پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

 

شهرگردی در آمریکا


اگر خواننده ی خاطرات سفر اولم به آمریکا باشید می دانید که ما ( من و هم اتاقیم ) خیلی سخت و فشرده درس می خواندیم. برای جبران این خستگی ها زمانی که در آن آپارتمان کوچکی که بعد از بیرون آمدن از خوابگاه دانشگاه اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم راهی به ذهن مان رسید.

تصمیم گرفتیم در روزهای هفته با تمرکز بیشتر و اتلاف وقت کمتر به کارهای دانشگاه برسیم تا بتوانیم یک روز از دو روز تعطیلی آخر هفته را از شهرمان بزنیم بیرون. از نقشه، شهرهای کوچکی را که در اطراف شهرمان بودند مشخص کردیم که هر آخر هفته به دیدن یکی از آنها برویم.

این دو کلمه ی " آخر هفته " من  را یاد سال اول تحصیلم در آمریکا انداخت که تا سر می چرخاندم دوباره آخر هفته می رسید و استادان با گفتن جمله ی معروف و کلیشه ای شان که " آخر هفته ی خوبی داشته باشید " خداحافظی می کردند و از کلاس بیرون می رفتند. آن روزها برای من مثل برق و باد می گذشت. انگار این آخر هفته به آن آخر هفته دوخته می شد!

برگردم به سفرهای یک روزه. 

ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

آخ جون فردا می ریم مسافرت ...


در یکی از سال هایی که هنوز دقیقه ی نود تصمیم می­ گر فتیم که به سفر بریم وقتی به ترمینال رسیدیم و دنبال بلیط رفتیم گفتن تا چند ساعت هیچ اتوبوسی برای آستارا ( شهری که برای سفر انتخاب کرده بودیم ) ندارن. ما که نمی تونستیم چند ساعت در ترمینال وقت تلف کنیم تصمیم گرفتیم با ماشین های کرایه که آن زمان از بنزهای قدیمی بودن بریم. رفتیم. سه چهار روز گشتیم و خوش بودیم. برای برگشت بلیط اتوبوس خریدیم.

پسرم در آن سفر حدود پنج یا شش ساله بود. ما چون همیشه با اتوبوس سفر می کردیم برای پویا، سفر معادل اتوبوس سوار شدن بود به همین دلیل تا فهمید برای فردای آن روز بلیط خریدیم تا با اتوبوس به تهران برگردیم ذوق زده گفت" آخ جون، فردا می ریم مسافرت! "

در همین سفر روزی که بیرون از شهر در فضای سرسبز آستارا پیاده روی می کردیم و از طبیعت زیبایش لذت می بردیم رسیدیم به محوطه ای که با پرچینی از بقیه ی فضا جدا شده بود. چمن زاری زیبا با انبوهی علف های خودروِ بغایت سبز که هم از دیدنش لذت می بردم و هم شدیدا دلم می خواست مدتی در آن چمن زار بشینم. دلم نمی آمد از آن سرسبزی زنده و سرحال زود بگذرم. به همسرم گفتم کاش می دونستیم درِ این پرچین کجاست. دلم می خواد یه خورده توش بشینم. همون جایی که ایستاده بودم بلاتکلیف دستم را روی دیواره ی پرچین گذاشتم. یک دفعه همان قسمت پرچین که دستم را روش گذاشته بودم باز شد! من درست کنار درِ پرچین ایستاده بودم...

خاطرات سفری

 

ناگهان خانه ای در دل طبیعت ...


باز هم به ماسوله رفته بودیم که این اتفاق افتاد.

ما هر بار که به ماسوله می رفتیم غیر از اینکه عاشق راه رفتن گردش وار در کوچه های باریک سربالا یا سرپایین و در پیاده روهایی که سقف خانه های زیری بود و در راهِ پلکانی ای که به شکل نیم دایره شهر را دور می زد بودیم عشق بالا رفتن از کوه و تپه های سرسبز مشرف به شهر را هم داشتیم.

روزی در حال بالا رفتن از کوه بودیم که مردی روستایی را دیدیم. به هم سلام کردیم. از او پرسیدیم در آن اطراف چیز خاصی برای دیدن هست؟ گفت: "بالاتر که برین وسط جنگل به یه دشتی می رسین". پرسیدیم چقدر راهه؟ گفت شاید حدود نیم ساعت. ما هی رفتیم و رفتیم ولی به دشتی نرسیدیم. از نیم ساعتی که مرد روستایی گفته بود هم بیشتر بالا رفتیم ولی خبری نبود. من از شوق دیدن دشت در وسط جنگل سر از پا نمی شناختم. می خواستم باز هم بالاتر بریم. ولی چقدر بالاتر باید می رفتیم تا به دشت برسیم معلوم نبود. نتبجه ی همفکری من و همسرم با توجه به زمان نیم ساعتی که مرد روستایی گفته بود به اینجا رسید که شاید اختلاف سرعت و فاصله­ ی قدم­ های مردم روستایی با قدم های ما جواب این ابهام است. به هر حال به دشت نرسیدیم و پویا، با اینکه به خاطر سفرهای مختلف به طبیعت علاقه­ پیدا کرده بود، کم کم خسته شد و خواست که برگردیم.

به هوای رسیدن به دشت بدون توجه به مقدار آبی که همراه مان بود خیلی بالا رفته بودیم. در برگشت آبی را که برای مان مانده بود فقط برای رفع تشنگی به پویا می دادیم و خودمان تحمل می کردیم. بعد از مدتی سقف پوشالی یک کلبه ی روستایی تک افتاده را بین درختان انبوه جنگل دیدیم. خوشحال درِ خانه را زدیم و آب خواستیم. زنِ خانه همان طور که می رفت تا آب بیاورد با مهربانی گفت بیان تو. که ما نرفتیم. دل توی دلم نبود که چند دقیقه ی دیگه با یک لیوان آب زلال و خنک برمی گردد.

لیوان آب را که به دستم داد دیدم همان آب خاک و خاشاک داری است که در جویبارهای باریک از دامنه ی کوه روان است و ما در مسیر دیده بودیم! چند ثانیه مکث کردم. ولی خجالت کشیدم از خیلی چیزها ... آب لیوان را سر کشیدم و تشکرکنان خداحافظی کردم.

خجالت کشیدم از اینکه فکر می کردم مردم در آن طبیعتِ بیکرانِ زیبا که مانند دریایی سبز چشم ما مردم شهری را نوازش می دهد چنان آرامش و رفاهی دارند که بتوانند هر لحظه که مسافری تشنه درِ خانه شان را زد  و آب خواست آبی گوارا و پاک به دستش بدهند ...

خاطرات سفری

در کامیون....


در یکی از سفرهایی که پویا شاید ده ساله بود که از لحاظ تاریخ حدود سال­ های 73 یا 74 می شود و اصلا یادم نیست به کدوم نقطه ی کشور رفته بودیم می خواستیم از یک شهر به شهر دیگری برویم. در شهر محل استقرارمان ماشینی گرفتیم و گفتیم می خواهیم به فلان شهر برویم. راننده ما را اولِ جاده ای که به طرف شهرِ مورد نظر ما می رفت پیاده کرد. ایستادیم منتظر ماشینی که بیاید و ما را به شهر برساند.

نمی دونم تا حالا به برنامه ی خاصی که ما برای سفرهامون داریم اشاره کرده ام یا نه. به هر حال اینجا می نویسم. ما معمولا برای هر سفر یک شهر را به عنوان محل استقرار انتخاب می کنیم و روزهامون را با گردش در شهر یا جاهای دیدنی اطراف آن یا رفتن و دیدن شهرهای نزدیک آن پر می کنیم.

برگردم به خاطره ی این سفر. ما همچنان ایستاده بودیم. ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود. ساعت به این دلیل یادم مونده چون هوا خیلی گرم بود. عرق بود که از سر و تن ما روان بود. سه تایی به هم نگاه می خندیدیم و می خندیدیم. بیابانِ برهوت بود. پرنده هم پر نمی زد. البته یک اتاقک خالی با درِ قفل شده پشت سرمان بود. شاید زمانی اتاق مأموری بوده که برای عبور و مرور ماشین ها کاری انجام می داده. یادم نیست چقدر منتظر ایستادیم تا اینکه یک کامیون آمد. کنار ما توقف کرد و پرسید کجا می خوایم بریم. جواب ما را که شنید گفت:" منم همون جا می رم. می تونم شما را ببرم. کامیون جا داره." دیگه چی می خواستیم....

قرار شد من و پسرم در فضای پشت صندلی راننده بشینیم و همسرم جلوی کامیون کنار راننده. وقتی من و پویا داشتیم به اصطلاح از رکاب کامیون بالا می رفتیم راننده گفت که چون اون پشت فرش شده کفش هامون را دربیاریم. در آوردیم و رفتیم پشت صندلی راننده که مثل اتاقکی کوچیک، فرش شده و مرتب و تمیز بود. نمادی از شخصیت خاصِ راننده ی این کامیون. در گوشه ای وسایل خواب یک نفره هم بود. جای راحت و جمع و جوری بود برای استراحت راننده ها وقتی در مسیرهای طولانی نوبت عوض می کردند.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

مامان اگه این آبُ نخوره می میره ...!


در یکی از سفرهای مان به ماسوله که پویا شاید چهار ساله بود مسیری را در فضای کوهستانی روبروی شهر انتخاب کردیم و آرام آرام بالا می رفتیم. خسته که شدیم دنبال جای صافی بودیم که بتوانیم زیراندازمان را روی زمین بیندازیم تا کمی استراحت کنیم. اتفاقا به زمین صافی رسیدیم که با چند درخت قدیمی با شاخه های انبوه در کنار آن، منظره ی زیبایی پیدا کرده بود. بعد از خوردن چای و کمی تنقلات وقتی به زمین صاف نگاه می کردم ناخودآگاه به فکرم رسید که چه جای مناسبی است برای مسافرانی که در طبیعت چادر می زنند. البته که ما از آن دسته مسافران نیستیم چون ماشین نداریم.

محل باصفایی بود. بخصوص که ما زیراندازمان را در زیر بی شمار شاخه های درختی کهن سال انداخته بودیم که مانند چتری مانع تابش گرم اشعه ی خورشید به ما می شد. من که همیشه عاشق خوابیدن در فضای باز و بخصوص در طبیعت بودم و هستم در آن هوای فرحبخش با تماشای برگ های پاکیزه ی درختان و بوته ها به خوابی خوش رفتم. نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم هام را باز کردم از دیدن نور زیبایی که اشعه ی آفتاب بعد از گذشتن از سبزینه ی برگ ها به چشمم می تاباند غرق در لذتی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. می دیدم و سیر نمی شدم.

اما باید بلند می شدیم و به راه مان ادامه می دادیم. آن روز با حال و هوایی که داشتیم؛ سرزنده از دامنه ی کوه بالا می رفتیم. از میان بوته های به هم فشرده و از روی تنه های درختانی که به زمین افتاده و روی آنها را خزه ی سبز پوشانده بود با جد و جهد بالا می رفتیم. تشنه می شدیم. آب همراه مان کم و کمتر می شد. یادم نیست چطور شد که من خیلی از پسر و همسرم تشنه تر شدم. آب هم تمام شده بود.

 البته در آن فصل سال همیشه باریکه های آب، جوی مانند، از دامنه های کوه سرازیر می شد. از تجربه ی سفرهای قبل این را هم می دانستیم که آب زلالی نیست. آبی است که خاک و خاشاک دامنه ی کوه را هم با خود پایین می آورد. به دلیل همین زلال نبودن وقتی در سفرهای قبلی باز آب کم می آوردیم و پویا تشنه می شد از آن آب به او نمی دادیم و راضیش می کردیم که تا برگشتن به شهر صبر کند.

اما آن روز تشنگی من تحمل ناپذیر شده بود. از بی آبی داشتم خفه می شدم. به همسرم با نگاه گفتم که "دیگه نمی تونم صبر کنم". لیوانی از همان آب خاک و خاشاک دار پر کردم. پویا با تعجب به من و پدرش نگاه کرد و گفت: "مامان می خواد این آبُ بخوره؟!" همسرم هم که همیشه در چنین مواقعی چشمانش پر از شیطنت می شود به سادگی گفت: "پویا جون مامان اگه این آبُ نخوره می میره...!"