پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفتی با پسر 18 سالۀ کوپن فروش

چی ازش می­ پرسی؟


چند ثانیه ای چشمانم روی خطوط و چهرۀ ظریف و کودکانه اش مکث می کند. از او می گذرم. همان طور که نقش آن صورت بچه گانه در ذهنم است، ناگهان تصویر دیگری به آن اضافه می شود. تصویر ورقه ای با شماره های کوپن ارزاق عمومی و نوع جنس آنها! برمی گردم. سلام می کنم. با تعجب نگاهم می کند. حق دارد. کسی که می خواهد کوپن بفروشد یا بپرسد فلان کوپن چه قدر وقت دارد، دیگر سلام نمی کند.

***

می­ شه چند دقیقه با شما صحبت کنم؟

در چه موردی؟

در مورد خود شما؛ کارتان، زندگی­ تان؟

من دارم کاسبی می­ کنم. نمی ­شه!

قول می ­دهم هر موقع مشتری آمد، کنار بایستم تا شما به کارت برسی.

( هنوز می­ خواهد مخالفت کند. اما من به هر حال سؤالم را می­ پرسم. )

چند سالته؟

18 سال.

چه کار می­ کنی؟

شغلم آزاده.

غیر از خرید و فروش کوپن چه کار می ­کنی؟

کشاورزی.

کجا؟

منطقۀ لرستان.

پس چرا الان تهرانی؟

اونجا هنوز گندم و جواش خشک نشده. هواش کوهستانیه.

کی می­ ری برای کشاورزی؟

10، 12 روز دیگه.

( چشمانش که پر از خنده است این طرف و آن طرف می­ چرخد. هم پی مشتری می ­گردد و هم می­ خواهد به من حالی کند که زودتر زحمت را کم کنم! )

پدر و مادرت لرستان هستند؟

آره، همۀ خانواده­ ام آنجا هستند.

چند وقته تهرانی؟

تقریبا" دو سال می ­شه.

تنهایی؟

بله، تنها آمدم.

شب­ها کجا می ­خوابی؟

شبا یک اتاق مجردی گرفتم. اجاره کردم.

چی شد آمدی تهران؟

معلومه دیگه، خرج خانواده، احتیاج مالی دیگه. ( جوری حرف می ­زند انگار خرج همۀ خانواده به دوش اوست. )

چند تا خواهر و برادر داری؟

چهار تا خواهریم، چهار تا برادر. برادرام کوچکترند. یکی از خواهرام از من بزرگتره.

چقدر درس خوندی؟

9 کلاس، تو لرستان.

از اول که اومدی تهران همین کار را شروع کردی؟

بله. ( مردی به ما نزدیک می­ شود و از من می­ پرسد:" چی ازش می ­پرسی؟ " می­ گویم: چیزهای عادی. بعد کاغذهای یادداشت گفت و گویی را که قبلا" انجام داده­ ام به اونشان می­ دهم و اضافه می ­کنم : من گزاشگرم. کارم همینه که با مردم در بارۀ زندگی­ شون حرف بزنم. ولی مرد راضی نمی­ شود. دوباره خیلی جدی به من می­ گوید:" بخون ببینم چی نوشتی؟ " رویم را به طرف پسر می­ کنم که با لبانی خندان ناظر گفت وگوی ماست. می­ پرسم: پدرته؟ با سر اشاره می­ کند: " آره. "

پدرش باز اصرار می ­کند:" بخون ببینم چی نوشتی؟ " سریع سؤال و جواب ­ها را برایش می ­خوانم. راضی می ­شود. ولی همان طور کنار ما می­ ایستد. )

تو که گفتی تنها هستی؟

تنها بودم. اون اومد پیشم! ( از شوخی خودش کیفور شده است! ) تهران با پدرم زندگی می­ کنم.  ادامه مطلب ...

در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده


آخر سر شدم پادوی سینما

 

بارها او را در بوفۀ سینما دیده­ ام. مهربان و صمیمی است. حرکاتش نرم و آرام است. وجودی خمیده در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده. پیداست که در جوانی یلی بوده؛ با قدی بلند و شانه­ هایی برافراشته. از خودم می­ پرسم چرا این چنین درهم رفته است؟

***

روزی که به سینما رفتم تا با او صحبت کنم خودم را برای مخالفت احتمالی مسؤولان سینما آماده کرده بودم. ولی تا داخل سینما رفتم و گفتم با فروشندۀ بوفه کار دارم به سادگی صندلی سالن انتظار را تعارفم کردند و تا من بنشینم کسی را دنبالش فرستادند که از تصادف خود او همان لحظه از پله­های طبقۀ بالا به سالن انتظار آمد. مکث کوتاهی کرد. جلوتر آمد. مرا شناخت. احوال­ پرسی کردیم.

چند سالتان است؟

70 سالمه.

چند وقت است در این سینما فروشندگی می ­کنید؟

چهار سال و یه روزه. ( تکان خوردم. چقدر عجیب است که مردی در این سن به این دقت حساب روزها را دارد. چرا؟ )

قبل از این چه کار می­ کردید؟

آموزش و پرورش بودم. اونجا شغلم رانندگی بود. 28 سال و خورده­ ای اونجا بودم. همش راننده بودم. نزدیک 20 سال رانندۀ وزیر بودم. بقیه ­اش دو سال راننده بودم تو نخست ­وزیری. مأمور رفتم اونجا. بازنشسته شدم. سال 60 یه قانونی بود از 25 سال به بالا را بازنشست می ­کردن.

بلافاصله بعد از آموزش و پرورش آمدید اینجا؟

نه. یه مدتی بیکار بودم. بعد خونه­ مو فروختم و از این ماشین ­های سردخونه ­دار خریدم. اشتباه کردم. اونم ضرر کردم. از بین رفت. یه رفیق داشتم. کلاه سرم گذاشت.

وعده داد که خونه­ تو بفروش بیا ماهی 100 هزار تومن درآمد داری. رفیقم صاحب شرکت بود. من هم با اعتمادی که به ایشون داشتم نه یادداشتی گرفتم نه چیزی. هیچ مدرکی ازش نداشتم. 35 سال باهاش رفیق بودم. این ­هایی که اسما" به من فروخت چیزی به من نداد. این سردخونه­ هایی که گوشت و مرغ توش می­ زارن. یک میلیون و 700 هزار تومن دادم که از این دستگاه­ ها به من بده. سه دستگاه کامیون سردخونه ­دار. سردخونه را داده بود. کامیون مال کسای دیگه بود. کامیون­ ها را، به حساب، به من فروخته بود ولی به اسم خودش بود. من فکر می­کردم به حساب 35 سال دوستی به من خیانت نمی ­کنه. آخر سر من آمدم شدم پادوی سینما. ( کینه­ای در لحن کلامش نیست. هر چه هست آزردگی است. رنجیدگی است که با نگاهش در فضا پخش می ­شود. )

سال 60 اگه یادتون باشه... یک طبقه و نیم خونه داشتم. تلفن داشت، 160 متر کل خونه بود. ارزون بود. فروختم یک میلیون و 400 هزار تومن. 300 هزار تومن خودم داشتم. همه رو جمع کردم دادم به این آقا.

روی کامیون­ ها خودتان کار می­ کردید؟

از سال 60 تا سال 68 تقریبا" نُه سال روی کامیون­ ها کار کردم. من خودم کار نمی­ کردم. اجاره می ­دادم. اجاره یخچال با اجارۀ ماشین سوا بود. من اشتباهم این بود که از اول به اسم خودم نکردم. اعتماد به 35 سال دوستی کردم. هیچ مدرکی ازش نداشتم.

سردخونه­ ها را هم به اسم شما نکرده بود؟

بهش گفتم چند بار. گفت :" من و تو مگر فرق داریم. من زندگیم مال توست. " پسرم ترکیه است. به من گفت:" بابا این سرتو کلاه می­ذاره. " گفتم بابا 35 ساله دوستیم. من براش خواستگاری رفتم نهاوند. دختر پسر خاله ­شو براش خواستگاری کردم. دوستم دو سه سال از من کوچکتر بود.

چقدر به شما درآمد می­ داد؟

به من معلوم نکرد. 10 تومن داد. 20 تومن داد. 25 تومن داد. ما فکر کردیم که داره برامون جمع می ­کنه. که سال 68 به من گفت 400 هزار تومن پول پهلوی من داری. منم پولو گرفتم رفتم اراک. ( اصلیتم اراکی است. ) می ­رفتم از دهاتا چوب می ­گرفتم می ­فرستادم تهران. به دوستم هیچی نگفتم. گفتم تو می ­دونی و خدای خودت. با گریه از شرکتش آمدم بیرون. قطع رابطه کردم. دیگه از اون سال تا حالا نه من اونو دیدم نه اون منو دیده. گفتم تو وعده­ هایی دادی خونه برام بخری. به من گفتی برو فرشته بشین. گفت:" گرفتی خوردی. " منم هیچ مدرکی نداشتم که ادعایی بکنم. دوستم تحصیل سیکل داشت.

بعد چه کار کردید؟

بعد اومدم تهران دوباره زن و بچه را بردم اراک. اونجا خونه ارزون بود. چهار سال و نیم اونجا بودم. تو اراک می­ رفتم تو دهات چوب می­ خریدم پوست می­ کندم می ­فرستادم تهران یا شمال. آخه شمال چوب این ورا رو می­ خرن. نمی ­دونم چوب خودشون چه اشکالی داره. سرمایه که نداشتم. فعالیتم کم بود. نداشتم. تهران یه مدتی توی یه شرکتی به عنوان پیشخدمت کار می ­کردم. بعد صاحب این بوفه که منو می ­شناخت ما را آورد اینجا. ( کارکنان سینما می ­آیند و می ­روند. ولی کسی به ما کاری ندارد. )

از اینجا چقدر درآمد دارید؟

من ماهی 30 تومن ازشون می­ گیرم کار می­ کنم. روزی هزار تومن. تو اراک درآمد کفاف می ­داد. سرمایه نداشتم. اگر سرمایه داشتم می­شد فعالیت کنم. نشد. از تهران می ­اومدند  مهمونی. دیدم نمی­ تونم. اومدم. پیشخدمت بودم. ماهی 15 هزار تومن می­ دادن. اونجا یه سال و دو ماه بودم.

درس خوانده­ اید؟

من خوندن و نوشتن بلدم. الان که چشمم نمی ­بینه. دو تا چشمم رو عمل کردم. لنز گذاشتم. می­گن لنزا ضعیف بوده. از دور نمی ­شناسم. شما را از دور نشاختم. ( منظورش از فاصلۀ سه، چهار متری است. ) آمدم نزدیک شناختم.

 من از خدا هر ساعت مرگ می ­خوام. این زندگی نیست که می­ کنم. دیروز تو خیابون چشمم ندید، خوردم زمین. پام زخم شده. این زندگی نیست که دارم می­ کنم.

چند تا بچه دارید؟ 

ادامه مطلب ...

برای این بچه ها یه چیزی درست کنن


لحاف می‌دوزیم آی لحاف می‌دوزیم


با عجله برای انجام کاری از پیاده‌رو می‌گذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بی‌اختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشم‌نواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم.

 با خوشرویی جوابم را داد. گفتم می‌خواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی حالا وقت ندارم. از او خواستم که اگر می‌خواهد دو روز بعد همان ساعت جلوی همان مغازه‌ای که تصادفی به هم برخورده بودیم بیاید تا با هم صحبت کنیم. در حالی‌که به کمان لحاف‌دوزیش تکیه داده بود به همان راحتی پذیرفت. وقت خداحافظی برای لحظه‌ای کوتاه تردید کردم که نکند یادش برود یا دوباره آن محل را پیدا نکند. پس دوباره پرسیدم : یادتان نمی‌رود؟ حتماً پس‌فردا می‌آیید؟ با لبخندی که از عمق دنیادیدگی‌اش بیرون می‌آمد نگاهی به من کرد. بعد دستی به ریش سفیدشده‌اش کشید و گفت: “من با این ریش سفید دروغ بزنم!”

***

به مغازه که می‌رسم همان‌جا ایستاده است و منتظر. به پارک کوچکی در همان نزدیکی می‌رویم.

چه کار می‌کنید؟

‌ما لحاف می‌دوزیم. تشک، لحاف، بالش پنبه می‌زنیم. می‌دوزیم. خلاصه همۀ این کارا رو آماده می‌کنیم می‌دیم به دست خانم‌ها.

چند وقت است به این کار مشغولید؟

29 ساله. آره. خودت می‌دونی (تا خواستم سال‌ها را از هم کم کنم تا ببینم که از کی شروع کرده، گفت: “نه”) از سال 29 شروع کردم. سال 29 آمدیم دنبال این کار. اون موقع تقریباً 17 سال، 18 سالم بود.

چطور شد این کار را شروع کردید؟

توی آبادی ما توی این کارا بودن. پدر ما هم بود. تو شمال. از شمال شروع کردم. از ساری، قائم­شهر. بعد آمدیم تهران. تقریباً 1346 آمدیم تهران. تنها. زن و بچه ما شمالند. اینجا نیستن. ازدواج کرده بودم وقتی آمدم تهران. 33 ساله اینجا دنبال این (به کمان پنبه‌زنی‌اش اشاره می‌کند) تهرانیم.

(وقتی می‌بیند نگاه من به کمان و بند و وسیله گوشت‌کوب مانندی است که به دست دارد، می‌گوید) این کمانه است. بندش را از روده گوسفند درست می‌کنن. بهش می‌گن زی. این هم مشته است با اینها پنبه را می‌زنیم.

چرا زن و بچه‌های­تان تهران نیامده‌اند؟

بودجه‌مون نمی‌گرده. چرخمون نمی‌چرخه که با زن و بچه بیام تهران. کسب ما کساده. بازار ما زیاد مشهور نیست که بتونیم خونه اجاره کنیم. چه کار کنم. 15روز، 20 روز، معذرت می‌خوام هروقت پولدار شدم می‌رم. پیش زن و بچه باید خجالت بکشی. حتما 20 روز یک ماه باید بریم. پول داریم نداریم باید بریم. خودت کاسبی، می‌دونی زن و بچه پول می‌خواد.

(حتی گفتن این مسایل هم آن شیرینی دلپذیر را که گویی با پوست صورتش عجین شده کمرنگ نمی‌کند.)

چند سالتان است؟

تولد 14 هستم خانم. 65 سال می‌شه.

سواد دارید؟

نه، اصلاً سواد ندارم. دروغ بزنم؟ ریش ما سفید شده نمی‌شه دروغ بزنم.

چند محله در شهر می‌روید؟ محله‌ها را چطور انتخاب می‌کنید؟

تهران، معلوم نیست. همه‌جا می‌ریم از دهکده، کن، طالقان و شهرزیبا. همه‌جا می‌ریم. جوادیه، قلعه‌مرغی، آذری. جا نیست که ما نریم. دروغ بزنیم؟ می‌بینی یه خانم آدرس می‌ده. می‌رم. همه‌جا می‌رم. کار و بار ما حسابی نداره. (تکه کاغذ کوچکی از جیبش درمی‌آورد. آدرسی روی آن نوشته شده است.) خانمی گفته ماه رمضون که تمام شد بیا.

چند ساعت در روز برای کار بیرون هستید؟

معلوم نیست. ممکن بوده چهار ساعت باشه. یک روز هم دشت نمی‌کنیم. کار و بار ما معلوم نیست. هر روز باید بیام. (می‌خندد) نمی‌شه. گفتم که چرخم نمی‌گرده. الان خداوکیلی سه روزه اصلاً دشت نکردم.

چقدر مشتری دارید؟

تو ماه معلوم نیست پنج تا ده تا. ما نمی‌دونیم. دروغ بزنیم؟ کار و بار ما یک جا نیست. باید یه خاک داشته باشی که نماز بخونی. من یک جا نیستم ، روزیم معلوم نیست.

چقدر درآمد دارید؟

معلوم نیست. برجی 30 تومن، 25 تومن، 50 تومن. معلوم نیست. دروغ بزنیم؟ من جایی نیستم که ماهی این‌قدر بزنم. یه خانم هست تشک براش می‌زنم. می‌گه ندارم. دو تا تشک بزنم هزار تومن می‌ده. یه خانم هم هست دستش بازه برای یه تشک دو تومن می‌ده، 1500 تومن می‌ده. معلوم نیست. دروغ بزنم؟ بیشتر کم می‌دن. مثلاً وضعش کساده. چه کار کنم. اگر نگیرم نمی‌شه. همونم نیست.

چند تا بچه دارید؟ چقدر درس خوانده‌اند؟

پنج تا بچه دارم. کوچیک‌ترین 25 ساله، 20 ساله نمی‌دونم. بزرگ‌ترین 40 ساله. یه دختر و یه پسرم عروسی کردن. جدا هستن. رفتن. سه تا عزب دارم. دو تا دختر یه پسر. بچه‌هام دو سه تا سواد ندارن. یه دخترم دیپلمه. یه پسرمون هم لیسانس گرفته. سربازی خدمت کرد. دو ساله کار نداره. خونه است. کارش مشکله. آزاد خونده. انسانی بود. ادبیات فارسی بود. می‌خواد کار کنه. نداره. 26 سالشه. اینم زندگانی می‌خواد. زن می‌خواد. آدم همین‌طوری که نمی‌تونه زندگی کنه. خب نمی‌چرخه. چه کار کنم.

خونه مال خودتونه یا اجاره‌ایی؟

اجاره‌ایه. تقریباً برجی 10 تومن می‌دیم. دو نفریم. پول ندادیم. خیلی ساله. با برجی 70 تومن، 80 تومن شروع کردیم. الان هم همونه که کم می‌دیم. چون بودیم اینجا. خودت می‌دونی که بیشتره. تقریباً 30 سال بیشتره اینجا هستیم. بیشتره که کمتر نیست. ما جا عوض نکردیم. جای ما بد نیست. قدیمیه. تیر چوبی و سه در چهاره. حیاط تقریباً نه تا اتاق داره. همه مستأجرن. همه مجردن. جای زن و بچه نیست. تشکیلاتی نیست.

 (هوا خیلی سرد است. خودکار را به سختی بین انگشتانم گرفته‌ام. کلمات از نوک خودکار هرکدام به هر سو که دلشان می‌خواهد می‌روند.)

چطور شد شمال نماندید؟ 
ادامه مطلب ...

شغل فرش فروشی دهن پرکنه


 

 

تهرون بود و طلافروشی‌های  لاله‌زار

 

خیلی وقت است که می‌خواهم با یک طلافروش مصاحبه کنم. ببینم فردی که در حرفه‌اش پول زیادی دست به دست می‌شود خودش چطور زندگی می‌کند. به یک طلافروشی خیابان لاله‌زار می‌روم. فروشنده بعد از شنیدن موضوع مصاحبه می‌گوید: “صاحب مغازه یک ساعت دیگر می‌آید. ولی معلوم نیست مایل به صحبت باشد”. از مغازه بیرون می‌آیم با این خیال که حتما از طلافروشی‌های آن ردیف یکی را برای گفت و گو پیدا خواهم کرد. ولی با کمال تعجب می‌بینم طلافروشی‌ها بیشتر تبدیل به مغازه‌های الکتریکی شده‌اند. از یکی ازهمین الکتریکی‌ها سراغ می‌گیرم. می‌گوید اکثرا به خیابان جمهوری رفته‌اند. در خیابان جمهوری دو بار از جلوی طلافروشی‌ها بالا و پایین می‌روم و از شیشه ویترین، فروشنده‌ها را برانداز می‌کنم. در چهره و رفتار یکی از آنها حالت خاصی می‌بینم که توجهم را جلب می‌کند.

***

می‌خواهم با شما مصاحبه کنم در مورد حرفه و زندگی‌تان.

برای چی؟

برای این‌که مردم با یک طلافروش، کار، زندگی و افکارش آشنا شوند.

(چند لحظه‌ای به من و دیوار روبرویش خیره می‌شود و فکر می‌کند. بعد روی یک صندلی پشت ویترین می‌نشیند و با اشاره به کاناپه‌ای که این طرف ویترین است و رویش را با گلیمی پوشانده‌اند، می‌گوید: “شما هم روی آن بنشینید که راحت باشید”. تا می‌نشینم و وسایلم را برای نوشتن آماده می‌کنم ادامه می‌دهد: “خب، می‌تونیم شروع کنیم. مشتری هم که آمد قطع می‌کنیم”. خنده‌ام می‌گیرد. چون درست همان چیزی را گوشزد می‌کند که من می‌خواستم به او بگویم. بعد از اینکه تصمیم می‌گیرد مصاحبه کند چنان جدی و بدون معطلی فضا را برای شروع صحبت آماده می‌کند که انگار مصاحبه کردن کار هر روزه‌اش است).

همین کار را می‌کنیم. شما هم هیچ نگران وقت من نباشید. وقت دارم. با دل راحت مشتری‌ها را راه بیندازید.

چند سال است طلا می‌فروشید؟

21 سال.

چطور شد طلافروش شدید؟

علاقه داشتم به این شغل. عموم طلافروش بود. من بچه شهرستانم. بچه آمل هستم. عموم تهران بود. من آمل بودم. ولی داداشام اینجا بودند. تابستونا یا هروقت که می‌آمدم تهران می‌رفتم مغازه عموم. بعد از دیپلم آمدم تهران. دیگه ماندم. آمدم مغازه عموم که اون موقع لاله‌زار بود.

با چه کاری شروع کردید؟

معمولاً توی این شغل اول فروشندگی طلا را دست ما می‌دهند. خرده‌فروشی و چیزایی که تقریباً می‌تونستم از عهده‌اش بربیام. بعد از یک سال تقریباً فروشنده رسمی شدم. اون هم چون علاقه داشتم زود کار رو یاد گرفتم.

فروشنده رسمی و غیررسمی چه فرقی با هم دارند؟

فروشنده غیررسمی همیشه پشت دستگاه نیست. (به ویترین داخل مغازه که فروشنده پشتش می‌ایستد دستگاه می‌گوید). نصف وقت شاید کارهای بیرون مغازه با او باشد. برای صاحب مغازه کاری را انجام دهد یا تعمیرات مغازه را انجام دهد. ولی موقعی که رسمی بشود دیگه اون کارها را ازش می‌گیرند و می‌دهند به کسی که به شاگرد پادو معروفه. دیگه رسمی که بشی همیشه این ور دستگاهی. (اشاره می‌کند به جایی که خودش نشسته است) کارهای خرده‌پا می‌افتد گردن پادو.

فروشنده غیررسمی چقدر حقوق می‌گیرد؟

بستگی به زمانی دارد که کار می‌کند. سی تومن، چهل تومن می‌گیرد. چون هنوز کاری بلد نیست. رسمی که بشه دو برابر می‌شه چون مسئولیتش بیشتره. کارهای حساب و کتاب مغازه، کارهای دفتری.

چند سال در مغازه عمویتان کار کردید؟

از سال 59 تا 12 سال پیش ایشون بودم. یعنی تا سال 71 مغازه عموم بودم. شاید هم 13 سال. فروشندگی‌ام خیلی خوب بود. جواهرشناسی‌ام خوب شد. خبره‌تر شدم. سوای حقوق درصدی هم از سود سالانه می‌گرفتم.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟ 


 

ماهی 30، 40 تومن می‌گرفتم با ده درصد سود سالانه. وقتی آمدم تو این کار، اول ماهی شش تومن می‌گرفتم. دو سال بعد از 71 هم پیش‌شون بودم. درصدی کار می‌کردم تا 73. خیلی آدم خوبی بود. هیچ‌وقت به ایشون عمو نمی‌گفتم. می‌گفتم حاج‌آقا. که فکر نکنه می‌خوام سوءاستفاده کنم. یکی از بهترین خصوصیاتی که داشت که الان هم که من پشت این دستگاه نشستم هنوز آویزه گوشم هست اینه که به من می‌گفت همون درصد معینی را که اتحادیه طلا و جواهرفروش‌ها جا برای سود می‌گذارد از مشتری‌ها بگیر. به من گفت که از این مبلغ یک قرون بیشتر از کسی نمی‌گیری. اضافه‌تر بگیری گردن خودته. این هنوز تو گوشم هست. از پیش ایشون آمدم بیرون یک مغازه با یکی از دوستان قدیمی خودم که تو همین شغل بود اجاره کردم.

چرا از پیش عمویتان بیرون آمدید؟

می‌خواستم برای خودم کار کنم. تقریباً خبرگی یک مغازه‌دار کامل را داشتم. سرمایه‌ام کم بود ولی خبرگی را داشتم.

چند سالتان است؟ در چه رشته‌ای دیپلم گرفتید؟

44 سالمه. رشته دیپلمم ادبیات بود.

چند سال شریک داشتید؟

مغازه اول ما تو لاله‌زار بود. سه سال اونجا با هم بودیم. سه سال هم آمدیم تو استانبول. مغازه رو شریک بودیم. امسال اولین سالیه که سوا شدیم برای خودم کار می‌کنم.

مال خودتان است؟

اجاره است. مال خودم نیست. مغازه‌های اینجا خیلی گرونه. نمی‌شه خرید. (آقایی وارد مغازه می‌شود. با هم دست می‌دهند و احوالپرسی می‌کنند. آشناست. مشتری نیست. طلافروش می‌خندد و با اشاره به آشنایش می‌گوید: “ایشون همون شریک من هستند که اول با هم مغازه اجاره کردیم.”) هرچی فروختیم ضرر کردیم. چهار روزه طلا گرون شده. البته جهانیه ولی گرون شده. (اشاره‌اش به حوادث اخیر آمریکاست) تقریباً مثقالی دوهزار تومن گرون شده. (شریک سابقش می‌گوید: “اگه یه موشک بزنه ما دیگه نمی‌تونیم کاسبی کنیم.”)

چرا؟ طلا گران شود شما هم گران می‌فروشید؟

وقتی روز به روز قیمتش برود بالا، طلایی را که امروز فروختیم فردا باید به نرخ آن روز بخریم بگذاریم جاش.

وقتی جدا شدید سرمایه اولیه را از کجا تهیه کردید؟

مثلاً من سه کیلو طلا گذاشتم ایشون هم سه کیلو طلا گذاشتند. ما جواهر را هم طلا حساب می‌کنیم. خودمون بین همدیگه عامیانه همه‌چی را طلا می‌گیم. تو کار ما فقط طلا مطرح است. کسی با پول حساب نمی‌کند.

چطور شد این محل را انتخاب کردید؟  ادامه مطلب ...

شغل فرش فروشی دهن پرکنه


گره فرش باز شدنی است


در فرش‌فروشی را که باز می‌کنم انتظار دارم با فروشنده مسنی روبرو شوم. ولی برعکس، دو مرد جوان را می‌بینم که به کمک هم در حال باز کردن فرش برای مشتری هستند. با این فکر که از کارکنان فرش‌فروشی‌اند می‌پرسم صاحب مغازه نیست؟ مرد جوانی که نزدیک‌تر به در ایستاده است می‌گوید: “چرا، خودم هستم. چه فرمایشی دارید؟” در کمال تعجب موضوع کارم را توضیح می‌دهم. از من می‌خواهد که بنشینم و صبر کنم تا آنها فرش‌ها را به مشتری نشان دهند.

***

روی یک مبل چرمی که به سبک مبل‌های قدیمی ساخته شده یا واقعاً قدیمی است می‌نشینم. در حالی‌که گوشم به گفت و گوی آنهاست فضای داخل فرش‌فروشی را از نظر می‌گذرانم. همه‌چیز حاکی از خوش‌سلیقگی، نظم و نظافت است. فرش‌ها بسته به فضای موجود مغازه، بعضی از طول و بعضی از عرض تا شده و بسیار مرتب روی هم چیده شده‌اند.

کارش که با مشتری تمام می‌شود می‌آید پشت میز می‌نشیند و می‌پرسد: “ببخشید من درست متوجه نشدم مقصودتان چیست و با من چه کار دارید؟”

شما صاحب فرش‌فروشی هستید؟

من شریکم اینجا.

شراکت نصف نصف؟

بله.

چند سالتان است؟

35 سال.

چند سال است اینجا شریک هستید؟

11 سال.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

تو کار ساختمان بودم. توی بازار هم بودم.

چه شغلی داشتید؟

تجارت.

در کار ساختمان چه کار می‌کردید؟

تو ساخت و ساز ساختمان بودم.

چطور دو کار متفاوت را با هم انجام می‌دادید؟

(به جای جواب فقط سرش را تکان می‌دهد).

اول کدام کار را شروع کرده بودید؟

اول تو بازار بودم. در کنار کار بازار و تجارت، کار ساختمانی هم می‌کردیم. چون پدرم از قدیم این کار را می‌کرد. من به عنوان شغل دوم کنار کار بازار، کار ساختمانی هم می‌کردم.

چطور آنها را کنار گذاشتید؟

کار ساختمانی سرمایه زیاد می‌خواهد و به عنوان کار اصلی اگر بخواهید انتخاب کنید باید این‌قدر سرمایه داشته باشید که اگر ساختمانی را ساختید احتیاج به فروش آن برای کار بعدی نداشته باشید. چون اگر بخواهید بایستید که اون ساختمانی را که ساخته‌اید بفروشید ممکن است هشت ماه یا یک سال طول بکشد و توی این یک سال شما مجبورید بیکار باشید.

چند سال کار ساختمانی می‌کردید؟

تقریباً سه سال.

پدرتان سرمایه لازم را برای ادامه کار نداشتند؟

خیر.

کار بازار را چند سال ادامه دادید؟

کار بازار را به عنوان کار شخصی خودم خیلی ادامه ندادم. اون تجارتی که ما می‌خواستیم بکنیم و قبلاً می‌کردیم الان امکان‌پذیر نیست.

چرا؟

خیلی داستان دارد. دلایل خیلی خیلی زیادی دارد (خنده‌اش می‌گیرد. شاید از تعجبی که در چهره من می‌بیند. زیرا به نظرم جوان‌تر از آن می‌رسد که این‌چنین مسایل را زیر ذره‌بین بگذارد) دلایلش در بحث کار شما نمی‌گنجد. مسایل خیلی اساسی و بنیادی است.

مهمترینش را بگویید.

بزرگترینش این است که اعتماد توی بازار وجود ندارد. به اون شیوه‌ای که پدران ما کار کردند اگر ما بخواهیم کار کنیم بلافاصله کلاهمون را برده‌‌اند. قدیم توی بازار رو حرف کار انجام می‌شد. امروز دیگه به چک و اسنادش هم نمی‌شه اعتماد کرد وای به حرفش.

چند سال بازار کار کردید؟

بازار هم حدود چهار سال. همون مدتی که تو کار ساختمون بودم بازار هم بودم.

بازار چه کار می‌کردید؟

شغل اصلی‌مون تجارت آهن بود، یعنی شغل پدریم. من هم تو همون شغل یه فعالیت کمی انجام دادم. بعد هم گذاشتمش کنار.

در بازار چقدر درآمد داشتید؟

به آن شیوه‌ای که ما می‌خواهیم کار کنیم درآمدی وجود ندارد.

منظورتان چه شیوه‌ای است؟

شیوه درست. توی بازار امروز یا باید از زد و بند پول درآورد یا این‌که گرگ باشی خلاصه.

چقدر درس خوانده‌اید؟

من دیپلم دارم. رشته اقتصاد.

ادامه ندادید؟

زمانی که من دیپلم گرفتم دانشگاه آزاد معافیت تحصیلی نمی‌داد. اون سال‌های اول دانشگاه آزاد این‌جوری بود. من هم چون کنکور قبول نشدم دیگه وارد بازار کار شدم.

بعد از سربازی در کنکور شرکت نکردید؟

من سربازی نرفتم. معاف شدم. اما معافیتم یک سال و نیم بعد از دیپلم بود. اون موقع دیگه کارو شروع کرده بودم.

کار بازار را؟

بله.

به کار بازار علاقه داشتید؟

اگر می‌شد کار کنی، بله.

چطور شد فرش فروش شدید؟ 

ادامه مطلب ...