باید دستتُ بذاری رو زانوت، خودت بلند شی
فروشگاهی که امروز می روم تا با فروشنده اش مصاحبه کنم را قبلا دیده بودم و فروشنده یا صاحبش به نظرم برای کار من مناسب آمده بود. به فروشگاه که می رسم او را می بینم که در پیاده رو با یک مشتری صحبت می کند. صبر می کنم تا کار مشتریش تمام شود.
وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم به سادگی قبول می کند. درست در همین لحظه گوشی اش زنگ می خورد. می شنوم که به شخص آن طرف خط می گوید:" یه کاری دارم شاید ده دقیقه طول بکشه. بعد میام. " در ثانیه ای با خودم کلنجار می روم که وسط حرفش بپرم و بگویم شاید بیست دقیقه طول بکشه. ده دقیقه ای تمام نشه! ولی جلوی خودم را می گیرم.
به جای من، خودش تا گوشی اش را قطع می کند می پرسد:" چقدر طول می کشه؟ " می گویم: شاید بیست دقیقه بشه. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد و می گوید:" خوبه. وقت دارم. "
خوشحال و با خیال راحت صندلی ای را که کنار دیوار گذاشته برمی دارم و کنار میز می نشینم.
***
شما چند سالِ تونه؟
51.
اهل کجا هستین؟
تهران.
کدوم محله ی تهران؟
اهل تهران، بچه ی خیابون سه راه ضرابخونه. اونجا به دنیا اومدم.
چقدر درس خوندین؟
فوق دیپلم.
تو چه رشته ای؟
زیست شناسی.
چند تا خواهر و برادر هستین؟
سه تا. جمعا سه تا.
شما بچه ی چندم هستین؟
اول.
زنده باشین. حالا از بچگی تون بگین. اونچه یادتونه. از دوران بچگی نوجوانی. هم بازی هاتون. بازی هایی که می کردین؟
والله دوره ی خیلی چیزی داشتم من. یه مقداری شُ تو ایران بودم. یه مقداری شُ خارج از ایران بودم. از کدوم بگم؟
از چه سالی تا چه سالی ایران بودین؟
از کوچیکیم بودم تا حول و حوش سیزده چهارده سالگی.
از کودکی داخلِ ایران بگین؟
تو ایران خب تا هفت هشت سالگی که همه چی خوب بود. بعدِ انقلاب که خب جنگ شدُ یه مقدار وضعیت تغییر کرد. ما هم به شرایط مملکت پیش رفتیم دیگه. هر اتفاقی که برای همه افتاد برای ما هم افتاد. ادامه مطلب ...
حساب کنید چقدر از پولش باقی می ماند ...
می خواستم برای دوره ی فوق لیسانسم هم مثل لیسانسم رشته ی روزنامه نگاری را انتخاب کنم. اما دانشجویان ایرانی ای که در همان دانشگاه درس می خواندند و از استادان امریکایی و رشته های دانشگاهی تجربه ی بیشتری داشتند به من توصیه کردند که رشته ی روزنامه نگاری را انتخاب نکنم. می گفتند رشته ی روزنامه نگاری برای استادان امریکایی رشته ی حساسی است و به دانشجویان غیر امریکایی که این رشته را انتخاب می کنند در طول دوره خیلی سخت می گیرند و در نتیجه شاید نتوانم مدرکم را در عرض دو سال یا دو سال و نیم که زمان معمولش است بگیرم. من هم که می خواستم هر چه زودتر درسم تمام شود و به ایران برگردم رشته ی عمومی تری را انتخاب کردم؛ رشته ی مطالعات ارتباطات اجتماعی با گرایش وسایل ارتباط جمعی.
کلاس هایم شروع شد. در یکی از روزها در کلاسِ یک و احد عمومی که شاید ریاضی یا آمار بود ( می دانید این خاطرات من مربوط به حدودا 46 سال پیش است و من هیچ یادداشتی از آن روزها ننوشته بودم که حالا بخواهم با مراجعه به آنها جزییات کاملی را در اینجا بیاورم. همین اندازه هم که یادم مانده به این دلیل است که چون اتفاقاتی که محور این خاطراتی است که برای شما می نویسم برایم جذاب و جالب و به یادماندنی بود در برگشت به ایران برای دوستان و آشنایانم تعریف کرده ام و این تعریف کردن ها باعث شده که اصل اتفاق یادم بماند. ) استاد گفت:" من صورت مسئله ای را به شما می دهم. بنویسد و همین حالا هم حل کنید و جوابش را به من بدهید. " بعد استاد شروع کرد به گفتن این صورت مسئله که اگر شخصی با فلان مبلغ پول برود خرید و مثلا دو کیلو پرتقال بخرد کیلویی این قدر، سه کیلو سیب بخرد هر کیلو این قدر، شما حساب کنید چقدر از پولش باقی می ماند؟!! " ادامه مطلب ...
یک طرفدار پر و پا قرص پلو سفید ایرانی
خوابگاه قسمت غذاخوری نداشت. هر اتاق که شاید بهتر باشد بگویم هر سوئیت برای خودش اتاقی جداگانه به عنوان آشپزخانه داشت تا دانشجویان برای خودشان غذا بپزند.
هم اتاقی فیلیپینی ما که دختر به اصطلاح ریزه میزه با قد نسبتا کوتاهی بود وقتی برای اولین بار پلو آب کشیده و مجلسی ما را خورد بسیار خوشش آمد. بعد از یکی دو بار خوردن پلو سفید و ساده از من قول گرفت که هر وقت پلو سفید می پزم حتما یک بشقاب برای او نگه دارم.
خورش نمی خواست فقط پلو سفید دم کشیده! بعضی شب ها که دیر به خوابگاه می رسید با اینکه شام خورده و سیر بود اگر می دید که یک بشقاب پلو برای او گذاشته ام حتما قبل از خواب با اشتها پلو سفیدش را می خورد! او پلو می خورد من می خندیدم و سر به سرش می گذاشتم که چطور با شکم سیر یک بشقاب پلو می خوری؟ خب، بذار فردا بخور. او هم در جوابم می خندید ولی یک بشقاب پلو را تا آخر می خورد.
برایم جالب بود که با اینکه کلا خیلی خوش خوراک بود ولی همیشه اندام مناسبی داشت و اضافه وزن هم پیدا نمی کرد. الان که دارم این خاطرات دور را می نویسم به ذهنم می آید که شاید همان قدر که خوش خوراک بوده خوش ورزش هم بوده و فعالیت های ورزشی و فیزیکی زیادی داشته. شاید. من که هیچ وقت از او نپرسیده بودم.
دیگه نیایین اتاق ما ...
بعد از ثبت نام در آن مؤسسه خصوصی و تا قبل از اینکه از یک دانشگاه دولتی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم به کمک دوستان مهربان خواهرم در یک خوابگاه هم ثبت نام کردم تا بیش از آن مزاحم آنها نباشم. اتاقی که در خوابگاه برای من تعیین شد را با دو دانشجوی دیگر؛ یکی ایرانی و یکی فیلیپینی ( اگر درست یادم مانده باشد ) شریک بودم.
در آن خوابگاه غیر از من و هم اتاقی ایرانیم چند دانشجوی ایرانی دیگر هم زندگی می کردند. هر اتاق خوابگاه برای سکونت سه دانشجو در نظر گرفته شده بود. اما فقط اتاق ما بود که از سه دانشجو، دو نفر ایرانی بودند. مدتی که گذشت متوجه شدیم که دانشجویان ایرانی دیگر طبقات که همگی با دو دانشجوی خارجی هم اتاق بودند در وقت هایی که کلاس نداشتیم بیشتر به اتاق ما می آمدند و مدتی می ماندند.
من و هم اتاقی ایرانی ام از این موضوع ناراحت بودیم چون بودن چند دختر فارسی زبان در اتاق ما باعث شده بود نه تنها دیگر دانشجویان خارجی خوابگاه به اتاق ما نیایند بلکه هم اتاقی خارجی خودمان هم بیشتر به اتاق های دیگر می رفت تا ما راحت باشیم. دلیل ناراحتی ما این بود که به خاطر این وضعیت ما در خوابگاه مدام فارسی حرف می زدیم در صورتی که چون اوایل ورودمان به امریکا بود باید تلاش می کردیم که هر چه سریع تر در زبان انگلیسی پیشرفت کنیم تا بتوانیم روان صحبت کنیم.
بالاخره یک روز عصر که مثل بیشتر وقت ها دانشجویان ایرانی در اتاق ما بودند من که از لحاظ سنی از هم اتاقی ایرانی ام بزرگ تر بودم تصمیم گرفتم مؤدب و با احترام و البته منطقی موضوع را طوری مطرح کنم که هم آنها نرنجند و هم متوجه بشوند که این کار به نفع خود آنها هم هست. چون آنها هم مثل ما نیاز داشتند که هر چه زودتر به زبان انگلیسی مسلط شوند تا بهتر از پس دوران تحصیل خود برآیند.
وقتی من شروع به صحبت کردم هم اتاقی ام چون از قبل مشغول نوشتن نامه به خانواده اش بود هم چنان سرش را پایین نگه داشته بود و به کسی نگاه نمی کرد. وقتی در اتاق تنها شدیم و او سرش را بلند کرد در چهره اش التهاب و شرم زدگی و در عین حال نوعی خوشحالی دیدم. با ذوق زدگی گفت:" باور می کنی من داشتم تو نامه برای مادرم می نوشتم که آمدن این بچه های ایرانی به اتاق ما برامون دردسر شده که تو شروع کردی به صحبت و من بی اختیار یه هو نوشتم مامان، مامان هم اتاقیم داره همین الان بهشون می گه که دیگه نیایین اتاق ما!! "
به هر حال قبول شدم
در یکی از روزهای امتحان آخر ترم اول یا دوم همان مؤسسه ی آموزش مدیریت بازرگانی یادم نیست چه چیزی باعث شد تا جمله ای به دانشجوی ردیف کناری ام بگویم. استادمان که به اصطلاح به عنوان مراقب در اتاق بین ردیف صندلی ها قدم می زد متوجه شد. نزدیک صندلی من آمد و بدون گفتن کلمه ای به سرعت ورقه ی امتحانی را که تقریبا به آخرش رسیده بودم از زیر دستم کشید مچاله کرد و در سطل زباله ی کلاس انداخت!
من که انگار برق از سرم پریده بود تند تند به استاد توضیح می دادم که صحبت چی بوده و اینکه من اصلا تقلبی نکرده ام. آن چند دقیقه که توضیح دادن من طول کشید تجربه ی عجیب و وحشتناکی را تحمل کردم. در حالی که به ذهنم فشار می آوردم تا در کم ترین زمان و با بهترین کلمات به استاد توضیح بدهم در پسِ ذهنم بلافاصله آینده ای شکل می گرفت که در آن با این اتفاق، کل برنامه ی من برای سفر به امریکا، ادامه ی تحصیل و هزینه های آن دود می شد و به هوا می رفت ...
استاد بعد از شنیدن حرف های من، ورقه ی امتحانی دیگری به من داد و گفت که دوباره جواب ها را بنویسم. بدنم چنان کرخت و کوفته شده بود که انگار از طوفان سهمگینی جان به در برده بودم. شروع به نوشتن کردم. بعد از چند دقیقه استادم را دیدم که به آرامی به طرف سطل زباله رفت و ورقه ی امتحانی مچاله شده ی مرا از داخل آن برداشت صاف کرد و روی میزش گذاشت.
یادم نیست در وقت باقی مانده چطور و چقدر به سؤال ها جواب دادم ولی به هر حال قبول شدم. بعدا متوجه شدم که استاد ورقه ی مچاله شده ی مرا هم تصحیح کرده و میانگین نمره ی آن ورقه را با نمره ی ورقه ی امتحانی دوم برای من در نظر گرفته بوده است.