پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

همیشه کم حرف می زنم


خندیدن نمی‌داند


در سایه باجه بلیت‌فروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا می‌گذرند یکی، دو نفر می‌ایستند، خم می‌شوند و پیراهن‌ها را برانداز می‌کنند. اندازه مناسب خود را که می‌یابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونی‌اش بیرون می‌آورند، تاهایش را باز می‌کنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه می‌زنند. پسر هیچ تخفیفی نمی‌دهد. مشتری دست خالی می‌رود و او مشغول تا کردن پیراهن می‌شود. آن را در بسته‌اش می‌گذارد. بساطش را دوباره منظم می‌کند. به دیواره باجه تکیه می‌دهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم می‌دوزد.

***

در پیاده‌رو روزنامه‌ای پهن می‌کنم و کنار بساطش می‌نشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض می‌گوید: “چرا با من می‌خواهی حرف بزنی؟” توضیح می‌دهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابان‌ها کار می‌کنند، صحبت کنم.

چند وقته پیراهن می‌فروشی؟

یه سه، چهار ماهی می‌شه.

قبل از آن چه کار می‌کردی؟

(لبخند کمرنگی می‌زند.) پسته می‌فروختم با بابام.

چرا الان پیراهن می‌فروشی؟

چون هوا گرمه، پسته نمی‌خرن.

پیراهن را چند می‌فروشی؟

2800 تومن.

خودت از کجا می‌خری؟

بابام می‌خره، از مولوی.

بابات چند می‌خره؟

نمی‌دونم. فکر می‌کنم 2150، 2200 می‌خره.

چند سالته؟

(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب می‌دهد.) من ده سالمه، ده‌ونیم.

درس خوندی؟

دو کلاس.

چرا؟

چون نمی‌رفتم. تازه دارم می‌رم. (باز مشکل حل نشد.)

چرا نمی‌رفتی؟

ایرانی‌ها رو نمی‌گرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمی‌آید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)

چند ساله ایران اومدی؟

شیش سال، پنج سال و نیم.

حالا شناسنامه داری؟

نه، مدرسه افغانی‌ها می‌رم.

همیشه اینجا می‌شینی؟ چند ساعت در روز اینجا هستی؟

همیشه همین‌جا هستم. ساعت‌های 10 می‌آم تا ساعت 12، یک.

بعدازظهر نیستی؟

می‌رم خونه.

خونه چه کار می‌کنی؟

هیچی، درس می‌خونم می‌رم. (متوجه کلمه‌ای که می‌گوید نمی‌شوم. از بس بی‌اعتنا حرف می‌زند و مدام روی ساک خالی‌اش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا می‌کند. دوباره که می‌پرسم کجا می‌رود جواب سربالا می‌دهد.) می‌ریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.

الان خونه درس می‌خونی یا کلاس می‌ری؟ 
ادامه مطلب ...

تو افغانستان دخترو دختر می گیم پسرو بچه


 بعضی وقت­ ها جنگ و گریز هست

 

بساطش را خیلی ساده روی پارچه ای به طول و عرض حدود دو متر در هفتاد سانت کنار پیاده ­رو چیده است. ساک رنگ و رو رفته­ ای کنار درخت روی خاک است.

از خودش خبری نیست.چند دقیقه ­ای این پا و آن پا می­ کنم تا بیاید... راحت وسایلش را گذاشته به امان خدا و معلوم نیست کجا رفته. روبه­ روی بساطش ادارۀ بیمه است. از نگهبان که می­ پرسم برخلاف انتظارم (خودم را برای شنیدن این جمله که " خانوم من چه می­ دونم کجا رفته " آماده کرده بودم ) می­ گوید:" بمونین حتما هر جا رفته زود برمی­ گرده." تا من از در ساختمان بیرون بروم چند بار حرفش را تکرار می­ کند تا مطمئن شود من حتما" منتظر می­ مانم!

در این دنیای بی­ ارتباطی فردگرا که هر کس فقط سرش به کار خودش است این اصرار نگهبان مرا به هیجان می­ آورد تا مشتاق دیدن صاحب بساط ، در چهرۀ مردم در حال عبور کنجکاوی کنم.

***

بالاخره مردی با ریش و سبیل سفید به سمت بساط آمد. به سویش رفتم.

آقا من برای روزنامه کار می ­کنم.می­ خواهم در مورد کارتون با شما حرف بزنم.

شرمنده نگاهم می­ کند. نمی­ تونم.

چرا؟ ( تعجب می­ کنم. در چهره­اش آرامش و شیرینی خاصی وجود دارد که اصلا" با گفتن کلمۀ نمی ­تونم جور در­نمی­ آید.)

آخه من افغانیم.

باشه. اشکالی نداره.چند ساله اومدین ایران؟

حالا با خیال راحت از اینکه می ­تواند با من صحبت کند می­ خواهد جواب بدهد که من از او می­ خواهم صبر کند تا لب پیاده­ رو بنشینیم تا من بتوانم راحت گفت و گو را بنویسم. فورا" مخالفت می­ کند: چرا لب پیاده­ رو. شما روی سکو بشین . من می­ ایستم.( سکوی جلوی ساختمان بیمه را نشان می­ دهد.) 18 ساله آمدم ایران. از سال 75 .

چند سالتونه؟

سال 29 دنیا آمدم.

(از بین عابران آقایی به ما نزدیک می­ شود و خطاب به او می ­گوید:" اومدم بقیۀ پول اون باطری رو که خریدم بدم". پول را می­ گیرد و تشکر می­ کند. به خودم می ­گویم چه آدم راحتی.)

چه چیزایی می ­فروشین؟

جلد شناسنامه ، مدارک ماشین، کارت بیمه، باطری قلمی، شانه، برس سر کف دستی، خط­کش کاغذی، دفتر تلفن، سنجاق، قیچی...

از کجا می­ خرین؟

از بازار، پله نوروزخان.

چقدر درآمد داری؟

درآمد بستگی داره به فروش.باشه پنج تومن، شیش تومن تا 10 تومن اگه بالا بشه روزی.

هر روز می­ آیی؟

روز تعطیل نمی­ آم.پنجشنبه تعطیل می­ باشه.همه اداره­ ها تعطیلن.دیگر روزا دو نفر پیدا نمی­ کنی آدرس بپرسی.کسی رد نمی­ شه.( منظورش روزهای تعطیل هفته است. بعضی کلمات را واضح می­ گوید بعضی را هم باید چند بارتکرار کند تا بفهمم.)

ماهی چقدر می­ شه؟

ماهی تخمین نکردم. ماهی 300 تومن بگیر یا 250 تومن. باز مردم کمکم می ­کنن.ناشکری نشه.

چند وقته اینجایی؟

هشت ساله اینجام. همسایه­ ها همه منو می ­شناسن.

ایران تنها زندگی می­ کنی؟

چشم­ هاش برق می­ زنه. نه با خانواده هستم.

چند تا بچه داری؟

سه تا بچه دارم.

چند تا دختر داری چند تا پسر؟

اون طوری هشت تا دارم؛پنج تا دختر، سه تا پسر.

پس چرا اول گفتی سه تا؟

شما پرسیدی چند تا بچه داری.ما تو افغانستان دخترو دختر می ­گیم پسرو بچه می ­گیم.

چرا؟

تو افغانستان  می ­پرسن چند تادختر داری چند تا بچه.ما به پسر، بچه می­ گیم. صورتش پر از خنده می­ شود. همه رو با هم قاطی نمی­ کنیم!شما پرسیدی چند تا بچه داری؟گفتم سه تا.

غیر از دستفروشی درآمد دیگه­ ای نداری؟

درآمد دیگه ندارم.

مستأجری؟

نه، یه انباره تو پامنار. پسرم تو انبار کار می­ کنه.یه جا به ما دادن. دو تا اتاق داره. هر کدام دوازده متری حساب کن. آشپزخانه طبقه دومه.حمام هم داره.

چند تا بچه خونه داری؟

سه تا دخترا عروسی کردن.دو تا با ما هستن.یکی کلاس دوازده رو تمام کرده. یکی دیگه کلاس... ،کلمه­ ای را که می ­گوید نمی ­فهمم.مجبور می­ شوم بپرسم.

گفتی کلاس دومه یا نهمه؟

نهمه.سه دیگه بخونه می ­ره دوازده.

درآمدت به خرج می­ رسه؟

آره گذران می­ کنیم دیگه.چیزیه که از جانب خدا می­ رسه. توقع نداریم که زندگی آن چنانی بکنیم. 

ادامه مطلب ...

گپی با پسر 6 ساله افغانستانی


زندگی خوب یعنی همه مون کار کنیم

زندابگی خوب یعنی همه­ مون کار کنیم

بعد از انجام کاری آسوده در خیابان راه می­ رفتم که ناگهان با دیدن چهرۀ جدی و جذاب پسر بچه ­ای پنج، شش ساله که روی صندلی فایبرگلاسی درست به اندازۀ قد و قامتش در کنار پیاده­ رو نشسته بود  بی­ اختیار ایستادم. با عینکی آفتابی، چنان صاف و اتوکشیده پا روی پا انداخته و به روبه­ رویش خیره شده بود که انگار در حال بازی نقشی در یک تئاتر خیابانی است. جلوی صندلیش، یک ترازو، چندتایی بستۀ کوچک دستمال کاغذی و یک بسته فال روی زمین بود. نمی­ توانستم نگاهم را از صورت شیرینِ بچگانه­ اش بردارم.کمی پایین­ تر از جایی که پسر نشسته بود، مردی را پای بساط کفاشی­ اش دیدم. با اشاره به پسر از او پرسیدم: پسر شماست؟ با لهجۀ افغانی غلیظی گفت : "پسرکمه. مال خودمه." گفتم که برای روزنامه ها کار می کنم و اگر اشکالی ندارد می خواهم با پسرش حرف بزنم. با خوشرویی گفت :" چه اشکالی داره؟" رفتم نزدیک پسرش.

***

سلام خسته نباشی. من از طرف روزنامه آمدم با تو حرف بزنم.

سلام چی بگم؟

چند وقته اینجا می­ شینی برای کار؟

دو ماهه.

قبل از این چه کار می­ کردی؟

تو مترو فال می­ فروختم.

چند وقت تو مترو کار کردی؟

یه 20 روز، 30 روز.

قبل از فال فروشی تو مترو چه کار می­ کردی؟

فقط تو خونه بودم.

چند سالته؟

9 سال.

(تعجب می­ کنم چون به قیافه و هیکلش نمی ­خورد ولی به روی خودم نمی ­آورم تا در حرف زدن راحت باشد.)

 کلاس چندمی؟

کلاس دوم.

درسات چطوره؟

خوبه.

نمره­ هات پارسال چند شد؟

( می­ خواهم ببینم تخیلاتش تا کجا می­ رود.)

20.

چند تا 20 داشتی؟

40 تا.

همه رو 20 شدی؟

همه رو خوندم، 20 و 30  اینا می­ دادن.

مگه نمرۀ 30 هم دارین؟

از 10 داریم تا 25. 30 نداریم.

یعنی کسی زیر 10 نمره نمی­ گیره؟

( این سؤال­ ها را چنان جدی و با اعتماد به نفس جواب می­ دهد تا شنونده باور کند که چنین روش نمره­ دهی هم وجود دارد.)

نه.

پدر و مادرت چه کار می­ کنن؟

بابام کفش درست می­ کنه می­ فروشه. مادرم تو خونه است.

چند تا خواهر و برادر داری؟

چهار تا. خنده­ اش می­ گیره. تا بپرسم چرا می­ خندی ادامه می­ ده؛ سه تا برادر، چهار تا دختر.

اون چهار تایی که اول گفتی دخترا را گفتی یا پسرا را؟

پسرا رو.

خودت این کارو دوست داشتی یا خانواده­ ت گفتن؟

خودم دوست دارم.

چرا از فروش تو مترو اومدی اینجا؟

اونجا مأمور می­ گرفت. اول منو گرفتن بعد داداشامو. همه­ مون رو گرفتن. بابام شب اومد. یه چیزایی کاغذ دست بابام بود. داد ولمون کردن.


هر روز می آیی اینجا؟

 جمعه نمی آم.

تو خونه چه کار می­ کنی؟

بازی می­ کنم. با ماشین.

با خواهر برادرا بازی نمی­ کنی؟

اونا غذا اوماده می­ کنن.

( با اینکه فارسی خوب حرف می­ زند ولی گاهی تلفظ بعضی از کلماتش مبهم است. دوباره می­ پرسم چی کار می ­کنن؟ با دست در هوا چیزی را به هم می­ زند. فهمیدم، یعنی آشپزی می­ کنند.)

مادرت غذا درست نمی­ کنه؟

مامانم مریضه. قند داره.

خواهر و برادرات چند سالشونه؟

نمی­ دونم. بابام می­ دونه.

 چند ساعت اینجا هستی؟

از ساعت نُه هستیم تا هفت شب.

گشنه و تشنه می­ شی چه کار می­ کنی؟

تشنم بشه می رم از بابام آب می ­گیرم می­ خورم. گشنم بشه می رم از مغازه­ دار ( به سوپری در همان نزدیکی اشاره می­ کند )  کیک می­ خرم.

از پول خودت؟

آره از پول خودم.

چقدر درآمد داری؟ 

ادامه مطلب ...

دستفروشم ارباب خودم نوکر خودم


کمتر بخور، گردتر بخواب


رفته‌ام تا با مردی که بساط فروش چای و کیک و کلوچه‌اش را در یک دستگاه آبسردکنی بی‌استفاده مانده روبه­روی یک داروخانه شبانه‌روزی می‌گذارد، صحبت کنم. دستگاه خالی است. از چای و کیک خبری نیست. برمی‌گردم. از جلوی مرد جوانی می‌گذرم که به یک دست نایلونی مشکی و به دست دیگر بسته‌ای گرفته و چیزی را می‌فروشد. موهای چرب نشسته‌ای دارد. از او می‌گذرم. اما هنوز چند قدمی نرفته‌ام که تصمیم می‌گیرم برگردم و با او صحبت کنم.

***

چی می‌فروشید؟

فقط چسب‌زخم. جعبه 30 تایی، بسته 10 تایی، هر بسته 100 تومن.

چند وقت است این کار را می‌کنید؟

دو ساله.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

قبلش تو چاپخونه کار می‌کردم.

چند سال آنجا کار کردید؟

اونجا پنج سال بودم. با صاحب کار دعوام شد، بیرون اومدم.

سر چه موضوعی دعوایتان شد؟

می‌گفت کم‌کاری می‌کنی. دیر می‌آیی. راهم دور بود. باید چند کورس ماشین سوار می‌شدم. ورامین بودم. چاپخونه لاله‌زار بود. باید از ورامین می‌اومدم لاله‌زار.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟

ماهی  40‌ هزار تومن می‌داد. پشت دستگاه چاپ بودم.

تجربه آن کار را داشتید؟

نه. سر کار یاد گرفتم. یواش یواش به کار وارد شدم. یه سال بدون حقوق کار کردم. باهام طی کرد که از سال بعد حقوق تعیین می‌کنم ماهیانه بهت می‌دم. که همان40 تومن را تعیین کرد.

مگر صاحب کارتان نمی‌دانست که خانه‌تان دور است؟

چرا، ولی می‌گفت زودتر بیا.

نمی‌توانستید عصرها بیشتر بمانید تا کار را برسانید؟

نه دیگه تا چند کورس ماشین بگیرم دیر می‌شد. بالاخره خیابونا امنیت نداره! (تعجب می‌کنم. تا حالا نشنیده‌ام که یک مرد جوان به خاطر این‌که خیابان دیروقت شب برایش امنیت ندارد کارش را از دست بدهد). یه وقت نگن از بی‌امنی حرف می‌زنی! نمی‌خوام این‌جوری برداشت کنند. (کمی دستپاچه شده). امنیت هست ولی جاهای خلوت و شب باید آدم احتیاط کند. مثلاً خیابون آدم رد می‌شه ماشین بزنه. ناکار می‌کند. تا بیایی بگی کی بود، رفته. احتیاط شرط عقله. تاریکی خیابون که فقط برای خانوما ناامن نیست.

چند سال دارید؟

30 سال. بسه، دیگه! (خنده‌ام می‌گیرد. آخر ما تازه شروع کرده‌ایم. انگار حالا هم احساس می‌کند که کوتاه کردن مصاحبه شرط عقل است!)

چقدر درس خوانده‌اید؟

تا پنجم ابتدایی خوندم.

اهل کجا هستید؟

اهل همین تهران.

ازدواج کرده‌اید؟

خیر.

با پدر و مادرتان زندگی می‌کنید؟

اونا شهرستانند. خودم تنها زندگی می‌کنم.

چطور آنها شهرستان رفته‌اند؟

تهران بودند. به خاطر وضعیت اجاره خونه رفتند روستا. اونجا خونه کاهگلی باز غنیمته.

شغل پدرتان چیست؟

کشاورزه.

تهران چه کار می‌کرد؟

تو یه شرکت کار می‌کرد. آبدارچی بود. (بلافاصله تصحیح می‌کند) بنویسید مستخدم. مستخدم بهتره! توی فیش حقوقی می‌نویسند مستخدم نه آبدارچی. رو این اصل گفتم. (این هم توضیحی برای آن تصحیح!)

الان برای مردم کشاورزی می‌کند؟

نه برای خودمون. با عموم شریکند. اونجا عموم هست؛ زن‌عموم، خاله‌ام.

چند خواهر و برادر دارید؟

چهار تا خواهریم دو تا برادر. خواهرام یکی خونه است، سه تاشون عروسی کردن. دو تا برادرام هم زن گرفتن.

آنها کجا هستند؟

اونا شهرستانن. فقط منم که ناخلف درآمدم. یعنی آمدم تهران. اونا موندن. (ناگهان مکث می‌کند. چشمانش به یادداشت‌های من است) نوشتین ناخلف؟

خب، بله. مگر خودتان نگفتید؟

من دارم با شما صحبت می‌کنم. خودمونی داریم حرف می‌زنیم. شما بنویسید ناخلف، هزار نفر، هزار فکر می‌کنند. ممکنه فکر کنند که دعوا کرده یا ترک خانواده کرده. مردم هزار فکر می‌کنند. از مردم شنیدیم دیگه. (واقعاً چیزی نمانده از تعجب شاخ دربیاورم! جلوی خنده‌ام را هم نمی‌توانم بگیرم که چطور یک مرد سی ساله مجرد این‌قدر خودش را درگیر “احتیاط”هایش کرده است!)

کجا درس خوانده‌اید؟

تا پنجم دهات خوندم. بیشتر نداشت. تا پنج کلاس رفتم که خوندن و نوشتن بلد باشم. چهار تا حساب کنم؛ بعلاوه‌ای، تقسیمی، منهایی.

اطرافش دبیرستان و راهنمایی نداشت که ادامه بدهید؟

نه، دهات بود. یه تخته‌سیاه و چهار تا میز صندلی بود که بچه‌ها می‌نشستن.

نزدیک روستای شما شهرستان نبود؟

بود، من نرفتم. گفتن “ز گهواره تا گور دانش بجوی” ما نکردیم.

چقدر درآمد دارید؟

روزی دو تومن درمی‌‌آرم.

بیشتر یا کمتر نمی‌شود؟

می‌شه. اگه بخوام بعدازظهرها هم کار کنم دو برابر می‌شه.

تا ظهر فقط از فروش چسب‌زخم دوهزار تومان درمی‌آورید؟

بله دیگه. تا برم یه لقمه نون بخورم، غذایی، چیزی، دوباره بعد از ظهر بیام.

صبح و بعدازظهر کار کنید چقدر درآمد دارید؟

چهار تومن. بیرون می‌تونم غذا بخورم ولی اونو پس‌انداز می‌کنم که کمتر خرج کنم. آخه برای پدر و مادرم هم می‌فرستم. یه خرده برای اونا می‌ذارم کنار. می‌رم خونه نیمرویی، املتی، بغلش ماست. یه نفرم، دیگه. کسی بخواد خب، چلوکبابی هم هست. ولی کسی که بخواد پس‌انداز کنه کمتر می‌خوره گردتر می‌خوابه. گردتر یعنی جمع‌وجورتر. راستی کدوم روزنامه چاپ می‌شه؟ من بیشتر که ارزان‌تره می‌خرم. گفتم شاید از همان روزنامه باشید. کافیه دیگه، نه؟ (گرم حرف می‌زند و تند تند. مرتب از او عقب می‌افتم. می‌گویم یواش‌تر حرف بزند تا بتوانم بنویسم. او هم مودبانه از تند تند حرف زدنش عذرخواهی می‌کند).

چند سوال دیگر بیشتر نمانده. چطور شد سراغ این کار آمدید؟ 
ادامه مطلب ...

دختر آدامس فروش


چرا ما باید این جوری باشیم؟


مدتی بود او را می‌دیدم که با پدرش در کنار بساط کوچک دستفروشی گوشه پیاده‌رو می‌نشیند. بساط دستفروشی که نه، فقط قطعه‌ای پلاستیک که روی آن در کنار شرح حال بیماری‌های پدر، جعبه کوچکی آدامس برای فروش گذاشته بودند. در کنار جعبه آدامس مقداری اسکناس و سکه به چشم می‌خورد. پول آدامس‌های فروخته شده و کمک‌های مردم. به نظر دختری چهارده، پانزده ساله می‌آمد که بیشتر وقت‌ها کسل، بی‌حال و بی‌اراده به مردمی که از روبه‌رویش می‌گذشتند، خیره می‌شد. گاهی با سری پایین گرفته چنان محو زمین می‌شد که گویی با نگاه سعی دارد آن را بشکافد. زمانی هم خسته‌تر از همیشه دستانش را متکای سر می‌کرد و در کنار جعبه آدامس به خوابی سبک فرو می‌رفت.

***

روزی که به نزدش رفتم تا با او صحبت کنم تنها بود. کنارش نشستم. گفت:" قبلا با پدرم می‌آمدم. حالا خودم تنهایی می‌آم. سه هفته است. "

چند سالت است؟

16 سال.

پدرت چه کاره است؟

اول اسکلت‌ساز ساختمان بود. بعدش مجروح شد از پا. بیکار شد. ولی حقوق می‌گیره. ماهی 15 تومن. بابام چند بار عمل کرده. پول عمل رو از این و اون قرض کردیم. بعد قرض رو دادیم. خرج خونه که دربیاد از همین پول‌هاست. (اشاره می‌کند به اسکناس‌ها و سکه‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند). الان هم نزدیک به یه میلیون قرض داره. مستأجر هم هستیم، ماهی 25هزار تومن. پول پیش هم دادیم، نمی‌دونم چقدر. مامان ندارم. طلاق گرفته. پنج ساله اصلا ندیدمش. (سردی خاصی در چهره و لحن صدایش وجود دارد. انگار روزهای طولانی آدامس‌فروشی و در واقع جلب توجه و کمک‌های مردم، بروز هرگونه احساسی را در او بی‌شکل کرده است).

چند تا خواهر و برادرین؟ کلاس چندم هستن؟

سه تا دختریم یه دونه پسر. من 16 سالمه. خواهرم 15 سالشه. داداشم 14 سالشه. خواهر کوچیکم هفت سالشه. تا پنجم دبستان خوندم. دو سال تو پنجم مونده بودم. سال سوم دیگه نمی‌ذارن بخونم. من 12 سالم بود مامانم طلاق گرفت. کلاس سوم بودم. منو هشت سالگی گذاشتن کلاس اول. یادم نیست چرا دیر گذاشتن منو مدرسه. خواهرم که 15 سالشه کلاس اول راهنماییه. ترک تحصیل کرده. اول را قبول نشد. داداشم می‌خواد بره اول راهنمایی. درسش بد نیست. خواهر کوچیکم می‌خواد بره دوم ابتدایی. من با بابام دعوام شد. گفتم چرا مادرم رفته. بابام عصبانی شد. کتکم زد. کلاس پنجم بودم. امتحان‌های ثلث سوم بود. نامادری اذیتم می‌کرد. کار ازم می‌کشید. بابام پنج سال پیش همون موقع که مادرم طلاق گرفت ازدواج کرد.

چرا مادرت طلاق گرفت؟

بابام هی اذیتش می‌کرد. نمی‌دونم چرا. بیخودی سر یه چیزایی دعواشون می‌شد. خونه بابابزرگم بودیم، بابابزرگ پدری. چهار تا بودیم. اونجا زندگی می‌کردیم. اجاره نمی‌دادیم. پول آب و گازو می‌دادیم. بابام با بابابزرگم زیاد خوب نبود. بعد از اونجا درآمدیم. سر کوچه بابابزرگم، خونه گرفتیم. اون موقع همین آدامس‌فروشی را داشتیم.

چند وقته آدامس می‌فروشین؟

از هفت سالگی این کارو می‌کردم. موقعی که درس می‌خوندم جمعه‌ها می‌آمدم با بابام آدامس می‌فروختیم. قبلا راه می‌رفتیم، نمی‌نشستیم. بابام دیسک کمر گرفت. بعد از اون دیگه می‌شینیم آدامس می‌فروشیم. هر جعبه چهل‌تایی آدامس داره. تو یه روز اگه بفروشم یه روش رو که بیست تا می‌شه می‌فروشم. دونه‌ای 25 تومن می‌خرم 35 تومن می‌فروشم.

چقدر درآمد دارین؟

روزی سه تومن چهار تومن. هر چی هم که بفروشم،  همشو نون و گوجه و نون و پنیر می‌خوریم. چه­کار کنیم؟ اونم که نخوریم از گشنگی می‌میریم. (به پول‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند اشاره می‌کند و می‌گوید: اینهایی که جمع کردم اگه همش هزار تومن بشه). 

ادامه مطلب ...