پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با 27 سال سن، پدر سه بچه است

دوست دارم مسافر نباشم

 

وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست براش بفرستین."

 یک مغازه ی وسایل زینتی ( قدیم به چنین مغازه هایی خرازی می گفتند. شاید حالا هم اسم خاصی داشته باشد ولی من خبر ندارم. البته از خرازی های قدیم خیلی شیک تر و اجناسش چشم نوازتر است.) را انتخاب می کنم. خانمی پشت ویترین نشسته و کتاب می خواند. به محض ورود من انگشتش را لای کتاب می گذارد و بلند می شود. خواهش می کنم که بنشیند ولی او همچنان ایستاده به حرف هایم گوش می کند. می گوید:" من فروشنده ام. صاحب مغازه نیست." - : اشکالی نداره. به عنوان فروشنده با شما صحبت می کنم. حتما لازم نیست صاحب مغازه باشه. با خجالت نگاهم می کند و آهسته می گوید:" تمایل ندارم صحبت کنم."

مغازه ی بعدی که واردش می شوم هم مثل قبلی همان خرازی است با سبک جدید. دو مرد پشت ویترین نشسته اند و با هم حرف می زنند. رو به مرد مسن تر کارم را می گویم. او با اشاره به مردی که رو به رویش نشسته است می گوید:" امروز این دوست عزیزم از راه دور اومده اینجا. ترجیح می دم با ایشون حرف بزنم و وقت رو از دست ندم. شماره تلفن بدین به تون زنگ بزنم." - : تلفن فایده نداره. خودم چند روز دیگه میام.

بعد از شنیدن سه بار جواب منفی تصمیم می گیرم از خیر مصاحبه بگذرم. اما بعد از چند قدم چشمم به مردی می افتد که در پیاده رو کفاشی می کند. روی یک صندلی کنار میزی که وسایلش را روی آن چیده نشسته و روی کفشی کار می کند. ذهنم خیلی سریع ارزیابی می کند: حتی اگر موافقت کند باید روی زمین بنشینی و در سرما سؤال و جواب کنی! سال ها گذشته از زمانی که کف پیاده رو یا روی آسفالت خیابان ها می نشستم و با مردم مصاحبه می کردم.  بی اختیار از او می گذرم. ولی ناگهان جرقه ای در ذهنم زده می شود: ای بابا! روی جدول کنار پیاده رو می نشینم. پالتو هم که پوشیده ام. پاها را هم ... یک کاری می کنم آخر!

***

وقتی با او صحبت می کنم ساکت نگاهم می کند. فکر می کنم از صحبت با یک زن روزنامه نگار کمی خجالت می کشد. بلاخره بعد از مکث کوتاهی می گوید:" چی بگم؟ " - : من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید پنج، شش سانتی بالاتر از کف پیاده روست می نشینم.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من هشت سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی می کردم.

تهران؟

تو تهران، بندرعباس، کیش.

چند سال کار ساختمانی می کردین؟

چهار، پنج سال.

چند سالِ تونه؟

من، 27 سال.

درس خوندین؟

آره.

چقدر؟

ده سال درس خوندم.

تا کلاس چندم؟

تا نهم.

کجا؟

( سرش پایین است و کار می کند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او می دهد.) افغانستان. من افغانی هستم.

با تعجب می پرسم: افغانی هستین؟

بله.

اصلا به تون نمیاد. چند سالِ اومدین ایران؟

12، 13 سالی می شه.

با خانواده اومدین؟

نه. ( از خجالتش خیلی تلگرافی جواب می دهد. همه چیز را باید باید تک به تک بپرسم.)

تنها اومدین؟

تنها، بله. ( مردی یک لنگه کفش به دست به ما نزدیک می شود. با دیدن من و کاغذها و خو دکارم می پرسد:" چی می پرسی؟" بعد از شنیدن جواب من می گوید:" منم کفاشم. بیا با منم حرف بزن." آدرس می گیرم و صبر می کنم به این امید که کفش را بدهد و برود تا دوباره شروع کنم. اما او نمی رود. برعکس لنگه کفشش را به دست مصاحبه کننده ی من می دهد تا درستش کند و خودش لنگه کفشی را که کفاش در حال کار روی آن بود از او می گیرد تا بقیه ی کارش را خودش انجام بدهد! کفاش به من که همچنان منتظرم نگاه می کند و می گوید:" خب، دیگه ..." یعنی من سؤال بعدی را بپرسم و منتظر رفتن مرد نمانم. )

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

دیگه کاری بهتر از این گیرم بیاد آره.

مثلا چه کاری؟

مثلا پیمانکاری ساختمان یا ...

ازدواج کردین؟

آره.

چند سالِ؟

شیش سال.

بچه دارین؟

آره. ( همچنان سرش پایین و مشغول کار است و من باید کلمه به کلمه از دهانش جواب بیرون بکشم! )

چند تا؟

سه تا.

باز با تعجب می پرسم: 27 سالِ تونه، سه تا بچه دارین؟

( با حجب و حیا می خندد. ) سه تا پسر دارم.

چند ساله هستن؟

یکیش پنج ساله یکیش هم همین جوری میاد پایین. آخریش شیش، هفت ماهه شه. دوتای اولی یک سال تفاوت دارن.

زنِ تون افغانیه؟

بله.

اینجا آشنا شدین یا قبلا آشنا بودین؟

اصلا آشنا نبودیم. همین جوری ...

تهران؟

نه، اون جا ازدواج کردیم. اون جا ازدواج کردیم اصلا ندیده بودیم. رسم ما این جوری نیست که اول آشنا بشیم.

کی براتون انتخاب کرد؟

( مردی که گفت با او هم حرف بزنم و کماکان همان جا نشسته و لنگه کفش قبلی کفاش را تعمیر می کند خیلی سریع می گوید:" من!" البته مشخص است که غیر از همکار بودن با هم دوست هم هستند. لبخند می زنم و می گویم: بذارین خودش بگه. ) پدر و مادرم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

( می خندد. ) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی می کنم. دیگه خاطره ی خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.

مگه با شما درست صحبت نمی کنن؟

چرا. مثلا یه پنج درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.

مثلا چه برخوردی دارن؟

اونُ نمی دونم. ( می خندد. )

پس از چی ناراحت می شین؟

شاید یه حرفی چیزی ... ( باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که اینجا نشسته ام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد می شوند به او سلام می کنند. )

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم پولدار می بودیم این کارو نمی کردیم اینجا. پیش زن و بچه مون بودیم.  ادامه مطلب ...

مسئولیت پذیری پسر 12 ساله

اگر بزرگ خونه نبودم ...

 

همین طور که یک بسته شکلات دستش بود پشتش را تکیه داده بود به دیوار نرده ای وسط خیابان. پرسیدم : تو چرا فروشندگی می کنی؟ گفت :" بابام رفته افغانستان." از او خواستم روی نیمکت کنار من بنشیند.


***

برای چی؟

یک کم با هم صحبت کنیم برای روزنامه.

چند سالته؟

من 12 سالمه.

چند تا خواهر و برادر داری؟

سه تا خواهر دارم با خودم دو تا برادر.

چند وقته که فروشندگی می کنی؟

یک ساله.

چرا؟

( نگاهی به من می کند و بعد از یک مکث کوتاه خیلی سرسری می گوید) چون بابام رفته مشهد اونجا کار کنه. انجیر می فروشه.

یه سال پیش چه کار می کردی؟

مدرسه می رفتم. کلاس چهارم بودم. ول کردم برای فروش.

بچۀ بزرگ خونه هستی؟

من بزرگ خونه هستم.

پدرت به شما سر نمی زنه؟

پدرم یه ماه یه بار به ما سر می زنه.

( یکی از پسر بچه های فروشنده که کنار ما ایستاده است و گوش می کند می زند زیر خودکار. خطی اضافه کشیده می شود. با شیطنت می گوید: " چرا این طوری شد! حالا خراب شد؟" می گویم: نه. ولی تا آخر صحبت چند بار دیگر هم گفت و گوها خط خطی می شود.)

روزی چقدر درآمد داری؟

روزی هزار تومن. روزی کار نباشه 500 تومن. 600 تومن.

پولو به کی می دی؟

پولو می دم به مامانم برا خرج خونه. کرایۀ خونه.

بابات براتون نمی فرسته؟

بابام می فرسته. پول من و بابام به کرایۀ خونه، خرجی همه چی می رسه.

روزای تعطیل هم کار می کنی؟

روز تعطیل نمی آم.

تو ماه چقدر درآمد داری؟

تو ماه، 30 تومن بیشتر نمی تونم کار کنم.

مدرسه اصلا" نمی ری؟

مدرسه دیگه نرفتم. نمی تونم نصفه روز برم مدرسه، نصفه روز برم فروش. می خوام کار کنم خرجی خونه رو دربیارم.

بابات چقدر می فرسته؟

نمی دونم.

کی می رسی منزل؟

ساعت پنج راه بیفتم پنج و نیم، شیش می رسم.

چی می فروشی؟

شکلات.

از کجا می خری، یا کی برات می خره؟

خودم از مولوی می خرم یک بسته می خرم هزار تومن، می فروشم دو هزار تومن.

پس در روز باید بیشتر درآمد داشته باشی؟

ازم نمی خرند. تو هفته 6000 تومن درآمد دارم. بعضی روزا می شه که کمتر بفروشم.

مشتری هات بیشتر زنن یا مرد؟

بیشتر زنها می خرند.  ادامه مطلب ...

گپی با پدر و پسر افغانی

به خاطر اولاد آمدیم


از جایی برمی گشتم. در پیاده رو و بین بوته های کنار آن، پیرمردی توجهم را جلب کرد. بسیار تمیز و پاکیزه بود. و البته با لباس های فرسوده. مقداری لوازم محقر کفاشی نیز جلویش دیده می شد. پیرمرد چهارزانو روی تکه ای موکت نشسته بود و بی حرکت فضای رو به رویش را نگاه می کرد؛ تو گویی در انتظار آمدن کسی است. اما انتظاری که در آن شتابی نیست. تشویشی نیست فقط آرامش است و صبوری.

***

جلو رفتم و سلام کردم. تا خواستم روی زمین پیاده رو بنشینم از کنار بوته ای، یک تختۀ کوچک چهارگوش قرمز رنگ برداشت و به من تعارف کرد که روی آن نشستم مثل یک صندلی برای پذیرایی از میهمانی عزیز.

چند سالتونه؟

(جوابی نمی دهد، دوباره می پرسم، بلندتر. مرد جوانتری که پهلویش است به جای او جواب می دهد.) – 61 سال.

بگذارید خودش جواب بدهد.

پدرم است. گوشش سنگین است.

 (گفتم بلندتر صحبت می کنم و تختۀ قرمز رنگ را تا آنجا که می شود نزدیک پدر می کشم. با این وجود گفت و گوی ما سه نفره ادامه پیدا می کند.)

چند وقته کفاشی می کنید؟

اینجا، دو سال شاید.

قبلا" کجا بودید؟

مولوی، سه سال بودم.

قبل از آن چی؟

قبلش کفش نو می زدم. شهرستان زاهدان.

(هم لهجه دارند و هم پدر نمی تواند درست فارسی صحبت کند.)

اهل کجا هستید؟

اهل افغانستان. شش ساله آمدم ایران. شش ماه زاهدان بودیم. فامیلای ما زاهدان بودند. آمدیم اینجا زاهدان کفش نو می زدیم. با همۀ خانواده آمدم. چهار تا بچه دارم. سه تا دختر است یکیش پسر. زنم هم هست.

(درست نمی توانند فارسی صحبت کنند ولی همین مسأله به حرف زدنشان حالت خاصی داده که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.)

چرا آمدید؟

بدبختی، جنگ شد. دیدم کار و کاسبی نشد. بدبخت شدیم. همسایۀ ما، برادر مسلمان ما، آمدیم. یک پسرم افغانستان شهید شد. زنش مرده. پسر چهار ساله اش مرده. مامانش ناراحت شد. گفتیم می ریم.

زاهدان مغازۀ خودتان بود؟

مال فامیلم بود. درآمدم خوب بود. دخترم اینجا تهران بود. مامانش گفت بریم اونجا. اولاد باز به خاطر اولاد اینجا آمدیم که نزدیک باشیم با هم. افغانستان کفش نو درست می کردم. دخترم جلوتر آمده بود یک دو سالی شد. ما بعد آمدیم دامادم هم افغانیه.

مولوی چطور بود؟

مولوی خوب بود. خدا کریمه. شهرداری اذیت ما کرد بلند شدیم. اینجا آمدیم. این حاج آقا، دستش درد نکنه، صاحب آن مغازه (با دست نشان می دهد.) گفته این چشمش دید نداره، پاش درد می کند، زن و بچه داره باید خرجی دربیاره. صحبت می کنه که اذیت نکنند. دستشان درد نکند. دولت به ما جا داده باید یه لقمه نون خودمون دربیاریم.

الان تو خونه چند نفرید؟

پسر: تو خانه با پسر برادرم هفت نفر می شه، خرج هفت نفر را می ده. بچه ها دو سال سه سال فرق می کنند. 18 سال، 16 سال، 14 سال. وقتی برادر بزرگم شهید شد در جنگ طالبان خانمش موند با پسرش. پسرش با پدر بزرگ آمد. زنش نیامد خودش نخواست بیاد. پدر و مادر خودشو دوست داشت. می خواست پهلوی آنها باشه، بچه با ما خوش بود. مادرش مخالفت نداشت.

چقدر درآمد دارید؟

درآمد می شه دیگه خدا کریمه صبح و شب نمی شه که پس انداز کنیم تو جیب مون(به جیب پیراهنش اشاره می کند.) 25 هزار تومان اجاره می دم. یک اطاق کوچیک. پول نقد ندارم که بدم. (باز اندازۀ اطاق را سعی می کند با دست نشان دهد.) 12 متری می شه یک سال شد تو این خانه بودیم. دوسال تو حیاط دیگه بودیم. بعد بلند شدیم قبلی هم یک اطاق بود. اونجا 20 هزار می دادم.  ادامه مطلب ...

به ایران آمده تا کمک خرج خانواده باشه

به سیاهی رنگ واکس !


بار اول که از جلویش رد می ­شوم چهرۀ ثابت، سرد و بسیار جوانش توجهم را جلب می ­کند. پشت وسایل کفاشی ساده­ اش در پیاده ­رو نشسته و چشمانش غرق تماشای خیابان روبه ­روست.

 آن هم فقط قسمتی از خیابان که درست در میدان دید جلوی چشمانش قرار دارد. نه به چپ نگاه می­ کند نه به راست. مگر وقتی که بخواهد کفش یک مشتری را واکس بزند. گویی چشمانش را از چرخیدن به این سو و آن سو برحذر داشته است.

***

روزی که به سراغش می ­روم با وسایل آماده برای نوشتن کنارش می ­نشینم. قلم به دست با کاغذهای یادداشت و تخته کارم.

می­ خواهم با شما صحبت کنم در مورد کارتان، زندگی­ تان برای روزنامه.

حرف نزنم بهتره. ( لحنش هم مانند چهره­ اش سرد است.)

چرا؟

چون افغانیم.

خُب، افغانی باشید. اشکالی ندارد. من قبلا" هم با افغانی ­ها مصاحبه کرده­ ام.

چند لحظه­ای صبر می­ کنم تا کمی با خودش فکر کند. بعد شروع می­ کنم.

چند وقت است به ایران آمده ­اید؟

 من تقریبا" برج ده سال 79 آمدم ایران. با داییم آمدم.

از اول به همین کار مشغول شدید؟

البته تقریبا" 20 روز بیکار بودم. کار گیرم نیامد. داییم سرایداره. داخل همون ساختمون کفاشی هم می­ کنه. به من گفت:" حالا که بیکاری بیا این کارو بکن." من هم تقریبا" هشت، نُه ماهی می ­شه که تو این کارم. ( دوباره تکرار می ­کند) 10/79 از افغانستان آمدم.

چند سالتان است؟

من تقریبا" 17 سالمه.

کفاشی بلد بودید؟

نه بلد نبودم. یواش یواش یاد گرفتم.

دایی­ تان زن و بچه دارد؟

بله. دو تا بچه داره.

در همان خانه­ ای که سرایدار است زندگی می ­کنند؟

نه. جای دیگه خونه داره.

پدر و مادرتان افغانستان هستند؟

بله.

خواهر و برادر دارید؟

خواهر و برادر با من پنج تا. چهار تا اونجان. دو تا دختر دو تا پسر.

شما بچۀ چندم هستید؟ آنها چند ساله هستند؟

من بچۀ اولی هستم. اونا یکی ­شون 13 ساله است. یکی ­شون 10 ساله، یکی­ شون سه ساله. آها، یکی هم پنج ساله. ( این یکی جا مانده بود نزدیک بود یادش برود.)

درس می­ خوانند؟

نه. درس قرآنی، می روند مسجد. اما درس مدرسه، نه.

پدرتان چه کار می­ کند؟

پدر راستش رو بخواهی حدود یک سال می ­شه که بینایی ­شو از دست داده. قبلش گاری داشت. از این گاری­ هایی که بار می­ برند، مثلا" لوازم منزل، برای مغازه­ ها.

حالا که جنگ است از آنها خبر دارید؟

 خبر ندارم.

چرا آمدید ایران؟

چون اونجا دیگه کار نبود. من هم مجبور بودم. بابام گفت داییت می ­ره تو هم برو. شاید اونجا بهتر باشه. وضع مالی ­مون خوب نبود. کار اونجا درست نبود. یه خرده اینجا راحت ­تر هستم.

مگر افغانستان چه کار می ­کردید؟

گفتم که گاری داشتم. کمک پدرم می ­کردم. اون بعد از نابینایی داخل خونه است.

حالا که شما اینجا هستید کی خرج خانه را می ­دهد؟

همون داداش کوچکیم که 13 سالشه کار منو انجام می­ ده. من هم از اینجا چیزی گیرم می ­آد می ­فرستم.

چطوری می ­فرستید؟

مطمئن که نیستم اما داییم اونجا تو هرات یه صرافی آشنا داره. تجارت می­ کنه. پسرش اینجا پولو می­ گیره. جنس می ­گیره می ­فرسته اونجا. اونجا پولو می ­ده به بابام.

درس خوانده­ اید؟

 درس قرآنی چند وقت مشهد خوندم. چند تا کتاب عربی خوندم. اما دیگه نشد. الان هم سواد دارم. سواد خواندن و نوشتن دارم.

روزنامه می­ خوانید؟


بله. ( درعین جوانی چهره­ اش بی انداره خشک و بی ­حرکت است. هیچ نشانی از تحرک زندگی در اجزای صورتش نیست. این یا جزئی از خصلت و ذاتش است یا اینکه بودن در فضای غریب کشور همسایه او را به این روز انداخته است. شاید هم فکر کرده در جایی غیر از وطن خودش با این شیوه بهتر می تواند سلامت جسم و روحش را حفظ کند.)

چرا شما را مدرسه نفرستاده­ اند؟

به خاطر وضع مالی ­مون بود.

با کی زندگی می­ کنید؟

با داییم. هفته­ ای یکبار می­ رم خوونۀ داییم.

بقیۀ شب­ها کجا می ­خوابید؟

داخل همون ساختمون که داییم سرایداره.

شما هم سرایداری می ­کنید؟

نسبتا" بله.

چرا این محل را انتخاب کرده­ اید؟

چون شلوغ­ تره آمدم اینجا.

از کجا شلوغ ­تر است؟

از جاهای دیگه. چون نزدیک­ تر هم هست به ساختمونی که می ­گم.

مشتری زن هم دارید؟

 چرا دو سه نفری هست.

در روز کلا" چقدر مشتری دارید؟
15 تا 20 تا 25 تا.

از اول همین جا بودید؟

بله همین جا بودم.

غیر از واکس زدن چه کارهای دیگر کفاشی را انجام می­ دهید؟

تعمیرات هم انجام می ­دم.

وسایل را خودتان خریدید؟

اولش داییم کمک کرد. بعدا" خودم.

 دنبال هیچ کار دیگری نرفتید؟

چرا داییم گفت بنایی اگر بتونی، نشد. همۀ کارگراشون بودند.می ­گفتن باید صبر کنی تا یکی دو تاشون برن، بعد کار باشه.

برای غذا چه کار می­ کنید؟

درست می ­کنم خودم.

 چی می ­پزید؟

آبگوشت، پلو.

اینجا ناهار چی می­ خورید؟

برای ناهار ساندویچ می ­خرم.

وسایل زندگی دارید؟

بله. اجاق گاز هست. ظرف هست. یخچال ندارم. یخچال بالا تو آرایشگاه هست. از اونجا استفاده می­ کنم. ( خیلی کوتاه و مختصر حرف می ­زند. آن هم بسیار مؤدبانه. جواب ­های مثبت را اکثرا" با " بله " پاسخ می ­دهد. "بله" ای که در بیشتر وقت ­ها با حرکت کج سر به سمت پایین همراهی می­ شود.)

دوست داشتید چه کار کنید؟

به جای این کار، کار ساختمانی اگر می­ شد بهتر بود.  ادامه مطلب ...

همیشه کم حرف می زنم


خندیدن نمی‌داند


در سایه باجه بلیت‌فروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا می‌گذرند یکی، دو نفر می‌ایستند، خم می‌شوند و پیراهن‌ها را برانداز می‌کنند. اندازه مناسب خود را که می‌یابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونی‌اش بیرون می‌آورند، تاهایش را باز می‌کنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه می‌زنند. پسر هیچ تخفیفی نمی‌دهد. مشتری دست خالی می‌رود و او مشغول تا کردن پیراهن می‌شود. آن را در بسته‌اش می‌گذارد. بساطش را دوباره منظم می‌کند. به دیواره باجه تکیه می‌دهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم می‌دوزد.

***

در پیاده‌رو روزنامه‌ای پهن می‌کنم و کنار بساطش می‌نشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض می‌گوید: “چرا با من می‌خواهی حرف بزنی؟” توضیح می‌دهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابان‌ها کار می‌کنند، صحبت کنم.

چند وقته پیراهن می‌فروشی؟

یه سه، چهار ماهی می‌شه.

قبل از آن چه کار می‌کردی؟

(لبخند کمرنگی می‌زند.) پسته می‌فروختم با بابام.

چرا الان پیراهن می‌فروشی؟

چون هوا گرمه، پسته نمی‌خرن.

پیراهن را چند می‌فروشی؟

2800 تومن.

خودت از کجا می‌خری؟

بابام می‌خره، از مولوی.

بابات چند می‌خره؟

نمی‌دونم. فکر می‌کنم 2150، 2200 می‌خره.

چند سالته؟

(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب می‌دهد.) من ده سالمه، ده‌ونیم.

درس خوندی؟

دو کلاس.

چرا؟

چون نمی‌رفتم. تازه دارم می‌رم. (باز مشکل حل نشد.)

چرا نمی‌رفتی؟

ایرانی‌ها رو نمی‌گرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمی‌آید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)

چند ساله ایران اومدی؟

شیش سال، پنج سال و نیم.

حالا شناسنامه داری؟

نه، مدرسه افغانی‌ها می‌رم.

همیشه اینجا می‌شینی؟ چند ساعت در روز اینجا هستی؟

همیشه همین‌جا هستم. ساعت‌های 10 می‌آم تا ساعت 12، یک.

بعدازظهر نیستی؟

می‌رم خونه.

خونه چه کار می‌کنی؟

هیچی، درس می‌خونم می‌رم. (متوجه کلمه‌ای که می‌گوید نمی‌شوم. از بس بی‌اعتنا حرف می‌زند و مدام روی ساک خالی‌اش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا می‌کند. دوباره که می‌پرسم کجا می‌رود جواب سربالا می‌دهد.) می‌ریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.

الان خونه درس می‌خونی یا کلاس می‌ری؟ 
ادامه مطلب ...