قدیم زندگی می کردیم ... الان دنبال زندگی می دوییم!
امروز با حس خیلی راحتی برای مصاحبه می رم چون دقیق می دونم با کی می خوام حرف بزنم. هفته ی پیش که برای مصاحبه به همین محل آمده بودم بعد از تمام شدن کارم، سبکبال صاحبان کسب و کارهای مختلف محل را با " چشم خریدار "! نگاه می کردم تا ببینم مورد بعدی کارم را پیدا می کنم یا نه. از جلوی یک قهوه خانه که رد شدم سن صاحبش به نظرم مناسب آمد. خیلی بی حرکت و آرام کنار میز اِل مانند قهوه خانه نشسته بود. خندان رد شدم و به خودم گفتم باز برمی گردم.
وارد قهوه خانه که می شوم خودش را می بینم که مثل بار قبل خیلی آرام و بی حرکت نشسته است و پسر جوانی که لابد کارگرش است وسایلی را جا به جا می کند. وقتی کارم را توضیح می دهم با بی حوصلگی می گوید:" من 51 سالمه. خیلی چیزی یادم نیست. " در جوابش می گویم: اتفاقا یک ماه پیش با آقایی مصاحبه کردم که مثل شما 51 ساله بود و از قدیم گفت. مصاحبه ی خوبی هم شد. با اکراه می گوید:" باشه. من هر چی یادم مونده می گم. هر چی یادم نمونده می گم یادم نیست. " ( حال سنگینی دارد. مغموم و گرفته است. خیلی سخت و بی انرژی حرف می زند. )
***
چند سالِ تونه؟
بنده 54 سالمه.
چقدر درس خوندین؟
دیپلمه هستم.
اهل کجا هستین؟
اهل تهران هستم.
کدوم محله؟
زرگنده، قلهک.
همین زرگنده، قلهک قدیم چه جوری بود؟
قدیم تفرجگاه بود. زرگنده که تفرجگاه بود. باغ بوده همش و به قول معروف الان بیشتر مسکونی شده. باغا تبدیل به برج شده و دیگه کمتر از آثار باغ باقی مونده. اگرم شده باشه برج باغ شده. و همین دیگه. دیگه از اون حالت قدیمی و بومی ش خارج شده.
ادامه مطلب ...
قدیم، همه چی خوب بود
آمدم به یک محله ی قدیمی. می خوام با یک پارچه فروشی که قبلا دیده بودمش و سنش مناسب کار منه صحبت کنم. به مغازه ش که می رسم می بینم بیرون مغازه روی یه چارپایه نشسته. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. می گوید:" من دو سه ساله اینجام. بعد از انقلاب خیلی جا عوض کردم ". می گویم: محل برام مهم نیست. من قبل از انقلابُ می خوام. از سر بی حوصلگی می گوید:" نه، من از تهران چیز زیادی یادم نیست. برید با اون سمساری حرف بزنین."
سمساری در مغازه اش بسته است و از صاحبش خبری نیست. چند مغازه بعد از سمساری به یک خشکشویی می رسم. می روم داخل. به گرمی جواب سلامم را می دهد. بعد از شنیدن موضوع کارم می پرسد:" مثلا چی می پرسی؟ " می گویم: زندگی قدیم، خونه ها، خورد و خوراک. می گوید:" ول معطلی ...!؟ " با تعجب می گویم: چرا؟ اتفاقا هفته ی پیش اومدم اینجا مصاحبه کردم خیلی هم خوب بود. ولی هر کار کردم نگفت منظورش چیه از "ول معطلی. " برای اینکه منُ از سرش باز کند می گوید:" برین با سوپری حرف بزنین. سنش بالاست. " می پرسم: مگه شما چند سال تونه؟ می گوید:" 69، 70 ". می گویم: سن شما هم که مناسبه. با بی حو صلگی درحالی که رسیدهای دستگاه کارت خوانش را مرتب می کند می گوید:" از ما بگذر ". به سمت سوپری می روم. سنش مناسب کار من نیست. موضوع کارم را توضیح می دهم و اینکه صاحب خشکشویی این سوپر را برای کارم به من توصیه کرده. می گوید:" شاید منظورش پدرم بوده. پدرم دیگه سوپر نمیاد. "
از سوپر بیرون میام تا دوباره دنبال مورد مناسب دیگه ای بگردم که صاحب خشکشویی را تو پیاده روی جلوی مغازه ش می بینم. با دیدن من می پرسد:" چی شد؟ " می گویم: سوپری که گفتین یه مرد 40 ساله بود که به درد کار من نمی خورد. شما لابد منظورتون پدرش بوده که پسرش می گفت دیگه نمیاد سوپر بایسته. می خندد و می گوید:" بیا ببینم اصل کارت چیه؟ " خندان می رویم داخل مغازه. می گویم: من بازنشسته ام ولی نمی تونم بیکار بشینم. یه وبلاگ دارم که براش مصاحبه می کنم. چندین سال پیش که خودم هفت تیر می نشستم برای مصاحبه در مورد تهران قدیم اتفاقا اومدم همین جا با یه عطار مصاحبه کردم. وسط مصاحبه یه مشتری اومد تا شنید دارم از تهران قدیم می پرسم به من گفت:" چرا نمیایی با خانوم من حرف بزنی. اونم تو این محل قدیمیه. " منم گفتم: آدرس بدین میام. رفتم مصاحبه کردم. همون موقع هم چاپ شد. حالا اومدم با شما مصاحبه کنم برای وبلاگم. ( این طور مفصل براش تعریف کردم که اعتماد کنه و راضی بشه برای مصاحبه ...! )
همان طور که به من نگاه می کند می خندد و می گوید:" خب، بپرس! "
ادامه مطلب ...مادرم قابله ی محله بود
به محله ای قدیمی می روم. می خواهم کسی را پیدا کنم که از تهران قدیم با او حرف بزنم. از جلوی یک مغازه ی تشک دوزی رد می شوم. سن صاحب مغازه برای موضوع کارم مناسب است. وارد می شوم و موضوع کارم را توضیح می دهم که می خواهم در مورد زندگی در تهران قدیم با او صحبت کنم. همان طور که مشغول پر کردن یک تشک است می گوید:" من هیچی از قدیم یادم نمونده. "
از جلوی چند مغازه می گذرم. صاحب مغازه ها جوان هستند و به درد کار من نمی خورند. به یک زغال فروشی می رسم. مرد جاافتاده ای در مغازه نشسته. وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم نگاهی به من می کند و می گوید:" خانوم من مغزم به هم ریخته. قاطیم! "
در پیاده رو به خودم لبخند می زنم که یعنی امروز چند بار دیگر جواب سربالا خواهم شنید. ناخودآگاه بعد از این فکر خودکار و برگه های یادداشتم را از کیفم بیرون می آورم. در کنار یک نانوایی در پیاده رو می ایستم و تند تند جواب هایی را که شنیده ام یادداشت می کنم که یادم نرود!
از جلوی یک کبابی رد می شوم. دو مرد را در مغازه می بینم. یکی ایستاده و یکی پشت میزی نشسته. مردی که نشسته سنش به نظرم جوابگوی کارم است. وارد می شوم و به او کارم را توضیح می دهم. به صندلی خالی ای که در طرف دیگر میز است اشاره می کند. با خوشحالی می نشینم. می پرسد:" زیاد که طول نمی کشه؟ " جواب می دهم که چون ضبط می کنم حداکثر بیست دقیقه طول می کشد. با روی خوش می گوید:" اگه زودتر تمامش کنین بهتره. "
***
چند سال تونه؟
68 سال.
چقدر درس خوندین؟
دیپلم.
اهل کجا هستین؟
تهران.
کدوم قسمت تهران؟
قلهک.
قدیم زندگی ها به نظرتون چه جوری بود؟
زندگیا قدیم؛ محبت و آرامش. ( مکث می کند. طوری به من نگاه می کند که یعنی زندگی قدیم همین بوده دیگه. چیزی غیر از این نبوده. تو گویی انگار جواب کافی و وافی را داده و حالا منتظر سؤال بعدی است. ولی وقتی سؤال بعدی را نمی شنود و انتظار شنیدن بقیه ی جواب را در چهره ی من می خواند ادامه می دهد. اما باز هم خیلی خلاصه! ) مردم گرفتاری چیزی نداشتن. مسکنُ نمی دونم شغل بچه ها و اینا.
اینجا همش بیابون بود
برای مصاحبه در مورد تهران قدیم به خیابانی می روم. از جلوی هر مغازه ای که رد می شوم به چهره ی کسی که داخل مغازه است نگاه می کنم. اگر سنی از او نگذشته باشد از مغازه می گذرم. دنبال زندگیِ قدیم تهران هستم. مرد جاافتاده ای را می بینم که مبل های تعمیر شده را در پیاده رو می چیند. خوشحال به طرفش می روم. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. با علاقه گوش می دهد و موافقت می کند. منِ ذوق زده که بعد از مدت ها مصاحبه نکردن بلخره موفق شده بودم دور جدید گفت و گوهای مورد علاقه ام را شروع کنم با هیجان گفتم: پس بریم داخل مغازه. ولی بلافاصله شنیدم که گفت:" من کارم زیاده نمی شه خلاصه ش کنی؟! " که نمی شد. پرسیدم: می دونین تو محل کی ممکنه وقت داشته باشه که حرف بزنه؟ گفت:" برین مغازه ی ..." رفتم. درست می گفت.
***
وقتی موضوع کارم را توضیح دادم برای اینکه اگر شکی هم دارد برطرف شود بلافاصله گفتم: من اسم و مشخصات نمی پرسم تا مردم راحت حرف بزنند. گفت:" نه بابا ..." و از حالت چهره اش فهمیدم که یعنی اگر بپرسم هم برایش مهم نیست.
چند ساله تونه؟
51 سال.
چقدر درس خوندین؟
تا دیپلم ردی خوندیم.
اهل کجایین؟
اهل همین جا هستم. همین شمرون.
همین جا هم دنیا اومدین؟
بله.
قدیم به نظرتون زندگی چه چطوری بود؟
قدیم زندگی راحت تر بود چون مردم دنبال تجملات نبودن. چون الان مردم دنبال تجملاتن زندگی هاشون هم سخت تر شده. قدیم مثلا ...
شما قدیمُ از چه سالی یادتونه؟
من از سال 59 یادمه. 58 من کلاس اول دبستان بودم. غیر از اینکه مردم به فکر تجملات نبودن ... کلی دیگه راحت تر زندگی می کردن.
اگر جزئی تر نگاه کنیم مثلا خونه ها چه وضعی داشتن از نظر ساختمان سازی؟
ساختمانی ما اصلا چیزی به عنوان آپارتمان نداشتیم. معدود معدود ( تکرار از خودش است. ) اونایی که ... مثلا یک برج اسکان تازه ساخته بودن خیلی کم. ما اصلا نمی دونستیم. ما اینجا که شمرون بودیم همش بیابون بود. همش بیابون بود. ( در حین گفتن این جمله جوری نگاهش از فضای داخل مغازه به بیرون می رود و همان جا می ماند انگار که واقعا همان لحظه بیابان را جلوی چشمانش می بیند. ) بالا می رفتیم جوستون بود. از این ور می رفتیم زمینای پشت مترو بود.
جوستون؛ منظورتون یعنی جو کاشته بودن؟
جو می کاشتن. جوستون بود. سرِ دزاشیب سیب زمینی کاری بود. ادامه مطلب ...
لبخند شوهرم
وقتی آدم شاده که از یک سری مسائل و مشکلات به دور باشه. مثل مشکلاتی که الان دور و برمون هست. وقتی شادی در دل مون باشه می تونه در ظاهرمون هم نمود داشته باشه. می تونیم کسی را دوست داشته باشیم. من موقعی شادم که مشکلات به من احاطه نکنه. مشکل همسر، بچه، خانواده. من 27 سالمه. سه ساله که مطلقه هستم. بچه ندارم. وقتی می بینم دیگران شاد هستند از شادی آنها شاد می شوم. مخصوصا از شادی خانواده ام. الان تنها زندگی می کنم. کار می کنم. در زندگی زناشویی چیزی که من رو شاد می کرد لبخند شوهرم بود. از مشکلاتی که به راحتی حل می شدند شاد می شدم. وقتی می دیدم خانواده ی خودم و شوهرم به هم احترام می گذارند این باعث شادی ام می شد. من دیپلم دارم. امسال می خوام کنکور شرکت کنم. از بچگی عاشق رشته ی حسابداری بودم. در این سه سال بعد از جدایی، خیلی علاقه داشتم که تحصیلم را در رشته ی حسابداری ادامه بدم ولی فرصت ها را از دست می دادم به دلیل مشکلات مالی که مجبور بودم کار کنم. ولی امسال حتما حتما این کار را می کنم.
تاریخ و محل چاپ: دوم شهریور ماه سال 1382 در صفحه ی "اجتماع " روزنامه ی یاس نو