پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

من آرامشُ در کنار سختی هاش می خوام ... !


تجربه ی قبلی ام در باره ی انتخاب پاساژ به اصطلاح شیک و مدرنی که نتیجه اش مصاحبه ی "من یه زندانی یم ..." شد اگر چه هم زمان گفت و گو و هم زمان نوشتن آن اذیت شدم ولی برایم مسیری شد برای رسیدن به "پشت چهره ها".

امروز هم به پاساژ دیگری می روم. فروشگاه ها را یکی یکی رد می کنم تا ببینم فرد مورد نظرم را کجا پیدا می کنم. وارد مغازه ای می شوم که وسایل زینتی می فروشد. مرد جوانی پشت یک میز نشسته و مشغول به کاری است. نزدیک تر که می روم می بینم که خیلی با عجله و تند تند برگ های دفترچه ی کوچکی را با خودکار قرمز در ستون های مساوی خط کشی می کند. وقتی کارم را توضیح می دهم همان طور که با عجله خط کشی می کند بدون اینکه سرش را از صفحه ی دفترچه بلند کند جواب می دهد:"من تازه رسیدم. یه خورده کارام عقبه. وقت ندارم. "

بیرون می آیم و دوباره داخل فروشگاه ها را به اصطلاح خودم چشم چرانی می کنم. از کنار کافی شاپی رد می شوم و دختر جوانی را می بینم که در حال آماده کردن قهوه است. می روم داخل. او همان طور که مشغول کارش است به حرف های من گوش می دهد و به سادگی می گوید:"اگر صبر کنین من سفارش مو آماده کنم باتون حرف می زنم." 

 خوشحال به دیوار نزدیک پیشخوان تکیه می دهم. نفس راحتی می کشم چون بعد از شنیدن جواب منفی آن مرد جوان به خودم می گفتم نکنه امروز هم از آن روزهایی باشه که مرتب جواب "نه" بشنوم.

با خیال راحت به دختر جوان نگاه می کنم که غیر از قهوه ای که از دستگاه به لیوان کاغذی می ریزدکمی هم  از مایع رنگی داخل یکی از شیشه های محتوی مایعات رنگی که روی میزی چیده شده به آن اضافه می کند. مرد جوانی وارد کافی شاپ می شود. کیف و کاپشنش را روی میزی می گذارد و با دختر جوان مشغول صحبت می شود. با خودم فکر می کنم لابد منتظر است که سفارش آماده شود تا آن را به مقصد ببرد.

در همین خوش خیالی هستم که مرد دیگری وارد می شود. دختر جوان با دیدن او می گوید:"از ... هستین؟" جواب مثبت را که می شنود با گفتن خدا را شکر پاکت آماده را به او می دهد تا ببرد. آه از نهادم برمی آید چون معلوم می شود که آن مرد جوان اولی خیال رفتن ندارد و حالا که سفارش را برده اند باید مصاحبه را در حضور او شروع کنیم. کمی نگران می شوم چون نمی دانم دختر جوان با بودن یک نفر دیگر می تواند راحت از زندگیش حرف بزند یا نه. ولی چاره ای هم ندارم. دختر جوان که حالا کارش تمام شده به طرف من می آید و می گوید:"شما بفرمایین شروع کنین."

کاغذهای یادداشت و گوشی ام را که از کیفم در می آورم می بینم که مرد جوان یک صندلی از کنار یک میز برمی دارد و نزدیک به پیشخوان می گذارد و روی آن می نشیند تا با خیال راحت گفت و گو را بشنود!    ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

 

شهرگردی در آمریکا


اگر خواننده ی خاطرات سفر اولم به آمریکا باشید می دانید که ما ( من و هم اتاقیم ) خیلی سخت و فشرده درس می خواندیم. برای جبران این خستگی ها زمانی که در آن آپارتمان کوچکی که بعد از بیرون آمدن از خوابگاه دانشگاه اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم راهی به ذهن مان رسید.

تصمیم گرفتیم در روزهای هفته با تمرکز بیشتر و اتلاف وقت کمتر به کارهای دانشگاه برسیم تا بتوانیم یک روز از دو روز تعطیلی آخر هفته را از شهرمان بزنیم بیرون. از نقشه، شهرهای کوچکی را که در اطراف شهرمان بودند مشخص کردیم که هر آخر هفته به دیدن یکی از آنها برویم.

این دو کلمه ی " آخر هفته " من  را یاد سال اول تحصیلم در آمریکا انداخت که تا سر می چرخاندم دوباره آخر هفته می رسید و استادان با گفتن جمله ی معروف و کلیشه ای شان که " آخر هفته ی خوبی داشته باشید " خداحافظی می کردند و از کلاس بیرون می رفتند. آن روزها برای من مثل برق و باد می گذشت. انگار این آخر هفته به آن آخر هفته دوخته می شد!

برگردم به سفرهای یک روزه. 

ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

بریم بازی کنیم؟


دوران تحصیل من در مدرسه و دبیرستان به روال سابق بود. یعنی شش سال دوران ابتدایی و شش سال مقطع دبیرستان. که البته الان دوباره برنامه ی تحصیلی به همان شکل سابق برگشته. من دوره ی ابتدایی و سه سال اول مقطع دبیرستان را در شهر آبادان گذراندم. در آن سه سال رشته ی ورزشی مورد علاقه ی من بسکتبال بود. عضو تیم بسکتبال دبیرستان بودم. بعد که با خانواده ام به تهران آمدیم در سه سال آخر دبیرستان هم عضو تیم بسکتبال دبیرستانم در تهران بودم. در دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی ( آن زمان مستقل بود ولی چند سال بعد از فارغ التحصیلی من شد یکی از دانشکده های دانشگاه علامه طباطبایی ) که دوره ی لیسانسم را می گذراندم هم عضو تیم بسکتبال دانشکده بودم.

همه ی اینها را نوشتم که برسم به اینکه در آمریکا دلم برای بازی بسکتبال تنگ شده بود. تصادفا در بین دانشجویان آمریکایی که با آنها آشنا شده بودم دختری بود که او هم بسکتبال بازی می کرد. یک روز که با هم حرف می زدیم وقتی صحبت به رشته ی بسکتبال رسید و به دلتنگی من برای بازی بسکتبال، آن دختر دانشجو گفت:" من توپ بسکتبال دارم می تونیم با هم تو زمین دانشگاه بازی کنیم. " خوشحال شدم و قبول کردم. فقط نمی دانم چرا همان روز یک قرار مشخص برای بازی نگذاشتیم که مثلا فلان روز فلان ساعت برویم زمین بسکتبال دانشگاه.

مدتی گذشت و من که تمام حواسم متمرکز بود روی گذراندن واحدهای دانشگاهیم که درسی را نیفتم که بار مالی اضافه ای به دوش خانواده ام نگذارم به کل بازی بسکتبال از ذهنم رفت. یک روز صبح زود با شنیدن صدای زنگ آپارتمان از خواب پریدم. در را که باز کردم همان دختر دانشجو را دیدم که توپ بسکتبال به دست مقابلم ایستاده. ( آن روز موقع صحبت حتما آدرس آپارتمان را هم داده بودم ) گفت:" بریم بازی کنیم؟ "همین طور ابتدا به ساکن بدون هیچ  حرف دیگه ای. گفتم که الان خیلی زوده. باید از قبل قرار می گذاشتیم. خداحافظی کرد و رفت. اول صبحی حس بدی پیدا کردم. ولی به خودم گفتم که طوری نشده هنوز می شود قرار مشخص بگذاریم و بازی کنیم.

 ولی نشد! الان هم هر چه فکر می کنم که چرا نشد که قرار بگذاریم هیچ چی یادم نمیاد.

سفر اول به امریکا

خوش به حالت که می دوی ...


تا اینجای خاطراتم را اگر خوانده باشید حتما یادتان هست که چندین بار نوشته ام که برای قبول شدن در واحدهای دانشگاهی خیلی وقت می گذاشتم. ساعت ها روی صندلی می نشستم. هم خسته می شدم هم بدنم خشک می شد. خب، تنها راه عملی و راحتی که برای جبران آن نشستن های طولانی به فکرم رسید دویدن بود. باز یادم نمانده که آیا هر روز برای دویدن می رفتم یا چند بار در هفته. اینکه هر بار چه مدت می دویدم هم درست یادم نمانده. ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم حتما یک ساعت را می دویدم.

تا در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم در زمین چمنی می دویدم که در فضایی بیرون از محوطه ی دانشکده های دانشگاه بود. وسط آن زمین که مستطیل شکل بود دو دایره ی کوچک و بزرگ داخل هم درست شده بود. دایره ی کوچک تر که داخل دایره ی بزرگ تر بود چمن داشت و سبز بود. دایره ی بزرگ تر که دور این دایره ی کوچک ترِ سبز بود یا به دلیل دویدن مداوم دانشجویانی مثل من، چمنش از بین رفته بود یا اینکه از اول آن مسیر دایره وار را چمن نکرده بودند.

به هر حال یادم می آید که مواقعی که در آن زمین می دویدم دانشجویانی که از دانشگاه بیرون می رفتند یا به دانشگاه می آمدند به محض دیدن من در حال دویدن می گفتند:" خوش به حالت که بدنت در شرایطی هست که می تونی بیایی و بدوی. "

وقتی هم که از خوابگاه دانشگاه بیرون رفتم و با آن دانشجو با هم در شهر آپارتمان اجاره کردیم و من برای دویدن به خیابان های اطراف آپارتمان مان می رفتم مردم محل که من را می دیدند باز همان جمله ی تشویقی را با لبخند به من می گفتند.   

سفر اول به امریکا

 

خورش فسنجان با آب انار


یکی از برنامه های من برای استراحتِ ذهنم و جدا شدن آن از کارهایی که باید برای دانشگاهم انجام می دادم این بود که عصرها ساعتی در فضای زیبای طبیعت شهر می دویدم. یکی از روزها در حین دویدن متوجه شدم که باد گردوهای رسیده را به زمین ریخته. آن هم چه گردوهایی. البته نه از آنهایی که تا به زمین بیفتند از وسط نصف شوند. ولی از آن گردوهایی که اصطلاحا می گوییم گردوی کاغذی که با فشار کم انگشتان پوست شان می شکند. تصمیم گرفتم که بار بعدکه برای دویدن می روم کمی جمع کنم و به خانه ببرم. خب، البته مشخص است که منظورم درخت های گردویی بود که در کوچه و خیابان رشد کرده بود و در خانه ی کسی نبود.

فکر کنم بار بعد یک پاکت کاغذی با خودم بردم. یک ساعتی دویدم و موقع برگشت مقداری از گردوهای درختان کنار خیابان را که به زمین ریخته بود جمع کردم و آوردم به آپارتمان. گردوها همین طور مانده بود. شاید به خاطر اینکه هر سه ی ما سخت سرگرم تکمیل پایان نامه های دوره ی فوق لیسانس مان بودیم تا تحویل دانشگاه بدهیم و هر چه زودتر به ایران برگردیم.

مجموعه ی آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم مدیری داشت که بسیار از ما راضی بود. بی دلیل هم نبود. چون ما هر وسیله ای که احتیاج داشتیم و از دفتر مدیر می گرفتیم بلافاصله که کارمان با آن تمام می شد می رفتیم و آن را تحویل دفتر می دادیم. ظاهرا بقیه ی مستأجرها مثل ما، منظم نبودند. یک بار که جاروبرقی دفتر را پس می دادیم مدیر از سر درددل گفت:" کاش همه ی مستأجرها مثل شما بودن. وقتی جارو برقی را می برن این قدر نگهش می دارن که خودم باید برم دنبالش. تازه همیشه هم که خونه نیستن. چند بار باید بگم تا جارو را پس بدن. "  ادامه مطلب ...