ده ساله آواره ام
متل ماسوله پر شده. تعطیلات عید است. اتاق خالی ندارد. به قهوه خانه ای در بازار اصلی ماسوله در طبقۀ اول از بازار چند طبقه ای، یا درست تر بگویم، بازار چند سطحی آن که خاص ماسوله است، می رویم. تا هم گلویی تازه کنیم هم سراغی از اتاق بگیریم. پسر صاحب قهوه خانه آدرس خانه ای را می دهد که اتاق برای کرایه دارد. وقت خداحفظی به قهوه خانه چی می گویم که می خواهم برای روزنامه با او صحبت کنم. می پرسم کی بیایم که مشتری هایش کم باشد و سرش خلوت. " شب بیا. ساعت هشت و نیم." هوای ماسوله بارانی و نامساعد است. هم از نظر رفت و آمد خودم در سر بالایی و سرازیری های ماسوله و هم از نظر خود قهوه خانه چی که تازه بعد از ساعتی سؤال و جواب باید ساعت نه و نیم یا ده شب در آن هوای نامناسب به خانه اش برود. گفت و گو را می گذارم برای روز بعد. صبح زود به قهوه خانه می روم. پسرش آن جاست. می گوید برای کاری به فومن رفته و تا ظهر برنمی گردد. دفتر و خودکار به دست در بازار راه می افتم. بالاخره باید کسی را پیدا کنم. چند مغازه جلوتر نبش کوچه خواربار فروشی ای است که یکی دوبار از آن خرید کرده ام. صاحبش مردی آرام و بیش از اندازه ساکت است. داخل مغازه می روم.
***
هنوز کاملا" منظورم را نگفته ام که مشتری می آید. عذر می خواهد و به مشتری می رسد.
پشت دخلش یک صندلی است که همیشه روی آن می نشیند. کنار وسایلی که روی زمین گذاشته چارپایه ای است. روی آن می نشینم. خودش ایستاده است. شاید برای راه انداختن مشتری.
کجا به دنیا آمده اید؟
همین جا. ماسوله.
چند سال است این مغازه را دارید؟
حدود سی و یک سال.
چطور شد این کار را انتخاب کردید؟
والله، اول ماسوله روی همین شغل برقرار بود. ما هم همین را انتخاب کردیم. من همین جا بزرگ شدم. پدر و مادرم هم اصل ماسوله هستند. جَد اندر جَد اهل ماسوله هستیم.
پدرتان هم همین کار را می کرد؟
پدرم معامله لبنیات می کرد. با همین دامدارهای همین منطقه. کلا" به این منطقه می گویند ییلاق ماسوله. پدرم دام نداشت. خرید می کرد. از چوپانا پنیر، پشم و کره می خرید. پنیر را انبار می کرد برای زمستان. پشم و کره را روزانه می فروخت.
مغازه نداشت. کلی می فروخت. پنیر را زمستان می فروحت. یعنی کار لبنیات در اینجا به این نحو است که بهار و تابستان می خرند. انبار می کنند. فصل پاییز و زمستان می فروشند.
چند خواهر و برادر دارید؟
بنده، سه تا خواهر سه تا هم برادر. اونا کارمندند. همشون. کارمند در فومن، رشت و تهران. من بچۀ سوم بودم. عرضم به حضورتون این کار تقریبا" آن موقع یه مقدار رونق نداشت. کارمندی به آن صورت نبود. حقوقی نداشت که به آن اکتفا کنیم. خواهر و برادرام دنبال تحصیل رفتند من نرفتم. چون همین کار را دوست داشتم. من تا شیشم ابتدایی خواندم. ترک تحصیل کردم. مدتی بیرون کار کردم سرپایی. بعدا" مغازه باز کردم.
پدرم می گفت ادامه بده ولی خودم قبول نکردم. همین ماسوله خواندم. آن موقع ماسوله دبیرستان نداشت.
مشتری هایتان بیشتر از اهالی ماسوله هستند یا مسافرند؟
الان مسافر است. ( مغازه اش تلفن دارد. مرتب زنگ می زنند و صحبت ما قطع می شود.) شیش ماه تمام اصلا" کار اینحا خبری نیست. از یک ماه از مهر رفته تا یک ماه بهار. ماسوله به آن صورت جمعیتی نداره که کفاف تمام این مغا زه داران بکند. با هزار تومن فروش، دو هزار تومن فروش هم که نمی شه یک خانواده را تأمین کرد. شیش ماه اکثرا" بیکاریم. یکی دو تا مغازه شاید کم و بیش فروش داشته باشن. مثل خوار و بارفروسی صفایی. مرتب هستند ماسوله. ما معاملۀ لبنیات داریم. پنیر یک جایی می خرم. یک جایی می فروشم. به بازار فومن، بازار رشت.
آن شیش ماه ماسوله هفته ای یکی دو روز هستم. چهار تا خوار و بارفروشی هست که آن شیش ماه فروش دارند. آن هم نه به آن صورت. ( سنگینی و سکون خاصی در حرکات، حتی در چهره اش وجود دارد. دو دیوار مغازه اش به علت سرنبش بودن سراسر شیشه است. از داخل مغازه به کمک آنها می توان مردم رهگذر و مناظر اطراف را بخوبی دید. شاید اگر این دو دیوار شیشه ای هم نبودند می توانست براحتی در حالی که در مغازه اش نشسته، با وزن نگاهش به آن طرف دیوار نفوذ کند. )
صبح مغازه را چه ساعتی باز می کنید؟کی می بندید؟
صبح بهار ساعت هفت و نیم، زمستان ساعت نُه. بهار می مانیم تا ساعت ده و نیم شب. زمستان ساعت شیش غروب.
تنها کار می کنید یا کمک دارید؟
یه بچه دارم محصل است. یکی هم سربازه. خودم هم تنها هستم. سه تا پسرام هم کارمندند. تو مغازه تنها هستم.
کلا" چند تا بچه دارید؟
پنج تا پسر دارم. یکی هم شهید شده. شیش تا. سه تا دختر دارم. دو تا پسرام هستند خانه. اونها که ازدواج کردند هر سه تا فومند با یک پسر. دو تا هم در لاهیجان. این سه نفر پسر و سه نفر دختر ازدواج کرده اند. ادامه مطلب ...
وقتی داستان می نویسم ، شادم
فروشگاه شکیل و چشم نوازی است. وارد که می شوم دختر بسیار جوانی را در حال صحبت با خانمی می بینم. از جواب ها متوجه می شوم که دختر جوان فروشنده است. به طرف من که می آید می گویم صبر می کنم تا کارش تمام شود. بعد از رفتن مشتری به آرامی و بدون هیچ ابهام و سؤالی در چهره اش به توضیحاتم گوش می دهد و چنان سریع و بدون مکث، میز کارش را برای نشستن و شروع مصاحبه نشان می دهد که گویی کاملا" از قبل با موضوع کار من آشنا بوده است.
***
کارتون چیه؟
کتابفروشی.
اینجا کار می کنین یا مال خودتونه؟
پدرم صاحب اینجاس؛ من کارمندم. یه جوری خانوادگی می گردونیم اینجا رو.
چند نفر هستین؟
پنج نفریم؛ پدر و مادرم، من و برادرم و برادر دیگه م که هنوز خیلی کوچیکه.
( مشتری می آید. مطابق معمول از اول گفته ام که هر وقت مشتری آمد به کارش برسد؛ من صبر می کنم. عذرخواهی می کند و بلند می شود.)
چند ساله به این کار مشغولین؟
سه سال.
قبل از این چکار می کردین؟
پدرم ناشر بود. من چون سنم کم بود، کار نمی کردم؛ محصل بودم، دبیرستان می رفتم.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
الان همزمان، ناشر و کتابفروشیم. قبلا" فقط نشر بود. پدرم وقتی من و برادر دوقلوم 14، 15 ساله بودیم، ما را فرستاد نشر ...، برای کارآموزی. رفتیم وسه، چهار سالی اونجا کار کردیم؛ برای آشنایی با محیط فرهنگی. ( مشتری ای که قبلا" راهنمایی اش کرده ، می آید و سؤال دیگری می کند. او با آرامش جواب می دهد و حرفش را با من پی می گیرد.) بعد من و برادرم به بابا اصرار کردیم که کتابفروشی بزنیم.
چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟
الان 20 سالمه. دارم ادبیات نمایشی می خونم. ترم دوم هستم.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
کار دیگه، دوس دارم بنویسم. نویسندگی و دوس دارم. البته دارم می نویسم؛ یعنی خیلی دور از دسترس نیست برام. من جز کتابفروشی، همین الان م قصه می نویسم.
چند تا قصه نوشتین؟
الان دو تا. تازه شروع کرده م. نمایشنامه نویسی می خونم ولی داستان می نویسم.
چه موقعی احساس شادی می کنین؟
( مکث می کند. می خندد.)
چرا می خندین؟
چون خیلی گسترده س. اگه بخوام معمولی فکر کنم یعنی روال معمولیش رو بخوام درنظر بگیرم، روزایی که با مشتریا خوب برخورد می کنم و می تونم اینجا رو براشون به یه فضای دلنشین تبدیل کنم و بتونم کتابایی وکه باید فروخته بشن بفروشم، شادم و می تونم تو کار، حس خوب بودن داشته باشم.
( مشتری دیگری می آید. کتابی را برمی دارد و خودش پولش را با کشیدن کارت حساب می کند و رو به او در گوشه دیگر فروشگاه با مشتری دیگری حرف می زند می گوید:" برگۀ پرداختش و می ذارم اینجا." همان طور که گفته، برگه را می گذارد و می رود. مردی وارد می شود و نشانی دفتر پیشخوان را می پرسد. او با حوصله جواب می دهد. آرامش عجیبی در رفتار و نرمی خاصی در لحن حرف زدنش هست که به هیچ وجه با سن کمش تناسب ندارد.)
وقتی خوب داستان می نویسم، وقتی کتاب خوبی می خونم، حس می کنم شادم. توی خونه با نشاطم، وقتی رابطۀ خوبی با خونواده دارم و حس می کنم که دارم دلنشین برخورد می کنم، شادم.
پدرتون چند ساله انتشاراتی دارن؟
اولین شغل شون بوده. زمان دانشگاه تو نشر کار می کرده ن. بعدها خودشون یه نشر زده ن. همیشه شغل شون همین بوده.
در چه رشته ای تحصیل کرده ن؟
زمین شناسی. تو رشتۀ خودشون کار نکرده ن؛ حتی یه مدت پیراپزشکی خونده ن ولی تو اون زمینه کاری نکرده ن.
فروش کتاب چطوره؟
از فروش، کلا" که راضی نیستیم. هیچ کس تو کار کتاب اون طور که باید، راضی نیست؛ نسبت به بقیۀ کارا. باید حتما" آدم علاقه داشته باشه که تو این حوزه کار کنه چون درآمد اون چندانی نداره. اینجا یه فصلایی از سال، خوبه؛ مثلا" دم عید خوبه؛ مهر که مدرسه ها و دانشگاه ها باز می شه خوبه. تابستونا خیلی بده؛ انگار مردم تابستونا هیچ کاری نمی کنن؛ کتاب م نمی خونن!
( خیلی تعجب می کنم. بلافاصله یاد دوران تحصیلی خودم در دبیرستان می افتم که تا امتحانات آخر سال تمام می شد بدون فوت وقت سراغ کتاب های غیردرسی که در زمان مدرسه نمی توانستم بخوانم می رفتم و برای جبران خستگی امتحانات و حتی از حرصی که داشتم حتما" در همان شکل و شمایل درس خواندن، کتاب می خواندم.)
آدم فکر می کنه تابستون برعکس باید باشه؟
دقیقا"، ولی یه رخوتی دارن تابستونا. برعکس، دانشگاه ها و مدرسه ها که باز می شه ترغیب می شن کتاب بخونن.
چه نوع کتاب هایی دارین؟
کتابای حوزۀ عمومی. مث ادبیات، فلسفه، جامعه شناسی، روان شناسی و زبان؛ هم آموزشی زبان، هم کتابای اورجینال خارجی.
بیشتر، چه مشتر یایی دارین؟
بیشتر کسایی که می یان خانمن؛ بیشتر هم ادبیات می خونن؛ رمان یا روان شناسی. آقایون بیشتر، تاریخ، فلسفه و همون ادبیات. آقایونی که می یان، سن شون زیاده؛ یعنی پسر جوون خیلی کم می یاد. پیرمردا بیشتر می یان؛ کسایی که کاری ندارن و بازنشسته شده ن.
چه سنی؟
شاید بازنشسته های 50، 60 به بالا. جوونا کلا" کتابای تاریخی نمی خونن .خانمای کارمند یا دانشجو زیاد می یان اینجا.
مشتریای زن چه سنی دارن؟
حدود 30 یا 40 سال.
مشتری زن بیشتر دارین یا مرد؟
خانما بیشتر می یان، خیلی بیشتر. اصلا" تک و توک آقاها می یان؛ مگه اینکه دوستان مجموعۀ خودمون که بیشتر آقا هستن بیان. بیشترشون شاعر، نویسنده یا فیلسوف هستن.
با وجود این می گین خانما بیشترن؟
بله، حتی برای جلسه های کتابخونی که ما می ذاریم بیشتر خانما می یان؛ آقایون یا اصلا" نمی یان یا خیلی کم.
مشتریای زن، شاغلن یا خانه دار؟
فکر می کنم شاغل باشن؛ کارمند، بیشتر. ادامه مطلب ...
بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم
سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور مردم و ورود ماشین ها به داخل کوچه. ولی پاکیزگی آن به وضوح نمایان است. مردی 70 ساله به نظر می رسد با پیراهن سفید و روپوشی آبی رنگ. لباس هایش گر چه مستعمل است ولی در نهایت پاکیزگی است. فکر می کنم خانه اش باید همان نزدیکی ها باشد که با وجود نشستن در پیاده رو، می تواند چنین تمیز باشد.
***
وقتی در پیاده رو کنارش می نشینم و می گویم می خواهم با او حرف بزنم، بی معطلی از روی مقوایش بلند می شود. هر چه می گویم بنشیند تا همان طور با هم صحبت کنیم، قبول نمی کند. انگار آن را خلاف آداب معاشرت می داند. بلند می شود و رو به روی من به تنۀ درختی تکیه می زند. چهره ای آرام و خندان دارد. از آن آدم هایی است که همیشه شروع و آخر جمله هایشان را با لبخند همراه می کنند. خوشرویی بی حدش احساس خوشایندی در انسان به وجود می آورد. شیرینی چهره اش و نظافت لباس هایش با روحیۀ مردی که از صبح تا غروب در پیاده رو نشسته یا کنار ماشین های پارک شده در کوچه در رفت و آمد است، تناسبی ندارد. از من می پرسد که آیا از طرف اداره ای به آنجا رفته ام. پاسخش می دهم که نه، من فقط با مردم در بارۀ زندگی شان صحبت می کنم تا در روزنامه بخوانند و بدانند دیگران چگونه زندگی می کنند. ظاهرا" قانع می شود.
اینجا چه کار می کنی؟
( به هتلی که در ضلع دیگر کوچه است اشاره می کند.) چندین سال جلوی این هتل ماشین پایی داشتم. از تاریخ انقلاب ماشی پایی ندارم. حالا وسایل مسافرها را می برم. دیگه شدم محلی اینجا. این طوری زندگی مو می گذرونم. حقوقی هم نیست. محلی ام. چندین ساله جلوی هتل هستم. ده سالی ماشین پایی کردم. اون موقع 200، 300، 400 تومن می گرفتم روزی. مثل شیش هزار تومن حالا بود. اون موقع ناهار می خوردی شیش تومن بود، پنج تومن بود، بمیرم زیر خاکم کنند.
چرا؟ خدا نکند.
نه دیگه، از این حرفا گذشته.
حالا چقدر می گیری؟
حالا روزی 400، 500،700 تومن. حقوقی که نیستم. یک موقع می بینی مسافرای خوبی هستند. همین طورها. ( با لبخندی شیرین می پرسد اینهایی که شما می نویسی برام خطر که نداره؟ می گویم نه، مطمئن باشد.)
زن و بچه داری؟
زن و بچه ندارم. اصلا" ازدواج نکردم. نکردم دیگه. آدمی هستم این طوری. نخواستم زن و بچه دار بشم. فکری ام. نمی تونم. خدایی است. این طوری هستم. نمی تونم با زن و زندگی. حوصله شو ندارم. از همان بچگی هم این طوری بودم. از وقتی خودمو شناختم این طوری بودم. حالا هم دیگه تمام شد. عمرم هم گذشت. چی بگم.
چند سالته؟
تقریبا" نزدیک 80 سالم است. یا چند سال کمتر. همین طوری ها.
پدر و مادرت هستند؟
پدر و مادرم را یاد دارم. پدرم کشاورز بود. وقتی آنها زنده بودن من کشاورز بودم. پدرم زود فوت کرد. دو تا برادرم نهاوندند. یک برادرم لرستانه. از مادر جداست. خواهر، یکی از مادرم داشتم. زود فوت کرد. ادامه مطلب ...
این کار رو به نابودیه!
هر دفعه که ساعت خودم یا ساعت یکی از افراد خانواده را پیش او می بردم برای تعمیر، چهرۀ همیشه جدی، گرفته و بی حرکت او مرا به این فکر می انداخت که شاید حاصل سال ها کار با قطعات ظریف موتور ساعت های مختلف، همین باشد.
مغازه، در اصل ساعت فروشی است. و او پشت ویترینی پر از بند ساعت، در کنار میز حاوی وسایل تعمیرش در حال کار است.
***
این کار را از کی شروع کرده اید؟
از سال 1346 ، آن سال ها حدود 14، 15 سالم بود. این انگیزه همیشه با من است که فکر می کردم در این سن و سال کار کنم بهتره، تا ادامۀ تحصیل بدم. هم دستم تو جیب خودم بره، هم سربار پدر و مادر نباشم. روی همین حساب ترک تحصیل کردم و مشغول این کار شدم. درضمن عمو و برادرم هم تو این کار هستن. ما هم ناخودآگاه به طرف اینها کشیده شدیم. الان یه چیزی حدود 32 ساله که این کار رو ادامه می دم.
پدرتان مشکل مالی داشتند؟
مشکل، که آن موقع اکثر خانواده ها مشکل داشتند. البته در خانوادۀ من مشکل به آن صورت نبود. من، خودم اصلا" حساب این را داشتم که تحصیل را ول کنم و برم سر یک کاری که دستم تو جیب خودم بره!
کلاس چندم بودید؟
دبیرستان، سال اول بودم. موقع ترک تحصیل اصلا" به هیچ وجه این کار را بلد نبودم. اون موقع علاقه ای هم به این کار نداشتم. ولی چون ترک تحصیل کرده بودم و آنها هم به این کار مشغول بودند، پیشنهاد دادند حالا که نمی خوای درس بخونی حداقل بیا یک صنعت یاد بگیر.
پدرتان مخالفتی نداشت؟
نه، به این دلیل که من اکثر اوقات زنگ های فیزیک و شیمی از کلاس درمی رفتم و مشغول بازی فوتبال می شدم. البته اگه من اون فوتبال را ادامه می دادم خیلی موفق تر بودم تا این کار ... ولی تو فوتبال که بازی می کردم همیشه دروازه بان می ایستادم. طبق معمول هم همیشه زانوهام زخمی بود.
چقدر طول کشید تا کار را یاد گرفتید؟
سال های 50، 51 من کاملا" به صورت حرفه ای تو این کار بودم. اول چند سال با عمو و برادرم کار کردم. بعد به صورت پراکنده از بازار تهران به بازار تجریش رفتم. چهار سالی هم بازار تجریش بودم. بعدا" موفق به دریافت جواز کسب شدم. بعد هم یه مغازه در سال 58 خریدم و مشغول به کار شدم. تا سالهای 70. از 70 هم به علت نبود پشتوانه مجبور شدم مغازه را بفروشم.
یعنی درآمد نداشتید؟
من سال 63 ازدواج کردم. به علت ناکافی بودن درآمد، مغازه را فروختم و تبدیل به خونه اش کردم. این جوری حداقل می دونستم از نظر مسکن مشکلی ندارم. حرفۀ ما طوری است که به قول عیال مربوطه که می گوید، شما کارتون چون با دسته، یک نوع جراحی می شه به حساب آورد و اصلا" خیلی راحت تره اگر مغازه نداشته باشی و در جاهای دیگه یا تعمیرگاهای دیگه ادامه بدی. چون کار دست است و احتیاج به چیزی نداره. الان هشت، نُه ساله که اینجا مشغول کار هستم.
قبل از انقلاب که هنوز بازار مشترک نبود، وضع این کار خیلی بهتر بود. چون کارخانه های ساعت سازی اصیل که در درجۀ اول مربوط است به سوئیس و در درجۀ دوم به ژاپن، ساعت هایی که می ساختند، سازمان داشتند. سیستم هایی داشتند که وقتی باز می کردی واقعا" لذت می بردی. ولی حالا کشورهای بازار مشترک مثل سنگاپور، مالزی و تایوان ساعت هایی تولید می کنند همه پلاستیکی. یک بار مصرف.
یعنی واقعا" قابل تعمیر نیستند؟
این ساعت ها را خودشون وقتی خراب شد می اندازند دور. برادر بزرگم آلمان است می گوید این ساعت ها را که می آرند اصلا" به تعمیر نمی رسد. در ایران است که وقت روی این چیزا می گذارند. یا مثلا" به تعبیری می گویند تعمیر کارهایی که در ایران هستن هیچ جا ندارن. همکارانی که تو این کار هستند سلیقه ای کار می کنند. یعنی اینکه بعضی ها مراحل اصلی را طی نمی کنند. یعنی ساعت را از تو قابش درمی آرند کاملا" خود موتور را می اندازند تو بنزین. بعدهم یه باد می گیرند که بنزین بپرد. بعد یه روغن بهش می زنند. بدون اینکه چرخ ها باز بشه و سیستم ساعت پیاده بشه. یه زمان هست که تعمیرکار ساعت را کامل باز می کنه و ساعت روی اصولش بسته می شه تا تمام چرخ ها کنترل بشه. ساعت وقتی باز نشه اگه نقص فنی داشته باشه که عیبش گرفته نمی شود و ما چقدر ساعت را بد نگه می داریم. تنها چیزی که بهش اهمیت نمی دیم ساعته. ( حالت گرفتگی همچنان بر چهره اش مسلط است و از عمق چشمان او به اطراف خیره می شود.)
چند سال بازار تهران بودیند؟
10 سال بازار بزرگ تهران بودم. با عموم اونجا بودم. عموم از جنگ دوم جهانی آمدن ایران. یک رگشون می خوره به روس ها.
خود شما اهل کجا هستید؟
خودم ایران دنیا آمدم. خیابان امیریه. یکی از قدیمی ترین خیابان های تهران.
چند خواهر و برادر دارید؟
ما چهار تا برادریم، یک خواهر. برادر بزرگم استاد دانشگاه بود که بازنشسته شد. یکی شون در تهران تعمیرات ساعت داره. البته جداست. یکی هم بازنشستۀ بانک است.
اینجا شریک هستید؟
شریک نیستم. قسمت تعمیراتش را اجاره کردم. الان مغازه های بزرگ را غرفه بندی کرده اند. میز میزش کرده اند. اینجا قسمت تعمیرش فقط دست من است. یک چیزی حدود 100 تومن ماهی. پول پیش ندادم. آشنا هستند. پدرشان را از سال 46 در بازار، چون در یک طبقه بودیم، می شناسم. همکار ندارم. تنها هستم. البته من احساس می کنم این کار رو به نابودی داره می ره.
چرا؟
علتش، فکر می کنم سازندگان ساعت به این مسأله پی بردند چیزهایی که در کشورهای جهان سوم ساخته می شه در حد استاندارد نیست. از یه مشت پلاستیک ساخته شده. خودشون می گن عمر مفیدش دو ساله. بعد از دو سال هم قابل تعمیر نیست. این ساعت ها قاچاقی وارد می شه. از زاهدان. یه سری از دوبی می آرن. یه سری از سنگاپور و چین وارد می شه. کنترل مشخصی هم روش نیست. ساعت هایی مثل اومگا که مارک معروف دارن، ساعت های سوئیسی و ژاپنی که نمایندگی های خاصی داره درسته که ساعت هایشان گران است ولی گارانتی دارد. ادامه مطلب ...