پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

منتظر یه پیامه
حال مساعدی نداره
در لحظه زندگی می کنه


امروز می روم برای یک گفت و گوی " پشت چهره ها ". وارد یک فروشگاه لوازم ماشین می شوم. فروشنده که لباس سرهمی مخصوص تعمیرکارها را پوشیده مرد جوانی است حدودَن زیر سی سال که با تمام حواس مشغول گوشی اش است.
سلام می کنم و کارم را مطابق معمول توضیح می دهم.
بعد از شنیدن حرف های من می گوید:" من باید زود برم. "
لبخند کم رنگی می زنم و می گویم: حالا که نشستین. من زود چند تا سؤال می پرسم. با گوشی هم ضبط می کنم زود تمام می شه.
می گوید:" من نشستم منتظر یه پیام هستم تا برم. ببخشین. "
از فروشگاه بیرون می آیم. دوباره راه می افتم. به طرف دیگر خیابان می روم و با کنجکاوی به داخل مغازه ها نگاه می کنم. به سوپری می رسم که می بینم فروشنده تنهاست و مشتری ندارد.
وارد می شوم و کارم را توضیح می دهم.
تا جمله ی من تمام می شود با صدایی آهسته و خجالتی می گوید:" من حال این چیزا را ندارم. "
 من سؤال می کنم شما فقط جواب بدین. کاری نداره. هر وقت هم مشتری آمد من صبر می کنم تا شما مشتری هاتون را راه بندازین.   ادامه مطلب ...

پشت چهره ها


عاشق حرف زدن با مردُمَم


همسرم وقتی گفت و گوهای تهران قدیم وبلاگم را خواند به من گفت:" مصاحبه ها جذابن. خوبن ولی تهران قدیم را ول کن. مثل قبل که با مردم حرف می زدی بذار از زندگی شون بهت بگن. " منظورش همان گفت و گوهای قدیم من بود که با سرتیتر " پشت چهره ها " در وبلاگم خوانده اید. در حقیقت وبلاگم را سال 1396 با همان گفت و گوها شروع کردم و اسم وبلاگ را هم از عنوانی که مصاحبه هایم یک سال زیر همان عنوان در روزنامه ی همبستگی چاپ می شد وام گرفته ام.
پیشنهادش را پسندیدم. به دو دلیل. یک اینکه در " پشت چهره ها " مجبور نیستم مثل مصاحبه های تهران قدیم فقط دنبال کسانی باشم که سن شان از پنجاه سال به بالا باشد تا بتوانند تهران قدیم را به یاد بیاورند. دو اینکه به همین دلیل شانس بیشتری برای گفت و گو با زنان خواهم داشت.
البته یک تفاوت این دو نوع کار برای من، طولانی تر شدن زمان مصاحبه ی پشت چهره ها نسبت به مصاحبه ی تهران قدیم است. این یعنی هم پیاده کردن گفت و گوی ضبط شده بیشتر وقت می گیرد هم نوشتن آن. ولی لذت این گفت و شنودها با مردم برای من همه چیز را به خوبی جبران می کند.
حرف زدن با مردم برای من یک جور عشق است. عاشق زمان و مکانی هستم که در آن، کنار یک همشهری بنشینم تا او از زندگیش بگوید.  عاشق اینکه بشنوم پشت آن چهره هایی که در کوچه و خیابان می بینم یا از کنار هم رد می شویم چه داستان هایی خوابیده است!
کنجکاوم ... فضولم ... نمی دانم کدام یکی. من روزنامه نگارم ....
هفته ی آینده اولین گفت و گوی پشت چهره های جدید را در وبلاگم می گذارم. حالا چرا هفته ی آینده و نه همین هفته؟
چون مردی که برای این گفت و گو انتخاب کردم و پذیرفت که با من صحبت کند دست بر قضا هم شخصیت خاصی دارد و هم تجربه ی زندگی خاصی و مصاحبه اش نیاز به مقدمه ای دارد که نخواستم بعد از مقدمه ای که در بالا آمده مجبور شوم مقدمه ی دومی هم بیاورم و تازه بعد از دو مقدمه، اصل مصاحبه را بنویسم.  

تهران قدیم

می خوام ببینم دنیا کجا می ره ...؟!


یک مشکل کار من برای گرفتن مصاحبه در مورد تهران قدیم این است که در کوچه و خیابان و محله های قدیمی، پیدا کردن زنی که سنش مناسب کار من باشد و بخواهد هم حرف بزند سخت است چون اگر هم تصادفا چنین شخصی را پیدا کنم جایی نیست که بتوانیم راحت در آنجا بشینیم و صحبت کنیم. فروشنده ها یا صاحبان کسب و کارها بیشتر مرد هستند. اگر هم در مغازه ای زنی مشغول رتق و فتق کار مغازه باشد سنش به درد موضوع من نمی خورد. البته در خیابان ها و کوچه ها زنان مسن در حال رفت و آمد و انجام کارهای روزمره زیاد می بینم و اینکه ناگهان مثل اجل معلق جلوی شان بایستم و یکی دو سئوال بپرسم قسمت مهمی از کار روزنامه نگاریم بوده که سال ها هم تجربه اش کرده ام. ولی نمی شود در پیاده روها جلوی شان را بگیرم و اگر موافق صحبت بودند ایستاده در مورد تهران قدیم با آنها صحبت کنم چون معمولا مصاحبه های تهران قدیم من بیست دقیقه یا حداکثر  نیم ساعت طول می کشد.

زن های مسن بیشتر در خانه ها هستند. که خب نمی شود زنگ خانه ها را بزنم و سراغ شان را بگیرم ...!؟ اما شاید در پارک ها بشود پیدای شان کرد. باید پارک گردی را هم به برنامه هایم اضافه کنم. اما همین حالا که به فکر پارک ها می افتم این مشکل هم توجهم را جلب می کند که بعید به نظرم می آید که بتوانم زن مسنی را تنها در پارک پیدا کنم. وقتی برای تفریح و خوش، پر کردن چند ساعتی از روزشان به پارک می روند حتما چند نفری با هم به پارک می روند که در این صورت گفت و گو با یکی از آنها در میان چند نفر به تجربه، نه عملی است نه خوشایند.

روزی که با صاحب خشکشویی گفت و گو می کردم از او پرسیدم که در محلِ آنها کجا بیشتر می توانم زنان مسن محله شان را ببینم. پیشنهادش این بود که عصرها ساعت شش یا هفت به مسجد محل سر بزنم. می گفت که زنان مسن محل بیشتر در اون ساعت ها جلوی مسجد می نشینند. 

ادامه مطلب ...

گزارش یک زندگی

زندگی سخت اما شیرین است


وقتی از دوستم می شنود که کسی در مورد زندگیش می خواهد با او گفت و گو کند می پذیرد. اما در جواب آشنای من که به او می گوید:" روزی که برای کار می آیی یک ساعت از وقت کار را می گذاریم برای مصاحبه."، مخالفت می کند و می گوید:" روزی که دوست شما می خواهد با من مصاحبه کند برای من روز مهمی است. آن را با روز کاری قاطی نمی کنم. یک روز فقط برای اینکه از زندگیم حرف بزنم به منزل شما می آیم."

***

لباس زیبا و مرتبی به تن دارد. هیجان زده است. چشمانش در انتظار یک روز فراموش نشدنی برق می زند. حتی دوست من هم از دیدن آراستگی او متعجب می شود و آن را به زبان می آورد. خنده ای از شادی تمام صورتش را پر می کند:" خودم خریدم برای روز مادر!"

                                                               ***

ما هشت تا خواهر و برادر هستیم. وقتی پدرم زنده بود توی یه جایی زندگی می کردیم که باغ انار داشت. مزرعه ای داشت که گاو و گوسفند و بوقلمون و این جور چیزا تو اون پرورش می دادیم. اون جا مال پدر و مادرم بود. برادرام و خواهرام گوسفند و بوقلمون چرونی می کردند. در اصل اونا بودند که اونجا را می چرخوندند همراه مادرم. پدرم اون موقع با شاه درگیری داشت. آخرش هم در درگیری با نیروهای شاه کشته شد. قبرش را هم نمی دونیم کجاست. 33 سالش بود که کشته شد. من سه سالم بود. چیز کمی از پدرم یادمه. هیچ وقت طعم پدری را نچشیدیم. چون پدر هی زندان می افتاد. بیرون می آمد. دوباره زندان می افتاد. وقتی پدرم مرد مادرم حامله بود. یکی از بچه ها یک ساله و من سه ساله بودم بقیه هم همین طور شش ساله، هفت ساله، دوازده ساله. برادرام 13، 14 ساله. بزرگه 14 سالش بود. دو تا پسر، شش تا دختر. مادرم فکر می کنم 27، 28 سالش بود. مادرم کار می کرد. اون همه ی مارا بزرگ کرد و به سرانجام رسوند.

                                                                ***

شش ماه بعد از فوت پدرم عده ای آمدن مادرم را از باغ بیرون کردن. یکی گاوش رو می برد یکی گوسفندشو. زمین ها سند نداشت. زبونی معلوم بود که باغ مال کیه. مثلا می گن با ده تا تک تومنی یک تیکه زمین می خریدند. باغ های خیلی بزرگ مثلا دو هکتاری می خریدند. این مال 34 سال پیش بود. مادرم یه زمین کوچیکی جای دیگه داشت. یه مدت بعد از اینکه از این باغ بلندش کردن همون جا یا یک خیابون بالاتر با خواهرام و برادرام یه کلبه ی کوچیکی درست کردند که اونجا زندگی کنن. باز اومدن گفتن که پدرتون بدهکار بوده باید خالی کنین. اون موقع بگیر و ببند بود. کسی به کسی نبود. هر کس زورش می رسید فشار می آورد.  ادامه مطلب ...

از گذشته ....

"گزارش یک زندگی" در کنار "گیلاس سرخ" 


خاطرات سفری من تمام شد! منظورم البته سفر هایی است که خاطراتی از آنها در ذهنم مانده بوده که دوست داشتم در موردشان بنویسم.

از هفته ی آینده؛ هر هفته یک مطلب از مطالب چاپ شده ام در روزنامه های مختلف را در وبلاگ می گذارم. این مطالبم مصاحبه هایی است با دو هدف متفاوت که با مردم کوچه و خیابان و زنانی که به تصادف در روزمرگی زندگی به آنها برخورد می کردم انجام داده بودم.

مصاحبه های گروه اول اگر چه با مردم کوچه و خیابان بوده ولی با گفت و گوهایی که با عنوان "پشت چهره ها" در این وبلاگ خوانده اید هیچ شباهتی ندارند. موضوع مصاحبه ها این بود که در سطح شهر از مردم، زن یا مرد، می پرسیدم که چه چیزی در زندگی آنها را شاد می کند. می پرسیدم با چه اتفاقاتی یا در چه زمان هایی شادی را حس می کنند.

این مصاحبه های کوتاه در روزنامه ی "یاس نو" و در ستونی به اسم "گیلاس سرخ" در چند ماهی از سال 1382 به چاپ رسیدند.

گروه دوم مصاحبه هایی است که در آنها زنان از سرگذشت شان با من صحبت کرده بودند. زنانی که در گذران زندگی عادی روزانه تصادفا با آنها مواجه شده بودم یا خیلی ساده از کنار هم گذشته بودیم ولی دیدن حسی در چهره یا حرکات و رفتارِ آنها مرا وادار کرده بوده که برگردم با آنها سر صحبت را باز کنم و بخواهم که از زندگی شان برایم بگویند. این شکل گفت و گوها را که تعدادشان زیاد هم نیست از سال 1377 شروع کردم که تا سال 1381 در سه روزنامه و یک مجله به چاپ رسیدند.

برای اینکه خواننده حس کند که سرگذشت این زنان را از زبان خودشان می شنود؛ در نوشتن این مصاحبه ها سؤال ها را حذف کردم و مطلب را به شیوه ی اول شخص مفرد نوشتم. البته اگر باز هم تصادفا در بین زندگی کردنم به زنانی بربخورم که دل شان بخواهد از سرگذشت شان با کسی حرف بزنند با خوشحالی آن را هم در وبلاگ خواهم گذاشت.

این را هم اضافه کنم که اگر در زمانی که این مطالب را در وبلاگ می گذارم سفری بروم که خاطره اش به درد نوشتن بخورد در بین این مصاحبه ها آن را هم جا خواهم داد.