مثل جارو برقی برای بادام ها
شهر چیکو که من در دانشگاه آن درس می خواندم شهر کوچکی در شمال ایالت کالیفرنیا بود. شهری با خاکی حاصلخیز که در اطرافش پر از باغ های درخت بادام بود. وقتی در اطراف شهر پیاده روی می کردیم و از کنار این باغ ها رد می شدیم می دیدیم که بادام های رسیده زمین را مثل فرشی پوشانده اند.
کنجکاوی امان نمی داد! مجبورمان کرد از افرادی که در باغ ها بودند بپرسیم چرا بادام ها را این طور رها کرده اند. می گفتند:" مزد کارگر بالاست. صرف نمی کند برای چیدن بادام ها کارگر بگیریم. باید دستگاهی بیاریم که این بادام ها را مثل جارو برقی از زمین جمع کند. "
حاصلخیزی خاک شهر به حدی بود که وقتی تابستان در داخل شهر پیاده به این طرف و آن طرف می رفتیم در کوچه ها درخت هایی می دیدیم که میوه های رسیده و آبدار به شاخه های آنها می درخشیدند. آلو و هلو بیشتر از همه در خاطرم مانده است. ما با احتیاط زیاد که شاخه ای نشکند از خودمان پذیرایی مفصلی می کردیم. و خیال مان هم راحت بود چون درخت ها در کوچه و کنار خیابان ها بودند و اگر ما خودمان را مهمان نمی کردیم میوه ها به شاخه های درخت می خشکیدند. ادامه مطلب ...
تا سرتُ بچرخونی ...
الان اصلا یادم نمانده که چند وقت گذشت تا بلاخره پذیرش از یک دانشگاه ایالتی به دستم رسید. دانشگاهی بود در یک شهر کوچک در شمال ایالت کالیفرنیا. اولین روزی که وارد فضای سبز دانشگاه شدم داشتم به طرف یکی از خوابگاه هایی که مخصوص دختران بود می رفتم تا وسایلم را در اتاقی که برایم مشخص شده بود بگذارم به یک دانشجوی ایرانی برخوردم که در حقیقت دیگر دانشجو نبود و فارغ التحصیل شده بود و در راه برگشت به ایران بود.
با حسرت به او نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت. کاش من به جای تو بودم. درسم تمام شده بود و می خواستم برگردم ایران. خندید و گفت:" باور کن اون قدر سریع می گذره که اصلا فکرشُ نمی تونی بکنی. منم اولش مثل تو بودم ولی وقتی واحدها را می گیری و کلاسا شروع می شه سرتُ بچرخونی تمام شده! " با ناباوری به او نگاه کردم. نمی دونستم در جوابش چی بگم. خداحافظی کردیم.
او را نگاه می کردم که با سبک بالی از محیط دانشگاه خارج می شود. همان طور که ایستاده بودم با خودم فکر می کردم که آیا واقعیت را می گفت؟ آیا واقعا خودش این تجربه را از سر گذرانده یا اینکه فقط برای دلداری دادن به من و سبک کردن سنگینی حس و حالی که در من دیده گفت تا سرتُ بچرخونی .....