پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

به مو رسید ولی پاره نشد


قبلا از این خیابان رد شده بودم و با دیدن مغازه های لوازم التحریر فروشی که مثل کوپه های قطار در یک دست خیابان کنار هم ثابت ایستاده بودند به ذهنم آمده بود که روزی به سراغ شان بروم و با یکی از فروشنده ها مصاحبه کنم.

امروز همان روز است. از پیاده رو جلوی مغازه ها را رد می شوم و در همان حال راه رفتن به فضای داخل آنها از شیشه سرک می کشم ببینم مشتری دارند یا نه. از مشتری دارها می گذرم. در بی مشتری ها به چهره ی فروشنده نگاه می کنم تا تصمیم بگیرم بروم داخل یا نه. به مغازه ای می رسم کمی درازتر از حد معمول که پشت میزی کنار شیشه زنی نشسته است. ادامه ی نگاهم در داخل مغازه به مردی می رسد که او هم پشت میزی نشسته.

دو فروشنده در یک مغازه بنا به تجربه ی من، کار را سخت می کند چون یکی در حضور دیگری حس خوبی ندارد که راحت از زندگیش حرف بزند. می خواهم از این یکی هم بگذرم که در آنی به ذهنم می آید که فاصله ی دو میز به حدی هست که کار را مشکل نکند. پس می روم داخل.

فروشنده ی زن وقتی موضوع کارم را می شنود با تعجب می خندد و می گوید:" من الان باید یک سری اطلاعات با کامپیوتر بفرستم برای یک مشتری. گوشیم هم خیلی زنگ می خوره. برین عصری بیایین. "

عصری چه ساعتی؟

مثلا چهار و نیم یا پنج.

امروز عصر که نمی تونم. ببینین کار راحتی یه. من از بچگی تون می پرسم. هر چی یادتون هست بگین.

بچگی خیلی خوبی داشتم.

خیلی هم عالی. من فقط از همین زندگی تون می پرسم. چیز دیگه ای نمی خوام.

آخه من تجربه ی خاصی ندارم تو زندگی.

فکر می کنین ندارین. اگر بذارین من سؤال کنم خودتون می بینین چقدر تجربه دارین.

در حالی که در طول همین چند دقیقه گفت و گو مدام می خندد ( و من هم البته همراه با او می خندم ) می گوید:" من تازه دارم زندگیمُ شروع می کنم. "

خب، همینُ به من بگین. همین تجربه ی شما خوندنش به درد جوونای هم سن شما می خوره. اگر گذاشته بودین ضبط گوشیم را روشن کنم تا حالا نصف مصاحبه انجام شده بود! ( یک دفعه در چشمانش برق خاصی می بینم. )

شما فکر می کنین من چند سالمِ؟

دقیق تر به صورتش نگاه می کنم و می گویم: حدود 24، 25 سال.

ذوق زده می گوید:" زدی تو خال. درست 24 سالَ مِه. "

وقتی بالاخره راضی می شود کاغذ های یادداشتم را از کیفم درمی آورم و روی میزش می گذارم. تا چشمش به سؤالاتم می افتد می گوید:" سؤالاتونُ نوشتین؟ "

بله دیگه. راحتِ. من می پرسم شما جواب بدین.  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

فقط شاخه ها را نشکنین!


وقتی کیفیت خاک یک شهر باعث رشد و پربار شدن درختان میوه ی آن شهر بشود خب، برای منِ خاطره دوست و خاطره نویسی که از علاقه مندان طبیعت و میوه های آن بودم و هستم و دو سالی هم در آن شهر چرخیدم درس خواندم و زندگی کردم شاید طبیعی باشد که با برخورد های جالبی هم رو به رو بشوم.

یک روز که با هم اتاقی ام در خیابان های شهر پیاده روی می کردیم از کنار خانه ای رد شدیم که در باغچه اش یک درخت گیلاس بود. درختی با شاخه های فراوان و پر از میوه. گیلاس ها انگار به ما چشمک می زدند!! 

 با شناختی که در آن مدت از مردم امریکایی پیدا کرده بودیم می دانستیم که آنها مانند ما عادت به خوردن میوه ندارند. در فروشگاه های شان دیده بودیم که چطور میوه می خرند. مثلا انگور را یک خوشه یا دو خوشه می خریدند نه مثل ما یک کیلو یا دو کیلو. هندوانه ها را نصف می کردند با بسته بندی می فروختند. یا میوه هایی مثل سیب هلو پرتقال و ... را دو دانه سه دانه می خریدند.  

ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

 

مثل جارو برقی برای بادام ها


شهر چیکو که من در دانشگاه آن درس می خواندم شهر کوچکی در شمال ایالت کالیفرنیا بود. شهری با خاکی حاصلخیز که در اطرافش پر از باغ های درخت بادام بود. وقتی در اطراف شهر پیاده روی می کردیم و از کنار این باغ ها رد می شدیم می دیدیم که بادام های رسیده زمین را مثل فرشی پوشانده اند.

کنجکاوی امان نمی داد! مجبورمان کرد از افرادی که در باغ ها بودند بپرسیم چرا بادام ها را این طور رها کرده اند. می گفتند:" مزد کارگر بالاست. صرف نمی کند برای چیدن بادام ها کارگر بگیریم. باید دستگاهی بیاریم که این بادام ها را مثل جارو برقی از زمین جمع کند. "

حاصلخیزی خاک شهر به حدی بود که وقتی تابستان در داخل شهر پیاده به این طرف و آن طرف می رفتیم در کوچه ها درخت هایی می دیدیم که میوه های رسیده و آبدار به شاخه های آنها می درخشیدند. آلو و هلو بیشتر از همه در خاطرم مانده است. ما با احتیاط زیاد که شاخه ای نشکند از خودمان پذیرایی مفصلی می کردیم. و خیال مان هم راحت بود چون درخت ها در کوچه و کنار خیابان ها بودند و اگر ما خودمان را مهمان نمی کردیم میوه ها به شاخه های درخت می خشکیدند.  ادامه مطلب ...

پشت چهره ها

منتظر یه پیامه
حال مساعدی نداره
در لحظه زندگی می کنه


امروز می روم برای یک گفت و گوی " پشت چهره ها ". وارد یک فروشگاه لوازم ماشین می شوم. فروشنده که لباس سرهمی مخصوص تعمیرکارها را پوشیده مرد جوانی است حدودَن زیر سی سال که با تمام حواس مشغول گوشی اش است.
سلام می کنم و کارم را مطابق معمول توضیح می دهم.
بعد از شنیدن حرف های من می گوید:" من باید زود برم. "
لبخند کم رنگی می زنم و می گویم: حالا که نشستین. من زود چند تا سؤال می پرسم. با گوشی هم ضبط می کنم زود تمام می شه.
می گوید:" من نشستم منتظر یه پیام هستم تا برم. ببخشین. "
از فروشگاه بیرون می آیم. دوباره راه می افتم. به طرف دیگر خیابان می روم و با کنجکاوی به داخل مغازه ها نگاه می کنم. به سوپری می رسم که می بینم فروشنده تنهاست و مشتری ندارد.
وارد می شوم و کارم را توضیح می دهم.
تا جمله ی من تمام می شود با صدایی آهسته و خجالتی می گوید:" من حال این چیزا را ندارم. "
 من سؤال می کنم شما فقط جواب بدین. کاری نداره. هر وقت هم مشتری آمد من صبر می کنم تا شما مشتری هاتون را راه بندازین.   ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

چطور تحمل می کنی؟!


قبلا نوشته بودم که هم اتاقی من در خوابگاه دانشگاه دختری 18 ساله و امریکایی بود. پدرش در شهر محل زندگی شان یک داروخانه داشت. به دلیل شغل پدرش، هم اتاقی من کوچک ترین ناراحتی جسمی که پیدا می کرد بلافاصله با خانواده اش تماس می گرفت تا بپرسد که باید چه کار کند. شاید به خاطر شغل پدرش یا شاید هم به دلیل نوع تربیت خانوادگی ای که داشت خیلی به پدر و مادرش وابسته بود.

 الان که دارم این خاطرات را می نویسم به ذهنم می آید که هیچ وقت از او نپرسیده بودم که آیا خواهر یا برادری هم دارد یا نه. ولی چنان وابسته به خانواده اش بود که وقتی فهمید پدر و مادر من در کشوری زندگی می کنند که وقتی در امریکا روز است در کشور من شب است و برای آمدن به امریکا با حساب چند ساعت زمان بین دو مسیر پروازی ممکن است بعد از 24 ساعت به امریکا برسند با چشم های گرد شده از تعجب از من می پرسید:" چطور تحمل می کنی این همه دوری از پدر و مادرت را ...؟ "

شاید به خاطر همین دوری بیش از حد من با  خانواده ام بود که هر وقت من در اتاق نبودم و کسی به من زنگ می زد در راهروهای خوابگاه دوان دوان به دنبال من می آمد ( همیشه به او می گفتم اگر تلفن داشتم کجا سراغم بیاید ) بازوی مرا می گرفت و با شادی و نشاط  سعی می کرد هر چه سریع تر مرا به تلفن برساند!