پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

به پیشرفت فکر نمی کنم ....


هفته ی پیش که برای انجام کاری مسیری را پیاده می رفتم در سه نقطه ی مختلف سه زن را دیدم که دستفروشی می کردند. محل نشستن آنها را در خاطرم نگه داشتم تا در وقت مناسب به سراغ شان بروم و با آنها گفت و گو کنم.
امروز خوش و خندان از اینکه فرد مورد نظرم را از پیش انتخاب کرده ام و دیگر لازم نیست که به چهره و حرکات افراد دقیق شوم تا تصمیم بگیرم کدام نفر مناسب است که جلو بروم و شانسم را امتحان کنم فارغ البال به محل نشستن اولین دستفروش زن می روم. ولی ای دل غافل، بساطش در پیاده رو نیست!
با افسوس راهم را ادامه می دهم تا به محل دستفروش دومی که نزدیک هم نیست بروم. ولی چیزی در گوشه ی ذهنم نگهم می دارد. در مسیری که می آمدم نزدیک یک بیمارستان مخصوص کودکان مرد جوانی را دیده بودم که کنار جوی آب در پیاده رو بساط اسباب بازی فروشی اش را پهن کرده بود. چند دقیقه ای با خودم کلنجار می روم که آیا به راهم ادامه بدهم تا به زن دستفروش بعدی برسم یا برگردم و با همین مرد اسباب بازی فروش مصاحبه کنم.
بالاخره ذهنم دومی را انتخاب می کند و برمی گردم. به بساطش می رسم. مشتری ندارد و با گوشی اش مشغول است. پتوی کهنه ای را که نقش گل هایش بیشتر به پارچه ی لباسی می خورد تا طرح یک پتو، روی جدول کنار پیاده رو انداخته و روی آن نشسته است. سلام می کنم. چهره ای گرفته و خاموش و در خود فرو رفته دارد. تا می گویم می خواهم در باره ی کار و تجربه ی زندگیش با او حرف بزنم بدون هیچ تاملی خیلی سریع و ساده قبول می کند. هیچ نمی پرسد برای چی یا اصلا شما کی هستید؟
تا در پیاده رو می نشینم و گوشی و تخته ی کارم را از کیفم بیرون می آورم که مصاحبه را شروع کنم یک مشتری سر می رسد. صبر می کنم تا مشتریش را راه بیندازد.  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

ماشین ظرفشویی یا " جاظرفی "؟


در دو سال و نیمی که در امریکا درس می خواندم بعد از اینکه از خوابگاه دانشگاه بیرون آمدم در دو نقطه ی شهر آپارتمان اجاره کردم. آپارتمان اولی همانی بود که با یکی از دانشجویان خوابگاه با هم گرفتیم. آپارتمان دوم را با یکی دیگر از دانشجویان ایرانی دانشگاه سه نفری اجاره کردیم.

 این آپارتمان دومی، در آشپزخانه ماشین ظرفشویی داشت. ولی ما در تمام مدتی که در آن آپارتمان زندگی می کردیم هیچ وقت از آن ماشین به عنوان ماشین ظرفشویی استفاده نکردیم. برای ما بیشتر نقش " جا ظرفی " را داشت! ظرف ها را می شستیم و در ماشین ظرفشویی می چیدیم تا خشک شوند. حالا چرا؟

در آشپزخانه بالای شیرهای آب سرد و گرم و کاسه ی ظرفشویی پنجره ی بزرگی بود که از آن می توانستیم در حین ظرف شستن از دیدن درخت های سبز پر شاخ و برگ و چمن سرحال محوطه لذت ببریم. کم کم متوجه شدیم که همین زمان کوتاه ظرف شستن در مقابل آن طبیعت زیبا، فرجه ی استراحتی خوبی است که خستگی را از تن مان دربیاورد. سرحال شویم و دوباره بریم سر کتاب ها.

 این شد که شستن ظرف ها و چیدن شان در ماشین ظرفشویی برای خشک شدن، تبدیل شد به یک زنگ تفریح حسابی برای ما!! می خندیدیم و با همان خنده ها خیلی منظم و جدی نوبت بندی هم کردیم که کسی تقلب نکند ...

سفر اول به امریکا

دوستی فقط به دلیل نزدیکی مکان ....


 

اینجا می خواهم از یک ویژگی فرهنگی اجتماعی ای که من در آن مدت دو سال و نیمی که برای گرفتن مدرک فوق لیسانسم در امریکا زندگی می کردم در رفتار و روحیه ی تعدادی از دانشجویان امریکایی دیده بودم بنویسم. خب، البته که من با گروه بزرگی از دانشجویان در ارتباط نبودم. این تجربه ی من حاصل آشنایی من با دانشجویان هم رشته ی خودم و تعدادی دیگر از دانشجویانی بود که در خوابگاه با آنها آشنا شده بودم.  الان که حدود 44 سال از آن وقت می گذرد نمی دانم هنوز دانشجویان امریکایی این روحیات را دارند یا نه؟

ساختمان دانشکده های رشته های مختلف دانشگاه و ساختمان سه خوابگاه دانشجویی در زمین بسیار وسیعی با درخت های کهن سال و زمین های پوشیده از چمن ساخته شده بود که مانند فضای یک پارک بزرگ، امکان پیاده روی و نشستن در آن طبیعت زیبا را برای دانشجویان فراهم کرده بود. به کمک همین فضا بود که من در  سال اولی که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم با چند دانشجوی دختر امریکایی آشنا شدم که با چند نفری از آنها در بعضی درس ها همکلاس بودم و بقیه هم دوستان همکلاسی هایم بودند. در این دیدارهای روزانه در کلاس ها و فضای باز دانشگاه می دیدم که دوستی بسیار صمیمی و نزدیکی بین چند نفر آنها پا گرفته است. 

ادامه مطلب ...

پشت چهره ها

به مو رسید ولی پاره نشد


قبلا از این خیابان رد شده بودم و با دیدن مغازه های لوازم التحریر فروشی که مثل کوپه های قطار در یک دست خیابان کنار هم ثابت ایستاده بودند به ذهنم آمده بود که روزی به سراغ شان بروم و با یکی از فروشنده ها مصاحبه کنم.

امروز همان روز است. از پیاده رو جلوی مغازه ها را رد می شوم و در همان حال راه رفتن به فضای داخل آنها از شیشه سرک می کشم ببینم مشتری دارند یا نه. از مشتری دارها می گذرم. در بی مشتری ها به چهره ی فروشنده نگاه می کنم تا تصمیم بگیرم بروم داخل یا نه. به مغازه ای می رسم کمی درازتر از حد معمول که پشت میزی کنار شیشه زنی نشسته است. ادامه ی نگاهم در داخل مغازه به مردی می رسد که او هم پشت میزی نشسته.

دو فروشنده در یک مغازه بنا به تجربه ی من، کار را سخت می کند چون یکی در حضور دیگری حس خوبی ندارد که راحت از زندگیش حرف بزند. می خواهم از این یکی هم بگذرم که در آنی به ذهنم می آید که فاصله ی دو میز به حدی هست که کار را مشکل نکند. پس می روم داخل.

فروشنده ی زن وقتی موضوع کارم را می شنود با تعجب می خندد و می گوید:" من الان باید یک سری اطلاعات با کامپیوتر بفرستم برای یک مشتری. گوشیم هم خیلی زنگ می خوره. برین عصری بیایین. "

عصری چه ساعتی؟

مثلا چهار و نیم یا پنج.

امروز عصر که نمی تونم. ببینین کار راحتی یه. من از بچگی تون می پرسم. هر چی یادتون هست بگین.

بچگی خیلی خوبی داشتم.

خیلی هم عالی. من فقط از همین زندگی تون می پرسم. چیز دیگه ای نمی خوام.

آخه من تجربه ی خاصی ندارم تو زندگی.

فکر می کنین ندارین. اگر بذارین من سؤال کنم خودتون می بینین چقدر تجربه دارین.

در حالی که در طول همین چند دقیقه گفت و گو مدام می خندد ( و من هم البته همراه با او می خندم ) می گوید:" من تازه دارم زندگیمُ شروع می کنم. "

خب، همینُ به من بگین. همین تجربه ی شما خوندنش به درد جوونای هم سن شما می خوره. اگر گذاشته بودین ضبط گوشیم را روشن کنم تا حالا نصف مصاحبه انجام شده بود! ( یک دفعه در چشمانش برق خاصی می بینم. )

شما فکر می کنین من چند سالمِ؟

دقیق تر به صورتش نگاه می کنم و می گویم: حدود 24، 25 سال.

ذوق زده می گوید:" زدی تو خال. درست 24 سالَ مِه. "

وقتی بالاخره راضی می شود کاغذ های یادداشتم را از کیفم درمی آورم و روی میزش می گذارم. تا چشمش به سؤالاتم می افتد می گوید:" سؤالاتونُ نوشتین؟ "

بله دیگه. راحتِ. من می پرسم شما جواب بدین.  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

فقط شاخه ها را نشکنین!


وقتی کیفیت خاک یک شهر باعث رشد و پربار شدن درختان میوه ی آن شهر بشود خب، برای منِ خاطره دوست و خاطره نویسی که از علاقه مندان طبیعت و میوه های آن بودم و هستم و دو سالی هم در آن شهر چرخیدم درس خواندم و زندگی کردم شاید طبیعی باشد که با برخورد های جالبی هم رو به رو بشوم.

یک روز که با هم اتاقی ام در خیابان های شهر پیاده روی می کردیم از کنار خانه ای رد شدیم که در باغچه اش یک درخت گیلاس بود. درختی با شاخه های فراوان و پر از میوه. گیلاس ها انگار به ما چشمک می زدند!! 

 با شناختی که در آن مدت از مردم امریکایی پیدا کرده بودیم می دانستیم که آنها مانند ما عادت به خوردن میوه ندارند. در فروشگاه های شان دیده بودیم که چطور میوه می خرند. مثلا انگور را یک خوشه یا دو خوشه می خریدند نه مثل ما یک کیلو یا دو کیلو. هندوانه ها را نصف می کردند با بسته بندی می فروختند. یا میوه هایی مثل سیب هلو پرتقال و ... را دو دانه سه دانه می خریدند.  

ادامه مطلب ...