پدرم و برادرام می گفتن
این شغل، مردونه س
وقتی می شنود روزنامه نگارم و می خواهم با هدف مهربان تر شدن مردم با هم، با او مصاحبه کنم می گوید:" می شه کارت تون رو ببینم؟" می گویم: من آزاد با مطبوعات کار می کنم؛ کارت ندارم. می بینم قانع نشده! می گویم: می تونم امروز برم و یه روز دیگه روزنامه ای و که مصاحبۀ قبلی من توی اون چاپ شده و کارت شناساییم و بیارم که اسم چاپ شده م و ببینین. چند ثانیه ای همین طور که نگاهش به من است، مکث می کند. بعد می پرسد:" حالا چی باید بگم؟"
***
کارتون چیه؟
آجیل فروشی. فکر می کنم من جزو زنان خیلی نادری هستم که چنین شغلی دارن؛ چون اکثرا" یا فروشندۀ پوشاک هستن یا آرایشگر.
چند ساله به این کار مشغول شدین؟
سه ساله.
چطور شد این کار را انتخاب کردین؟
من فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارم. هشت سال تو یه شرکت کار می کردم. به دلایلی از شرکت رفتم.
اون زمان حدود دو، سه سال بود که بابام سرطان گرفته بود و این مغازه هم حدود دو سه سال بود که کلا" بسته بود. تو خونه فضای مریضی پدرم غالب شده بود؛ چون شیمی درمانی می شد. کلا" اون کارو ترک کردم. بعد اومدم با پدرم صحبت کردم. گفتم که من می خوام اینجا رو با سرمایۀ خودم، خشکبار فروشی کنم؛ چون این محل اصلا" آجیل فروشی نداره. پدرم اولش مخالفت کرد.
چرا؟
گفت:" اینجا یه محلۀ سنتی یه و تو یه دختر تنها هستی و با این کار، سرمایه ت از بین می ره. کسی از تو چیزی نمی خره. این شغل مردونه س." من به پدرم گفتم ...
( همین موقع مرد جاافتاده ای خندان وارد مغازه می شود. فروشنده هم که حسابی خنده اش گرفته رو به من می گوید:" این م پدرم؛ خودش اومد!" بعد رو به پدرش می گوید:" این خانم، خبرنگاره؛ داره با من مصاحبه می کنه." پدرش همچنان خندان از گوشه ای چهارپایه ای برمی دارد تا کنار ما بنشیند. قبل از اینکه من چیزی بگویم دخترش می گوید:" بابا می شه شما یه نیم ساعتی برین پیش ... تا صحبت ما تموم بشه؟" پدر با چهرۀ شیرین ، نگاه آرام و پراز شور زندگی اش، چهارپایه به دست، به سادگی فقط می پرسد:" مگه صحبتاتون خصوصی یه؟" دختر جواب می دهد:" نه؛ فقط من راحت نیستم جلوی شما." پدر، که وجودِ پر از آرامشِ دلیشینش از همان دقیقۀ اول دیدار، انسان را مجذوب خود می کند، همچنان چهارپایه به دست با لبخندی شیرین از مغازه بیرون می رود. چهارپایه را درپیاده رو جلو مغازه می گذارد و می نشیند. همان موقع مرد جوانی از پشت سر پدر رد می شود. دختر خندان با اشاره به مرد جوان می گوید:" این م برادرم که سوپرش اون دستِ کوچه س." بعد دو انگشتش را به هم حلقه می کند و می گوید:" ما آذربایجانیا با هم این جوری هستیم؛ پشت همیم همیشه." بسیار با هوش است. بدون اینکه من یادآوری کنم که جواب کدام سؤال ناقص مانده، خودش ادامه می دهد.)
به پدرم گفتم حتی اگر سرمایه م هم از بین بره من از شما هیچی نمی خوام. مطمئن باش. من با سرمایه و ارادۀ خودم اینجا رو راه اندازی میکنم. برادارام هم با شنیدن فکر من نیشخند زدن. گفتن این شغل کاملا" مردونه اس؛ از پسش برنمی یای. حدود سه ماه گذشت تا اینکه پدرم قبول کرد که من این شغل و شروع کنم.
چند سالتون بود؟
اون موقع 31 سالم بود.
مغازه قبلا" چی بود؟
کت و شلواردوزی مردونه ... و چون این شغل تو ده سال آخر تقریبا" منقرض شده بود و تعداد اندکی از مردم سفارش شخصی می دادن، درآمد بابام خیلی خیلی کم شده بود. من کمک های مالی زیادی توی همین هشت سالی که می رفتم سر کار، می کردم.
اینا را می خونن ناراحت نشن؟
کار بدی که انجام نداده م؛ بهش افتخار می کنم. ( به پدرش که بیرون نشسته اشاره می کند.) به بابام نگاه کن! شفا پیدا کرده. ماشاءالله اصلا" انگار نه انگار که سرطان داشته! من کتاب زندگی م و تا دیروز نوشته م.
چرا این کسب و انتخاب کردین؟
من چون مدیریت بازرگانی خونده بودم تحقیق کردم که چه شغلی کمتر هست که بتونه خواسته های مردم این محل و برآورده کنه. دیدم اینجا اصلا" آجیل فروشی، خشکبار فروشی، حبوباتی وجود نداره.
قبل از این چه کار می کردین؟
من مسئول حسابداری بودم.
چند سالتونه؟
34. ادامه مطلب ...
وقتی تهرون بیابون بود ...
چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود کار می کند.
***
سلام. می خواهم در مورد کار و زندگی تان با شما صحبت کنم. برای روزنامه.
(می خندد. چشمانش با برقی از تعجب روشن تر می شود.) از من؟ چی دارم برات بگم؟
نگران نباشید. من می پرسم شما جواب بدهید. سخت نیست. چند سالتان است؟
62 سال، 63 سال.
اهل کجا هستید؟
اهل سبزوار، 35 ساله تهرانم.
شوهرتان هم فروشندگی می کند؟
با هم وامی ایستیم، داخل پیری. چه کار کنیم؟ ( نانی از یک کیسه نایلونی درمی آورد و همان طور ایستاده نان خالی را شروع می کند به خوردن.) این هم صبحانه مان! بنویس.
کمی از زندگی تان بگویید؟
سبزوار دنیا آمدم. سبزوار بودیم. بزرگ شدیم. عروسی رفتیم. 35 ساله هم تهرانیم. به غیر از زحمت و زحمت کشی چیز دیگری نداشتیم. خودت حساب کن چند ساله بودم اومدن تهران! سبزوار دو تا بچه داشتم. بچه هام از سرخک بمردند، بعدا" گفتم برم تهران. اینجا بمونم چه کار کنم؟ اومدیم تهران! تا الان هم داریم زحمت می کشیم. 20، 25 سال کارگر مردم بودیم. الان داخل پیری دیگه نمی تونیم. این هم روزگار ماست. چهار تا بچه داریم. دو تا دختر، دو تا پسر. اونا رو هم عروس کردیم. زن گرفتن. اونا هم مستأجرن. هر دو تا پسرم مستأجرن. ( مرد مسنی که مچ یک پایش را با پارچه بسته به در مغازه می آید. چهرۀ شیرینی دارد. حدس می زنم شوهرش باشد، زن توضیح می دهد که برای روزنامه است. لحظه ای کوتاه از فکرم می گذرد که فهمیده من با زنش صحبت می کنم خودش را به سرعت رسانده است. منتظر شنیدن اعتراضی از طرف او هستم. اما، برعکس، در جواب زنش با لبخند دلنشینی به هر دوی ما نگاه می کند و می گوید:" برم صبحانه بخورم.")
از کار در خانه های مردم چقدر درآمد داشتید؟
از سه تومن (سه تا یک تومنی) کار کردم روزی! برجی 90 تومن! دیگه آخرا مثلا" 1000 تومن، 1500 تومن می دادن. از وقتی هم که مریض شدم دیگه نتونستم کار کنم. (لهجۀ غلیظی دارد. بعضی افعال را به شکل خاصی به کار می برد که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.) اینجا را شاید 15 ساله راه انداختیم برای کاسبی. این هم که کاسبی نیست. فقط اینجا ایستادم. (به پای شوهرش که هنوز دم در مغازه ایستاده اشاره می کند.) از 48 محرم که زخم شده دیگه خوب نشده. (شوهرش نسخه ای را از جیبش درمی آورد و می گوید:" قند دارم هی باید برم دکتر.")
از کار در خانه ها مریض شدید؟
خونه الان کاراش آسونه. اون که ماشین لباسشویی دارن. جاروبرقی دارن. حالا که کارا آسونه نمی تونم برم کار کنم. قدیم جاروبرقی که نبود. باید آب گرم کنم بیارم. یخ حوض رو بشکنم آب بردارم. سخت بود. حالا که آسونه نمی تونم. الان آرتوروز و هزار درد گرفتم.
شوهرتان چه کار می کند؟
اون هم همین جا! هر دومون همینیم! نه بیمه ایم. نه هیچی. برجی دویست هزار تومن مالیات می بندن. ما هم قسط بندی می کنیم. (هنوز هم نان خالی را بین حرف هایش لقمه می کند و می خورد.)
صبح چه ساعتی به مغازه می آیید؟
صبح کار خونه مو کردم. لباس رو شستم. جارو کردم. ساعت نه و نیم می آم پایین. همین جاست خونه مون. بالای همین جا. ناهار یه غذایی گذاشتم. هی می رم سر می زنم. زحمت عالم دنیا رو کشیدیم. فردا می گن بفرمایید اون دنیا. بچه خواهرم که مغازه بغلی یه می گه نه، بفرمایید نمی گن. ک دفعه می برن. اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم. ادامه مطلب ...
یک آرزوی کوچک
تنها آرزویش در این دنیای بزرگ خیلی خیلی کوچک است. کوچک به اندازۀ داشتن یک متر مربع زمین خالی در پیاده رو با مجوز قانونی تا بتواند بی ترس و لرز، از بساط محقر دستفروشی اش نان خانواده را درآورد.
***
وقتی از موضوع کارم با او صحبت می کنم برآشفته می شود.
برای من فایده ای هم دارد؟
بلافاصله نه، ولی خُب اگر یک گزارشگر با شما حرف نزند مردم چطور از زندگی شما، از درد دل شما باخبر شوند؟
حُب پس بشین بنویس. ( لب جوی کنار پیاده رو که آبی در آن نیست می نشینم. فورا" نایلون پاره شدۀ یک کارتن را از کنار بساطش برمی دارد و به من می دهد. " اقلا" روی این بشین." و هنوز آماده نوشتن نشده ام که شروع می کند. تند و تند و بدون وقفه. )
هیچ وقت از بچه هایی که تو انقلاب بود یادی می کنند؟ که 130 تا بخیه تو شکمم هست، انگشت پام خرد شده. کی کرده؟ ارتش شاه. واقعا" باید از من و امثال من یادی کنند.
اینجا چکار می کردید؟
گدایی می کنم! دو هفته پیش شهرداری 80 هزار تومن عین همین بساط رو ( به بساط کوچکی که جلویش است اشاره می کند.) جمع کرد برد. کاغذ هم نداد. 80 تومن رو قرض کرده بودم برای خریدن اونا. (باز بساطش را نشان میدهد.) اینا هم همش قرضه خداوکیلی. تا خرخره تو قرضم.
قبل از این کار چکار می کردید؟
زمان شاه بهترین شغل رو داشتم. کارم اون زمان آرماتوربندی ساختمان بود. بهترین شغل و داشتم. چون تو انقلاب مجروح شدم دیگه کار سنگین نمی تونم بکنم. الان کار سنگین بکنم سه روز باید بستری بشم.
چند سال آرماتوربندی می کردید؟
من از بچگی شغلم این بود.
از چند سالگی؟
از هفت سالگی. هم سرایدار یه دکتر بودم هم آرماتوربند. صبح می رفتم آرماتوربندی، شب می آمدم سرایداری. توی ساختمانی که الان می شینم سرایدارش بودم. روزای تعطیلی کار می کردم برای دکتر. دکتر روی صندلی چرخدار بود. رو حساب اون تر و خشکش می کردم. جاهایی که می خواست می بردم.
پدر و مادرتان کجا زندگی می کردند؟
پدر و مادر من هم بدبخت، بی سواد، عقب مانده. جای دیگه ای خونه اجاره ای داشتند. نیاز به حقوق ما داشتند که بهشون بدم. تهران بودند. مادرم مریض بود یک روند. دو سال بیمارستان بستری بود. رو حساب بیماریش ما خیلی سختی کشیدیم. پدرم نمی تونست.
زمان بیماری مادرتان چند سال داشتید؟
من فقط سه سالگی یادم می آد که مریض شد. تا پنج سالگی من مریض بودم. بعد خوب شد آمد. الان دوباره همون مریضی رو داره. بعد منو فرستادند دنبال کارگری و حمالی.
چند خواهر و برادر دارید؟
اون موقع سه تا برادر بودیم. الان پنج نفریم. یه خواهرداریم چهار برادر. یکی شون گذاشته رفته. پنج ساله. معلوم نیست کجاست. بچه هاشون بیخته سر ما. پنج تا بچه رو ول کرده سر من و بابای بیچاره. اون یکی داداشا که نگاه نمی کنند.
زن برادرتان کجاست؟
نگه داشتیم با بچه هاش که بالا سر بچه هاش باشه.
برادرتان او را طلاق داده است؟
اصلا" معلوم نیست کجاست. به اسم باکو رفت و حالا نمی دونیم کجاست.
شغل برادرتان چی بود؟
عین خودم آرماتوربندی می کرد. بعد که من مجروح شدم یه مدت تو خیابون دستفروشی کرد بعد رفت. چون من نتونستم برم زیر کار سنگین. باید من کار می گرفتم تا اون می رفت سر کار.
آرماتوربندی را از کجا یاد گرفتید؟
آقام یه دوستی داشت. درد ما را دید این کارو به سرعت یادمون داد. یک سال بعد از خوب شدن مادرم افتادم تو این کار سنگین و بعد سرایداری.
با سن کم چطور آرماتوربندی یاد گرفتید؟
مغزم خیلی تند بود. خیلی قوی بود. منتهی بی مادری منو زمینگیر کرد. ادامه مطلب ...
کاسبا می گن بازار به روز و ماه نیس؛ به ساله
از جلوی مغازه اش که گذشتم بی حرکت پشت میزش نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. آرامشش از همان نگاه اول در چشمم نشست. به راهم ادامه دادم ولی بعد از دیدن دو سه مغازه، برگشتم. وارد شدم و سلام کردم. چند جمله ای از توضیح من در بارۀ دلیل مراجعه ام را در سکوت شنید و گفت:" دیدم شما آمدی، رد شدی، دوباره برگشتی؛ چی شد؟"
***
کارتون چیه؟
فروشندۀ مواد غذایی؛ برنج، روغن، شکر.
چند ساله؟
از 74.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
یکی از آشناهامون این کاره بود؛ ما هم اومدیم باش مشغول شدیم.
چند سالتون بود وقتی اومدین سر این کار؟
23، 24 سالم بود.
قبلش چکار می کردین؟
کارمند جهاد سازندگی بودم.
چند سال؟
دو سال.
چی شد اومدین بیرون؟
گفتم که! با این دوستم آشنا بودم، اومدم تو این کار.
از کار کارمندی راضی نبودین؟
نمی شه بگم راضی نبودم.
پس چی شد؟
جوونی زیاد فکر نمی کنه آدم؛ اونی که پیش می یاد انجام می ده. این جوری نیس؟
بستگی به جوونش داره. حقوق کارمندی چقدر بود؟
12 هزار و 700 تومن.
دقیق یادتونه؟
آره یادمه. با اضافه کاری می شد 14700. سقف اضافه کاری که به من می دادن 2 هزار تومن می شد.
چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟
دیپلم دارم. 47، 48 سال.
چرا کار آزاد و ترجیح دادین؟
چون اینجا حقوق بیشتر می دادن. اونجا 14 تومن می دادن اینجا اومدم 20 تومن می دادن.
کی ازدواج کردین؟
سال 77.
چند سالتون بود؟
27 سال.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
( نرم می خندد.) الان یا اون موقع؟
اول اون موقع رو بگین.
اون موقع فکرم همین بوده که اومده م اینجا.
الان؟
الان، کارمندی راحت تره.
از چه نظر ؟
از نظر دغدغۀ فکری. آره دیگه فکراشون راحت تره. من امروز یه اداره ای بودم، گفتن جلسه دارن. میوه گذاشته بودن جلوشون می خوردن. من و نیم ساعت نگه داشتن. الان کارمندی بهتره. آره دیگه آدم پیر که می شه این جوری می شه.
از نظر مالی چی؟
مالی هم کارمندا با حساب ترهزینه می کنن؛ ما بی حساب هزینه می کنیم.
چطور بی حساب؟
ما چون درآمدمون مشخص نیست تقریبا" هر جوری بخوایم خرج می کنیم.
بی حساب هزینه می کنین کم نمی یارین؟
نه این قدر بی حساب!
چه موقع احساس شادی می کنین؟
وقتی تو خونه م. ( ابهام را که در نگاهم می بیند خنده اش می گیرد.)
چیز دیگه ای غیر از خونه، شما را شاد نمی کنه؟
شادی فرق می کنه. شما یه معامله می کنی سود می کنی خوشحال می شی. درسته؟ یه موقع هم ضرر می کنی ناراحت می شی. ولی نه این خوشحالی شادیه، نه اون ناراحتی، غم؛ چون گذراس دیگه.
چند تا بچه دارین؟ چقدر درس خوندن؟
دو تا. یکیش دختره. پیش دانشگاهیه. یکیش هم پسره. کلاس چهارمه.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
همین و راضی ام.
چند ساعت کار می کنین؟
9 تا 7.
چقدر مشتری محلی دارین، چقدر از جاهای دیگۀ شهر؟ خیلی ها فکر می کنن اینجا، هم جنسا بهتره و هم قیمت؟
( بلافاصله با لبخند مختصری به لب می گوید) فکر می کنن ... ادامه مطلب ...