پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

زندگی قدیم

فرهنگ اصیل ایران ما از حالت قدیم درآمده


در یکی از یادداشت های تهران قدیم نوشتم که پیدا کردن زنانی که سن شان مناسب برای مصاحبه های مورد نظر من باشد سخت است چون من در خیابان ها و محله های تهران جستجو می کنم و معمولا با صاحبان کسب و کارهای مختلف یا فروشنده های آنها که سن شان برای کار من مناسب است مصاحبه می کنم که بیشترشان مرد هستند. البته همان طور که در آن یادداشت هم نوشتم به زنانی هم برخورد می کنم که یا صاحب فروشگاه هستند یا در آنجا کار می کنند ولی عموما جوان تر از سنی هستند که تهران قدیم را به یاد داشته باشند.

بعد از انتشار آن یادداشت یکی از خوانندگان علاقه مند پیشنهاد کرد که برای پیدا کردن آن زنان به امامزاده ها بروم. به نظرم پیشنهاد جالب و عملی ای آمد و همین کار را کردم. گفت و گویی که می خوانید حاصل رفتن من به یکی از امامزاده های تهران است. همین جا دوباره از توجه و پیشنهاد آن خواننده ی عزیز تشکر می کنم.

***

در صحن امامزاده راه می روم و به چهره ها نگاه می کنم. همه سنی هستند؛ جوان و میان سال و مسن. کنار خانمی می نشینم و بعد از سلام، کارم را توضیح می دهم.  با خوشرویی به توضیحاتم گوش می دهد و می گوید که چند سالی است که به تهران آمده و قبلا در لرستان زندگی می کرده است. ثانیه ای در ذهنم مکث می کنم و بلافاصله می گویم: خب، از زندگی قدیم در لرستان بگویید. ( داخل این پرانتز بگویم که از این به بعد هر زمان با کسی صحبت کردم که اهل تهران نبود آن گفت و گو را با روتیتر " زندگی قدیم " در وبلاگ می گذارم به جای " تهران قدیم ".

بگین چند سالِ تون؟

من دبیر ریاضی ام. بازنشسته شدم. 65 سالمه.

چند وقته آمدین تهران؟

من، 15 سال.

همان طور که قبلا گفتم من از زندگی در تهران قدیم می پرسم. اینکه خونه ها چطور بوده. خورد و خوراک چطور بوده. روابط بین پدر و مادر چطور بوده. شما کجا بودین؟ کدوم شهر بودین؟

من لرستان بودم. استان لرستان. 

ادامه مطلب ...

گیلاس سرخ

یه خبر خوب از پسرم


از آشنایانِ قدیمِ من است. می داند برای روزنامه ی یاس نو گزارش تهیه می کنم و جدیدا هم ستونی با تیتر گیلاس سرخ به من داده اند تا در آن نظر مردم را در مورد شادی بپرسم و اینکه خودشان چه موقع در زندگی احساس شادی می کنند. وقتی از من می شنود که می خواهم با او هم در مورد شادی صحبت کنم می پذیرد.

( همین جا بگویم که متن این مصاحبه را هم وقتی به دنبال مطلب چاپ شده ی دیگری می گشتم تصادفا پیدا کردم. زمانی که من این گفت و گو را انجام دادم پروژه ی کاری گروه ما در روزنامه تغییر کرد در نتیجه چاپ این مطلب در ستون گیلاس سرخ امکان پذیر نشد. )
***
 چه موقع شادی؟
وقتی که آرامش دارم. یعنی وجودم آماده است برای اینکه همه ی خوشی ها را بتونم بپذیرم و اطرافیانم شاد و خوشحال باشند. آرامش از همه چی مهم تره. ( کمی مکث می کند. انگار دارد فکر می کند. )
خیلی راجع بهش فکر نکردم. گاهی آدم از صبح به نظرش میاد که حال خوشی داره و انگار همه ی رنگ ها براش شفافه. وقتی بیشتر فکر می کنه که چرا اون حالُ داره می بینه خواب خوبی داشته شبش. آروم خوابیده. بعد راجع به روز قبلش فکر می کنه که بیشتر آدمایی که باهاشون سر و کار داشته در مجموع خوب بودن. مشکلات کمتری داشتن. این باعث می شه که آدم یه احساس آرامش پیدا کنه. مثل اینکه یه جوری آدم مسئول همه ی آدماست که همه خوشحال باشن تا آدم خودش هم بتونه خوشحال باشه.  ادامه مطلب ...

تهران قدیم


به اینجا می گفتن تگزاس!


از دوستی شنیده ام که در یکی از خیابان های حسن آباد زرگنده مرد عطاری هست که هم بسیار خوش صحبت است و هم اطلاعات زیادی از آن محل دارد. در خیابان دانشگر از کنار مغازه اش می گذرم، بدون اینکه متوجه عطاری اش شوم. با راهنمایی کسبه دوباره برمی گردم. متعجبم که چرا چشمم عطاری را ندیده بود. وقتی پیدایش می کنم حق را به چشمانم می دهم. مغازه اش فقط عطاری نیست. برنج و حبوبات و ... خلاصه همه چیز دارد.
( همین جا یادآوری کنم که در همین عطاری بود که بین صحبت وقتی یک مرد مشتری وارد شد و شنید که از تهران قدیم می پرسم به من گفت:" زن من از بچگی در این محل بوده. بیشتر از خیلی ها در باره ی اینجا می داند. چرا نمی آیید با او صحبت کنید؟ " که من هم جواب دادم: آدرس بدید. میام. که رفتم. مصاحبه با همسر ایشان، متنی است که با تیتر " ما، بین دو نسل زندگی کردیم " در روز 23 اردیبهشت ماه امسال در وبلاگ منتشر شده است. )
می خواهم درباره ی گذشته این محل از شما چیزهایی بپرسم.
شما تاریخ نویسید؟
نه، من گزارشگر مطبوعاتم. برای چاپ در روزنامه می خواهم.
پس صبر کنید من یک نفر را صدا بزنم که اینجا به مشتری ها برسد تا من جواب شما را بدهم.
چند سال است این کار را می کنید؟
35 سال.
از اول در همین محل بودید؟
تو همین محل بودم. اول زرگنده بودم. سه راه زرگنده. اون موقع هم اسمش زرگنده بود. اول، زرگنده بود. بعد حسن آباد شد. این جوب آب که جلو مغازه است می ره تا پهلوی بیمارستان جواهریان. اونجا هم زرگنده است. بیمارستان جواهریان الان زایشگاه شده. فکر کنم الان اسمش شده جواهری.
زرگنده فقط هفت، هشت تا باغ بود با یه قنات و یه حسینیه. چیز دیگه ای نداشت. چرا، یه گرمابه هم داشت که مردم می رفتند. الان هم هست. آثار باستانی شده! حسینیه هم هست. الان شده مسجد امیرالمؤمنین. اون ور زرگنده سفارت انگلیس بود. بالاترش هم سفارت روس. شاید حدود 20، 30 تا خانواره هم بودند تو همون باغ ها. همین جا که شما ایستادی دره بود یه دره ی وحشتناک. یه خرده اون ورتر یه تپه بلند بود. امامزاده ای هم داشت. امامزاده اسماعیل. کوچیک بود. مردم زیارت می کردند. حرم و بارگاهش چوبی بود. گورستانی هم داشت که مردم مرده های شان را اونجا خاک می کردند. چند تا قبر تاریخی هم اونجا بود.  ادامه مطلب ...

گیلاس سرخ

شادی ها تو نظر نمی مونه!


بعضی واژه ها در طول زمان مفهوم واقعی خود را از دست می دهند، بعضی گم می شوند در هیاهوی خشن زندگی و بعضی واژه ها که روزی تندترین رنگ سرخ را به چشم می کشیدند، انگار رنگ می بازند و ...

شادی از این دست واژه هاست که گویی از رنگ یک گیلاس سرخ شیرین امروز گاهی به بیرنگی هم می رسد. خیال داریم یک ستون کوچک به این گیلاس سرخ از یاد رفته اختصاص دهیم. سراغ شما هم می آییم. با پرسشی در باره ی شادی.

( شاید شوخی روزگار باشد یا فقط اتفاق محض که اولین ستون گیلاس سرخ چاپ شده در روزنامه ی یاس نو را وقتی پیدا کنم که مدت ها از انتشار آخرین گیلاس سرخ در وبلاگم گذشته باشد! آن هم روزی که به دنبال یکی دیگر از مطالب چاپ شده ام در یاس نو، داشتم دوباره تمام روزنامه های یاس نو را که نگه داشته ام ورق می زدم. آن روز، روز خوش شانسی من بود چون نه تنها این گیلاس سرخ را پیدا کردم بلکه یک مصاحبه ی تهران قدیم را هم که مطمئن بودم در همین روزنامه چاپ شده ولی بعد از چند بار گشتن و پیدا نکردن کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید اشتباه می کنم و اصلا چاپ نشده را پیدا کردم! )

***

مغازه ی پیراهن مردانه فروشی دارد. پیراهن ها را در کیسه های نایلونی، خیلی مرتب و کنار هم در طبقات جاسازی شده در دیوارها چیده است. وقتی وارد مغازه می شوم در حال تماشای یک مسابقه ی فوتبال از تلویزیون رنگی اش است.

شادی از نظر شما چیست؟

( چند ثانیه به من نگاه می کند. همان طور مانده است که چه بگوید و چون چیزی نمی گوید دوباره سؤالم را تکرار می کنم. ) بستگی داره انسان در چه موقعیتی قرار بگیره که بتونه شاد باشه.

( هنوز نمی تواند در مورد شادی خودش در زندگی حرف بزند. برایش سخت است انگار در بن بستی افتاده. برای اینکه ذهنش باز شود سؤالم را به شکل دیگری مطرح می کنم. )

کمی فکر کنید از آخرین باری که احساس خوشحالی داشتید بگویید.

( باز نگاهی به من می کند. انگار در دلش می گوید:" این دیگه از کجا پیداش شد؟ " اما چیزی نمی گوید. ظاهرا توضیح اضافه ی من گیج ترش کرده است. در ذهنش دنبال چیزی می گردد. موفق نمی شود. خنده اش می گیرد. ) نمی دونم. باید پیش بیاد تا بدونم چی می تونه باشه تا اون شادی ای رو که به معنی واقعی شادی باشه به من بده.

یعنی تا حالا در زندگی شاد نبوده اید که آن را تعریف کنید؟

چرا خیلی هم بوده ولی گذرا. شادی بایستی یه دوامی داشته باشه. یه بقایی داشته باشه. شاید هم اینکه من حالا چیزی یادم نمی آد به خاطر اینه که آدم زیاد رو شادی ها فکر نمی کنه. غم وغصه ها رو بزرگ می بینه و شادی ها را کوچیک. اینه که شادی ها زیاد تو نظر نمی مونه. من بچه هام رو که می بینم دور هم هستند احساس شادی می کنم. من سه تا پسر دارم که بزرگ هستند. داماد شده اند. نوه دارم، دوتا.  

 

تاریخ و محل چاپ: ششم خرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو