پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

 

خورش فسنجان با آب انار


یکی از برنامه های من برای استراحتِ ذهنم و جدا شدن آن از کارهایی که باید برای دانشگاهم انجام می دادم این بود که عصرها ساعتی در فضای زیبای طبیعت شهر می دویدم. یکی از روزها در حین دویدن متوجه شدم که باد گردوهای رسیده را به زمین ریخته. آن هم چه گردوهایی. البته نه از آنهایی که تا به زمین بیفتند از وسط نصف شوند. ولی از آن گردوهایی که اصطلاحا می گوییم گردوی کاغذی که با فشار کم انگشتان پوست شان می شکند. تصمیم گرفتم که بار بعدکه برای دویدن می روم کمی جمع کنم و به خانه ببرم. خب، البته مشخص است که منظورم درخت های گردویی بود که در کوچه و خیابان رشد کرده بود و در خانه ی کسی نبود.

فکر کنم بار بعد یک پاکت کاغذی با خودم بردم. یک ساعتی دویدم و موقع برگشت مقداری از گردوهای درختان کنار خیابان را که به زمین ریخته بود جمع کردم و آوردم به آپارتمان. گردوها همین طور مانده بود. شاید به خاطر اینکه هر سه ی ما سخت سرگرم تکمیل پایان نامه های دوره ی فوق لیسانس مان بودیم تا تحویل دانشگاه بدهیم و هر چه زودتر به ایران برگردیم.

مجموعه ی آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم مدیری داشت که بسیار از ما راضی بود. بی دلیل هم نبود. چون ما هر وسیله ای که احتیاج داشتیم و از دفتر مدیر می گرفتیم بلافاصله که کارمان با آن تمام می شد می رفتیم و آن را تحویل دفتر می دادیم. ظاهرا بقیه ی مستأجرها مثل ما، منظم نبودند. یک بار که جاروبرقی دفتر را پس می دادیم مدیر از سر درددل گفت:" کاش همه ی مستأجرها مثل شما بودن. وقتی جارو برقی را می برن این قدر نگهش می دارن که خودم باید برم دنبالش. تازه همیشه هم که خونه نیستن. چند بار باید بگم تا جارو را پس بدن. "  ادامه مطلب ...

پشت چهره ها

به پیشرفت فکر نمی کنم ....


هفته ی پیش که برای انجام کاری مسیری را پیاده می رفتم در سه نقطه ی مختلف سه زن را دیدم که دستفروشی می کردند. محل نشستن آنها را در خاطرم نگه داشتم تا در وقت مناسب به سراغ شان بروم و با آنها گفت و گو کنم.
امروز خوش و خندان از اینکه فرد مورد نظرم را از پیش انتخاب کرده ام و دیگر لازم نیست که به چهره و حرکات افراد دقیق شوم تا تصمیم بگیرم کدام نفر مناسب است که جلو بروم و شانسم را امتحان کنم فارغ البال به محل نشستن اولین دستفروش زن می روم. ولی ای دل غافل، بساطش در پیاده رو نیست!
با افسوس راهم را ادامه می دهم تا به محل دستفروش دومی که نزدیک هم نیست بروم. ولی چیزی در گوشه ی ذهنم نگهم می دارد. در مسیری که می آمدم نزدیک یک بیمارستان مخصوص کودکان مرد جوانی را دیده بودم که کنار جوی آب در پیاده رو بساط اسباب بازی فروشی اش را پهن کرده بود. چند دقیقه ای با خودم کلنجار می روم که آیا به راهم ادامه بدهم تا به زن دستفروش بعدی برسم یا برگردم و با همین مرد اسباب بازی فروش مصاحبه کنم.
بالاخره ذهنم دومی را انتخاب می کند و برمی گردم. به بساطش می رسم. مشتری ندارد و با گوشی اش مشغول است. پتوی کهنه ای را که نقش گل هایش بیشتر به پارچه ی لباسی می خورد تا طرح یک پتو، روی جدول کنار پیاده رو انداخته و روی آن نشسته است. سلام می کنم. چهره ای گرفته و خاموش و در خود فرو رفته دارد. تا می گویم می خواهم در باره ی کار و تجربه ی زندگیش با او حرف بزنم بدون هیچ تاملی خیلی سریع و ساده قبول می کند. هیچ نمی پرسد برای چی یا اصلا شما کی هستید؟
تا در پیاده رو می نشینم و گوشی و تخته ی کارم را از کیفم بیرون می آورم که مصاحبه را شروع کنم یک مشتری سر می رسد. صبر می کنم تا مشتریش را راه بیندازد.  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

ماشین ظرفشویی یا " جاظرفی "؟


در دو سال و نیمی که در امریکا درس می خواندم بعد از اینکه از خوابگاه دانشگاه بیرون آمدم در دو نقطه ی شهر آپارتمان اجاره کردم. آپارتمان اولی همانی بود که با یکی از دانشجویان خوابگاه با هم گرفتیم. آپارتمان دوم را با یکی دیگر از دانشجویان ایرانی دانشگاه سه نفری اجاره کردیم.

 این آپارتمان دومی، در آشپزخانه ماشین ظرفشویی داشت. ولی ما در تمام مدتی که در آن آپارتمان زندگی می کردیم هیچ وقت از آن ماشین به عنوان ماشین ظرفشویی استفاده نکردیم. برای ما بیشتر نقش " جا ظرفی " را داشت! ظرف ها را می شستیم و در ماشین ظرفشویی می چیدیم تا خشک شوند. حالا چرا؟

در آشپزخانه بالای شیرهای آب سرد و گرم و کاسه ی ظرفشویی پنجره ی بزرگی بود که از آن می توانستیم در حین ظرف شستن از دیدن درخت های سبز پر شاخ و برگ و چمن سرحال محوطه لذت ببریم. کم کم متوجه شدیم که همین زمان کوتاه ظرف شستن در مقابل آن طبیعت زیبا، فرجه ی استراحتی خوبی است که خستگی را از تن مان دربیاورد. سرحال شویم و دوباره بریم سر کتاب ها.

 این شد که شستن ظرف ها و چیدن شان در ماشین ظرفشویی برای خشک شدن، تبدیل شد به یک زنگ تفریح حسابی برای ما!! می خندیدیم و با همان خنده ها خیلی منظم و جدی نوبت بندی هم کردیم که کسی تقلب نکند ...

سفر اول به امریکا

دوستی فقط به دلیل نزدیکی مکان ....


 

اینجا می خواهم از یک ویژگی فرهنگی اجتماعی ای که من در آن مدت دو سال و نیمی که برای گرفتن مدرک فوق لیسانسم در امریکا زندگی می کردم در رفتار و روحیه ی تعدادی از دانشجویان امریکایی دیده بودم بنویسم. خب، البته که من با گروه بزرگی از دانشجویان در ارتباط نبودم. این تجربه ی من حاصل آشنایی من با دانشجویان هم رشته ی خودم و تعدادی دیگر از دانشجویانی بود که در خوابگاه با آنها آشنا شده بودم.  الان که حدود 44 سال از آن وقت می گذرد نمی دانم هنوز دانشجویان امریکایی این روحیات را دارند یا نه؟

ساختمان دانشکده های رشته های مختلف دانشگاه و ساختمان سه خوابگاه دانشجویی در زمین بسیار وسیعی با درخت های کهن سال و زمین های پوشیده از چمن ساخته شده بود که مانند فضای یک پارک بزرگ، امکان پیاده روی و نشستن در آن طبیعت زیبا را برای دانشجویان فراهم کرده بود. به کمک همین فضا بود که من در  سال اولی که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم با چند دانشجوی دختر امریکایی آشنا شدم که با چند نفری از آنها در بعضی درس ها همکلاس بودم و بقیه هم دوستان همکلاسی هایم بودند. در این دیدارهای روزانه در کلاس ها و فضای باز دانشگاه می دیدم که دوستی بسیار صمیمی و نزدیکی بین چند نفر آنها پا گرفته است. 

ادامه مطلب ...