بریم بازی کنیم؟
دوران تحصیل من در مدرسه و دبیرستان به روال سابق بود. یعنی شش سال دوران ابتدایی و شش سال مقطع دبیرستان. که البته الان دوباره برنامه ی تحصیلی به همان شکل سابق برگشته. من دوره ی ابتدایی و سه سال اول مقطع دبیرستان را در شهر آبادان گذراندم. در آن سه سال رشته ی ورزشی مورد علاقه ی من بسکتبال بود. عضو تیم بسکتبال دبیرستان بودم. بعد که با خانواده ام به تهران آمدیم در سه سال آخر دبیرستان هم عضو تیم بسکتبال دبیرستانم در تهران بودم. در دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی ( آن زمان مستقل بود ولی چند سال بعد از فارغ التحصیلی من شد یکی از دانشکده های دانشگاه علامه طباطبایی ) که دوره ی لیسانسم را می گذراندم هم عضو تیم بسکتبال دانشکده بودم.
همه ی اینها را نوشتم که برسم به اینکه در آمریکا دلم برای بازی بسکتبال تنگ شده بود. تصادفا در بین دانشجویان آمریکایی که با آنها آشنا شده بودم دختری بود که او هم بسکتبال بازی می کرد. یک روز که با هم حرف می زدیم وقتی صحبت به رشته ی بسکتبال رسید و به دلتنگی من برای بازی بسکتبال، آن دختر دانشجو گفت:" من توپ بسکتبال دارم می تونیم با هم تو زمین دانشگاه بازی کنیم. " خوشحال شدم و قبول کردم. فقط نمی دانم چرا همان روز یک قرار مشخص برای بازی نگذاشتیم که مثلا فلان روز فلان ساعت برویم زمین بسکتبال دانشگاه.
مدتی گذشت و من که تمام حواسم متمرکز بود روی گذراندن واحدهای دانشگاهیم که درسی را نیفتم که بار مالی اضافه ای به دوش خانواده ام نگذارم به کل بازی بسکتبال از ذهنم رفت. یک روز صبح زود با شنیدن صدای زنگ آپارتمان از خواب پریدم. در را که باز کردم همان دختر دانشجو را دیدم که توپ بسکتبال به دست مقابلم ایستاده. ( آن روز موقع صحبت حتما آدرس آپارتمان را هم داده بودم ) گفت:" بریم بازی کنیم؟ "همین طور ابتدا به ساکن بدون هیچ حرف دیگه ای. گفتم که الان خیلی زوده. باید از قبل قرار می گذاشتیم. خداحافظی کرد و رفت. اول صبحی حس بدی پیدا کردم. ولی به خودم گفتم که طوری نشده هنوز می شود قرار مشخص بگذاریم و بازی کنیم.
ولی نشد! الان هم هر چه فکر می کنم که چرا نشد که قرار بگذاریم هیچ چی یادم نمیاد.
تنیس یادم رفت ....
در دانشگاه به ما گفتند که باید یک واحد ورزش هم بگیریم. برای این واحد باید یک رشته ی ورزشی را انتخاب می کردم. من در رشته ی تنیس ثبت نام کردم چون تا آن موقع هیچ وقت فرصت و امکان شرکت در کلاس های تنیس را نداشتم. خب، باید همین جا این را هم بنویسم که از لحاظ فعالیت های ورزشی در ایران، رشته ی ورزشی خودم بسکتبال بود و در دبیرستان و دانشکده عضو تیم بسکتبال بودم. در دبیرستان با تیم های بسکتبال دبیرستان های دیگر مسابقه می دادیم و در دانشکده هم برای مسابقات استانی به شهرهای دیگر برای مسابقه سفر می کردیم. شنا هم می کردم و شاید دیگر موجبی نبود که به فکر یاد گرفتن رشته ی ورزشی دیگری بیفتم. از کلاس تنیس کجاها رفتم ...
برای من که هیچ وقت حتی راکت تنیس را دست نگرفته بودم شروع تمرین خیلی سخت بود. البته اینکه هفته ای چند ساعت کلاس ورزش داشتم و چقدر تنیس تمرین می کردم اصلا یادم نمانده. تصویری که مبهم در ذهنم مانده زمین بزرگ تنیس دانشگاه است که من در کنار دیگر دانشجویان به فاصله ی شاید دو متر در یک ردیف ایستاده ایم و یک کمک مربی در طرف دیگر تور با ما تنیس بازی می کند. مربی اصلی یا به اصطلاح سرمربی هم در سمت ما دانشجویان، از یک دانشجو به دانشجوی بعدی در حرکت بود تا اشتباهات مان را تذکر بدهد و جهت درست حرکت دست ها و پاها را به ما آموزش دهد.
ادامه مطلب ...
من یه زندانی یم .....
امروز برنامه ام این است که بروم در خیابان ها بچرخم تا یک نفر مناسب برای "پشت چهره ها" پیدا کنم. برف می بارد. با این حال می روم تا شانسم را برای مصاحبه امتحان کنم. از جلوی پاساژ بزرگ و خوش برو رویی رد می شوم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کردم این پاساژ جای مناسبی برای کار من نیست. برمی گردم و وارد پاساژ می شوم. شاید هوای برفی مرا به این تصمیم سوق می دهد.
در پاساژ از جلوی فروشگاه ها آهسته رد می شوم تا وقت داشته باشم که فروشنده ها را که بعضی می توانند صاحب فروشگاه هم باشند سیر نگاه کنم و تصمیم بگیرم که بروم داخل یا نه؟ چند فروشگاه را رد می کنم. به فروشگاهی می رسم که جوراب و کلاه و دستکش در آن چیده شده و زنی نه خیلی جوان را پشت پیشخوان آن می بینم.
وارد می شوم. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. آرام نگاهم می کند و می پرسد:"یعنی تو سایت می ذارین؟" می گویم: نه، وبلاگ شخصی است. اگر اسمش را تو گوشی تون بزنین باز می شه. الان کارت وبلاگم را بهتون می دم. کیفم را نگاه می کنم و یک کارت وبلاگ را به او می دهم. فورا اسم وبلاگم را در گوشی اش می نویسد و وبلاگ باز می شود و تیتر "به پیشرفت فکر نمی کنم ..." را می خواند. می گویم: بله همینه. با این آقا هفته ی پیش مصاحبه کردم و امروز صبح تو وبلاگم گذاشتم. مصاحبه ی شما را هم سه هفته ی دیگه تو وبلاگم می ذارم.
احساس می کنم که موضوع برایش روشن شده و راضی به گفت و گوست. وسایلم را از کیفم درمی آورم و شروع می کنم.
ادامه مطلب ...
خوش به حالت که می دوی ...
تا اینجای خاطراتم را اگر خوانده باشید حتما یادتان هست که چندین بار نوشته ام که برای قبول شدن در واحدهای دانشگاهی خیلی وقت می گذاشتم. ساعت ها روی صندلی می نشستم. هم خسته می شدم هم بدنم خشک می شد. خب، تنها راه عملی و راحتی که برای جبران آن نشستن های طولانی به فکرم رسید دویدن بود. باز یادم نمانده که آیا هر روز برای دویدن می رفتم یا چند بار در هفته. اینکه هر بار چه مدت می دویدم هم درست یادم نمانده. ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم حتما یک ساعت را می دویدم.
تا در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم در زمین چمنی می دویدم که در فضایی بیرون از محوطه ی دانشکده های دانشگاه بود. وسط آن زمین که مستطیل شکل بود دو دایره ی کوچک و بزرگ داخل هم درست شده بود. دایره ی کوچک تر که داخل دایره ی بزرگ تر بود چمن داشت و سبز بود. دایره ی بزرگ تر که دور این دایره ی کوچک ترِ سبز بود یا به دلیل دویدن مداوم دانشجویانی مثل من، چمنش از بین رفته بود یا اینکه از اول آن مسیر دایره وار را چمن نکرده بودند.
به هر حال یادم می آید که مواقعی که در آن زمین می دویدم دانشجویانی که از دانشگاه بیرون می رفتند یا به دانشگاه می آمدند به محض دیدن من در حال دویدن می گفتند:" خوش به حالت که بدنت در شرایطی هست که می تونی بیایی و بدوی. "
وقتی هم که از خوابگاه دانشگاه بیرون رفتم و با آن دانشجو با هم در شهر آپارتمان اجاره کردیم و من برای دویدن به خیابان های اطراف آپارتمان مان می رفتم مردم محل که من را می دیدند باز همان جمله ی تشویقی را با لبخند به من می گفتند.
خورش فسنجان با آب انار
یکی از برنامه های من برای استراحتِ ذهنم و جدا شدن آن از کارهایی که باید برای دانشگاهم انجام می دادم این بود که عصرها ساعتی در فضای زیبای طبیعت شهر می دویدم. یکی از روزها در حین دویدن متوجه شدم که باد گردوهای رسیده را به زمین ریخته. آن هم چه گردوهایی. البته نه از آنهایی که تا به زمین بیفتند از وسط نصف شوند. ولی از آن گردوهایی که اصطلاحا می گوییم گردوی کاغذی که با فشار کم انگشتان پوست شان می شکند. تصمیم گرفتم که بار بعدکه برای دویدن می روم کمی جمع کنم و به خانه ببرم. خب، البته مشخص است که منظورم درخت های گردویی بود که در کوچه و خیابان رشد کرده بود و در خانه ی کسی نبود.
فکر کنم بار بعد یک پاکت کاغذی با خودم بردم. یک ساعتی دویدم و موقع برگشت مقداری از گردوهای درختان کنار خیابان را که به زمین ریخته بود جمع کردم و آوردم به آپارتمان. گردوها همین طور مانده بود. شاید به خاطر اینکه هر سه ی ما سخت سرگرم تکمیل پایان نامه های دوره ی فوق لیسانس مان بودیم تا تحویل دانشگاه بدهیم و هر چه زودتر به ایران برگردیم.
مجموعه ی آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم مدیری داشت که بسیار از ما راضی بود. بی دلیل هم نبود. چون ما هر وسیله ای که احتیاج داشتیم و از دفتر مدیر می گرفتیم بلافاصله که کارمان با آن تمام می شد می رفتیم و آن را تحویل دفتر می دادیم. ظاهرا بقیه ی مستأجرها مثل ما، منظم نبودند. یک بار که جاروبرقی دفتر را پس می دادیم مدیر از سر درددل گفت:" کاش همه ی مستأجرها مثل شما بودن. وقتی جارو برقی را می برن این قدر نگهش می دارن که خودم باید برم دنبالش. تازه همیشه هم که خونه نیستن. چند بار باید بگم تا جارو را پس بدن. " ادامه مطلب ...