نیم متر را مشخص می کند ) که پرِ پرِ خوراکی بود. با اون می رفتم مدرسه. یعنی فقط همین جوری داشتم اونُ با خودم می کشیدم.  یکی از اینایی که هیچ وقت یادم نمی ره بود.

کلاس چندم گفتین؟

کلاس دوم سوم. این طوریا بودم.

مادر براتون می گذاشت؟

همه را. همه را مامانم برام می ذاشت. و تازه وقتی هم میامد دنبالم که بریم خونه یه لقمه برام میاورد! همچین ( با دستش انداره ای را نشان می دهد و هر دو با هم از خنده غش می کنیم ... )

یعنی اون همه ی خوراکی ها را می خوردین؟

( با لذت می گوید ) اصلا به کسی نمی دادم. من رو خوراکی هام حساس بودم. اصلا نمی دادم.

چطور می رسیدین بخورین اون همه خوراکی ها را؟

زنگ تفریح زیاد داشتیم. سه چهار تا زنگ تفریح داشتیم. زنگ ورزش داشتیم. بعد خیلی حال می داد. مخصوصا وقتی زنگ ورزش بود. با بچه ها می رفتیم بازی می کردیمُ اینا. خیلی دوست داشتنی بود. ( باز تلفنش زنگ می خورد. مشتری است که در باره ی پرداخت کامپیوتری اش سوال دارد. وقفه که در مصاحبه می افتد من باید دوباره موضوع سوال قبلی را به او بگویم )

آره، من کلا تو زندگیم حساس بودم. هیچی را با هیچ کس تقسیم نمی کردم.

وزن تون بالا بود خیلی اون موقع؟

اون زمان آره. کلاس پنجم که بودم می تونم قسم بخورم هفتاد کیلو شده بودم به راحتی. ولی نه، بعد که بزرگ تر شدم تغییر دادم. رفتم باشگاه و وزنمُ آوردم پایین پایین.

مادر هیچ اعتراضی نداشتن با اون همه خوراکی خوردن شما؟

مامانم وقتی یکی میامد به من گیر می داد اونم به من گیر می داد. به من می گفت که این قدر می خوری که بقیه میان به من سرکوفت می زنن که چرا بچه این قدر تپل شده. به من می گن این قدر نده بخوره. این جوری. و گر نه، مامانم نه. الان دقیقا برعکسِ شه. می گه که یه چیزی بخور. ولی من اصلا حتی نمی رسم شام و ناهار بخورم. می گم نمی تونم. این جوری شدم. دقیقا برعکس بچگی یام.

( با فوران خنده می گویم ) قبلا این قدر خوردین که دیگه الان باید جبران کنین.

( می خندد و می گوید ) آره، دیگه الان نمی تونم. دیگه تموم شد.

وقتی همکلاسی هاتون می گفتن بیا دعوا و شما نمی رفتین فکر می کردن می تونین ولی نمی رین. ناراحت می شدن از دست شما؟

نه، براشون مهم نبود. می گفتن بیا دعوا. منم می گفتم نه نمیام. اونا هم براشون مهم نبود. خودشون می رفتن آخر سر دعوا می کردن. فقط می خواستن نشون بدن که آره یکی هستش که الان می زنه فلان می کنه. ولی نه، اصلا این جوری نبود.

یادتونِ سر چی دعواشون می شد همکلاسی هاتون؟

ایم ... ( مکث با اصواتی که قبلا نوشتم ) بچه بودن دیگه. بچه بازی. واقعا بچه بازی بود همش. مثلا یکی می اومد فضولی اون یکی را می کرد بعد اونم می گفتش تو اومدی فضولی کردی. بعد می رفت می زدتش.

ازدواج که نکردین؟

اصلا!

( از لحن قاطع و تاکیدی گفتن همین یک کلمه خنده ام می گیرد. طوری که بلافاصله می پرسم ) یعنی چی؟ یه جوری می گین انگار که اصلا خیالش را هم ندارین؟

الان نه. شاید سی سالم شد تصمیم گرفتم.

خب، اون که خوبه. سن خوبیه برای ازدواج. یه مقدار از تجربه ی کاری تون بگین؟

من ... ( کلمه را خیلی می کشد برای مکث ) تجربه ی کاری حدودا فقط دوسال داشتم. که یک سال و خورده ایش توی فروشندگی های مختلف بود. فروشندگی این جوری یه که باید همش صحبت کنی. باید ارتباط قوی داشته باشی. و جالب اینِ  که من اونجا بودم اون قدر ارتباط قوی نداشتم. نمی تونستم به قولی زبون بریزم که طرف بیاد اینُ بخره اونُ بخره. ولی دقیقا برعکسش وقتی اومدم توی کارِ باریستا و کافه، ارتباطم با مردم اصلا یه هو از این رو به اون رو شد. الان یه جوری یه که طرف میاد داخل حتی نمی زارم نوشیدنی فقط بگیره بره. یه کیک یه کوکی هم حتما یه کاری می کنم بخره. این ارتباطِ توی من قوی شد وبرای من عجیب بود.

فکر می کنین چرا اینجا ارتباط تون این قدر قوی شد؟

محیطشُ دوست دارم. اونجا محیطش برام سخت بود. سمی بود. آدمای ...

سمی از چه نظر؟

از نظر اینکه خیلی فضول بودن. حاشیه ساز بودن. آدم آرامش فکری و ذهنی نداشت. اون پولی که من به دست می آوردم باید می دادم پول روانشناس دقیقا که مغزم درست بشه. این قدر که جَو بازار اصلا جو خوبی نیست حقیقتا.

چند نفر بودین مگه توی فروشگاه؟

مختلف بودیم دیگه مثلا من توی یه پاساژ کار می کردم. همسایه میامد خبر می رسوند به اون یکی همسایه. خیلی حاشیه ساز بودن.

مرکز شهر بودین؟

سمت پونزده خرداد.

نزدیک بازار بودین؟

بله. ولی وقتی اومدم اینجا اولین چیزی که اصلا احساسش نکردم همون حاشیه بود. وقتی حاشیه نباشه بری بیایی خودت باشی اصلا آدم اُخت می شه با اونجا. صمیمی می شه و دل می سوزونه حتی واسه ی کارش. و من همین جوری شدم.

( بی اختیار می گویم ) خوش به حال کارفرمای شما! اینجا چند تا همکار دارین؟

دقیقا سه تا که یکیش سرپرست مونه. اما فعلا دو تا هستیم چون سرپرست مون کمک شعبه ی دیگه مون رفتن.

شما به خرج خونه کمک می کنین؟

اوم ... نه. ولی هر موقع که پول دستم باشه یه هدیه ی کوچیکی براشون می گیرم که بدونن به یادشونَم. چون می دونم مامانم مثلا خیلی اهل لباس خریدنُ چه می دونم طلا و این جور چیزاست. خورد خورد جمع می کنم واسش یه چیزی یه هو می خرم. خیلی خوشحال می شه. این خیلی بیشتر خوشحالش می کنه تا بخوام تو خرج خونه کمک شون کنم.

شغل باباتون چیه؟

بابای من تدارکات فوتباله، تیم ...

تو زندگی از چی می ترسین؟

( با شنیدن این سوال چهره اش ناگهان ساکت می شود. چهره ای که از انرژی جوانی مدام در هر سو در حرکت است ) از اینکه بی فایده بمیرم!

( منتظر شنیدن هر جوابی بودم جز همین جواب! هیجان زده به او می گویم ) مطمئن باشین این اتفاق برای شما نمی افته.

چون من هر روزی که برای خودم و برای خونواده م کاری انجام ندم اون روزم به بطالت انگار گذشته چون ما در آخر می میریم و از این دنیا می ریم و در آخر دیگه به خواب ابدی می ریم یه جورایی. پس چرا باید هر روزمون به بطالت و تنبلی بگذره.

این یه جورایی برام وحشتناکِ و یه جورایی کابوسه. هر روز برای خودم و بعد برای خونواده ی تلاش می کنم که خودمُ هر روز ارتقا بدم. برام لذت بخشه. اینِ که هر روز قدم ورمی دارم واسه ی مسیرم، واسه ی اهدافم. ولی روزی که کار نکنم ورزش نکنم و حتی بلند نشم از تختم یه قدم وردارم احساس می کنم اون روزم بی فایده گذشته. اون روزم اصلا سوخت می شه انگار. این جوری.

مثلا اینجا که هستین چه کار بکنین این جوری ارضاتون می کنه و به این هدف تون می رسین؟

وقتی ببینم کارفرمام داره ازم تعریف می کنه و واقعا به چشم دیده که من تلاش می کنم واسه ی اینجا و واقعا "صدمُ" می ذارم.

( کلمه ی داخل گیومه بالا را درست نمی شنوم و برای اطمینان می پرسم )  گفتین سعی تون را می ذارین؟

صدَمُ. صددرصدمُ.

چه آرزویی دارین؟

آرزو ... ( باز موجی در صورتش حرکت می کند که به لبخند تبدیل می شود و بالاخره به نتیجه می رسد ) تو زندگیم زیاد تجربه کنم. تو زندگیم زیاده خواهم و می دونم هرکی که زیاده خواهِ مشکلات و پستی و بلندی تو زندگیش هم زیاده. برای همین این زیاده خواهیم باعث می شه که این آرزو را داشته باشم که تجربه ی زیادی تو زندگیم کسب بکنم. تو هر موردی؛ چه کاری  چه شخصی چه زندگی عاطفی هر چی. همه جوره. همه جور آدمی ببینم. همه جور کاری رو انجام بدم تو زندگی. هر چیزی که کمک کنه تجربه هام توی مغزم بیشتر بشه.

چه کار می کنین که همه جور آدمی را ببینین؟ شیوه ی خاصی دارین؟

کار تو کافه خودش اصلا یکی از این چیزاست. خیلی ها حضوری میان اینجا. اصلا باهات درددل می کنن. باهات صحبت می کنن. باهاشون صحبت می کنی. دقیقا یه سری هستن که حال شون خوب نیست. می دونم. می فهمم انرژی شونُ و اینجا باهاشون صحبت می کنم. یه چیزکیک خوشمزه بهشون پیشنهاد می دم با یه نوشیدنی. همون می شه یه "تراپی". همون، حال شونُ خوب می کنه و با لبخند از اینجا می رن. من سعی می کنم وقتی که انرژی دارم و طرفم انرژی خوبی نداره باهاش اشتراک بذارم این انرژی مُ و حالشُ خوب کنم. این خودش یه جورایی روانشناسی هم می شه. با اینکه از روانشناسی زیاد خوشم نمیامد ولی ارتباط گیری شیرینه. حتی اگه آدم مناسبی هم نباشِ باز تجربه است دیگه. می فهمی چه آدمایی تو جامعه وجود دارن حداقل.

اینایی که میان و شما احساس می کنین که می خوان صحبت کنن بار اولِ شون هست که میان کافه یا مشتریایی هستن که چند بار آمدن؟

نه، ممکنِ بار اول شون باشه. من خیلی ها را دیدم که اصلا نمی شناختمِ شون ولی آن قدر اون زمان باهاشون "مچ" شدم و باهاشون صحبت کردم که هم حال من خوب شده هم حال اونا خوب شد. آره.

مثل بازی برد برد.

آره، دقیقا.

چه مشکلی تو کارتون دارین؟

مشکل؟ مشکلی که واقعا ندارم. ( خانمی وارد می شود. ماسک دارد و بدون اینکه یک کلمه حرف بزند کاغذ کوچکی را که روی آن چند جمله نوشته شده جلوی صورت دختر جوان می گیرد. من از جایی که ایستاده ام نمی توانم جملات را بخوانم ولی می شنوم که او می گوید:"ببخشین من واقعا پول ندارم. معذرت می خوام." زن جوان بدون کلمه ای حرف از کافی شاپ بیرون می رود ) مشکلی واقعا  ندارم توی این کار حقیقتا و فقط بعضی وقتا "تایم" واسه ی خوابیدن کم میارم. این مشکل منه. همون خوابه. ( حالا باز دوباره هر دو با هم به شدت می خندیم. )

مگر چند ساعت اینجا هستین؟

هشت ساعت. ولی مثلا بعضی وقتا ...

یعنی چه ساعتی می رسین خونه؟

بعصی وقتا شیفت شبم بعضی وقتا شیفت صبحم. بعضی وقتا که شیفت شبم مثلا ساعت دوازده می رسم خونه. بعد یه روزایی شییفت شبم فرداش صبحم، باید ساعت پنج و نیم صبح بیدار شم برم. خب، خیلی کوتاه می شه خوابیدُ اینا. امروز این جوریه. دیروز شب بودم. امروز صبح بودم.

ساعت های شیفت روزتون از کی تا کی هست؟

روزم از ساعت یک ربع به هفت شروع می شه تا ساعت سه.

یک ربع به هفت شما کافه هستین؟

هستم.

شیف شب از کی تا کی هستن؟

یک ربع به سه تا یازده هستم.

گفتین کی می رسین منزل؟

دیگه تا بیام جمع کنمُ برمُ اینا، دوازده. ولی خیلی وقتا هم شده زودتر از دوازده برسم خونه.

همکار ندارین که روزی که شما شیفت شب بودین فرداش شیفت روز نباشین؟

هست ولی من خودم خواستم سه روز صبح باشم سه روز شب و گر نه می تونستم کامل شب باشم. ولی خانواده مخالف بودن. گفتن شباتو کمتر کن. منم سه روز صبح گرفتم سه روز شب.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

( مکث می کند. فکر می کند ) موقعی که ... حالِ یه آدمُ خوب کنم. واقعا غریبه دوست آشنا اصلا فرقی نداره. مهم اینِ که باعث شدم بخنده. باعث شدم حالش خوب بشه. واقعا این منُ شاد می کنه. چیزای کوچیک تو زندگی باعث می شه که هم شکرگزار باشم از همون چیزای کوچیک، هم لذت ببرم. به کم قانع نیستَما، زیاده خواهم ولی چیزای کوچیک  هم باعث شادیم می شه.

( به او نگاه می کنم. دختر جوان 21 ساله ای که خودش را زیاده خواه می داند. از روانشناسی خوشش نمی آید ولی با مشتریانش زیر پوستی ارتباط برقرار می کند. می خواهد همه چیز را تجربه کند. با همه جور آدمی آشنا شود ولی از چیزهای کوچک هم لذت می برد! جوابش به این سوالم را برایش خلاصه می کنم ) در مورد شادی زیاده خواه نیستین.

آره. کوچیک ترین چیزا هم آره، واقعا حالمُ خوب می کنه. ( مشتری می آید و از او کیک می خواهد )

دوست دارین چه زندگی ای داشته باشین؟

( باز چهره به حرکت می افتد. چشم ها بالا می رود. خب، جوان است و پرانرژی ... ) مسلما نمی شه آدمی باشه که بگه من فقط آرامشُ می خوام. چون هر چیزی یک بهایی داره. من آرامشُ در کنار سختی هاش می خوام! نمی تونم بگم می خوام میلیونر بشم فلان بشم چون نه که نشه ها می شه. آدم به پشتکارشِ دیگه. هر چیزی که می خواد به دست بیاره باید به پشتکارش نگاه کنه. ولی حد و اندازه ی من گنجایش نداره. پس نمی تونم بگم من می خوام یه زندگی پول داری "لاکچری" داشته باشم. ولی می تونم بگم زندگی ای که می خوام یه چارچوبی یه که یه سری آدم داخلش باشه و نذارم از اون چارچوب بیان بیرون و آرامشی که همراه با بَهاشه. این جوری در اصل بگم.

چارچوب تون چیه؟

چارچوبَ م اینِ که من آدمای زیادی را وارد زندگیم نمی کنم. من با طرفم صحبت می کنم می خندم می گم ولی وارد چارچوب زندگی من نمی شن. معدود کسایی هستن که تونستن وارد بشن. یکیش که صددرصد اولویت با خانوادَست. بعدِشَم دو تا از دوستای صمیمیم و فعلا همین. واقعا فعلا همینِ تو چارچوب زندگیم. همین آدمان. تا ببینم در آینده چی پیش میاد.

از مشتریاتون گفتین یه چیزایی. ولی شده که خاطره ای خاص ازشون داشته باشین؟

اوه ... ( حالتی به چهره اش می گیرد که یعنی زیاد ... تا دلت بخواد! )

چند تاشُ بگین.

همین چند روز پیش یه خانمی سفارش "آنلاین" داده بود. بعد براش فرستادم. وقتی که سفارش را فرستادم دیگه همین جوری "پَک" بود و روشَم براش یادگاری نوشته بودم. یه هو زنگ زد گفتش که، قبلش هم باهاش صحبت کرده بودم که براتون ارسال شد. زنگ زد گفت:"خانم واقعا دست تون درد نکنه. شب منُ خیلی ساختین. اصلا واقعا ممنونم ازتون. "پکیج" عالی. چیزکیک خوشمزه. نوشیدنی خیلی خوب. واقعا حال منُ خوب کردین." ( حالا خودش از یادآوری این خاطره آن قدر هیجان زده می شود که دیگر لحن گویش عادی کلماتش به هم می ریزد و کار مرا زمان پیاده کردن متن گفت و گو به چند بار عقب و جلو کردن صدای مصاحبه می کشاند! ) واقعا قلبم اکلیلی شد واقعا ... احساس کردم اون لحظه دیده شدم. و بعد گفت:" واقعا یه روز دوست دارم بیام حضوری ببینم تون و اونجا باز ازتون خرید کنم." گفتم مرسی. ممنون. واقعا منتظرتونم.

اتفاقا دو روز پیشَ م سفارش "آنلاین" داده بود و تو توضیحاتش، همه توضیح می نویسن که اینُ بذارین اونُ نذارین این کارو بکنین، اون فقط نوشته بود:"عالی هستین عالی." اصلا همون شد که شبِ منَم باش ساخته شد. ( در حین گفتن این جملات چنان شاد و سرخوش است که انگار واقعا سبکبال روی ابرها ایستاده و پایش روی زمین نیست ... )

روی جعبه ی سفارش این مشتری چه چیزی یادگاری نوشته بودین. یادتونه؟

سه تا چیزی که من خیلی می نویسم شون و حفظَم. یکیش اینِ که: به شوق نور در ظلمت قدم بردار. یکی دیگه هم اینِ که: شاید تَهِ ش بگین می ارزید به این همه صبر. یکی دیگه اینِ که: تنور دلت گرم. به همین سادگی.

دلِ تون چی می خواد؟

دلم؟ پول ... پول زیاد. ( باز هر دو با هم می خندیم ) اول سلامتی. اینکه همیشه سلامت باشم.

پس جواب اول تون را شوخی کردین؟

آره، شوخی کردم. چون سلامتی نباشه پول ... واقعا پول به چه دردی می خوره. سالم باشم که بتونم پولِ رو به دست بیارم. این جوری.

می خواستم از برخورد مردم به شما بپرسم که کم و بین گفتین یه چیزیایی. ( از اول گفت و گو این قدر راحت و باز از زندگیش و حال و احوال و حس هایش حرف زده که هر سوالی می خواهم بپرسم به نظرم می آید که قبلا در باره ی آن چیزهایی گفته. )

برخورد مردم؟ آره، باهاشون خوبم. باهام خوبن. اصلا با کسی کاری ندارم. زندگی مو می کنم.

یعنی هیچ برخورد منفی براتون پیش نیامده با مشتری ها؟

نه، واقعا. ممکنِ تاخیر خورده باشه بسته به دست شون برسه شاکی باشن. ولی من این قدر خونگرم باهاشون صحبت می کنم که آروم می شن. کارمُ بلدم یه جورایی.

مشتری هاتون بیشتر زن هستن یا مرد، یا فرق نمی کنه؟

بیشتر زن هستن.

چه مراجعه ی حضوری و چه سفارش "آنلاین"؟ ( حالا منم از بس کلمات انگلیسی از همه می شنوم خودم هم می گویم که هیچ کار درستی نیست. )

آره، تقریبا. ولی مراجعه ی حضوری پنجاه پنجاهه. زن و مرد پنجاه پنجاهَ ن تو حضوری.

پس یعنی در سفارش مجازی بیشتر زن هستن؟

آره.

شما برای تهیه ی مواد که کاری نمی کنین؟

نه، انباره. آقایون میارن کلا.

وقتی کار ندارین چه کار می کنین؟

کاری ندارم چه کار می کنم؟

تو کافی شاپ؟

تو کافه ... موزیک گوش می دم. پادکست گوش می دم. یه پادکستی هستش که خیلی دوستش دارم. اسمش آنوشاست. و در مورد زندگی و تجربه هاش می گه. در مورد دنیا، در مورد جامعه می گه. و خیلی دوست دارم چون از دیدِ خودش می گه. چیزی که فقط دیده رو نمی گه. چیزی که تجربه کرده را میاد با ما به اشتراک می ذاره. و خب کسی بوده که هم تو آمریکا بوده هم تو ایران بوده. همه جا بوده. همه نوع آدمی دیده. اونُ خیلی دوست دارم. خیلی مثبته. تاثیر داره.

هدف من هم از این گفت و گوها همین انتقال تجربه های مردم به همدیگه است. شما برای پیشترفت زندگی تون چی می خواین؟

پیشرفت زندگیم؟ پول ...

( باز هر دو صدای خنده مان بلند می شود. و چون در جواب یکی از سوال ها قبلی، پول را به شوخی گفته بود به او می گویم ) لطفا با انگشتاتون گیومه درست کنین برای کلمه ی پول، ببینم بازم شوخی می کنین یا نه؟

نه، نه. واقعا. اینجا جدی بودم.

پس جدی گفتین؟

آره. واسه ی رسیده به اهدافم اول پول می خوام چون مدرک مربی گری خودش پول می خواد. دوره هاش خودش پول می خواد. غریق نجات بخوای مربی گری شو بگیری خودش پول می خواد. استعدادشُ که دارم. علاقه شَم که دارم. فقط پولِ مهمه.

روزای تعطیل هم میایین؟

تعطیل برای ما این جوری نیست. جمعه ها ما هستیم. فقط هفته ای یک بار "آف" داریم. اونَ م خودمون روزشُ انتخاب می کنیم. "آفَ" مو دیگه حال ندارم. همش می گیرم می خوابم.

هفته ای یک روز تعطیل هستین ولی ممکنِ جمعه سر کار بیایین؟

آره.

تعطیل عمومی چی؟ تعطیل هستین؟

نه، شاید تَهِ ش تاسوعا عاشورا را تعطیل کنن کلا.

ناهار اینجا می خورین؟

بعضی وقتا ناهار میارم. بعضی وقتا نمیارم.

شب ها شام را چه کار می کنین؟

بعضی وقتا میارم. ولی بیشتر ترجیح می دم برم خونه با خونواده غذا بخورم.

شیفت شب هستین که خیلی دیر می رسین خونه؟

می رم پیش شون می شینم. اونا خوابن ولی من باز غذامُ می خورم. صفا داره.

اونا خوابن یعنی می رین تو اتاق خواب پدر و مادر اونجا غذا می خورین؟

نه، اونا تو هالَ ن. اتاق خواب شونُ دادن به من. آره این طوریه.

( در حالی که از دیدن حالت چهره اش حسابی خنده ام گرفته می گویم ) یعنی اتاق خواب برای خودشون ندارن؟

آره، دقیقا. اونا توی هال می خوابن. من می رم وسط می شینم بین شون. اونا دارن خر و پف می کنن منم دارم غذامُ می خورم و لذت می برم واقعا! ( خنده اش می گیرد و من هم )

چه پدر و مادر فداکاری ...

( با لذت و سرخوشی می گوید ) خیلی.

می شه بپرسم چند سالِ شونه؟

بابام، پنجاهُ دو سه سالشه. مامانم پنجاه سالشه.

من دیگه سوالی ندارم ... ( این را می گویم ولی در واقع هنوز یک سوال دارم که نپرسیده ام. آن هم در باره ی درآمد ماهانه ی اوست که گذاشته ام برای آخر مصاحبه به این امید که آن مرد جوان که راحت روی صندلی نشسته و با دقت به گفت و گوی ما گوش می دهد خسته بشود و برود. که نمی رود. با اشاره به مرد جوان می پرسم ) ایشون همکارتونن؟

همکارمون بودن. الانم آمدن به ما سر بزنن. از محبتِ شونه.

سال های زیادی همکار بودین؟

نه، من واقعا تا الان یک ماه و خورده ایه آمدم.

( با تعجب می پرسم ) اینجا؟

آره.

یعنی شغل باریستا فقط یک ماه و خورده ایه مشغول شدین؟

نه، دو ماهه ...! یه ماه یه جای دیگه بودم.

( در حالی که چشمانم از تعجب گرد شده و خنده امان نمی دهد می پرسم ) پس این همه تعریف هایی که از مشتری هاتون می کنین تو همین یک ماه اینجا بوده یا جای قبلی بوده؟

نه، جای قبلی نه. همین جا. همش همین جا بوده. ولی این قدر می گم با مشتری ها سر و کله زدم که همه اینها پیش آمده.

اگر تو این مدت کم همه ی اینها پیش آمده پس من باید شیش ماه دیگه هم بیام یه بار دیگه با شما مصاحبه کنم ببینم چه چیزای جدیدی پیش آمده ... ( هر دو به شدت خنده مان می گیرد. حسابی کافی شاپ را رو سرمون می ذاریم! )

حتما تشریف بیارین.

( مرد جوان هنوز با دقت تمام به ما گوش می دهد. به او رو می کنم و می گویم ) ببخشین شما یک لحظه گوشاتونُ بگیرین. من می خوام یک سوالی بپرسم که شما نشنوین.

من گوشامُ هم بگیرم باز می شنوم. فکر کنم بهتره برم بیرون.

بله. لطف می کنین.

( مرد جوان که از کافی شاپ بیرون می رود او رو به من می گوید ) بفرمایین.

درآمدتون چقدره از اینجا؟

ده تومنه. ده تومن با چهار روزَم مرخصی تو ماه، هشت ساعت کار. واقعا مناسبِ برای شروع.

نسبت به کارهای دیگه تون درآمد بهتریه؟

صددرصد. درآمد بهتر ارتباط بهتر. حاشیه نداشتنش خیلی پوئن مثبتیِ برام و الان باش راضیم چون تجربه های اولَ مِ تو کار باریستایی. وقتی حرفه ای بشم قطعا پول بیشتری می خوام.

خیلی خیلی خوشحال شدم از آشنایی با شخصیت جذاب شما. امیدوارم که واقعا موفق باشین و هر چی که می خواهین بهش برسین.

ممنونم. همچنین شما هم موفق باشین تو وبلاگ تون.

وسایلم را جمع می کنم اما قبل از خداحافظی آخر، سوالی به ذهنم می رسد.

شما فقط یک ماه با این آقا ( او هنوز در بیرون کافی شاپ قدم می زند ) همکار بودین ولی خیلی راحت در حضورش از زندگی تون حرف زدین.

آره، من راحتم. برای اینکه نظر آدما برام مهم نیست.

 

این گفت و گو در روز یکشنبه 26 اسفند ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد