مادرم قابله ی محله بود
به محله ای قدیمی می روم. می خواهم کسی را پیدا کنم که از تهران قدیم با او حرف بزنم. از جلوی یک مغازه ی تشک دوزی رد می شوم. سن صاحب مغازه برای موضوع کارم مناسب است. وارد می شوم و موضوع کارم را توضیح می دهم که می خواهم در مورد زندگی در تهران قدیم با او صحبت کنم. همان طور که مشغول پر کردن یک تشک است می گوید:" من هیچی از قدیم یادم نمونده. "
از جلوی چند مغازه می گذرم. صاحب مغازه ها جوان هستند و به درد کار من نمی خورند. به یک زغال فروشی می رسم. مرد جاافتاده ای در مغازه نشسته. وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم نگاهی به من می کند و می گوید:" خانوم من مغزم به هم ریخته. قاطیم! "
در پیاده رو به خودم لبخند می زنم که یعنی امروز چند بار دیگر جواب سربالا خواهم شنید. ناخودآگاه بعد از این فکر خودکار و برگه های یادداشتم را از کیفم بیرون می آورم. در کنار یک نانوایی در پیاده رو می ایستم و تند تند جواب هایی را که شنیده ام یادداشت می کنم که یادم نرود!
از جلوی یک کبابی رد می شوم. دو مرد را در مغازه می بینم. یکی ایستاده و یکی پشت میزی نشسته. مردی که نشسته سنش به نظرم جوابگوی کارم است. وارد می شوم و به او کارم را توضیح می دهم. به صندلی خالی ای که در طرف دیگر میز است اشاره می کند. با خوشحالی می نشینم. می پرسد:" زیاد که طول نمی کشه؟ " جواب می دهم که چون ضبط می کنم حداکثر بیست دقیقه طول می کشد. با روی خوش می گوید:" اگه زودتر تمامش کنین بهتره. "
***
چند سال تونه؟
68 سال.
چقدر درس خوندین؟
دیپلم.
اهل کجا هستین؟
تهران.
کدوم قسمت تهران؟
قلهک.
قدیم زندگی ها به نظرتون چه جوری بود؟
زندگیا قدیم؛ محبت و آرامش. ( مکث می کند. طوری به من نگاه می کند که یعنی زندگی قدیم همین بوده دیگه. چیزی غیر از این نبوده. تو گویی انگار جواب کافی و وافی را داده و حالا منتظر سؤال بعدی است. ولی وقتی سؤال بعدی را نمی شنود و انتظار شنیدن بقیه ی جواب را در چهره ی من می خواند ادامه می دهد. اما باز هم خیلی خلاصه! ) مردم گرفتاری چیزی نداشتن. مسکنُ نمی دونم شغل بچه ها و اینا.
معنی شادی را کی می دونه؟
وارد یک مغازه ی کبابی و جگرکی می شوم در خیابان جمهوری. از آن مغازه های کوچکی که باید از راه باریک بین دو ردیف میز بگذری. میز کار و صندوق صاحب مغازه همان دم در ورودی است. در را که باز می کنم صاف جلوش هستم.
من خبرنگارم. می خواهم با شما چند دقیقه در باره ی شادی حرف بزنم.
مرد جوانی را که در فضای انتهای مغازه مشغول جگر سیخ کردن است نشان می دهد و می گوید:" برو با اون حرف بزن."
***
شادی به نظر شما چیست؟
هیچی. شادی کجا بود. همه گرفتارند.
چند سال است اینجا کار می کنید؟
من 29 سالمه. حدود سه ساله که اینجا کار می کنم. قبل از اینجا هم کارم آزاد بود. شغل آزاد، هر کاری پیش بیاد که توش پول باشه. یک ساله که ازدواج کردم.
چه وقت احساس شادی می کنید؟
من تجربه نکردم.
حتی در دوران کودکی و جوانی؟
شاید. ولی هیچی یادم نیست.
روز عروسی تان هم شاد نبودید؟
از نظر من نه.
پس چرا ازدواج کردید؟
اقتضا می کرد. صلاح بود این کارو بکنیم کردیم. ادامه مطلب ...
چرخ زندگی باید بچرخه!
تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت پوشانده اند، این یکی حتما" برای نشستن.
***
وارد مغازه می شوم. وقتی منظورم را با مرد میانسالی که مشغول کار است، در میان می گذارم به آرامی مرد دیگری را که روی یک صندلی در پیاده رو نشسته و مردم را تماشا می کند، نشان می دهد و می گوید: " صاحب مغازه اونه."
شغل تان چیست؟
تعمیر دوچرخه.
چند سالتان است؟
63 سال، 1318 دنیا آمده ام.
چند سال است به این کار مشغولید؟
40 ساله.
مغازه مال شماست؟
بله.
درس خوانده اید؟
درس نخومدم، اصلا".
اهل کجا هستید؟
تهران.
چرا درس نخوانده اید؟
اون موقع ها یه جوری بود. زیاد عشق و علاقه ای هم نداشتم.
آن موقع ها چه جوری بود؟
اون موقع ها هم خوب بود، ولی به حساب برای ما سخت بود.
از چه نظر؟
چیزی نداشتیم. امکانات نداشتیم.
چند خواهر و برادر دارید؟
دو تا خواهر داشتم. یکی از آنها رحمت خدا رفت. یکی شو دارم. سه تا هم برادر داشتم. دوتاشون رحمت خدا رفتند. الان یک برادر دارم، یک خواهر.
شغل پدرتان چی بود؟
پدر من نجار بود.
شما دنبال کار نجاری نرفتید؟
خب دیگه (می خندد.) نرفتم. دوست نداشتم.
بچۀ چندم خانواده هستید؟
من بچۀ پنجمم. اون خواهرم بزرگتره از من، برادرم کوچیکتره.
دوران بچگی چه کار می کردید؟
کار می کردم. از شیش، هفت سالگی رفتم دنبال کار.
خواهرها و برادرها هم درس نخواندند؟
اونا هم نخوندن. (به همکارش که مشغول کار است، اشاره می کند.) این برادرم کلاس اول رفت بعد ول کرد. (حسابی خنده اش می گیرد.)
کلاس اول را تمام کرد؟
نه، همونو هم تمام نکرد! (همچنان می خندد. من هم.)
چرا؟
اون برای شیطونی اش بود.
شش، هفت سالگی دنبال چه کاری رفتید؟
رفتم تعمیر چراغ، چراغ سازی. چند سالی تعمیر چراغ کار کردم.
یادتان هست چند سال طول کشید؟
تقریبا" به نظرم 17، 18 سال بودم.
شاگرد بودید؟
بله کارگر بودم. اون موقع روزی دو زار می گرفتم. بعد به 18 زار رسید. کارگر خیلی خوبی شده بودم که 18 زار شده بود. (بی اختیار نگاهش می کنم. از تعریفی که از خودش کرده کمی جا خورده ام. متوجه می شود. در جواب نگاه متعجب من و تأیید حرفش می گوید: " به خدا راست می گم.")
بعد از تعمیر چراغ چه کار کردید؟
بعدا" برای خودم کار می کردم. برای خودم دکان زدم.
دکان را خریده بودید؟
نه اجاره کردم.
یادتان هست چقدر اجاره کرده بودید؟
روزی یه تومن، ماهی 30 تومن.
روزهای تعطیل هم سر کار می رفتید؟
بله. بیشتر موقع ها می رفتم. اون موقع که شاگردی می کردم نصف روز جمعه، تا ظهر می رفتم.
درآمدتان را به پدر و مادرتان می دادید؟
بیشترشو به پدرم می دادم. (اکثر مردمی که از جلوی مغازه می گذرند با او سلام و احوالپرسی می کنند. پیداست که با اهل محل از خیلی قدیم آشناست.)
درآمد پدرتان خوب نبود؟
آنچنانی نبود.
دکان پدرتان مال خودش بود؟
مغازه نداشت. به حساب جایی کار می گرفت، می برد در یک مغازه درست می کرد. یه چیزی به صاحب مغازه می داد کارو می برد دکون اون انجام می داد. یا یه موقع ها هم کمکی می رفت براشون کار می کرد.
آن زمان خانه از خودتان داشتید؟
بله. پدر و مادرم هم بچۀ تهران بودن، لاله زار. الان رحمت خدا رفتند.
وقتی کار می گردید خرج تان با خودتان بود یا پدرتان؟
با پدرم بود. ولی خودم هم خرج خونه می دادم. درآمد داشتم همه رقم خرج خونه می دادم. کمک می کردم. کمی نگه می داشتم برای خودم خرج می کردم.
خرج چه چیزی می کردید؟
به حساب لباسی، تفریحی، جایی. ادامه مطلب ...
وقتی تهرون بیابون بود ...
چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود کار می کند.
***
سلام. می خواهم در مورد کار و زندگی تان با شما صحبت کنم. برای روزنامه.
(می خندد. چشمانش با برقی از تعجب روشن تر می شود.) از من؟ چی دارم برات بگم؟
نگران نباشید. من می پرسم شما جواب بدهید. سخت نیست. چند سالتان است؟
62 سال، 63 سال.
اهل کجا هستید؟
اهل سبزوار، 35 ساله تهرانم.
شوهرتان هم فروشندگی می کند؟
با هم وامی ایستیم، داخل پیری. چه کار کنیم؟ ( نانی از یک کیسه نایلونی درمی آورد و همان طور ایستاده نان خالی را شروع می کند به خوردن.) این هم صبحانه مان! بنویس.
کمی از زندگی تان بگویید؟
سبزوار دنیا آمدم. سبزوار بودیم. بزرگ شدیم. عروسی رفتیم. 35 ساله هم تهرانیم. به غیر از زحمت و زحمت کشی چیز دیگری نداشتیم. خودت حساب کن چند ساله بودم اومدن تهران! سبزوار دو تا بچه داشتم. بچه هام از سرخک بمردند، بعدا" گفتم برم تهران. اینجا بمونم چه کار کنم؟ اومدیم تهران! تا الان هم داریم زحمت می کشیم. 20، 25 سال کارگر مردم بودیم. الان داخل پیری دیگه نمی تونیم. این هم روزگار ماست. چهار تا بچه داریم. دو تا دختر، دو تا پسر. اونا رو هم عروس کردیم. زن گرفتن. اونا هم مستأجرن. هر دو تا پسرم مستأجرن. ( مرد مسنی که مچ یک پایش را با پارچه بسته به در مغازه می آید. چهرۀ شیرینی دارد. حدس می زنم شوهرش باشد، زن توضیح می دهد که برای روزنامه است. لحظه ای کوتاه از فکرم می گذرد که فهمیده من با زنش صحبت می کنم خودش را به سرعت رسانده است. منتظر شنیدن اعتراضی از طرف او هستم. اما، برعکس، در جواب زنش با لبخند دلنشینی به هر دوی ما نگاه می کند و می گوید:" برم صبحانه بخورم.")
از کار در خانه های مردم چقدر درآمد داشتید؟
از سه تومن (سه تا یک تومنی) کار کردم روزی! برجی 90 تومن! دیگه آخرا مثلا" 1000 تومن، 1500 تومن می دادن. از وقتی هم که مریض شدم دیگه نتونستم کار کنم. (لهجۀ غلیظی دارد. بعضی افعال را به شکل خاصی به کار می برد که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.) اینجا را شاید 15 ساله راه انداختیم برای کاسبی. این هم که کاسبی نیست. فقط اینجا ایستادم. (به پای شوهرش که هنوز دم در مغازه ایستاده اشاره می کند.) از 48 محرم که زخم شده دیگه خوب نشده. (شوهرش نسخه ای را از جیبش درمی آورد و می گوید:" قند دارم هی باید برم دکتر.")
از کار در خانه ها مریض شدید؟
خونه الان کاراش آسونه. اون که ماشین لباسشویی دارن. جاروبرقی دارن. حالا که کارا آسونه نمی تونم برم کار کنم. قدیم جاروبرقی که نبود. باید آب گرم کنم بیارم. یخ حوض رو بشکنم آب بردارم. سخت بود. حالا که آسونه نمی تونم. الان آرتوروز و هزار درد گرفتم.
شوهرتان چه کار می کند؟
اون هم همین جا! هر دومون همینیم! نه بیمه ایم. نه هیچی. برجی دویست هزار تومن مالیات می بندن. ما هم قسط بندی می کنیم. (هنوز هم نان خالی را بین حرف هایش لقمه می کند و می خورد.)
صبح چه ساعتی به مغازه می آیید؟
صبح کار خونه مو کردم. لباس رو شستم. جارو کردم. ساعت نه و نیم می آم پایین. همین جاست خونه مون. بالای همین جا. ناهار یه غذایی گذاشتم. هی می رم سر می زنم. زحمت عالم دنیا رو کشیدیم. فردا می گن بفرمایید اون دنیا. بچه خواهرم که مغازه بغلی یه می گه نه، بفرمایید نمی گن. ک دفعه می برن. اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم. ادامه مطلب ...
قلب های مصنوعی ، قلب های یخی
می خواهم با مرد مسنی که با وزنه اش کنار خیابان می نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می شنود می گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی تونم جواب بدهم." در این گیرودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می زند و می گوید:" می شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون فاصله می اندازند."
***
( با تعجب نگاهش می کنم. کت و شلوار نسبتا" تمیزی به تن دارد. کیفی هم به دستش. سن زیادی از او نگذشته، با این حال فقط یک دندان سیاه و خاکستری شده به دهان دارد. به پیاده رو می روم تا جای مناسبی برای نشستن و نوشتن پیدا کنم. درگاه یک ساختمان در پیاده رو توجهم را جلب می کند. اتفاقا" کارتن باز شدۀ چهارلایی هم روی آن است. تا من کارتن را کاملا" باز کنم که روی پلۀ ورودی را بپوشاند او می نشیند. )
بلند شوید تا کارتن را پهن کنم.
نه، خوبه. خودتون روی آن بنشینین.
به اندارۀ کافی بزرگ است. چند سال دارید؟
42 سال.
بچه دارید؟
یک دختر 14 ساله دارم. یک پسر هم دارم که امسال رفته پیش دبستانی.
شغل تان چیست؟
کارمند هستم. البته قبلا" جای دیگه ای کار می کردم. خودم را بازخرید کردم. با چهار میلیون تومان. 17 سال سابقه داشتم. از سال 62. الان برای یک شرکت خصوصی کار می کنم.
چقدر درس خوانده اید؟
دیپلمه هستم.
اهل کجا هستید؟
تهران، متأسفانه.
چرا متأسفانه؟
چون اگر بچۀ شهرستان بودم وضعیت زندگیم خیلی بهتر از حالا بود.
چرا بهتر بود؟
به خاطر اینکه بچه های شهرستان به هر کاری دست می زنن. ولی بچه های تهران می گن این کار زشته، بده، ما این کارو نمی کنیم. من به جرئت می تونم بگم که 42 سال سن از خدا گرفتم یک دونه سابقه ندارم.
اگر داشتم طبیعتا" اخراج بودم. سعی کردم که فقط زندگی مو بکنم. ( چشمم ناخودآگاه به پیرمرد و وزنه اش می افتد. یکی دوبار قبلا" برای گفت و گو با او به آنجا آمده بودم ولی ندیده بودمش. امروز وقتی او را با وزنه اش دیدم کلی خوشحال شدم. فکر می کردم امروز دیگر با او مصاحبه خواهم کرد. ولی حالا پای درددل این مرد نشسته ام. می نویسم ولی نگاهم به پیرمرد و وزنه اش است. )
من قلبم مصنوعیه. دریچۀ آئورت، دریچۀ میترال قلبم مصنوعیه. من سال 73 توسط دکتر... جراحی شدم. بیماری کره داشتم. کره حادترین نوع روماتیسمه. کلا" بچه های شمال چون پاهاشون همیشه تو آبه فقط روماتیسم مفصلی می گیرن. ولی من به خاطر اینکه پدر و مادرم فامیل بودن ( پسر عمه و دختر دایی ) حادترین نوع روماتیسم رو گرفتم. در زمان گذشته به آن صورت نبود که آزمایش بدن تا گروه خونی مشخص بشه بعد ازدواج کنن. روماتیسم قلبی تو خانوادۀ ما ارثیه. پدرم مشکل قلب داره، مادرم مشکل قلب داره. اینا دست به دست هم داد. معمولا" دومین فرزند روماتیسم قلب می گیره که من دومین فرزند بودم. هم روماتیسم مفصلی گرفتم هم روماتیسم قلبی که بهش می گن کره. سال 50 به من گفتند 40 سالت که بشه باید عمل کنی. کار سنگین نباید بکنی، باید استراحتت بیشتر از کارت باشه. ( در حین صحبت فقط به خیابان روبه رو، و رفت و آمد مردم نگاه می کند، شاید برای اینکه من در گفت و گو راحت باشم. یا اینکه هر چه را از زندگیش تعریف می کند همان را هم جلوی چشمانش می بیند. ) ادامه مطلب ...