پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

باید دستتُ بذاری رو زانوت، خودت بلند شی


فروشگاهی که امروز می روم تا با فروشنده اش مصاحبه کنم را قبلا دیده بودم و فروشنده یا صاحبش به نظرم برای کار من مناسب آمده بود. به فروشگاه که می رسم او را می بینم که در پیاده رو با یک مشتری صحبت می کند. صبر می کنم تا کار مشتریش تمام شود.

وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم به سادگی قبول می کند. درست در همین لحظه گوشی اش زنگ می خورد. می شنوم که به شخص آن طرف خط می گوید:" یه کاری دارم شاید ده دقیقه طول بکشه. بعد میام. " در ثانیه ای با خودم کلنجار می روم که وسط حرفش بپرم و بگویم شاید بیست دقیقه طول بکشه. ده دقیقه ای تمام نشه! ولی جلوی خودم را می گیرم.

به جای من، خودش تا گوشی اش را قطع می کند می پرسد:" چقدر طول می کشه؟ " می گویم: شاید بیست دقیقه بشه. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد و می گوید:" خوبه. وقت دارم. "

خوشحال و با خیال راحت صندلی ای را که کنار دیوار گذاشته برمی دارم و کنار میز می نشینم.

***

شما چند سالِ تونه؟

51.

اهل کجا هستین؟

تهران.

کدوم محله ی تهران؟

اهل تهران، بچه ی خیابون سه راه ضرابخونه. اونجا به دنیا اومدم.

چقدر درس خوندین؟

فوق دیپلم.

تو چه رشته ای؟

زیست شناسی.

چند تا خواهر و برادر هستین؟

سه تا. جمعا سه تا.

شما بچه ی چندم هستین؟

اول.

زنده باشین. حالا از بچگی تون بگین. اونچه یادتونه. از دوران بچگی نوجوانی. هم بازی هاتون. بازی هایی که می کردین؟

والله دوره ی خیلی چیزی داشتم من. یه مقداری شُ تو ایران بودم. یه مقداری شُ خارج از ایران بودم. از کدوم بگم؟

از چه سالی تا چه سالی ایران بودین؟

از کوچیکیم بودم تا حول و حوش سیزده چهارده سالگی.

از کودکی داخلِ ایران بگین؟

تو ایران خب تا هفت هشت سالگی که همه چی خوب بود. بعدِ انقلاب که خب جنگ شدُ یه مقدار وضعیت تغییر کرد. ما هم به شرایط مملکت پیش رفتیم دیگه. هر اتفاقی که برای همه افتاد برای ما هم افتاد.  

اینکه گفتین تا هفت هشت سالگی همه چی خوب بود از چه نظر منظورتونِ؟

از نظر رفاهیُ خب من اون چیزی که یادمِ خب بلخره امکانات بیشتری اون موقع در اختیارمون بود. من یادمِ هر موقع که اراده می کردیم مسافرت مون به راه بود. یا البته اوایل انقلاب هم به همین شکل بود. ولی دیگه بعدش دیگه نه دیگه، کلا از ایران رفتیم بعدش.

پدر، شغل شون چی بود؟

تولیدی داشتن. کارخونه داشتن.

از بازی هاتون از هم بازی هاتون تا سیزده سالگی چی یادتون مونده؟

نوع بازیا یا اسم بازیا را، یا نه ... بازی زیاد می کردیم. از شما بگین هفت سنگ بود که ما خیلی زیاد بازی می کردیم دیگه.

بازی هفت سنگ را توضیح می دین؟

هفت سنگ یه سری سنگ بودن رو همدیگه می چیندیم. بعد یه توپ ماهوتی بود یا همین توپای تنیس که هستش، بود. با بچه ها جمع می شدیم دو دسته می شدیم. بعد هر کی می تونست بزنه اون سنگا را بریزه. اون یکی گروه باید اون توپُ می گرفت می زد به اون کسایی که فرار کردن. این طوری بودش. شبیه بیس بال امریکاییا... یه خورده ساده ترش! ( هر دو می خندیم از حالت گفتن این جمله ی " یه خورده ساده ترش " )

دیگه چی بازی می کردین؟

قایم موشک خیلی بازی می کردیم وقتی سنِ مون کمتر بود. اون جزء بازی هایی بود که خیلی دوست داشتیم. زو خیلی بازی می کردیم.

زو چه بازی ای بود؟

زو همین، اسم جدیدش کبدی یه. کبدی بهش می گن.

( از اول که اسم این بازی را می شنوم آن را با ز می نویسم. ولی چون مطمئن نیستم می پرسم. ) اسم این بازی را با رز نوشته می شه یا دذ؟

رز.

زو را توضیح بدین؟

در مورد زو، مثل همین بازی کبدی که الان هست بین المللی هم هست. به این شکل که دو تا گروه می شن. یکی با همین کلمه ی زو شروع می کنه به حمله کردن به گروه رو به روش. بعد اگر دستش به یکی بخوره اون می سوزه و حذف می شه از گروه. اگرم که زرنگ باشه آن گروه می ریزن سرش می گیرنش نمی ذارن برگرده به گروه خودش. اون تا زمانی که زو را می تونه بکشه می تونه بمونه. بعد که قطع می شه دیگه می بازه. ( این را هم باید بنویسم که از لحظه ای که خاطرات بازی های کودکانه اش را به یاد می آورد چهره اش شیرینی و نرمی خاصی پیدا می کند و مرتب لبخند می زند ... )

زو را می کشه یعنی چه کار می کنه؟

( خودش شروع می کند کلمه ی زو را می گوید و آن را چند ثانیه می کشد ) یعنی همین طور کلمه ی زو را می کشه زو ..... باید با تنفس همین طور زو را بکشه. نباید انقطاع توش باشه.

آهان، یعنی وقتی داره حمله می کنه باید این زو را همین طور بکشه؟

بله بله.

فاصله ی بین دو گروه چقدره که می گین نمی ذارن برگرده به گروه خودش؟
ما بچه بودیم زیاد نبود. ولی الان تو استاندارد بازیا یه مقدار فاصله شون زیاده. ولی اون چیزی که ما با هم بازی می کردیم دو سه متر بیشتر نبود.

همه پسر بودین؟

نه، پسر و دختر قاطی با هم بازی می کردیم.

حتی هفت سنگ هم؟

 هفت سنگ هم بله.

بچه های محل بودین؟

بله، همسایه ها. بچه های محل. همه مون کوچیک بودیم.

چند سالِ بودین؟

هفت سال هشت سال.

دیگه از دوره ی کوچیکی تون چی یادتونِ؟

از بازی یا نه ...

از هر چی؟

بازی بازم داشتیم. مثلا گرگم به هوا. اونم بازی جالبی بود با هم بازی می کردیم. اونم یکی از بازی های دوست داشتنی مون بود.

گرگم به هوا یعنی همون که یکی چشم می ذاشت؟

نه، گرگم به هوا به این شکل بود که یه فاصله مثل پله یکی رو گرگ می کردن. بعد اون می دوید دنبال بچه های دیگه. اگه پاشون رو زمین بود می زد می سوختن. اون می شد گرگ.

( برای روشن شدن ذهن خودم یک سؤال دیگه هم می پرسم. انگار من دوران بچگی یا اصلا گرگم به هوا بازی نکرده بودم یا کاملا یادم رفته. ) پس همه رو پله بودن؟

نه، ببینین ... آره همه رو پله بودن. یکی از اونا میومد پایین مثلا. اونی که گرگ بود که پایین بود باید می دوید اونُ می گرفت. دستشُ می زد بهش. اون وقت اون می شد گرگ.

یعنی فقط کسایی که پایین پله بودن می تونست بزنه گرگه؟

بله. اونایی رو که بالا بودن نمی تونست بزنه. به خاطر همین اسمش گرگم به هوا بود دیگه ....!! ( حالا هر دو دوباره می خندیم. من به خاطر اینکه معلوم شد بلاخره شیرفهم شدم ... و او به دلیل یادآوری بازی های سرخوشانه ی کودکانه اش و اینکه مطمئن شد گرگم به هوا را کاملا حالی من کرده است. ) دیگه از بازی ها ... مثلا منچ بود که بچه ها خیلی دوست داشتن اون دوره. الانم هست البته. منچ بودُ نمی دونم دبلنا بود بازی می کردیم.

واقعا کارت دبلنا داشتین. زیر هفت سال بودین؟

همون هفت هشت سالِ بودیم بازی می کردیم. آره. دیگه گل یا پوچ بود بازی خیلی می کردیم.

دخترا زبل تر بودن تو این بازی ها یا پسرا؟ یادتونه؟

تو هر بازی یه کدوم شون ... مثلا تو بازی زو خب، پسرا قدرتر بودن. تو بازی های اونایی که بیشتر مثلا چیز بود حالا مال ما این طوری بودش مثلا همین گرگم به هوا، دخترا بیشتر قدرتر بودن.

کدوم کشور رفتین خارج از ایران؟

بودم من امریکا، قبرس، ترکیه. اینا همش بودیم.

با خانواده؟

بخشیش با خانواده بود. بخشیش تنها بودم.

اون بخشی که با خانواده نبودین چه کار می کردین؟

ما درس می خوندیم دیگه. کار دیگه ای که نمی کردیم. من فقط خودم اونجا درس می خوندم.

چه رشته ای می خوندین؟

من رشته ی علوم تجربیِ ایرانُ تقریبا می شه گفت خوندم. فوق دیپلم رو تو زیست شناسی.

چند سال طول کشید این تحصیل تون؟

هفت سال.

فوق دیپلمِ تون را تو کدوم کشور گرفتین؟

قبرس.

از تجربیات درس خوندن یا همکلاسی ها و معلم هاتون بگین؟

اونجا معلما که خب ما درس می خوندیم چون کالج بود بیشتر خب خارجی بودن دیگه. از کشورای مختلف بودن. از هندی و پاکستانی بگیرین تا امریکاییُ انگیسیُ استرالیایی. اینا معلمای ما بودن.

در مورد ... چون اون دوره دیگه دوره ی ورزش بود ما اونجا ورزش می کردیم بیشتر. بازی دیگه ای وجود نداشت چون سنِ مونم دیگه به سن بازی نمی خورد. بیشتر دنبال ورزش بودیم دیگه. ورزشی هم که من می کردم اونجا بسکتبال بودُ تنیس رو میز.

خاطرات خاصی یادتون نیست از اون دوره؟

چرا خاطرات که هست. خاطرات زیاده ولی کدوم تیکش، شما به کارتون می خوره براتون بگم.

بهترین ها را برای ما تعریف کنین؟

بهترین ها خب من خودم خیلی اهل تاریخُ گردشُ اینا بودم. بهترین دوران موقعی بود که می رفتم جاهای تاریخی را می دیدم. مثلا تو هر شهری یا تو هر کشوری که بودم جالب ترین چیز برا من مکان های تاریخی بود. خیلی جالب بود برا من. من دوست داشتم. اونجا برا من جذابش اینا بود. بقیه ش دیگه دریاُ چیزایی بود که همه جا هست.

رفتار استادا با شما چه جوری بود به عنوان یک دانش آموز خارجی؟

اکثرا که خوب بود. تک و توک توش بود که ناسیونالیست باشن. فرقه ی ناسیونالیستی و یه مقداری هم نفی این سیستم خودمون بودش. بقیه شون نه، آدمایی بودن که کاری با ما نداشتن. فقط از ما می خواستن که درس بخونیم. کاری به ما نداشتن اصلا.

همکلاسی هاتون چطور؟

اونا بد نبودن. خوب بودن.

اونا مثل شما خارجی بودن یا اهل همون جا؟

بله اونا یه بخشی شون خارجی بودن. بخشی شون محلیِ همون جا بودن. یعنی همون جایی که ما بودیم. ولی چیزی که هستش اکثرا چون خارجی بودن زیاد کسی با کسی کاری نداشت.

شما رفتین از لحاظ زبان انگلیسی مشکلی نداشتین؟

نه دیگه بلخره ما شیش هفت ماه یه سال هم اول زبان خوندیم.

چی شد که برگشتین؟

نمی دونم. بخشِ عمده اش مسایل مالی بود. بعد از طرفی هم خب اونجا هفت سال از سن چهارده پونزده سالگی بری دیگه تو سن بیست و یک  دو سالگی ... ما تایمُ اشتباه رفتیم. ما باید بیستُ یکی دو سالگی می رفتیم دیگه کلا می موندیم. تو چهارده پونزده سالگی رفتیم دیگه یه خورده فشارهای روحی مالی پیش اومد دیگه برگشتیم.

برگشتین چه کار کردین؟

هیچی رفتیم خدمت. خدمت سربازی.

بعدش؟

بعدشَم مشغول کسب و کار.

الان کارتون چیه؟

سیستمای حفاظتیُ سیستمای صوتی ماشینُ خونه.

از اول اومدین تو این کار؟

نه، اول کار دیگه ای انجام می دادم. من اولش کارم مربوط به لوازم خانگی بود. لوازم خانگی، خرید و فروش لوازم خانگی. بعد تغییر دادیم به این سیستما.

رابطه تون با پدر و مادر چطور بود؟

خوبه تقریبا عادیِ. مشکلی نداریم.

کی ازدواج کردین؟

سال هشتاد و چهار تقریبا. هشتاد و چهار پنج بود ازدواج کردیم.

چند تا بچه دارین؟

دو تا.

بزرگن؟

یکی شون 16 است. یک شون 9 سالِ شه.

با همسرتون چطور آشنا شدین؟

معرفی کردن. معرف داشتیم.

از بعد از ازدواج، سال های زندگی تون چیز خاصی دارین تعریف کنین که به عنوان تجربه ی زندگی برای دیگران شنیدنش مفید باشه؟

تجربه ... اینکه تا اون جایی که من فهمیدم تو این دوران، آدم باید هر جوری هستش آدم رو پای خودش باید باشه. یعنی اصلا اینکه فکر کنه باید اتکاش به کسی باشه حتا به خانواده حتا به بچه های خودش حتا به خانمش. باید خودت مستقل باشی و رو پای خودت بایستی. من اینُ متوجه شدم. اینکه تو این وضعیت تو این دور و زمونِ چون نسل تغییر کرده چون آدما هم عوض شدن هیچ کس، هیچ کی برا هیچ کی مهم نیستش. متوجهین چی می گم؟ یعنی شما اگر خدای نکرده تو خیابون هر جا اتفاقی براتون بیفته کسی همیار و دلسوز شما نخواهد بود. این یه چیز طبیعیِ. این بزرگ ترین تجربه است. به قول معروف باید دستتُ بذاری رو زانوت، خودت بلند شی.

بله، منم فکر می کنم همیشه این تو هر شرایطی بهترین تصمیمِ برای هر کس.

از مشتریاتون بگین؟

مشتری هامون ... ؟ از چی شون؟

از برخورداشون اگر ...

من چون خودم آدم آرومی هستمُ تنشی توم نیست اکثرا کسایی که میان حالا اگه مشکلی هم خودشون داشته باشن با من مشکلی ندارن. ( از حالت چهره اش موقع گفتن این جمله بی اختیار خنده ام می گیرد. خودش هم می خندد. )

چون من آروم باهاشون حرف می زنم نرم باهاشون حرف می زنم کسی هم با من مشکلی نداره. من اکثرا سعی می کنم با مشتریام تا اون جایی که بشه با احترام با اون چیزی که شایسته وبایسته ی انسانیتِ باهاشون رفتار کنم. غیر از این چیز دیگه ای نیستش.

هیچ خاطره ی خاصی هم ازشون ندارین؟

خاطره که نه. ولی خب همین مشتریام بودن که در یه مواقعی خیلی کمک حال من بودن. بودن کسایی که حمایت کردن از من از نظر مالی که چه مراحلی بوده که به مشکلاتی خوردم ولی بودن که حمایتم کردنُ حامی من بودن.

یعنی مشتریانی که آشنایی طولانی باهاشون داشتین؟

تقریبا مثلا مدت زیادی بوده که من می شناختَمِ شون. با هم مراوده ی مالی زیاد داشتیم.

کمک مالی بهتون کردن؟

بله تو یه مقاطعی بوده که کمک مالی می کردن. خب این یکی از بهترین خاطرات من هستش. چون توی تایمی که حتا بگم شاید نزدیک ترین کسای من نمی تونستن به من کمک کنن یه همچین آدمی اومد به من این طوری کمکم کرد. برای من خاطره ی خوبی بود.

در حقیقت بهتون قرض دادن؟

بله بله.

اینکه شما نیاز به کمک مالی داشتین تو اون دوره را خودتون مطرح کردین یا اونا تو گفت و گو متوجه شده بودن و پیشنهاد دادن؟

تو گفت و گو متوجه شدن. من چیزی نگفتم. یه اتفاقی افتاده بود. تو صحبتا یه دفعه متوجه شده بود. گفت:" آقا من مشکل تو رو حل می کنم اصلا نیازی نیستش که تو مثلا ... " این طوری کمکم کرد.

جا مال خودتونِ یا اجاره می دین؟

مال خودمِ.

از لحاظ درآمدی خوبه؟ راضی هستین؟

نه، نه درآمد دیگه مثل قدیم نیست. خیلی شرایط سخت شده. هزینه ها بالاست به طبع مردم چون تو فشار هستن یه مقدار، کسایی که قبلن خیلی راحت می آمدن از ما خرید می کردن الان شاید سالی یه بار هم نیان. دیگه بندرت اتفاق می افته. چون کارِ ما، کار زیاد واجبی نیستش که شما بخواین بگین آقا من همین الان ... غذا باشه یا دارو باشه ... نه اینا نیست. می تونین بعدا هم بیایین. به خاطر همین فواصلی که به ما مراجعه می کنن می تونه تایمِش بیشتر بشه.

من دیگه سؤالی ندارم. شما چیز خاصی هست که بخواین اضافه کنین.

نه، من در خدمتِ تون هستم.

خیلی ممنونم. ( گوشیم را برمی دارم اما قبل از اینکه ضبط آن را خاموش کنم می شنوم که از من سؤالی می پرسد. دوباره گوشی را جلویش می گذارم. )

شما مال کدوم نشریه هستین؟

ببینین همون طور که اول گفتم من روزنامه نگارهستم ولی با روزنامه ها کار نمی کنم. زمانی که با روزنامه ها کار می کردم هی به من می گفتن که مطلب باید مثلا 1400 کلمه باشه.  این مطلب زیاده کمش کنین. من دیدم اون جور که دلم می خواست نمی تونستم کار کنم. من دلم می خواست حرف مردمُ تا حد ممکن کامل و همون جور که می شنوم بنویسم و چون وبلاگ شخصی داشتم به آخرین روزنامه ای که مطلب داده بودم گفتم مطلب را پاره کنین نمی خوام چاپ بشه. و الان فقط با وبلاگ خودم کار می کنم. وبلاگم را کسانی که علاقه به تجربه ی زندگی مردم دارن می خونن.

خب، خیلی جالبِ. اگه چیزی هست سایتی چیزی بگین ما هم مراجعه بکینم.

بله حتما.

ما هم به مقدار از تجربیات دیگران استفاده کینم. ( آدرس وبلاگ را که به او می دهم انگار چیزی یادش می آید. )

خیلی مشتریای خاص میان اینجا. خیلی آدمای خاصی هستن.

چه جور خاص هستن؟

میان، هستن. کسایی هستن که مثلا من باهاشون برخورد می کنم آدمای خیلی خاصی هستن. مثل خانمی بودن که تو اینترنت هم سرچ بکنی باید بتونین ...

از شخصیتِ شون بگین؟

شخصیتِ قوی تأثیرگذار. با اینکه سنِ شون هم زیاد بالا نبود.

خانم بودن؟

بله. یه سری درمان های خاص خودشونُ داشتن برای جوونا که برای من خیلی جالب بود. مثلا جزء یکی از شخصیت هایی بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت. هر چند که دیگه نشد ما ایشونُ مجددا ببینیمِ شون. ولی جزء آدمای خاص بود. خیلی خاص بود.

منظور من از خاطره داشتن از مشتری ها همین بود.

نه آخه ایشون مادرشون بیشتر میامد پیش من. دو سه بار من مادرشونُ فقط دیدم. در مورد ایشون صحبت کردیم. ایشون کسی بوده که قله ی دماوندُ بدون اینکه استراحت بکنه دوبار می ره بالا میاد پایین. یعنی تیمای کوهنوردیشُ عوض می کرده. تز ایشون این بود که تموم کارایی که فکر می کنیم نمی شه با تأثیر روی نورون های مغز می تونیم انجام بدیم. مثلا شما فکر کنین مثلا این کوهُ من نصفِ شَم نمی تونم برم بالا ولی با تأثیری که روی نورون های مغز می گذارن، کارشون این بود تأثیرگذاری روی نورون های مغز. کارهای نشدنیُ می تونست انجام بده. متأسفانه ما دیگه دسترسی به ایشون نداشتیم که بتونیم باهاشون صحبت کنیم. خیلی تأثیرگذار بودن.

ایشون تخصص پزشکی داشتن؟

بله، دکترا داشتن. دکتراشون الان حضور ذهن ندارم. خیلی از جوون ها را جذب خودشون کرده بود. با همین تفکر خیلی ها که مشکلات خیلی بدی داشتن معالجه شون کرده بود. این خیلی مهم بود. این تأثیرگذارترین مشتری من بود. خیلی تجربه ی جالبی بود برای من ولی متأسفانه نتونستم خودشونُ هنوز از نزدیک ... از طریق مادرشون من در ارتباط بودم.

این تعریف ها را همه مادر ایشون برای شما کرده؟

هم مادرشون هم من توی سایتِ شون خوندم که ایشون چی بوده چه کارهایی کرده. این خیلی برای من جالب بود. من مطالعه کردم. خیلی جالب بود نمی تونم بگم چقدر. خب می دونین آخه مسئله اینه که ما از تجربیات ایشون خیلی می شه استفاده کرد برای خیلی از جوونا. من خودم حاضرم برای بچم ... امروز صبح تو فکرش بودم که خدایا من چه جوری می تونم دسترسی پیدا کنم برای پسرم که چطوری بتونم باش ارتباط بگیرم. یه برنامه ای بشه که بتونم باهاشون صحبت کنم برای پسر خودم.

ارتباط شما با پسرتون سخته؟

پسرم نه، خوبه. ولی خب ما انتظارات مون چیز دیگه ای بود. یه جور دیگه داره پیش می ره. می خوام که یه مقدار مثلا یه تأثیراتی روی همین نورون های مغز بذاره. اون چیزایی که از دید خود پسرم نمی شه و نمی تونه چون تو این سنا اکثرا بچه ها به خاطر مسائل هورمونی که دارن بی حوصله هستن. این بی حوصلگی باعث می شه که یه توانایی هایی را که دارن به طور کامل نتونن استفاده کنن. ما گفتیم به یه شکلی بشه که ایشون بتونه تأثیراتی بذاره رو پسرم که یه خورده از این داستان بیاد بیرون. منظورم این بود.

شما چه انتظاراتی از پسرتون دارین که می گین ...

من  یه انتظار بیشتر ندارم. می گم اول انسان بودنش. برای من مهم نیست که چی می خواد بخونه. می خواد دکتر بشه مهندس بشه هر چی دوست داره بشه ولی من همیشه شعارم اینه که می گم بابا جون هر چی می خوای بشی خوبِ شو بشو. هر کاری می خوای انجام بدی هر درسی که می خواهی بخونی هر کاری که می خواهی بکنی با علاقه انجام بده. چون وقتی که با علاقه انجام بدی داستانش با اینی که با بی علاقگی به یه رشته ای بری خیلی فرق می کنه. چون اون موقع شما تو کارت تبحر خاص پیدا می کنی تو چشم مردم یه جور دیگه دیده می شی. یعنی همه می گن که آقا کی از همه بهتره؟ می گن این. اون طوری خیلی موفق می شی که تو رو به عنوان یه آدم موفق درجه ی یک می دونن. البته باید قبلِ شَم انسان باشی. دیگه هیچی. همین. خوب بودن. انتظار ما همینِ. چیز دیگه ای نمی خوایم. نه دوست داریم مهندس بشه نه دکتر بشه نه جراح بشه. چرا اگر اون بِیس ها را داشته باشه خودش بعدا میاد همه ی اینها. حالا هر چی که می خواد بشه. منظور این بود.

خیلی ممنون. امیدوارم موفق باشین. پسرتون هم همین طور.

 

تاریخ این گفت و گو، ششم آذر ماه سال 1403 است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد