تا سرتُ بچرخونی ...
الان اصلا یادم نمانده که چند وقت گذشت تا بلاخره پذیرش از یک دانشگاه ایالتی به دستم رسید. دانشگاهی بود در یک شهر کوچک در شمال ایالت کالیفرنیا. اولین روزی که وارد فضای سبز دانشگاه شدم داشتم به طرف یکی از خوابگاه هایی که مخصوص دختران بود می رفتم تا وسایلم را در اتاقی که برایم مشخص شده بود بگذارم به یک دانشجوی ایرانی برخوردم که در حقیقت دیگر دانشجو نبود و فارغ التحصیل شده بود و در راه برگشت به ایران بود.
با حسرت به او نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت. کاش من به جای تو بودم. درسم تمام شده بود و می خواستم برگردم ایران. خندید و گفت:" باور کن اون قدر سریع می گذره که اصلا فکرشُ نمی تونی بکنی. منم اولش مثل تو بودم ولی وقتی واحدها را می گیری و کلاسا شروع می شه سرتُ بچرخونی تمام شده! " با ناباوری به او نگاه کردم. نمی دونستم در جوابش چی بگم. خداحافظی کردیم.
او را نگاه می کردم که با سبک بالی از محیط دانشگاه خارج می شود. همان طور که ایستاده بودم با خودم فکر می کردم که آیا واقعیت را می گفت؟ آیا واقعا خودش این تجربه را از سر گذرانده یا اینکه فقط برای دلداری دادن به من و سبک کردن سنگینی حس و حالی که در من دیده گفت تا سرتُ بچرخونی .....