خوش به حالت که می دوی ...
تا اینجای خاطراتم را اگر خوانده باشید حتما یادتان هست که چندین بار نوشته ام که برای قبول شدن در واحدهای دانشگاهی خیلی وقت می گذاشتم. ساعت ها روی صندلی می نشستم. هم خسته می شدم هم بدنم خشک می شد. خب، تنها راه عملی و راحتی که برای جبران آن نشستن های طولانی به فکرم رسید دویدن بود. باز یادم نمانده که آیا هر روز برای دویدن می رفتم یا چند بار در هفته. اینکه هر بار چه مدت می دویدم هم درست یادم نمانده. ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم حتما یک ساعت را می دویدم.
تا در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم در زمین چمنی می دویدم که در فضایی بیرون از محوطه ی دانشکده های دانشگاه بود. وسط آن زمین که مستطیل شکل بود دو دایره ی کوچک و بزرگ داخل هم درست شده بود. دایره ی کوچک تر که داخل دایره ی بزرگ تر بود چمن داشت و سبز بود. دایره ی بزرگ تر که دور این دایره ی کوچک ترِ سبز بود یا به دلیل دویدن مداوم دانشجویانی مثل من، چمنش از بین رفته بود یا اینکه از اول آن مسیر دایره وار را چمن نکرده بودند.
به هر حال یادم می آید که مواقعی که در آن زمین می دویدم دانشجویانی که از دانشگاه بیرون می رفتند یا به دانشگاه می آمدند به محض دیدن من در حال دویدن می گفتند:" خوش به حالت که بدنت در شرایطی هست که می تونی بیایی و بدوی. "
وقتی هم که از خوابگاه دانشگاه بیرون رفتم و با آن دانشجو با هم در شهر آپارتمان اجاره کردیم و من برای دویدن به خیابان های اطراف آپارتمان مان می رفتم مردم محل که من را می دیدند باز همان جمله ی تشویقی را با لبخند به من می گفتند.