پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

آواره است با ملافه های تمیز در کوله اش!


یه بچه سرراهی!


یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمی‌خورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را می‌گیرد. سر صحبت را با او باز می‌کند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد.

دو، سه روز بعد زنگ می‌زند. وقتی محل دیدار مشخص می‌شود می‌گوید: “من که شما را نمی‌شناسم. ولی شما حتماً ما را پیدا می‌کنی. چون من و پسرم هر دو کچل کردیم!"*  

***

کمی از خودتان بگویید.

خودم بچه سرراهی هستم. شیرخوره بودم منو می‌ذارن حرم امام رضا. به قول خودشون، اونایی که منو پیدا کردن بردن بزرگ کردن. 16 ساله کردن ما رو. یه روز اختلاف پیش آمد بین اونها. به من گفتن تو بچه ما نیستی. تا 16 سال نمی‌دونستم که اینا پدر و مادر واقعی من نیستن. پدرم کارگر بود. مادرم هم خیاطی می‌کرد. بچه‌دار نمی‌شدن. به من گفتن بچه ما نیستی هرجا دوست داری برو.

کجا بزرگ شده‌اید؟ بعد از این جریان کجا رفتید؟

تو مشهد منو بزرگ کردن. وقتی منو از خونه بیرون کردن فقط یه کرایه ماشین دادن. من تنهایی آمدم تهران. گشنه، تشنه. خرجی نداشتم. اصلاً هیچ سواد ندارم.

شما را مدرسه نفرستاده بودند؟

از من کار قالیبافی می‌کشیدن. مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. منم بچه بودم. قالیبافی می‌کردم. قالی که تمام می‌شد مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. حتی برا من لباس هم نمی‌گرفتن. با پول خودم که می‌خواستن لباس نو بگیرن زورشون می‌آمد. از این لباسای دست دوم می‌گرفتن. از این کهنه‌ها. اون موقع روزی 30 تومن، 40 تومن به من می‌دادن. زمان شاه بود. اون موقع 30 تومن 40 تومن، 1000، 1500 تومن ارزش داشت. یادم می‌آد یه نوشابه 9 تومن بود. از کوچیکی عوض اینکه مدرسه بذارن قالیبافی گذاشتن.

صبح ساعت هفت می‌رفتم تا ساعت چهار، پنج بعدازظهر که غروب می‌شد. وقتی از من زیاد کار می‌کشیدن من دست خودمو می‌بریدم که کار نکنم. پدرم منو می‌زد از خونه بیرون می‌کرد. می‌گفت چرا بریدی؟ منم از خستگی که زیاد کار می‌کشیدن مجبور بودم. یادم می‌آد یه صبح منو بیرون کرد. فقط خوراک من سیب بود. سیبای مردم تو باغا. یعنی نونی چیزی گیرم نمی‌اومد بخورم. پولم نداشتم. اونجا یه مسجد کوچیکی بود درش وا بود. شب تو مسجد می‌خوابیدم. یه شب تو مسجد سردم بود. دیدم یه مردی رو آوردن تو مسجد. خوابیده بود. یه پتو روی اون بود. منم رفتم زیر پتوی اون خوابیدم. از ناچاری. سرما بود. زمستون بود. صبح که بیدار شدم دیدم این طرف مرده. معتاد هم بود. از قیافه‌اش معلوم بود. بعد از اون از ترس مرده می‌رفتم خونه پدرم. یه زیرزمینی بود کاه می‌ریختن. شب می‌رفتم اونجا می‌خوابیدم. دیوار کوچیکی داشت. از دیوار رفتم بالا. رفتم لای کاها خوابیدم.

چند روز طول کشید؟

تقریباً یه هفته همین‌جوری بدبختی می‌کشیدم. به خاطر اینکه دستمو می‌بریدم تا یه هفته، ده روز نمی‌تونستم ببافم.

با چی دستت را می‌بریدی؟

با قلاب قالیبافی. یه شب پدرم نزدیک ساعت دوازده‌ونیم شب آمد بره به الاغ کاه بده دید من اونجا خوابیدم. عوض اینکه دست منو بگیره ببره خونه غذا بده با لگد زد تو گوشم. فقط به من فحش داد. لگد زد و رفت خوابید. بلند شدم دیدم از گوشم خون می‌آد. برگشتم رفتم مسجد خوابیدم. (مردمی که در پارک از جلوی ما رد می‌شوند از دیدن مردی که روی نیمکت نشسته و کوله‌ای پایین پایش گذاشته و یک کیسه مشکی روی پاهایش و تند تند حرف می‌زند و من که تند تند می‌نویسم با تعجب چند لحظه‌ای می‌ایستند. نه من و نه او توجهی به آنها نداریم. سرمان به کار خودمان است. بخصوص او که بدون هیچ‌گونه بروز احساسی در چهره‌اش چنان ساده از زندگیش می‌گوید که انگار دارد با همان جدیتی که به آشنای من قول داده که تماس بگیرد، انجام وظیفه می‌کند.)

تهران چه کار کردید؟

تهران که رسیدم رفتم میدان کارگری ایستادم برای کار. بعد رفتم تو یه چلوکبابی سر کار با روزی 120 تومن. بیشتر نمی‌دادن. اولای انقلاب بود. اونجا ظرفشویی می‌کردم. شبا هم تو همون چلوکبابی می‌خوابیدم.

‌شناسنامه‌ام را گذاشته بودن تو قنداقم. شناسنامه رو بهم دادن. یه کرایه ماشین هم دادن. آمدم بیرون. الان هم همرامه. می‌خواهید ببینید؟

چند وقت در چلوکبابی کار کردید؟

نزدیک یه سال و نیم تو چلوکبابی کار کردم. من بعد از دو ماه از چلوکبابی مرخصی گرفتم که برم به پدر و مادرم سر بزنم. اونا تو یه روستای نیشابور بودن. یه کادو خریدم برا مادرم. یه کادوم خریدم برای پدرم. از دل خودم فکر کردم اینا منو بزرگ کردن. برای حق زحمت­شون کادو خریدم براشون. رفتم دیدم نیستن. از صاحب­خونه پرسیدم. گفت قراردادشون سر رسید. از اینجا رفتن. (من همان‌طور که یادداشت می‌کنم زیرچشمی هم مراقب پسرش هستم که زیاد از ما دور نشود. از فکر این‌که به خاطر این مصاحبه پسرش گم شود یا موقع بازی از جایی بیفتد دل توی دلم نیست. ناگهان به هر طرف نگاه می‌کنم پسر را نمی‌بینم. به پدرش می‌گویم من اینجا هستم بروید دنبال پسرتان. بلند می‌شود و به سرعت به سمت چپ پارک می‌رود. اما دست خالی برمی‌گردد. لحظه‌ای نمی‌گذرد که خود بچه از سمت راست پارک که گویا یک زمین کوچک با وسایل بازی دارد به طرف ما می‌آید. نفس راحتی می‌کشم. بچه با اشاره به زمین بازی می‌گوید:" بازی." با اینکه پدرش گفته سه سال ونیمه است ولی هنوز خوب حرف نمی‌زند. نمی‌تواند جمله بگوید فقط تک و توک کلماتی را یاد گرفته است. پدرش می‌گوید:" بچه زرنگیه. خودش خیلی از من دور نمی‌شه." ) یه چادر و یه روسری برای مادرم گرفته بودم یه پیرهن و زیرشلواری برای پدرم. دیدم نیستن، چادر و روسری رو دادم به زنی که گدایی می‌کرد. همین‌جوری بهش دادم. خیلی هم خوشحال شد بنده خدا. من که خودم زن نداشتم. پیرهن و زیرشلواری رو هم خودم پوشیدم.

بعد از چلوکبابی چه کار کردید؟

بعد از چلوکبابی تو مسجد کار کردم. یک سال و نیم هم تو مسجد قسمت وضوخونه بودم. نظافت اونجا را انجام می‌دادم. چلوکبابی دیگه خسته شدم. کار سنگین بود. به خاطر اینکه آشپزی یاد گرفته بودم گفتم جای دیگه برم آشپزی کنم مزدم بیشتر بشه. به این علت آدم بیرون. رفتم مسجد نماز بخونم دیدم اعلام کردن خدام می‌خوان. منم به خاطر ثوابش رفتم، گفتم بهتره. هم ثوابه هم پولش حلاله. مسجد ماهی 30 تومن بهم می‌داد. دور و بری‌ها همه طلافروش بودن به من کمک می‌کردن. بالاخره زندگیم تامین می‌شد. خود منم اعتیاد ندارم. سیگاری هم نیستم. بعضی روزا پنج‌هزار تومن، شش‌هزار تومن کمکم می‌کردن. یعنی شب که حساب می‌کردم می‌دیدم این‌قدر درآمد دارم. من نمی‌گفتم پول بدن خودشون کمکم می‌کردن. این پولا خرج خونه می‌شد.

چند سالتان است؟ کی ازدواج کردید؟ 
ادامه مطلب ...

مصاحبه با فروشندۀ مغازۀ سه متر در 70 سانت!



خدمات الکترونیکی در یک مغازه یک وجبی


هر وقت از جلوی آن سه مغازه یک‌وجبی! که هر کدام دو دستگاه تلفن دارند رد می‌شوم اولین چیزی که به ذهنم می­ رسد معاملات کلانی است که می‌گویند فقط از طریق تلفن انجام می‌شود. فکر می‌کنم آن مغازه‌ها که بیشتر شبیه مختصری تراشیدگی در داخل دیوارند فقط ظاهر قضیه است و اصل همان دستگاه‌ تلفن­ هاست.

***

امروز می‌خواهم با یکی از آنها صحبت کنم. از مغازه اول می‌گذرم و جلوی پیشخوان جمع‌ وجور دومی می‌ایستم. سه مرد جوان نزدیک هم در آن یک کف دست مغازه ایستاده‌اند. جای تکان خوردن ندارند. فقط در فضای بین قفسه­ های پشت سرشان و پیشخوان جلوی مغازه می‌توانند نیم دور بچرخند مدو از قفسه‌ها، جنسی را که مشتری می‌خواهد بردارند. بیشتر که دقت می‌کنم می‌بینم یکی از آنها روی چارپایه‌ای نشسته است.

شغل تان چیست؟

فروشنده لوازم برقی.

چه لوازمی؟

لوازم برق فشار قوی و ضعیف.

مثلاً چه لوازمی؟

کابل، کلید پریز، کنتاکتور

چند سال است که به این کار مشغولید؟

از سال 64. تقریباً 16 سال می‌شه.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

درس می‌خوندم.

چقدر درس خوانده‌اید؟

من تا دیپلم. دیپلم ریاضی.

چطور شد که ادامه ندادید؟

برادرام خدمت بودند اون موقع، پدرم دست تنها بود. من سه سال آخر دبیرستان را متفرقه امتحان دادم.

چرا؟

چون پدرم دست تنها بود. کهولت سن داشتند، ناراحتی قلبی داشتند.

در آن سن مغازه پدرتان را اداره می‌کردید؟

بله. از صبح تا بعدازظهر می‌آمدم مغازه. بعد می‌رفتم کلاسای تقویتی.

شبانه درس می‌خواندید؟

شبانه، نه. متفرقه می‌رفتم. فقط ثلث اول و دوم امتحان می‌دادم.

دوره تحصیل‌تان قدیم بود یا جدید؟

دوره قدیم.

چند سال دارید؟

متولد 1350 هستم، سی سال. دبیرستان سه سال آخرشو آزاد امتحان دادم.

دوست داشتید درس را ادامه بدهید؟

بله.

می‌خواستید چه رشته‌ای بخوانید؟

مهندسی برق دیگه. (جوری جواب این سؤال را می‌دهد که انگار مسئله بسیار روشنی است و اصلاً نیازی به پرسیدن نداشته. شاید من باید از فروش لوازم برقی می‌فهمیدم که علاقه‌اش به رشته مهندسی برق است!) من علاقه داشتم، چون دیپلمم هم ریاضی ـ فیزیک بود.

چرا برادرتان که از سربازی آمد تحصیل را ادامه ندادید؟

نه، دیگه.دیدم جاافتادم تو این کار. با اینکه دو تا کارو هم­ زمان انجام می­ دادم. قابلیت انجام دو تا کار هم­ زمان رو داشتم.

شما که می توانستید هم درس بخوانید هم کار کنید چرا درس را ادامه ندادید؟

نشد. اصلاً تو کنکور شرکت نکردم چون فکر کردم موفقیتم توی این کار بیشتره. اون موقع هم بود که کنکور را دو مرحله‌ای کرده بودند. دیگه کمتر کسی می‌تونست قبول بشه.

برای سال بعدش سعی نکردید؟

نه دیگه.

خانواده شما را برای ادامه تحصیل تشویق نمی‌کردند؟

چرا.

با این وجود تلاش نکردید؟

(شرمزده می‌خندد.) نه، دنبالش نرفتم.

حالا پشیمان نیستید؟

نه چون تو این کار احساس موفقیت می‌کنم.

برادرتان هم با شما کار می‌کند؟

بله. مغازه‌اش جداست.

مغازه خودش است یا پدرتان؟

نه، پدرم.

شراکت شما با پدرتان در مغازه به چه شکل است؟

درصدی از سود کل مغازه را می‌گیرم.

راستی مغازه‌تان چند در چند است؟

سه متر در 70 سانت!

چند سال است پدرتان این مغازه را دارد؟

از سال 60. (تلفن زنگ می‌زند. عذرخواهی می‌کند تا به آن جواب بدهد. من هم از فرصت استفاده می‌کنم و فضای بالای مغازه را نگاه می‌کنم. مغازه سقف کاذبی دارد که گویا فاصله بین آن و سقف اصلی را انباری کرده‌اند.)

ارتفاع مغازه چند متر است؟

چهار متر.

برای استفاده از انباری، نردبان می‌گذارید؟

(خنده‌اش می‌گیرد و به قفسه‌ها اشاره می‌کند.) نه از روی همین قفسه‌ها می‌ریم. اینجا دیگه جای پله نداره!

قبل از این‌که شما اینجا را بخرید همین شکلی بود؟

بله، قدمت این مغازه شاید مال زمان احمدشاه باشه. به همین صورت بوده از قبل. (کمی عجیب است اگر آن زمان هم به همین شکل بوده باشد.)

واقعاً این‌طور فکر می‌کنید؟ 

ادامه مطلب ...

گپی دوستانه با دستفروش کتاب های دست دوم


این هم روزی بود


کنار سفره کتاب‌هایش می‌نشیند. روی یک صندلی که با چارپایه‌ای همسایه است. چارپایه را با تکه‌ای بریده شده از یک قالی کهنه فرش کرده است. مثل دفتر کاری که صاحب آن می‌داند مراجعه‌کننده دارد و باید وسیله راحتی آنها فراهم باشد. شیرینی چهره‌اش به انسان آرامش می‌دهد. اغلب کسی روی چارپایه نشسته، با هم حرف می‌زنند یا در سکوتند. کتاب‌های منظم چیده شده‌اش را دیوار مشبک فلزی‌ای از پیاده‌رو جدا می‌کند. پاکیزگی آن طرف دیوار مشبک چشم را می‌نوازد.

***

به راحتی پذیرفت که با هم گفت و گو کنیم. بیش از آن خوشروست که بتواند چنین خواسته‌ای را رد کند.

چند سال است اینجا کتاب می‌فروشید؟

خیلی وقته. در حدود 30، 35 سال است. (با اشاره به زمین خالی سمت راستش می‌گوید: آنجا مغازه‌ام بود. بعد که خراب کردند آمدم این طرف.) سال 70 مغازه ما را خراب کردند. سال 1335 اروپایی‌ها آمدند راجع‌به مترو صحبت کردند، نقشه‌هایش را کشیدند و رفتند. آن برنامه‌ها مال گذشته بود. تا سال 1358. مترو این ملک‌ها را خریده بود برای ایستگاه مترو. از وقتی مترو آمده اینجا سال 60، ده سال مغازه را داشتم. مغازه‌ام زیرپله بود. کوچک بود. شاید دو در سه. حیاط بزرگی پشت مغازه بود. تمام این ملک‌ها را خریدند. اینجا از اول یک مغازه قنادی بود. قنادی دست ما بود. البته شریک جنسی بودیم. مغازه مال کس دیگه‌ای بود. تو مغازه قنادی کار می‌کردم ولی من بیشتر به فرهنگ و کتاب علاقه داشتم. سال 35 تو مغازه قنادی بودم تا سال 55 که مغازه را فروختند. پنج سال جلوتر از آمدن مترو. همه این ملک‌‌ها مال صاحب قنادی بود. چون 35 سال اینجا کار کرده بودم مغازه کتابفروشی را به عنوان چند سالی که اینجا بودم به من دادند که “برو مشغول کار شو تا هر وقت اینها آمدند”. از سال 55 من توی این کتابفروشی کوچک زیرپله بودم. من سابقا کتاب سر پا خرید و فروش می‌کردم. سر پا می‌خریدم  و می‌فروختم. اصلاً من تمام مدت عمرم که تهران آمدم چون علاقه به فرهنگ داشتم بعد از کارم (منظورش کار قنادی است) از چهار، پنج بعدازظهر می‌رفتم دنبال کتاب‌های خطی و چاپ سنگی. می‌خریدم کتابو چون علاقه داشتم. نگه می‌داشتم بعضی‌ها را و بعضی‌ها را رد می‌کردم.

از چه سالی به تهران آمدید؟

من جنگ جهانی دوم به تهران آمدم. از بچه‌های بالاتر از سد کرج هستم. آمدم اینجا چند وقتی مدرسه می‌رفتم. بعد خیلی زود مشغول کار شدم. آمدم توی همین کار قنادی. پدر خودم هم تو این کار بود. پدربزرگم هم بود. در گذشته بودند. پدرم چون کشاورز بودند شش ماه می‌آمدند تهران برای کار قنادی. شش ماه دیگه هم کشاورزی می‌کردند. زمین کشاورزی مال خودمان بود. حالا هم داریم ولی عایدی ندارد. الان با غیات کردند. درخت دارد ولی یک مقدار زیادیش خشک شده است. درخت زیاده ولی قابل استفاده نیست. کیفیت گذشته را نداره.

چقدر درس خوانده‌اید؟

آمدم تهران پنج، شش سالم بود شاید هفت، هشت سال. همین‌طورها. کرج مکتب بود. می‌رفتم. کلاسی نداشتند که دولتی باشد مدرک بدهند. آن‌طور نبود. تهران خونه شاگردی می‌کردم. شبا می‌رفتم اکابر. پدرم تهران بود. من پیش مادرم کرج بودم. پدرم در تهران کار می‌کرد. مادرم در ده بود. پدرم خرجی می‌داد. می‌آمد می‌رفت. ( اتوبوس‌ها که از خیابان نزدیک ما می‌گذرند بوق می‌زنند، بلند و گوشخراش. با همان آرامش زمان گفت و گو، بدون اینکه تند شود یا لحنش تغییر کند خطاب به راننده می‌گوید: بوق نزن. می‌ره. ) حدود پنج سال خونه‌شاگردی می‌کردم. ارباب ما هم کافه قنادی داشت. مردمان متمدنی بودند. کارگر داشتند. من جارو می‌کردم. دیس شیرینی پاک می‌کردم که بدم به شیرینی‌پز. به عنوان شاگرد که این پادوی اینجاست می‌رفتم برای خونه ارباب خرید می‌کردم. نان می‌خریدم، پنیر. جارو می‌کردم. شب‌ها تو خانه ارباب می‌خوابیدم. نزدیک بود خانه به قنادی. پدرم در تهران جای دیگه کار می‌کرد. سوا بود. یه اتاق گرفته بود. بعد آمدم یکسره تو قنادی کار کردم. قنادی اربابم. اینها (صاحب قنادی) تو ده‌مان تردد می‌کردند. پدربزرگم سابق پیش اینها کار می‌کرد.

آیا بابت اینجا پولی به کسی می‌دهید؟

نه. مترو که اینجا را خرید گفتم من راضی نیستم. گفتم من سرگردان می‌شوم. کجا می‌خوام برم. گفتند: “فعلاً همین‌جا مشغول کار باش”. مغازه من را که گرفتند یه 500 هزار یا 600 هزار دادند. در حالی‌که قیمت مغازه دومیلیون بود. نظر من این بود ولی آنها 600 هزار تومن دادند که من اینجا مشغول باشم. تا ببینیم مترو آمد چه کار بشود. هنوز که نیامده (مردمی که از پیاده‌رو می‌گذرند با او سلام و احوالپرسی می‌کنند. خوش‌طبعی‌اش همه را با او آشنا کرده است).

از این کتابفروشی چقدر درآمد دارید؟

دخترم، چیزی نیست. من دو تا کلاس عرفانی دارم. آن دو تا کلاس عرفانی جور مرا می‌کشد. من کارم با مولاناست. من با مرحوم فروزانفر هم در تهران کار می‌کردم. فروزانفر کلاس مولانا را در دانشگاه تهران داشت. من در کلاس ایشان می‌نشستم. بعد از ایشان آقای جلال همایون آمد. او هم مثنوی مولانا را درس می‌داد. عین دانشجو سر کلاس می‌نشستم. با عرفان آشنایی دارم. دو ساعت از شش تا هشت کلاس داشتیم. مدرک ندادند. مدرک ما را ارتش داد.

چه مدرکی؟

داوطلب ارتش شده بودم. گفتم سواد دارم. امتحان گرفتند. خط‌هایی را به ما دادند بخوانیم. خط شکسته می‌نوشتند به دیوار تا هرکسی نتواند بخواند. از آن 100 نفری که آنجا بودیم پنج نفر آن خط‌ها را خواندیم. گفتند: “بنویسید، بدید”. ما هم نوشتیم. بعد آنها در برابر نوشته‌ها نظرشون تا کلاس نهم (همون سیکل) بود. یک ورقه برای استخدام دادند. البته من ارتش نرفتم. دوستانمان گفتند نرو، نرفتم. بعد پشیمون شدم. کاغذ ارتش را دادم به آقای فروزانفر. چیزی نگفتند. پذیرفتند که توی کلاس بشینم. در حدود20 سال می‌رفتم دانشکده ادبیات. کلاس‌های عرفان مولانا (همان‌طور که روی چارپایه نشسته‌ام با شنیدن این جمله یک دفعه احساس می‌کنم دری به رویم باز می‌شود. خودم را غفلتا در باغی پر از گل و سبزه می‌بینم به خودم می‌آیم. 20 سال در دانشکده ادبیات، بدون دیپلم فقط با عشق به فرهنگ و مولانا، فروشنده کتاب‌های دست دوم. باز بوستان دهان باز می‌کند و این بار من از روی چارپایه به داخل آن می‌افتم. هرچه گل‌ها را پشت سر می‌گذارم، گل‌های روبرو پرپشت‌تر جلویم سبز می‌شوند، از فرط عطر گل‌ها گیج می‌شوم.) فقط مولانا. خانقاه هم می‌رفتم. کارشون مولوی بود. الان هم دو کلاس داریم. یکیش تو شمال شهره، یکیش سمت ری. البته این کلاس‌ها را من اداره می‌کنم.

چه کسی این کلاس‌ها را تاسیس کرده است؟

موسس نمی‌خواد. یک اتاق تو خونه است. مردم می‌پرسند. اینجا و آنجا صحبت می‌شود، می‌فهمند. مثلاً صحبت می‌شود که آنجا کلاس عرفان مولاناست. البته ما گنجایش 25 نفر بیشتر را نداریم. گنجایش آن منزل همان 25 نفره.

چند وقت است این کلاس‌ها را دارید؟

از سال 50 به بعد این کلاس‌ها را دارم. دو ساعته. هر کلاس هفته‌ای یک شب، شبی دو ساعت. البته دو ساعت شرح خود مثنوی را صحبت می‌کنیم. چون مولانا حالت قصه دارد. تمثیل است. در مورد تمثیل‌ها صحبت می‌شود. شرح مثنوی در هر دو کلاس به عهده من است. البته اگر یک شب نتونم برم کسی هست که کلاس را اداره کند. ولی کلا خود من اداره می‌کنم. گاهی اوقات با هم می‌خونیم. بعد تقسیم می‌کنیم که هرکس دو مصرع شعر بخواند و شرح کند. ببینیم نظرش چیه. بالاخره شرح می‌کند. تفسیر می‌کند.

چقدر درآمد دارید؟

روزی هزار تومن دارم. ماهی 30 تومن اینجا من می‌تونم دربیارم. خرج خودم کمه. خودم چندان خرجی نمی‌کنم. فکر می‌کنم در ماه50 تومن بشه. حالا کم و زیادش دیگه مهم نیست.

آیا کتاب‌های خودتان است؟

کتاب‌ها را می‌خرم. بعضی‌ها را می‌آورند امانت می‌گذارند. در خانه‌هایشان کتاب دارند. نمی‌خوان ببرند بازار. چون ارزان می‌گیرند. البته اینها با ما آشنایی دارند. از آشناها امانت می‌گیرم ولی از غریبه‌ها نمی‌گیرم. خودم که تهیه می‌کنم می‌دونم در بازار چقدره، همان‌قدر قیمت می‌گذارم. وقتی بفروشم20 درصد را من برمی‌دارم. قیمت کتاب مشخصه. مثلاً کتاب سعدی که چهار تومنه اگر بازار ببره دو تومن می‌خرند. من 5/3 می‌فروشم. 20 درصدش را می‌گیرم.

چه نوع کتاب‌هایی دارید؟ 
ادامه مطلب ...

تهران جای خوبیه برای زندگی کردن


 

گفتم سراغ عدد و رقم نریم



می­ خواهم با مردی که در یک مغازۀ ظروف کرایه­ ای کار می­ کند صحبت کنم. به مغازه­اش می­ روم. کرکرۀ مغازه بالاست ولی کسی آنجا نیست. درِ مغازه قفل است.  به سمت دیگر خیابان می­ روم تا فرد دیگری را برای گفت و گو انتخاب کنم. از جلوی چند مغازه می­ گذرم و به یک مغازۀ عطاری می­ رسم. از شیشۀ ویترین چشمم به قفسه­ های داخل می­ افتد. محصولات،  خیلی مرتب و منظم روی طبقات­ شان چیده شده اند. پشت پیشخوان مرد جوانی نشسته است.


***

 

وارد مغازه می­ شوم و به مرد جوان توضیح می­ دهم که می­ خواهم در مورد کارش با او صحبت کنم.

من نمی­ تونم صحبت کنم.  مغازه مال من نیست.

مگه شما اینجا کار نمی­ کنین؟

موقته. این عطاری دوستمه که چون همسرش بارداره فعلا" نمی­ تونه بیاد سرِ مغازۀ خودش.

چند وقته به جای دوست­ تون اینجا هستین؟

یکی، دو هفته است.

چند وقت دیگه می­ مونین؟

تا وقتی مشکل دوستم حل بشه.

ما می­ تونیم در مورد شما و کارهایی که می­ کنین گفت و گو کنیم.

راضی به صحبت نیست ولی چون مشخصا" کلمۀ "نه" را نمی­ گوید من هم به روی خودم نمی­ آ ورم و سؤالم را می­ پرسم.

چند سال­تونه؟

23 سال. ( همین طور که حرف می­ زند با دستکش­ های یک­بار مصرفی که به دست دارد پودری را که روی پارچه­ ای روی زانوهایش ریخته داخل جلد خالی مخصوص قرص کپسول می­ ریزد. )

چه کار می­ کنین؟

کپسول می­ سازم. کپسول گیاهی برای قند خون.

مواد این کپسول را شما درست کردین یا دوست­ تون؟

فرق نمی­ کنه. هر کس می­ تونه درست کنه وقتی دستور ساخت را داشته باشه.

کار خودتون چیه؟

دانشجوی رشتۀ داروسازیم. سال دوم را تموم کردم. مشتری­ ای وارد می­ شود و یک کیلو گندم می­ خواهد.

کدوم دانشگاه؟

دانشگاه اصلیم همدانه. اینجا دانشجوی مهمان دانشگاه تهرانم. ولی چون نمره­ ام کم شده ترم دیگه قبولم نمی­ کنن. ( خیلی خشک و جدی است. نمی­ دانم به این دلیل است که از اول میل زیادی به صحبت نداشت یا اینکه خوی و خصلتش است. )

چند ترم دانشجوی مهمان بودین؟

یه ترم.

چرا نمره­ هاتون کم شده؟

بالاخره،  دردسر و مشغله و این حرف­ ها... محیطم هم عوض شده بود.

چرا به عنوان دانشجوی مهمان آمدین تهران؟

می­ خواستم محیطم عوض بشه.

چرا؟

یه سری اتفاقات که آنها را نمی­ شه شرح و بسط داد.

حالا برای ادامۀ درس­تون می­ خواین برین همدان؟

شاید همین تهران موندم. معلوم نیست. ( زن و مردی داخل می­ شوند و تخم ریحان می­ خواهند. ) می­ پرسد: کدومو می­ خواین، بنفش یا سبز؟ می­ گویند: اون که برای شربت خوبه. از یه عطاری شنیدیم. می­ گوید که او چیزی در مورد تخم ریحان برای شربت نشنیده.

تهران بمونین،  تو  کدوم دانشگاه می­ خواین درس بخونین؟

یک دفعه با عصبانیت اعتراض می­ کند: شما که می­ خواستی از عطاری بپرسی. چرا رفتی توی زندگی من؟

شما که گفتین عطاری مال دوست­ تونه. اونم که الان اینجا نیست. قرار شد حالا که شما اینجا هستین در مورد شما و دیدگاهی که به زندگی دارین حرف بزنیم.

کمی عصبانیتش فروکش می­ کند. سریع در ذهنم دنبال سؤالی می­ گردم که باز هم بیشتر او را از هیجان اعتراضی ­اش دور کند. 

ادامه مطلب ...

این حرفا به چه درد می خوره؟


دوست داشتم هر کاری را تجربه کنم

دنبال زن مسنی می‌گشتم که شنیده بودم در آن محل زندگی می‌کند. از کنار مغازه‌ها که رد می‌شدم ستون کتاب‌های روی هم گذاشته شده و نوار کاغذی سفیدی که از ستون کتاب‌ها آویزان بود، توجهم را جلب کرد. داخل مغازه رفتم. کتاب‌ها منظم و در ستون‌های جدا از هم، کوتاه و بلند، روی زمین چیده شده بودند. بیشتر کتاب‌ها پوششی از نایلون داشتند. روی نوار کاغذی اسم کتاب‌های هر ستون نوشته شده بود. مغازه عجیبی بود. بعد از کتاب‌ها در انتهای مغازه، طبقه‌بندی‌هایی پر از قطعات ریز و درشت فلزی دیده می‌شد.

***

 پشت سر من آقایی وارد مغازه شد.

 اگر اشکالی ندارد می‌خواهم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم.

 از چی؟

از کار و زندگی‌تان.

برای چی؟

برای روزنامه. کار و زندگی شما تجربه‌‌ای است برای مردم تا از طریق روزنامه با آن آشنا شوند.

هنوز مردد بود. ولی نشست تا من سوالاتم را شروع کنم.

چند سالتان است؟

56 سالم است.

کارتان چیست؟

کارم حسابداری است. تو کار کتاب از قبل بودم. کتاب می‌فروختم. ولی کار اصلی‌ام حسابداریه. انباردار هم بودم. مدت کوتاهی تو بانک بودم. بعد در شرکت‌های خصوصی کار کردم. تحصیلاتم دیپلمه. دیپلم طبیعی. قبل از این که بانک برم یک دوره دیدم. دوره شش ماهه. بعد که تو بانک کار کردم تکمیلش کردم. نزدیک دو سال بانک بودم.

در کنکور دانشگاه شرکت نکردید؟

اولین سالی که کنکور شرکت کردم برای دانشگاه دولتی بود. قبول نشدم. اصلاً دیگه دنبالش نرفتم. هیچ ناراحت هم نشدم. چون علم را به خاطر علمش دوست داشتم نه به خاطر مدرکش. که آزاد هم مطالعه می‌کردم. در قید این نبودم که مدرک بگیرم جایی استخدام بشم. مطالعه می‌کردم. آثاری مثل نقد، تفسیر و چیزهایی که جنبه ادبی داشت. خودم دوست داشتم طب بخونم. بانک را ول کردم برای طب. رفتم آلمان. می‌خواستم ادامه تحصیل بدم. هدفم خوندن طب بود. نشد. (هنوز تعجب از این گفت و گوی بی‌مقدمه در چشم‌هایش دیده می‌شود. حتی لبخند کمرنگش هم نمی‌تواند تعجب را در چهره‌اش پنهان کند. با این حال به سوالات پاسخ می‌دهد.) اون موقع مصادف شد با جنگ اول اعراب و اسراییل. سال 1966، 1967 بود. روی مسلمان‌ها حساسیت داشتند. مشکل هم بود داخل شدن به طب. خیلی سخت می‌گرفتند. در اروپا خارجی‌ها را خیلی مشکل می‌پذیرند برای طب. نشد، برگشتم.

خانواده خرجتان را می‌داد؟

بانک که کار می‌کردم یه مقدار پول جمع کردم که با خودم بردم. اونجا هم که رفتم شاغل بودم. کار می‌کردم. یه کارگر غریب تو شهر چه کار می‌تونه بکنه؛ کارهای فعله‌گری. خانواده‌ام پول نمی‌داد. حدود دو سال شد آلمان. برگشتم. دیگه جایی نرفتم. اصلاً دیگه ول کردم. اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم. فکر می‌کنم 21 یا 22 سالم بود.

خانواده‌تان چیزی نمی‌گفتند؟

از طرف خانواده هیچ تحت فشار نبودم. هیچ.

بانک را همان‌طور راحت ول کردید؟

بانک همچین آش دهن‌سوزی نیست. اون موقعش نبود. حالا هم نیست.  ادامه مطلب ...