تا سرتُ بچرخونی ...
الان اصلا یادم نمانده که چند وقت گذشت تا بلاخره پذیرش از یک دانشگاه ایالتی به دستم رسید. دانشگاهی بود در یک شهر کوچک در شمال ایالت کالیفرنیا. اولین روزی که وارد فضای سبز دانشگاه شدم داشتم به طرف یکی از خوابگاه هایی که مخصوص دختران بود می رفتم تا وسایلم را در اتاقی که برایم مشخص شده بود بگذارم به یک دانشجوی ایرانی برخوردم که در حقیقت دیگر دانشجو نبود و فارغ التحصیل شده بود و در راه برگشت به ایران بود.
با حسرت به او نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت. کاش من به جای تو بودم. درسم تمام شده بود و می خواستم برگردم ایران. خندید و گفت:" باور کن اون قدر سریع می گذره که اصلا فکرشُ نمی تونی بکنی. منم اولش مثل تو بودم ولی وقتی واحدها را می گیری و کلاسا شروع می شه سرتُ بچرخونی تمام شده! " با ناباوری به او نگاه کردم. نمی دونستم در جوابش چی بگم. خداحافظی کردیم.
او را نگاه می کردم که با سبک بالی از محیط دانشگاه خارج می شود. همان طور که ایستاده بودم با خودم فکر می کردم که آیا واقعیت را می گفت؟ آیا واقعا خودش این تجربه را از سر گذرانده یا اینکه فقط برای دلداری دادن به من و سبک کردن سنگینی حس و حالی که در من دیده گفت تا سرتُ بچرخونی .....
غیب شدن دلارها ...!
من در سال 1356، زمانی که دو شهر بزرگ کشورمان؛ تبریز و اصفهان در مخالفت با رژیم شاه سابق شلوغ شده بود برای ادامه ی تحصیل به امریکا رفتم.
در امریکا به شهر لوس آنجلس وارد شدم. سه نفر از دوستان خواهرم که برای ادامه ی تحصیل از مدتی قبل به امریکا رفته بودند در آن شهر زندگی می کردند و با صحبت خواهرم با دوستانش قرار شده بود که من در ابتدای ورودم به آن کشور نزد آنها بروم و مدتی با آنها زندگی کنم تا با کمک و راهنمایی آنها از یکی از دانشگاه های دولتی و معتبر امریکا برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم.
تا جایی که حافظه ام یاری می کند در ایران فقط توانسته بودم از یک مؤسسه ی خصوصی آموزش مدیریت بازرگانی پذیرش بگیرم تا با آن پذیرش بتوانم وارد امریکا بشوم و از همان جا برای ورود به دانشگاه های دولتی اقدام کنم. به همین دلیل مجبور بودم چند ترم تحصیلی را در آن مؤسسه بگذرانم.
یادم هست که به کمک دوستان خواهرم در آن مؤسسه ثبت نام کردم. روزهایی که برای پرداخت شهریه ی کلاس ها به دفتر مؤسسه می رفتم و جلوی پیشخوان کارمند مربوطه می ایستادم تا کارهای ثبت واحدهای درسی مرا انجام دهد و بعد وجه شهریه را بپردازم به خودم می گفتم: این دلارها را خوب ببین چون در عرض یک دقیقه ی دیگر غیب می شوند و تو دیگر آنها را نمی بینی ...!
این تصویری که در لحظه ی پرداخت آن دلارها برای ثبت نام در کلاس های آن مؤسسه در ذهنم شکل می گرفت و کلامش به زبانم می آمد شاید به این دلیل بود که می دانستم آن ارزهای دانشجویی که از درآمد خانواده تأمین می شد را دارم برای شهریه ی واحد هایی هزینه می کنم که هیچ ربطی به رشته ی فوق لیسانسی که برای گذراندن دوره ی آن به امریکا آمده بودم نداشت. می دانستم که آن واحدها به هیچ وجه به درد رشته ی فوق لیسانسم نمی خورد. گرفتن پذیرش از آن مؤسسه ی خصوصی به من توصیه شده بود تا بتوانم به کمک آن در مسیری قانونی وارد کشور امریکا شوم و فرصت پیدا کنم، همان طور که قبلا نوشتم، از یک دانشگاه دولتی و معتبر امریکایی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم.
به همین دلیل بود که وقتی از یک دانشگاه دولتی امریکا پذیرش گرفتم و دوره ی فوق لیسانسم را شروع کردم دیگر زمان پرداخت شهریه ی واحدها از آن تصویر قبلی در ذهنم خبری نمی شد. آن دوره تمام برنامه و تمرکزم در این خلاصه می شد که نمره ی قبولی برای واحدهای درسی ام بگیرم تا مجبور نشوم برای ثبت نام مجدد در واحدهایی که موفق به گذراندن شان نشده ام دوباره دلار هزینه کنم.
این جوری شد که رفتم امریکا!
بعد از تمام شدن دوره ی لیسانسم در رشته ی روزنامه نگاری در سال 55، چون هنوز برنامه ی خاصی برای زندگیم نداشتم با پدرم که در آن زمان مهندس مشاور یک شرکت مهندسی خصوصی بود صحبت کردم که اگر بشود به طور موقت در شرکت آن ها کاری به من بدهند که از عهده ی انجامش برآیم. خوشبختانه مدیر عامل شرکت موافقت کرد و من به عنوان کارمند بایگانی برای آرشیو نامه ها و نقشه های مهندسی واحدی که پدرم هم در آن کار می کرد مشغول به کار شدم. ظاهرا از قبل به این فکر بودند که بایگانی مستقلی برای آن واحد ایجاد کنند و با قبول تقاضای من برای کار در حقیقت، فکر خود را عملی کردند.
آن روزها فکر می کردم که در زندگی به تجربه های بیشتری احتیاج دارم. این بود که تصمیم گرفتم برای ادامه ی تحصیل به کشور امریکا بروم. هم زمان با کار در شرکت شروع کردم به پرس و جو در مورد دانشگاه های امریکایی که دوره ی فوق لیسانس رشته ی روزنامه نگاری را داشتند. قبل از اینکه به نتیجه ی قطعی برسم و پذیرش تحصیلی از یکی از آن دانشگاه ها برایم بیاید موضوع را با خانواده ام مطرح کردم. پدر و مادرم اول جواب روشنی به من ندادند و من فکر کردم که می خواهند در مورد تصمیم من فکر کنند. در نتیجه صبر کردم تا آنها با خیال راحت و با فرصت کافی موضوع را برای خودشان حلاجی کنند.
مدیر عامل شرکت محل کارم، مهندسی بسیار با شخصیت، فهیم و انسانی با کمالات اخلاقی بود. من او را مثل پدرم دوست داشتم و رابطه ی عاطفی خاصی بین من و او در این مدت به وجود آمده بود که خانواده ام هم طبیعتا به خوبی از آن مطلع بودند. من هنوز منتظر بودم که والدینم نظرشان را راجع به ادامه ی تحصیلم به من بگویند.
روزی در محل کارم به من گفتند که مدیر عامل با من کار دارد و باید به اتاقش بروم. مدیر عامل به من گفت:" پدرت می گه می خوای برای درس خوندن بری امریکا. فکر نمی کنی برای دختر، داشتن مدرک لیسانس کافی باشه؟ " فهمیدم پدر و مادرم خواسته اند با بهره گیری از علاقه و احترام زیاد من به مدیر عامل، به گونه ای مرا از رفتن منصرف کنند که از آنها هم نرنجم. به مدیر عامل گفتم: من برای اینکه با زندگی و فرهنگ مردم اونجا آشنا بشم می خوام برم. می خوام این تجربه را در زندگی داشته باشم. این مرد مهربان و دوست داشتنی چند ثانیه ای به من نگاه کرد و چیزی نگفت. من هم به سر کارم برگشتم.
بعد از این گفت و گو با مدیر عامل، والدینم در این مورد صحبتی با من نکردند. من تماس هایم را با دانشگاه های کشور امریکا ادامه دادم تا اینکه از یکی از آن ها پذیرش گرفتم. کارهایم به خوبی پیش رفت و خانواده ام هیچ مخالفتی با من نکردند. بالاخره طاقت نیاوردم و روزی از پدرم سؤال کردم که مدیر عامل در رابطه با ادامه ی تحصیل من به آنها چه گفته. پدرم در حالی که می خندید گفت:" اومد به من گفت حسین ( مدیر عامل همیشه پدرم را به اسم کوچکش صدا می کرد ) دخترت حق داره. می خواد بره برای زندگیش تجربه کسب کنه. اگه بمونه ازدواج کنه بچه دار بشه دیگه کی می تونه این فرصت رو به دست بیاره. " *
*این قسمت را به طور کامل از صفحه ی 87 و 88 کتاب خودم به نام " پسر دیرآموز من " که در سال 1396 در دانشگاه علوم بهزیستی و سلامت اجتماعی به چاپ رسیده نقل قول کرده ام.
فرهنگ اصیل ایران ما از حالت قدیم درآمده
در یکی از یادداشت های تهران قدیم نوشتم که پیدا کردن زنانی که سن شان مناسب برای مصاحبه های مورد نظر من باشد سخت است چون من در خیابان ها و محله های تهران جستجو می کنم و معمولا با صاحبان کسب و کارهای مختلف یا فروشنده های آنها که سن شان برای کار من مناسب است مصاحبه می کنم که بیشترشان مرد هستند. البته همان طور که در آن یادداشت هم نوشتم به زنانی هم برخورد می کنم که یا صاحب فروشگاه هستند یا در آنجا کار می کنند ولی عموما جوان تر از سنی هستند که تهران قدیم را به یاد داشته باشند.
بعد از انتشار آن یادداشت یکی از خوانندگان علاقه مند پیشنهاد کرد که برای پیدا کردن آن زنان به امامزاده ها بروم. به نظرم پیشنهاد جالب و عملی ای آمد و همین کار را کردم. گفت و گویی که می خوانید حاصل رفتن من به یکی از امامزاده های تهران است. همین جا دوباره از توجه و پیشنهاد آن خواننده ی عزیز تشکر می کنم.
***
در صحن امامزاده راه می روم و به چهره ها نگاه می کنم. همه سنی هستند؛ جوان و میان سال و مسن. کنار خانمی می نشینم و بعد از سلام، کارم را توضیح می دهم. با خوشرویی به توضیحاتم گوش می دهد و می گوید که چند سالی است که به تهران آمده و قبلا در لرستان زندگی می کرده است. ثانیه ای در ذهنم مکث می کنم و بلافاصله می گویم: خب، از زندگی قدیم در لرستان بگویید. ( داخل این پرانتز بگویم که از این به بعد هر زمان با کسی صحبت کردم که اهل تهران نبود آن گفت و گو را با روتیتر " زندگی قدیم " در وبلاگ می گذارم به جای " تهران قدیم ".
بگین چند سالِ تون؟
من دبیر ریاضی ام. بازنشسته شدم. 65 سالمه.
چند وقته آمدین تهران؟
من، 15 سال.
همان طور که قبلا گفتم من از زندگی در تهران قدیم می پرسم. اینکه خونه ها چطور بوده. خورد و خوراک چطور بوده. روابط بین پدر و مادر چطور بوده. شما کجا بودین؟ کدوم شهر بودین؟
من لرستان بودم. استان لرستان.
ادامه مطلب ...
به خاطر اخلاق پدرم
با لبخندی شیرین به اطرافش نگاه می کند. در رفتار و کلامش آرامشی وجود دارد که با دیدن آن به خود می گویم از آن انسان هایی است که دوران کودکی و نوجوانیش را بی مشکلی که مزاحم رشد طبیعی جسمی و روانی او شده باشد گذرانده است. اما همین که گفت و گو را با سؤالی از خانواده ی پدریش شروع می کنم در عرض چند دقیقه تصویری از پدرش می دهد که مثل پتکی به سرم می خورد و حیران می مانم که پس سرچشمه ی این آرامش از کجاست؟
***
پدرم دکتر ارتش بود. الان 70 سالش است دقیقا. به شدت پدر سالار بود. فیلم های پدر خوانده را که می بینم " دن کورلئونه " انگار زندگی ما را نشان می دهد. پدرم در عین اینکه محبت بسیار به ما داشت ولی ما بدون اجازه اش آب هم نمی خوردیم. لباس پوشیدن، حرف زدن و راه رفتن ما را زیر نظر داشت. اگر مدرسه مان را دوست داشتیم بلافاصله مدرسه را عوض می کرد. می گفت:" چرا به مدرسه علاقه دارید؟ مدرسه را باید در حد مدرسه دوست داشت نه بیشتر." از نظر او زن ها دو جورند؛ یا مریم مقدسند یا خرابند. بنابراین به نظر خودش ما را طوری تربیت کرده بود که مریم مقدس باشیم.
مثلا یک سال برای دید و بازدید عید قرار شد به مهمانی برویم. آن زمان من دبیرستانی بودم. آن روز من به نظر خودم خیلی سرحال بودم. گفتم من هم می آیم. راه افتادیم. نزدیک مقصد پدرم برگشت خونه. به من گفت:" تو چرا امروز داوطلب شدی بیایی به مهمانی؟ " یعنی پدرم تا آنجا داشت فکر می کرد. مادر و خواهرم هم بودند. هیچ کس اعتراض نکرد چون دعوا می شد. پدرم داد می زد و هیچ کس این را دوست نداشت. یاد گرفتیم کارهایی را که با اعتراض او مواجه می شد یواشکی انجام بدهیم. مثلا وقتی با پدرم حرف می زدم تن صدایم مردانه و جدی بود و سعی می کردم از هر گونه ظرافت زنانه به دور باشد. پدرم این را می خواست. البته هیچ وقت این حرف ها بین ما رد و بدل نشده بود اما این به هر حال قانونی بود که به من آموزش داده شده بود. فکر می کردم صدایم سنگین و مردانه است. بعد دو شخصیتی شدم. جلوی بابام و دوستانش یک جور بودم و در مدرسه به شکلی. ادامه مطلب ...