پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

قشنگِ، اگه بتونی بنویسی ...


امروز می روم تا با مرد دستفروشی که جوراب و کلاه بافتنی مردانه می فروشد صحبت کنم. البته این بار دوم است که برای مصاحبه با او می روم. بار اول با اینکه مدتی در مسیر دستفروشی اش بالا و پایین رفتم پیدایش نکردم. سر آخر به این نتیجه رسیدم که لابد آن روز اتفاقی نیامده است.
امروز او را در محل همیشگی اش می بینم که در حال چیدن وسایلش است. خیالم راحت می شود. شاد و خندان از کنار بساط نیمه کاره چیده شده اش می گذرم تا به پارکی که در همان نزدیکی است بروم و نیم ساعتی سر خودم را گرم کنم تا او سر فرصت به بساطش برسد.
هوا هنوز سرد است. دنبال نیمکتی می گردم که در سایه نباشد. نیمکت خالی پیدا نمی کنم. مگر یکی که یک مرد مسن در یک گوشه ی آن نشسته است. از او اجازه می گیرم که در گوشه ی دیگر نیمکت بشینم. حالا چرا حتما می خواهم با آن مرد دستفروش مصاحبه کنم؟ چون چندین بار که در آن محل کار داشتم و از کنار بساط او گذشته بودم این حس به من دست داده بود که او با بقیه ی دستفروش ها فرق دارد. لباس ها و کفشش اگر چه قدیمی و زیاد استفاده شده بودند ولی از ظاهرشان معلوم بودکه زمانی خوب و شکیل بوده اند. وجنات و رفتارش هم خاص بود. متین و سنگین و صبور.
روی نیمکت نشسته ام و از گرمای آفتاب لذت می برم. مرد مسنی که در گوشه ی دیگر نیمکت نشسته است با صدایی آهسته ولی آهنگین نوحه های مذهبی را زیر لب می خواند. هر چند دقیقه یک بار هم با چند مرد مسن دیگری که روی نیمکت کنار ما نشسته اند از ساعت صحبت می کنند که هنوز وقتش نشده. از صحبت های مردهای نیمکت کناری متوجه می شوم که مردان بازنشسته ای هستند که برای سرگرمی به پارک آمده اند. ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن می شود.
ذهنم به من می گوید که می توانم برای مصاحبه به پارک هایی بروم که افراد بازنشسته برای وقت گذرانی انتخاب می کنند و اینکه شاید بتوانم یکی از آنها را برای گفت و گو راضی کنم. نیم ساعت می گذرد و من خوشحال از این کشف جدیدم بلند می شوم به قصد بساط جوراب فروش. وقتی به او می رسم می بینم هنوز در حال چیدن است. وسایلش را روی چهار صفحه ی تخته ای بزرگ روی پایه های پلاستیکی می چیند. در حال چیدن تخته ی آخر است. به راهم ادامه می دهم تا او تمام وسایلش را بچیند و با خیال راحت روی چهارپایه اش بنشیند.
برمی گردم. روی چهارپایه اش نشسته است. جلو می روم و بعد از سلام کارم را توضیح می دهم. بدون اینکه مستقیم به من نگاه کند جواب می دهد:"من حالم خوب نیست. نمی تونم حرف بزنم." می گویم: همه حال شون خوب نیست ولی با من حرف می زنن. چیزی نیست. با گوشی ضبط می کنم. زود تمام می شه. جواب می دهد:"نه، من اصلا نمی تونم حرف بزنم. برو با اون آقا حرف بزن." به مردی اشاره می کند که در فاصله ی کمی از او بساط تابلوهای کوچک چوبی دارد که روی آنها جملاتی نوشته است. دیدم هیچ جای آن نیست که بخواهم هدف از کارم را بیشتر به او توضیح بدهم. آن هم به اویی که اصلا سرش را برنمی گرداند که نکند نگاهش به چهره ی من بیفتد ...
به بساط کناری او می رسم. ولی دو نفر ایستاده اند و با او حرف می زنند. صبر نمی کنم چون ممکن است کارشان طولانی شود. دوباره سرگردان شدم! به راهم ادامه می دهم. امروز از خیر صحبت با دستفروش ها می گذرم. با چشمِ خریدار داخل مغازه ها را نگاه می کنم. از چند مغازه می گذرم. داخل یک فروشگاه لباس مردانه چشمم به مرد جاافتاده ای می افتد. وارد می شوم. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. آرام نگاهم می کند و من سرخورده از جواب منفی دستفروش، با انگیزه ی بیشتری از هدف اجتماعی و فرهنگی کارم حرف می زنم. وقتی صحبت من تمام می شود می گوید:"تجربه ی من سه کلمه است. مثل بولدوزر کار کردم. به پدر و مادرم نیکی کردم ..." نمی گذارم ادامه بدهد و می گویم: منم همین چیزا را ازتون می پرسم. اگر موافق باشین گوشیم را روشن کنم تا زودتر تمام بشه.
جواب مشخصی نمی دهد نه منفی نه مثبت. فقط حرکتی به بدنش می دهد که من آن را جواب مثبت حساب می کنم و با اشاره به چهارپایه ای که پشت من نزدیک دیوار است می گویم: پس با اجازه این چهارپایه را بیارم نزدیک میز شما؟ می گوید:"هر کار دوست دارین بکنین."   
***
کارتون چیه؟
من کارم فعلا پوشاک مردونه هستش. کارای دیگه هم بلدم.
پوشاک مردونه بگین چه جنسایی دارین؟
همه چی داریم. کت و شلوار. شلوار تک. کت تک. پیراهن، انواع پیراهن. بعد کروات و کمربند و جوراب اینا.
چطور شد این کار را انتخاب کردین؟
خب، من از بچگی از روستامون آمدم تهران ( یک دفعه یادم می آید که دو سه جمله ی قبل از شروع مصاحبه را بنویسم که یادم نرود. تا می بیند که می نویسم می پرسد ) می خوای بنویسی؟ ( جواب می دهم که نه، فقط بعضی کلمات و جملاتی که شاید خوب ضبط نشوند و او ادامه می دهد ) آمدم تهران رفتم توی یه مغازه خیاطی مولوی تهران ( آدرس دقیقش را هم می گوید ) پیش اسماعیل آقایی. اونجا پادوئی کردم. یک سالَم وردستی کردم شلواردوزی. بعد شلواردوزی را ادامه ندادم. کت دوزی رفتم. کت دوزی را آوردم یواش یواش تو لاله زار یاد گرفتم. مرحله ای بود. وردستی بود. بعد روزمزدی بود. بعد کارگری بود. یعنی باید اوستاکار می شدم که به من میز بدن. بعد کل لاله زار پارچه ی انگلیسی بود. طبقه های پایین بالا خیاطی بود. شخصی دوزی بود. بعد صادقانه کار کردیم و عرض به خدمت شما بعد تابستونا می رفتیم همون روستامون کشاورزی مونُ ادامه می دادیم. کشاورزی بلدم. چوپونی بلدم. اون وقت تو اون کارای کشاورزی و چوپونی صادق ترین آدم بودم. پرکارترین آدم بودم. به پدر و مادرم نیکی کردم. بعد در 17 سالگی زن گرفتم. ( همین طور به او نگاه می کنم. به نظرم انگار می خواهد از اول تا آخر زندگیش را پشت سر هم تعریف کند! معلوم نیست می خواهد زودتر از شر این مصاحبه خلاص شود یا اینکه برای راحتی کار من تند تند دارد زندگیش را عیان می گوید ... )
بعد رفتم سربازی. من نباید می رفتم سربازی. پدر و مادرم پیر بودن. 80 ساله بودن. منتها دستی تو کار بود. من بلخره سرباز شدم. سرباز شدم سربازی 27 ماه خدمت کردم. یه ماه هم تبریز رفتم خدمت کردم شد 28 ماه. زن و بچم، یه پسرم بعد از آموزشی تو باغ شاه بودم بچه دار ... بچم به دنیا آمد. بعد از یک ماه خدمتم بچم به نیا آمد. بعد نگهبانی وامی ایستادم که پول بگیرم برای زن و بچم چیزی بخرم یه وقتی میرم روستام پیش زن و بچم. بعد ... نمی دونم اینا چه جوری به درد می خوره بگم نگم؟
( خنده ام می گیرد چون همین طور که سریع وقایع زندگیش را تعریف می کرد دلم نمی آمد حرفش را قطع کنم.  منتظر یک فرصت مناسب بودم که پیش بیاید. فرصتی مثل همین "بگم نگم؟" ) چی شد که اصلا از روستاتون آمدین تهران؟
همشهری های ما بودن تهران. یعنی داداشم بود. کل روستای ما کارشون خیاطیه. همون طور رشته ی کارو ادامه دادیم.
تو روستا خیاطی نمی کردین؟
نه، تو لاله زار. لاله زار تهران. دماوند بودیم ما. یکی از روستاهای دماوند بودیم. نزدیک به تهران بودیم. نزدیک به تهران بودیم همه میامدن خیاطی. بعد کشاورزی مونَم ادامه می دادیم. زمستونا میامدیم خیاطی. بعد یواش یواش تولیدی باز کردن تهران. واسه ی ناصرخسرو و جمهوری اینا کار می کردن. بعد ... اینا رو بگم همه رو؟
می پرسم ازتون. الان چند سالِ تونه؟
الان 77 سالمه.
چقدر درس خوندین؟
درس، توسربازی کلاس شیش به من تصدیق دادن. تو سربازی خوندم.
کلاس شیش ابتدایی؟
ابتدایی، آره. تا شیش ابتدایی خوندم ولی ...
قبلش تو مدرسه خونده بویدن؟
مدرسه حروفا رو می دونستم. رفتیم پیش یه آخوندی درس بخونیم. توی روستامون آخوندمون روزی زمانی زنگ تفریح بود سمت رودخونه زمین داشت که سنگا رو از رو زمین پرت کنین اون ور. پدرم اینُ دید به من گفت که برو خونه. دیگه درس نخون. بعد ما نخواندیم دیگه. نخواندیم. آمدیم تهران. تهران پادگان قصر اینجا گروهبان ... بود درس می داد تو پادگان قصر ستاد مشترک. بعد من کلاس شیش اونجا تصدیق گرفتم. 28 ماه خدمت کردم. بعد عرض به خدمت شما ...
ببخشین این تصدیقی که گرفتین چون شما اونجا پدرتون آمد شما را از آنجا درآورد، شما که درسی نخونده بودین؟
نه، نه.
پس چه جوری تصدیق گرفتین؟
سربازی به ما درس دادن. درس می دادن بیسوادی. تو پادگان درس می دادن. اون وقت خیلی مرتب بود پادگان. خیلی قانونمند بود.
مگه آموزش های نظامی نداشتین؟
چرا کارای نظامی این قدر داشتیم. عملیات شبانه می رفتیم. جنگ می رفتیم. تمرین می کردیم. همه ی این کارا را می کردیم درسَم می خوندیم.
آفرین، چه برنامه ی منظمی براتون داشتن؟
آره، اون موقع رئیس جمهور عراق، حسن البکر بود وبرای شط العرب با شاه به اصطلاح درگیری پیدا شد. بعد اسلحه ی ما را بردن اونجا. تفنگ 106 ما رو بردن اونجا ولی ما رو نبردن. منتها ما را اضافه خدمت نگه داشتن. حسن البکر هم جرئت نکرد به سربازای ایرانی تیراندازی کنه. عبور کشتی آریافر به سلامتی انجام شد. هیچ اتفاق جنگی اتفاق نیفتاد. ولی دو سال کمین گرفته بودن. آماده ی جنگ بودن. ولی عراق جرئت نمی کرد با ارتش ایران درگیر بشه.
چند تا خواهر و برادر دارین؟
ما چهار تا برادر بودیم با هفت تا خواهر. آره خب، الان من موندمُ خواهر آخری. دو تا موندیم. اونا رفتن.
شما بچه ی چندم هستین؟
من بچه ی دوازدهم می شم تقریبا. آخری. بچه ی آخرم. ( کمی شک می کند ) چون هفت تا خواهرُ چهار تا برادر می شه یازده تا.
پس شما یازدهمی هستین؟
من، آره دیگه. ( باز شک می کند! ) یازده تا می شیم؟
با خنده می گویم: بله، دیگه. پدر کشاورز بودن؟
پدر کشاورز بودن آره.
از عهده ی مخارج شما برمی آمدن؟
خب، بچه ها اون موقع کار می کردن. بچه های اون خواهر و برادرام اینا، همه ادغامی همه مثل یک شرکت کار می کردن.
ازدواج نکرده بودن؟
چرا، ازدواج می کردن. ازدواج شون مثلا این جوری نبود که یه خونه ی سوا داشته باشیُ اینا.
یعنی ازدواج می کردن ولی تو درآمد خونه ی پدر شرکت داشتن؟
بله.
پس لابد یک جا زندگی می کردین؟
تقریبا نزدیک به هم. بله.
خورد و خوراک تون یکی بود؟
یه مدت یکی بود. بعد جدا شدن ولی بازم همکاری می کردن با هم. قانون روستا بایستی مثلا کتاب سوا نوشته بشه. داستانش فرق می کنه. خلاصه بگم با صداقت باید کار کنی. با پدر و مادر بایستی با معرفت باشی. با کسی که به تو کار یاد میده بایستی با اون ... کلا احترام به بزرگ تر کسی نکنه زندگیش داغونه. بعد احترام بزرگ تر از نماز و روزه واجب تره.
از بچگی تون بازی هاتون همبازی هاتون چی یادتونه؟
( قبل از اینکه جواب بدهد از پشت در شیشه ای ورودی مردی را می بینیم که می خواهد وارد فروشگاه بشود. من سریع به او می گویم که سر فرصت به مشتری اش برسد و اینکه من وقت دارم. با لبخند جواب می دهد:"نه، مشتری نیست. رفیق منه." مرد وارد می شود و با هم خوش و بش می کنند. تازه وارد با تعجب و کمی هم با حجب و حیا به ما دو نفر و گوشی من که روی میز نزدیک صاحب مغازه است نگاه می کند. او که از دیدن چهره ی رفیقش خنده اش گرفته می گوید:"حالا برای این توضیح بدم؟" من هم با خنده می گویم که نه، شما جواب بدین. )
سوالم را دوباره در باره ی بازی های کودکی اش تکرار می کنم.
( او که حالا با آمدن رفیقش هیجان زده هم شده بیشتر می خندد ) ببین بازی روستایی بود خب.
هر چی بود بگین. برای خواننده ها جالبه.
خب، ببین خسته می شم. خیلی جالبه. ولی ...
 من که به شدت خنده ام گرفته بین خندیدنم می گویم: از گفتنش خسته می شین؟
آره دیگه ... یکی دو تا نیست که. داستانش زیاده. آره.
حداقل اسم هاشون را تک تک بگین؟
فقط یه چیزی که آخر بگم دوست من آمده، جالبه ... ( دوستش چیزی می گوید به او که متوجه نمی شوم ولی می شنوم که در جواب به دوستش می گوید:"برو پایین، سماور روشنه. ) بعد بگم موبایل، بچه های این دوره را خراب کرد. ضایع کرد موبایل. این مهمه. بی تربیت شدن. عرض به خدمت شما چی رو بگم؟ منُ اون وام ... زندگی منُ تغییر داد. خب، تهران بودم. یه وامی اعلام کردن. داستانش خیلی جالبه. ولی خسته می شم. اگه دنیای آخرتی باشه ... تو بهشته.
با اون وام چه کار کردین؟
دیگه زندگی منُ تغییر داد دیگه. آره، داستانش زیاده.
از تجربه های کاری تون بگین. تجربه های جالب.
بایستی صداقت داشته باشی. آدمی که توی همه چیزش صداقت نداشته باشه موفق نمی شه. پشتکار صداقت روراستی، اینا آدم رو به جایی می بره. غیر از این باشه اون آدم به جایی نمی تونه بره.
ازدواج تون تو روستا بود؟
فامیل بود. بله.
خودتون چند تا بچه دارین؟
من، چهار تا دختر دو تا پسر. شیش تا بچه دارم.
 مغازه مال خودتونه؟
بله، سرقفلی یه. ملکش ما من نیست.
چقدر درآمد دارین ماهیانه از اینجا؟
الان دو ساله سه ساله هیچی. صفریم. فقط خرج خونه ی ما درمیاد.
پس وقتی می گین صفرین یعنی پس انداز ندارین؟
آره دیگه. الان ( با اشاره به در مغازه )  دو ماهه که هیچ کس نمیاد تو. اصلا تعطیله. اصلا تعطیل بود.
خرج خونه درآمده تو این دوماه؟
آره.
فقط در حد خرج خونه؟
در حد خرج خونه.
خونه مالِ خودتونه؟
بله.
برای تفریح کار خاصی می کنین؟
وقت باشه پول باشه بله.
چه کار مثلا؟
من  بهترین کار، همون کار روستای منه. کشاورزیه. اونجا میرم کار می کنم برای من تفریحه. تفریح های دیگه رو دوست ندارم. همون جایگاه خودمون راه میرم کار می کنم برای من تفریحه. آزار به کسی نرسونم برای من تفریحه.
تو زندگی از چی می ترسین؟
من از هیچی نمی ترسم آره. به کسی آزار نکنی ترس دیگه نداره.
چه آرزویی دارین؟
آرزویی دارم که سر پیری با آبرو بمیرم.
گفتین خیاطی کار خانواده تون بود. دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
خب، کشاورزی می کردیم دیگه. کار دیگه، کشاورزی می کردیم.
کشاورزی که از اول بوده منظورم کار دیگه ای غیر از کشاورزی و خیاطی؟
نه، کار دیگه تو فکرش اصلا تو تخیل فکر من نیامده دیگه.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
( از شنیدن سوال کمی تعجب می کند. انگار اصلا فکر نمی کرده که چنین سوالی از او پرسیده شود. بعد از تعجب باز کمی مکث می کند ) والله احساس شادی که یه خبر خوش باشه آدم می تونه احساس شادی بکنه دیگه. بالاترین خبر شادی باشه برای همه ی مردم. کل مردم را تکان بده.
مثلا مثل چی؟
مثلی که اتفاق نیفتاده که من اونُ مثال بزنم. اتفاق بیفته یه اتفاقی بیفته که همه ی مردم مثلا شاد بشن. یا یه چیزی اختراع بشه که مردم ازش استفاده کنن شاد بشن. یعنی شادی همه برای من شادیه. تنها چیزی که برای من باشه شادی نمی شه. حالا اتفاقایی که بیفته دیگه. حالا هر چی. هر چی.
از مشتری هاتون هیچ خاطره ی خاصی دارین خوب، بد؟
مشتری هامون نه، خاطره ی خاصی نه. نه چیز خاصی که برای گفتن باشه نه. ولی همین جا رو همین میز، فروشنده ی من به مشتری کار فروخت. فاکتور آورد اینجا، من پول ازش بگیرم. دیدم زیاده.
یعنی فروشنده زیاد نوشته بود؟
آره، زیاد نوشته بود. من همون اندازه ی خودم گرفتم. مشتری گفت:"چرا حاجی اشتباه کردی. چی شد؟" گفتم:"نه، فاکتور رو زیاد نوشتن."
به مشتری گفتین؟
آره، اولا بود این مغازه را افتتاح کرده بودم. من این جوریم. همون صداقتی که به شما گفتم. مهمترین چیز صداقته.
چند سال پیش بود این اتفاق؟
تقریبا سی سال پیش. بیست و پنج سال پیش.
فروشنده از طرف خودش این کار را کرده بود؟
نه، اصلا معمولا توی کار ما بالانس می زنه! ( خنده ام می گیرد حسابی ... خودش هم خنده اش گرفته. با همان خنده ادامه می دهد ) خب، من این جوری یم. این جوری فکر می کنم. مهمترین چیزی که به درد گوش مردم می خوره که شما بخوای بنویسی یا چه کار کنی ... گفتی چه کار می خوای بکنی؟ (حالا یادش رفته توضیحات مفصلی را که من اول گفته ام و چنان سکوت کرده و منتظر شنیدن دوباره ی توضیحات من است که با اینکه هیچ جوره نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم به زور در بین خنده هایم فقط می گویم که می خوام مردم با تجربه ی شما آشنا بشن ) خب، صداقت راستگویی صداقت. کار پشت کار. اینا آدمُ به هر جا می رسونه.
مشتریاتون همه مَردن؟
بله.
زن نمیاد اصلا؟
چرا با شوهرشون میان.
تک نمیان؟
چرا. تکَم میان گاهی پیرهن می خرن برای شوهرشون. آره.
لباس ها را خودتون از بازار می خرین؟
نه، من بلدم. بلدم. پارچه می خرم میدم کارگاه داریم. آشنا داریم. فامیل مونه. این داستانا را اگر بخوای بری من خسته می شم. زیاده زندگیم. اولا خودم تولید می کردم. کارگر داشتم. الان میدم جای دیگه برای من می دوزن.
مشتری نداشته باشین چه کار می کنین تو مغازه؟
می خونم. آواز می خونم!
( باز حسابی خنده ام می گیرد ) راست می گین؟
تنها باشم آواز می خونم.
( در حالی که چندین بار در این مصاحبه حسابی خندیده ام باز از شنیدن دوباره ی این جواب از آن چهره ی متین و جاافتاده که جابه جا از صداقت حرف می زند چنان با سبکبالی می خندم که فضای فروشگاه با صدای خنده ام پر می شود. هیجان زده و همچنان خنده کنان می گویم ) بعدا می گم یه دهنَم واسه ی ما بخونین! خب، روزای تعطیل هم هستین؟
 ( به جای جواب به سوالم با شادی می گوید ) می خوای بخونم؟
اول بذارین ... ( با نگاهی سریع به بقیه ی سوال ها می گویم ) کار من دو سه دقیقه ی دیگه تموم می شه. روزای تعطیل هم میایین؟
نه، گاهی میام.
از چه ساعت تا چه ساعتی هستین؟
مثلا یازده میام تا چهار بعد از ظهر، سه بعد از ظهر. یه گشتی میزنم.
چهار بعد از ظهر تعطیل می کنین می رین؟
جمعه ها آره. جمعه ها تمام وانمی ایستم.
روزای هفته تا کی هستین؟
تا هشت شب. ده صبح تا هشت شب.
همیشه فروشنده دارین؟
بله.
ناهار از خونه میارین؟
بله.
بچه هاتون چه کار می کنن؟
زیاده اونا دیگه، خسته می شم.
سرمایه برای این کارتون از همون کارهای قبلی تون جور شد؟
بله، بله.
خب، حالا یه دهن ما را مهمون می کنین؟
من به زبون محلی خودمون می خوام بخونم.
بخونین بهتر.
کِجِه شونی تی بُردَن دِر نَمونَ دِ تا چشم سِر هاشِ سیر نَمونَ
دِ تا چشم وَنِ کِه چَهار بَگِرده دِ تا پیشا دِ تا دَنبال بَگِرده
جانِ نِنا
( خواندنش که تمام می شود با شوق و ذوق به من نگاه می کند ) متوجه شدی؟
من فقط بعضی جاها را. ترجمه هم بکنین برای ما.
آره، ترجمه می کنم. می گه که: کجا می ری؟ داری زود می ری. نرو. رفتنِ تو دیر نمی شه. دو تا چشم که داری نگاه می کنی مادرتُ ( اینجا توضیح بیشتر هم می دهد: این شعر بیشتر به درد مادر می خوره ) کمه. دو تا چشمِ دیگه باید داشته باشی. دو تا چشم از جلو تو را نگاه کنه دو تا چشم از عقب تو را نگاه کنه.
دو تا چشم باید چَهار بَگِرده یعنی دو تا چشم چهار تا بشه. دو تا پیشُ دو تا دَنبال بَگِرده. دو تا چشم از جلو تو را نگاه کنه دو تا چشم از عقب.
این بیشتر مالِ کسی یه که دوست داری. خیلی دوست داری تو زندگی. فقط مادرشُ می تونه از همه چی بالاتر بدونه.
پدر و مادر هستن؟
نه.
دست شما درد نکنه.
خواهش می کنم.
خیلی خیلی لذت بردم. امیدوارم که ...
( همین طور که دارم حرف می زنم به تصور اینکه گفت و گو تمام شده به خصوص که رفیقش هم چنان ایستاده به ما گوش می دهد گوشی تلفنم را از جلویش به طرف خودم می کشم تا ضبطش را خاموش کنم. ولی کلمات او را می شنوم که می گوید )  من سرگذشت زندگیم را دارم به شما می گم اگه بخوام هر جا صحبت کنم گریه م می گیره. خاطره است دیگه. ( همین طور که نگاهش می کنم می بینم پرده ی نازکی از اشک چشمانش را می پوشاند )
ولی خب، موفق زندگی کردین. موفق بودین.
بله. خوشحالم که موفق بودم.
این مهمه. شما آن طور که خواستین تو زندگی تلاش کردین و نتیجه گرفتین.
بله.
خیلی خیلی ممنونم.
من با حیوان ها هم صادقم.
( همین طور که با تعجب نگاهش می کنم دوباره گوشی تلفنم را که هنوز ضبطش را خاموش نکرده ام روی میز به او نزدیک می کنم ) یعنی چی؟
یعنی ... یه تفنگ خریده بودم برم شکار، کبک بزنم مثلا. رفتم. رفتار کبکا را که دیدم، دیدم این کبکا از من زرنگ ترن. خب، دلم نیامد.
چطور از شما زرنگ تر بودن؟
اصلا این قدر عقل دارن. اصلا آرایش نظامی را انگار از کبکا یاد گرفتن.
تعداد کبک ها زیاد بود؟
آره، خیلی زیاد بودن.
شما اصلا با این همه صداقت و مهربانی بهتون نمیاد که برین شکار کنین؟
خب، آدم گاهی ممکنه اشتباه هم بکنه. رفتم ولی نزدم. تفنگُ الانَم داریما. بیست سالِ تفنگ دارم یه دونه کبک نزدم.
اون موقع که رفتین کبک بزنین نتونستین چند سالِ تون بود؟
60 سالم بود.
قبلش رفته بودین برای شکار؟
اصلا شکار برای آهو و اینا نرفتم اصلا. همین بازیگوشی مثلا. رفیقام تفنگ خریدن منم رفتم خریدم. از این ساچمه ای یا.
دست تون درد نکنه.
بهترین چیزی که شما بخواین به مردم برسونین حالا ببین یه چیزی که به شما بگم این مهمه. بچه های امروزه چون موبایل دست شونِ دیگه مغزشون به این چیزا فکر نمی کنه. موبایل همه چی را از ما گرفته. معرفت را گرفته. انسانیت را گرفته. خب، تو موبایل همه چی هست. فرهنگ ما جور درنمیاد با این. آره. اگه چای میل داری براتون بریزم؟
نه، دست تون درد نکنه. برای من بهترین پذیرایی همین بود که با خوشرویی جواب دادین. خیلی خیلی ممنونم.
شما مثل خواهر منین. شما که با این سن و سال این کار رو می کنین اگر این چیزی رو که از من خواستین جواب نمی دادم یه بی تربی ... ( کلمه اش را کامل نمی کند و به جای این کلمه ی بی تربیتی که آن را مناسب نمی داند می گوید ) اشتباه بود دیگه.
یک کارت وبلاگم را از کیفم در می آورم و به او می دهم. می گویم: اگر این اسم را بزنین تو گوشی مطالب میاد. مصاحبه ی شما را هم سه هفته ی دیگه می ذارم تو وبلاگم.
البته من کامل صحبت نکردم.
متوجه شدم. همین ها را که گفتین می نویسم. خیلی هم ممنونم.
داستان زندگی من یه سریاله. بخوان فیلم بسازن یه سریال فیلمی یه. این جوری.
انشاالله زنده باشین بالا سر بچه هاتون.
من از ذوق شما از سلیقه ی شما با این ... حالا چقدر سواد داری چه کاره بودی با این کاری که داری می کنی من اصلا ... کار هر کسی نیست که با این سن و سال بخواد بگرده. بخواد با این حوصله ...
( حالا من برای اینکه جلوی تعریف هایش را بگیرم می گویم ) خب، من خیلی به این کار علاقه دارم. دوست دارم با مردم حرف بزنم و اتفاقا امروز آمده بودم تا ... و برایش مختصر از برنامه صبحم و جواب منفی ای که شنیدم می گویم )
( به کارت وبلاگم اشاره می کند و می گوید ) من اینُ بلد نیستم. ( فکر می کنم می خواهد کارت را پسم بدهد ولی می گوید ) می گم به بچه ها شاید بلد باشن.
اسم وبلاگم را که روی کارت نوشته شده به او نشان می دهم و می گویم: اگر بچه ها همین اسم را تو برنامه گوگل گوشی بزنن مطالبش میاد. طرف دیگر کارت را هم نشانش می دهم و می گویم که این هم اسم منه. و بلاخره برای آخرین بار خداحافظی می کنم.
خوش آمدی.
چند قدم که از مغازه اش دور می شوم چند ثانیه صبر می کنم. ذهنم متوجه ابهامی شده. با اینکه مطمئنم که ترانه ای که خوانده به زبان مازندرانی است ولی ترجیح می دهم برگردم و از خودش هم بپرسم. که می گوید زبان مازندرانی است. و اضافه می کند: " قشنگِ، اگه بتونی بنویسی ..."

این گفت و گو در روز دوشنبه سیزدهم اسفند ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 19 فروردین 1404 ساعت 13:19

شادی همه برای من شادیه. تنها چیزی که برای من باشه شادی نمی شه...
چه می کند این گفت و گوها با ما! و هر بار دلم می خواهد بگویم و بنویسم این را که هر گفت و گو، شست و شوی جانِ ما است. دست مریزاد

سپاس خانمِ کیان ارثی ارجمند و آرزوی تندرستی و روزهایی پر بار
شاد باش برای روزِ نویِ نوروز

خیلی حال خوبی پیدا می کنم وقتی می بینم فقط خودم نیستم که از این گفت و گوها لذت می برم.
ممنونم از محبت شما و سال نو مبارک

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.