منتظر یه پیامه
حال مساعدی نداره
در لحظه زندگی می کنه
امروز می روم برای یک گفت و گوی " پشت چهره ها ". وارد یک فروشگاه لوازم ماشین می شوم. فروشنده که لباس سرهمی مخصوص تعمیرکارها را پوشیده مرد جوانی است حدودَن زیر سی سال که با تمام حواس مشغول گوشی اش است.
سلام می کنم و کارم را مطابق معمول توضیح می دهم.
بعد از شنیدن حرف های من می گوید:" من باید زود برم. "
لبخند کم رنگی می زنم و می گویم: حالا که نشستین. من زود چند تا سؤال می پرسم. با گوشی هم ضبط می کنم زود تمام می شه.
می گوید:" من نشستم منتظر یه پیام هستم تا برم. ببخشین. "
از فروشگاه بیرون می آیم. دوباره راه می افتم. به طرف دیگر خیابان می روم و با کنجکاوی به داخل مغازه ها نگاه می کنم. به سوپری می رسم که می بینم فروشنده تنهاست و مشتری ندارد.
وارد می شوم و کارم را توضیح می دهم.
تا جمله ی من تمام می شود با صدایی آهسته و خجالتی می گوید:" من حال این چیزا را ندارم. "
من سؤال می کنم شما فقط جواب بدین. کاری نداره. هر وقت هم مشتری آمد من صبر می کنم تا شما مشتری هاتون را راه بندازین.
او که مردی حدود 37، 38 ساله است خجالت زده لبخند کم رمقی می زند و می گوید:" من حال مساعدی ندارم. معذرت می خوام. خیلی ببخشین. "
دوباره راهی خیابان می شوم تا شانسم را جای دیگری امتحان کنم ....
کمی که جلوتر می روم به یک خشکبار و آجیل فروشی می رسم. وارد می شوم. فروشنده، مردی است بسیار جوان. با این وجود کارم را توضیح می دهم و در دلم به خودم می گویم از تجربه ی جوانیش می پرسم. هر چه که می خواهد باشد.
تا حرف هایم تمام می شود می گوید:" هنوز زوده ... یه هفت هشت سال دیگه بیاین!! "
مگه چند سالِ تونه؟
28 سال.
بلخره تا حالا یه زندگی رو گذروندین. یه تجربه ای در حد خودتون دارین که برای همسن ناتون خوندی یَن.
من هنوز تجربه ای ندارم.
هر تجربه ای که پشت سر گذاشتینُ بگین.
من در لحظه زندگی می کنم.
خب، منم همین نا رو می خوام. می پرسم شما همینُ بگین.
نه، من این جوری دوست ندارم ....
از فروشگاه بیرون می آیم. اول به خودم می گویم خب، عیب نداره یکی دیگه را انتخاب می کنم ببینم چی می شه. از کنار چند تا مغازه ی دیگه رد می شم. یه دفعه تو ذهنم به خودم می گم بابا بسه دیگه برای امروز. چند بار دیگه می خوای جواب نه بشنوی تا دست برداری ...؟
تصمیم می گیرم برگردم و دیگه امروز از خیر مصاحبه بگذرم. در مسیر برگشت به خونه با خودم یه کنکاش ذهنی راه می اندازم که چرا امروز این طوری شد. اولین جرقه به من می گه که تو امروز برای اولین بار ساعت دو بعد از ظهر آمدی برای صحبت با مردم. مردمی که کاسبن. شاید کسب شون از صبح تا حالا کساد بوده حوصله حرف زدن ندارن. شاید مشتری بدخلق داشتن. شاید ....
و نتیجه ی کنکاش ذهنیم این می شود که از این به بعد حواسم را جمع کنم که همیشه روزها قبل از ظهر بروم برای گفت و گو با مردم. که امیدوار باشم حوصله ی بیشتری داشته باشن که از زندگی شون با یکی حرف بزنن.
تاریخ این گفت و شنودهای کوتاه یازدهم آذر ماه سال 1403 بوده است.