پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

چشم باز کردم تو شیشه بری بودم

یک خانواده ظاهرا" کوچک


از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم.


***

وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست.

می خواهم با صاحب مغازه صحبت کنم.

مرد جوان در جوابم می گوید: صاحب مغازه نیست. چکار دارید؟

شما شاگرد مغازه هستید؟

نه. من موقت، دو سه روزی اینجا هستم.

کار اصلی شما چیست؟

همین شیشه، قاب و آینه. برای در و پنجره، شیشه نصب می کنیم.

گفتید اینجا موقت هستید؟

من، بله. خودشون نیستند. برای اینکه مغازه بسته نماند دو سه روز آمدم اینجا.

خودتان هم مغازه دارید؟

بله.

این چند روزی که اینجا هستید مغازه خودتان چه می شود؟

بابام هست. داداشم هست.

چند سال تان است؟

25 سال.

چند سال است کار شیشه می کنید؟

من از سال 71 تا حالا.

قبل از آن چکار می کردید؟

من از موقعی که چشم باز کردم تو شیشه بری بودم. از 71 به طور جدی آمدم تو این کار. بابام و عموم، کاملا" اکثر فامیلمون شیشه برند. بابام هم به قول معروف سرسلسله شونه.

پدرتان چند سال دارد؟

50 سال.

چطور تمام خانواده شیشه بر شده اند؟

اینو باید از بابام بپرسید. (آقای جا افتاده ای که من فکر می کردم صاحب مغازه است و نبود، می گوید:" بنویسید از بیکاری. من همسایه اینها هستم. آمدم یه چایی بخورم و برم.")

اهل کجا هستید؟

بروجرد.

چند سال است خانواده تان تهران آمده اند؟

خانواده که نیامدن. فقط ما آمدیم. به خاطر کار آمدیم.

تنها آمدید؟

من با بابام آمدیم، با هم.

 چند سال است؟

دوساله.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، پنج تا برادر. (خنده اش می گیرد.) کم اند، نه؟ (باز می خندد.)

مغازه بروجرد مال پدرتان است؟

بله.

چقدر درس خوانده اید؟

من سیکل.

قبل از سال 71 در شیشه بری به پدرتان کمک می کردید؟

قبل از اینکه بیام سر کار، می خوندم. بعد رفتیم پیش بابامون. بعد خدمت. بعد آمدیم تهران.

چرا ترک تحصیل کردید؟

علاقه نداشتم.

 از چه سنی کمک پدرتان رفتید؟

از 15 سالگی.

 به این کار علاقه داشتید یا می خواستید درس نخوانید؟

هم به کار علاقه داشتم هم اینکه علاقه زیادی به درس خوندن نداشتم.

بقیه خواهر و برادرانتان درس خوانده اند؟

بله درس خوندند.

چند سال؟

یه داداشم دیپلمه است. دیپلم الکترونیک. دو تا خواهرام دیپلم گرفتند دیگه درس نخوندند. بقیه هم که دوم سوم دبیرستان مشغولند.

پدرتان به شما مزد می داد؟

بله.

چقدر؟

ماهی 50 تومن می داد.

از چه سنی پدرتان به شما مزد داد؟

یک سال بعد از اینکه یاد گرفتم پدرم حقوق می داد. شاید 16، 17 سالگی. دقیقا" یادم نیست.

چه کارهایی می کردید؟

کار شیشه، آیینه، قاب. همین کاری که تهران انجام می دم اونجا انجام می دادم.

حالا به اندازه پدرتان این حرفه را یاد گرفته اید؟

تا حدودی. (مرد همسایه که هنوز نرفته است، اضافه می کند:" همه را که یادش نداده. یک قسمت استادی را برا خودش نگه داشته!")

از وقتی پدرتان به شما حقوق داده به خانواده کمک کرده اید؟

خیلی کم.

برای خرج خانه به درآمد شما احتیاج داشتند؟

نه.

برادرانتان هم این کار را شروع کرده اند؟

یکی شون آمده. بقیه هم شوق و اشتیاق دارند یاد بگیرند ولی فعلا" درس می خونند.

مغازه ای که در تهران دارید مال خودتان است؟

بله.

آن را خریده اید؟

سرقفلیه، از عمومون گرفتیم.

غیر از شما، فقط عمویتان تهران آمده اند؟

ما اکثر فامیلامون تهرانند. فقط ما و یکی از عمه ها شهرستانیم.

کار اینجا با بروجرد چه فرقی می کند؟

هم کارش بیشتره هم از نظر تزیینات و کار با شرکت های دیگه اینجا بهتره.

16، 17 سالگی که حقوق می گرفتید با آن چکار می کردید؟

پس انداز کردم، از اون موقع.

خرج تان با خانواده بود؟

تا قبل از اینکه بیام تهران بله.

حقوق تان کامل پس انداز می شد؟

بله به غیر از یه مقداری که خودمون خرج می کردیم. (از اول که گفت و گو را شروع می کنیم من روی یک صندلی می نشینم و او کارش را رها می کند و در حالی که ایستاده به میز کار تکیه می دهد آماده جواب دادن می شود. هر چقدر می گویم که او هم جایی بنشیند و راحت حرف بزند گوش نمی دهد. این هم لابد از انرژی جوانی است!)

ازدواج کرده اید؟

نه.

پس چرا تهران خرج با خودتان است؟

من و بابام و داداشم با همیم. یه خانواده کوچک تشکیل دادیم. شهرستان خرجی نداشتم. خانواده می دادن. اینجا خرج زیاد شده.

چون تهران خرج زیاد شده با خودتان است؟

اینجا هر کدوم یه چیزی می گیریم می بریم خونه. دیگه نمی شه همش با بابام باشه.

خانه مال خودتان است؟

اینجا اجاره کردیم.

برادرتان از شما کوچکتر است یا بزرگتر؟

از من کوچیکتره. من از همه شون بزرگترم.

برای غذا در خانه چکار می کنید؟

بیشتر وقتا آماده می گیریم. بعضی وقتا هم خودمون درست می کنیم.

کدام تان بیشتر غذا درست می کند؟

بیشتر من چون زودتر از همه می رم خونه. آشپزی با من است.

چرا زودتر می روید خانه؟

به خاطر درست کردن غذا، سور و سات خونه. اگر قرار باشه اونا هفت برن من شیش می رم تا غذا درست کنم، (آقای همسایه که می خواسته چای بخورد و برود یک لیوان چای و قندان برای من می آورد.)

اعتراضی ندارید از اینکه شما بیشتر غذا می پزید؟

من خودم قبول کردم. باز به هر حال این کار راحت تر از کار شیشه است! زود می رم خونه. (خودش خنده اش گرفته است.)

چه غذاهایی درست می کنید؟

برنج، مرغ.

بلد بودید؟

قبلا" یه چیزیایی بلد بودم. تو خدمت یاد گرفتم. تو سربازی. چهار پنج بار هم غذا را سوزوندیم تا یاد گرفتیم.  ادامه مطلب ...

دورۀ ما اصلا" سواد نبود

بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم


سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور مردم و ورود ماشین ها به داخل کوچه. ولی پاکیزگی آن به وضوح نمایان است. مردی 70 ساله به نظر می رسد با پیراهن سفید و روپوشی آبی رنگ. لباس هایش گر چه مستعمل است ولی در نهایت پاکیزگی است. فکر می کنم خانه اش باید همان نزدیکی ها باشد که با وجود نشستن در پیاده رو، می تواند چنین تمیز باشد.

***

وقتی در پیاده رو کنارش می نشینم و می گویم می خواهم با او حرف بزنم، بی معطلی از روی مقوایش بلند می شود. هر چه می گویم بنشیند تا همان طور با هم صحبت کنیم، قبول نمی کند. انگار آن را خلاف آداب معاشرت می داند. بلند می شود و رو به روی من به تنۀ درختی تکیه می زند. چهره ای آرام و خندان دارد. از آن آدم هایی است که همیشه شروع و آخر جمله هایشان را با لبخند همراه می کنند. خوشرویی بی حدش احساس خوشایندی در انسان به وجود می آورد. شیرینی چهره اش و نظافت لباس هایش با روحیۀ مردی که از صبح تا غروب در پیاده رو نشسته یا کنار ماشین های پارک شده در کوچه در رفت و آمد است، تناسبی ندارد. از من می پرسد که آیا از طرف اداره ای به آنجا رفته ام. پاسخش می دهم که نه، من فقط با مردم در بارۀ زندگی شان صحبت می کنم تا در روزنامه بخوانند و بدانند دیگران چگونه زندگی می کنند. ظاهرا" قانع می شود.

اینجا چه کار می کنی؟

( به هتلی که در ضلع دیگر کوچه است اشاره می کند.) چندین سال جلوی این هتل ماشین پایی داشتم. از تاریخ انقلاب ماشی پایی ندارم. حالا وسایل مسافرها را می برم. دیگه شدم محلی اینجا. این طوری زندگی مو می گذرونم. حقوقی هم نیست. محلی ام. چندین ساله جلوی هتل هستم. ده سالی ماشین پایی کردم. اون موقع 200، 300، 400 تومن می گرفتم روزی. مثل شیش هزار تومن حالا بود. اون موقع ناهار می خوردی شیش تومن بود، پنج تومن بود، بمیرم زیر خاکم کنند.

چرا؟ خدا نکند.

نه دیگه، از این حرفا گذشته.

حالا چقدر می گیری؟

حالا روزی 400، 500،700 تومن. حقوقی که نیستم. یک موقع می بینی مسافرای خوبی هستند. همین طورها. ( با لبخندی شیرین می پرسد اینهایی که شما می نویسی برام خطر که نداره؟ می گویم نه، مطمئن باشد.)

زن و بچه داری؟

زن و بچه ندارم. اصلا" ازدواج نکردم. نکردم دیگه. آدمی هستم این طوری. نخواستم زن و بچه دار بشم. فکری ام. نمی تونم. خدایی است. این طوری هستم. نمی تونم با زن و زندگی. حوصله شو ندارم. از همان بچگی هم این طوری بودم. از وقتی خودمو شناختم این طوری بودم. حالا هم دیگه تمام شد. عمرم هم گذشت. چی بگم.

چند سالته؟

تقریبا" نزدیک 80 سالم است. یا چند سال کمتر. همین طوری ها.

پدر و مادرت هستند؟

پدر و مادرم را یاد دارم. پدرم کشاورز بود. وقتی آنها زنده بودن من کشاورز بودم. پدرم زود فوت کرد. دو تا برادرم نهاوندند. یک برادرم لرستانه. از مادر جداست. خواهر، یکی از مادرم داشتم. زود فوت کرد.  ادامه مطلب ...

هم تعمیرکار است هم فروشنده


اینجا اگه سنگم بریزی ، فروش می ره


برای انجام کاری از آن کوچه می ­گذشتم. وقتی از جلوی مغازۀ خنزرپنزریش رد می ­شدم کنار یک مشتری ایستاده بود و شیر یک کتری را وارسی می ­کرد. معلوم بود برای تعمیر. یک زن تعمیرکار در یک مغازۀ دربِ ­داغون! حسابی نظرم را گرفت.

***

روزی که رفتم تا با او صحبت کنم سرش شلوغ بود. تنها که شدیم پرسید:" چه کار داری؟" اصل کارم را گفتم و با اشاره به مردمی که در کوچه از کنار هم می­ گذشتند ادامه دادم: شاید اگر از زندگی هم با خبر باشیم با یک اتفاق کوچک به هم نپریم و کمی با هم مهربان ­تر رفتار کنیم. همان طور که به مردم نگاه می ­کرد گفت:" آره، چقدرم لازمه."

کارتون چیه؟

کار ما هم تعمیره هم به خاطر کسادی بازار اینا رو ( به دو،سه جعبه سیب درختی، گونی گردو و بطری­ های آب­ لیمو و آبغوره که جلوی مغازه ­اش گذاشته اشاره می ­کند.) بغلش می ­ذاریم که به قول معروف، یه چیزی گیرمون بیاد؛ زندگی ­مونو بچرخونیم دیگه.

با همسرتون کار می ­کنین؟

بله با همسرم با همیم. تا دو من وامی­ ایستم. دو هم ایشون خودش می یاد.

کار شما چیه؟

یه چیزایی را یاد گرفته م. من م تعمیرات انجام می ­دم.

مثل؟

مثل زودپز،عوض کردن شیر سماور و کتری، فیلتر انداختن به چراغای گردسوز قدیمی و علاءالدین.

( مشتری می اید، : " دو تا ظرف مسی دارم هر دوش سوراخن." " همسرم باشه می ­تونه. ولی الان نیستش. بعد از ظهر هست. اگه بخواین سفیدش کنین می ­تونیم." مشتری دیگری می آید برای گردو.)

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

من 10 ساله ازدواج کردم با این آقا.

( مشتری می آید با یک دیگ مسی برای جوش دادن. می گوید:" خودش الان نیست؛ برو بعد از ظهر بیار.")

خودم بچۀ شهرستانم؛ ایشون بچۀ همین شمرونه. زیاد تن به کار نمی­ ده؛ همش تو خونه ­س. من یه مدت نمی­ اومدم. مغازه را داده بود دست دیگران.

چرا مغازه نمی ­آمدین؟

چون اون موقع چیزی وارد نبودم. بعد که دیدم این جوری نمی ­چرخه، اومدم وایسادم یه چیزایی یاد گرفتم ازش؛ یه چیزایی از قبل بلد بودم. الان دارم خودم ...

( مشتری می آید : " قوریم چکه می­ کنه؛ کی بیارم؟" "هر وقت تونستی." )

از قبل چطوری یاد گرفته بودی؟

تو شهرستان هر چی که خراب می ­شد- یعنی مال خودمون – با اینکه اصلا" نمی ­دونستم چطوریه ولی توجه می ­کردم یاد می­ گرفتم. حتی تو شهرستان خودمون، وسایل برقی که خراب می ­شد خودم درست می­ کردم برا همسایه­ ها؛ با اینکه بلد نبودم؛ همین جوری !

 ( تعجب را که در چشمانم می ­بیند اضافه می ­کند:)

باور کن! قبلا" یه کسایی اومده بودن درست کرده بودن، دیده بودم. وسایل خونۀ خودمون و هم.

کدوم شهرستان بودین؟

شهرستان ابهر، روستای ...

پول از همسایه ­ها می ­گرفتی؟

نه. الان همیشه می ­گم اینجا خوبه. یه پولی می ­دن؛ اونجا همش می ­گفتن دستت درد نکنه! عاقبتت به خیر باشه!

می­ گفتی ولی نمی­ دادن؟

اونجا چون همه همدیگه را می­ شناسن دیگه پولی نبود؛ صحبت پول نبود؛ برا غریبه که نمی­ رفتم! هدف­ مون پول نبود. ولی اینجا که هستم می ­گم که جای خوبیه. وقتی فیتیله می ­ندازم پول می ­دن. دیگه قیمت­ شم یاد گرفتم.

اون موقع چند سالتون بود؟

اون موقع مثلا" 18، 20. یه پیرزن همسایه ­مون بود. وقتی برقش خراب می ­شد و نوه ش می ­خواست درست کنه نمی ­ذاشت! به نوه­ ش  می ­گفت بذار دختر فلانی بیاد درست کنه؛ اگه برق م گرفت خدا نکرده تو رو نگیره؛ اون و بگیره عیب نداره!

 ( به چشمانش نگاه می ­کنم. پر از خنده است و شیطنت. ولی چهره ­اش عجیب آرام است. می ­خواهد حرفی بزند. نمی­ گذارم؛ چون از نوشتن جملاتش عقب می ­افتادم.)

 آخه طرفای ما پسرو دوست دارن؛ دختر بود عیب نداشت!

چی می ­خواستین بگین؟

( تا جواب بدهد زنی می آید : " یه چن تا میوه همین طوری می ­دی؟" اول می گوید : " نمی ­شه." اما بعد، انگار دلش می سوزد: " بیا این دو تا را بگیر." مردی می آید و فتیله می ­خواهد. راحت از جعبه­ های روهم چیده شده بالا می رود اما پیدا نمی کند. با اشاره به طبقۀ کنار مرد، می گوید: " اونجاس. خودت بردار." به دلیل درشت بودن گردوها، رهگذران مدام قیمت می ­پرسند. یکی می­ پرسد:" با گونی هم 40 تومن؟" سرش قیامتی است از مشتری؛ یا جنس تعمیری دارند یا جنس تعمیر شده­ شان را می ­خواهند یا قیمت سیب و گردو را می ­پرسند. خنده­ ام گرفته شدید! معلوم نیست با این همه مشتری، کار من کی تمام می­ شود.)

20 سال بیشتره اون پیرزن (منظورش همان زن همسایه­ شان است.) فوت کرده. امشب خوابش و دیدم بندۀ خدا رو. الله اکبر! نگو شما می ­خواستی بیای بپرسی.

امشب یا دیشب؟

( ترک زبان است و با لهجۀ شیرینی فارسی حرف می ­زند؛ گاهی هم به سختی کلماتش را پیدا می ­کند.) دیشب. هنوز "امشب" ­و دیشب" ­و یاد نگرفتم.

چند وقته مغازه رو دارین؟

من که اومدم اینجا، مغازه بود. یه وقتایی میومدم وامی ستادم. توجه می­ کردم که این ( همسرش) چیکار می ­کنه؛ یاد می گرفتم. یه وقتایی م هم نمی اومدم. یه سال شد. دیدم این دنبال پول نیس؛ به خاطر همین زیر بار رفتم. گفتم عیب نداره. می یام. دیگه مرد و زن نداره.

شوهرت مخالفت نکرد؟

دید من بلدم، اونم راضی شد. دید استراحتش بیشتر می شه، از خدا خواسته قبول کرد. بعد دید من دو برابر اون درمی یارم. تهرانه دیگه! تو شهرستان که پولم و ندادن. حالا دارم جبران می ­کنم...

 ( از زور خنده معلوم نیست چطوری دارم می­ نویسم؛ خودش هم همین طور! وسط خنده هم ول نمی­ کند.)

 ببین چقدر حرف دارم برا گفتن. پرشد!

( مشتری می آید: " کیسه بده سیب بردارم." آهسته به بازوی من زند؛ یعنی بروم کنار که به جعبۀ سیب برسد و خودش میوه جدا کند. " اگه تو جدا کنی قشنگاش و برداری که دیگه بقیه ­ش فروش نمی ره." مشتری برمی ­دارد، خودش هم. تا حالا چند نفری از او آدرس پرسیده­ اند. خیلی مهربان و با دقت راهنمایی می ­کند.)

همیشه عصای دست همسایه­ م. زیاد خودم بلد نیستم ولی به همه راهنما شدم.

 ( گفتم که خوب فارسی حرف نمی ­زند. با خنده می­ گوید:"این میشه یه جوک، نه.")

چند سالتونه؟ درس خوندین؟

41 سالمه. پنجم ابتدایی. شوهرم سیکله.

دلتون می­ خواست بیشتر بخونین؟

اون موقع که ترک تحصیل کرده بودم خیلی دلم می ­خواست ولی حالا دیگه نه. اون موقع هم امکانات نبود. باید می ­رفتم شهر. تو روستا کلاس درس بیشتر نبود.

چطوری ازدواج کردین؟

دوستش تو روستا همسایۀ ما بود. با هم کار می ­کردن. دوستش راهنمایی کرد.

( عابری آدرسی می پرسد. آدرس می دهد. باز عابر می پرسد:"چقدر راهه؟" می گوید:" باید کیلومتر کنم به اینا دقیق آدرس بدم. اینا جون ندارن راه برن.")

موقع ازدواج چند ساله بودین؟

31 ساله.

خانواده اذیت ­تون نمی ­کردن؟

چرا به هر حال دختر جماعت ... منظورم روستاس. هر کسی میومد به هر بهانه ای بود رد می­ کردم تو 20 سالگی.

اشکال داشتن؟

نه! خوب بودن. قسمت نبود. حالا خودم و سرزنش می ­کنم که انسان باید عقل داشته باشه؛ باید یه خرده کوتاه بیاد، سخت نگیره.

( در چهره اش ولی هیچ افسوسی نیست.)

  الان اینی که قبول کردم از نظر هیچ­ چیز با من همطراز نیس، با اینکه من بچه روستام و اون بچۀ تهرانه! من از این- نمی گم از نظر مالی، ولی از نظر همه چی چطوری بگم؟ شعور و فهم- بالاترم. نه اینکه خودم بگم! می ­بینم هر کی می یاد می­ گه.

( مشتری:" گردو رو تخفیف بده." " مال من که نیست. گفته نده." " شما اینجایی. اون که نیست." " چطور خانمت حرف تو را گوش می ده. من م باید حرف شوهرم و گوش بدم." " حالا کی گفته خانمم حرف منو گوش می ده؟"

مشتری بعدی:" شیر این کتری و عوض کنین." "برو یه دوری بزن بیا." و رو به من با خنده : " حالا ما خودمون کار داریم. این کار خودمون مهم تره.")  ادامه مطلب ...

هیچ گرهی در وجودش نیست


نگهبان روزهای رفته


نزدیک غروب است و پیاده ­رو، تاریک و روشن. از کنار اتاقک نگهبانی می­ گذرم. بی­ اختیار می­ ایستم. چیزی متوقفم کرده است. روشنایی مه­ آلودی از شیشه ­های اتاقک به بیرون درز می ­کند. سه گلدان شمعدانی پشت پنجره – حتما" رو به آفتاب است – به من نگاه می­ کنند. اتاقک غریبی است. تک ­افتاده اما ساده و صمیمی است. تختی – از آنها که فقط چهار پایه دارند – کنار دیوار است. با مقدار کمی وسایل خواب. تلویزیون سیاه و سفید کوچکی هم برنامه پخش می ­کند. میزی با یک صندلی کنار پنجره است. وسط اتاقک یک والور است با دیگ کوچکی روی آن.

***

برای صحبت با نگهبان به اتاقش می ­روم. آفتاب حسابی روی شمعدانی­ ها افتاده است. منظورم را که می­ گویم منتظر می­ شوم که تلفنی از سرپرست یا کس دیگری اجازه بگیرد. ولی برخلاف انتظار من حتی نگاهی هم به تلفن نمی­ اندازد.

انسان بسیار راحتی است. بعد از چند لحظه می ­پرسد :" گفتی از چی می­ خوای بپرسی؟" دوباره توضیح می­ دهم. از کار و زندگی­ تان. می ­گوید:" خب، بپرس."

چند وقت است به این کار مشغولید؟

اینجا، سه سال.

قبل از آن چه کار می ­کردید؟

قبل هم همین شرکت بودم. منتهی نگهبان نبودم. برقکار بودم. حالا بازنشست شدم. شدم نگهبان. ( می­ خندد. با سبکی و شیرینی.از اینکه قبلا" برقکار بوده و حالا نگهبان شده هیچ تلخی یا تأسفی در لحن کلامش نیست.)

نمی­ توانستید برقکاری را ادامه بدهید؟

نه دیگه. سن که می ­ره بالا کارهایی که انسان تو جوانی انجام می ­ده دیگه نمی ­تونه انجام بده.

با چند سال سابقه بازنشسته شدید؟

با 30 سال. 20 سالش اینجا بودم. 17 سالش جای دیگه.

اینکه شد 37 سال؟

نه. 20 سال اینجا بودم. جای دیگه 10 سال بودم. اونجا هم برقکاری می ­کردم. شغل اصلیم برقکاری بود.

چند سالتان است؟

 متولد 1315 هستم. 65 سال. ( تعجب می­ کنم. چهره­اش خیلی مسن ­تر نشان می­ دهد.)

چرا این قدر چهره ­تان شکسته شده؟

 آره. تو کار ساختمانی بودیم. از اولش عیالواری و بچه بزرگ کردن و گرفتاری دست به همدیگه می ­دن آدمو پیر می ­کنن.

چقدر درس خوانده ­اید؟

هیچی نخوندم. من اهل سرابم. آذربایجان شرقی. 10، 12 سالم بود آمدم تهران. بابام تهران بود. من آمدم پیشش. سال 27 آمدم تهران. بابام چند سال جلوتر از من آمده بود. اون همین جا فوت کرد. ما هم اینجا موندگار شدیم. قدیم مثل حالا نبود. بچه پولدارها می ­رفتن مکتب. ما نمی ­رفتیم. ما می­ رفتیم دنبال گاو و گوسفند. وضع مالی مردم زیاد درست نبود که همه بتونن بچه­ هاشونو بفرستن مدرسه. ( کارکنان شرکت می ­آیند به اتاقک. نگاهی به ما می­ کنند. بدونه هیچ حرفی. یا تلفن می ­کنند یا از کشوی میز چیزی برمی ­دارند و می ­روند. ) پدرم کشاورز بود توی ده. ما اونجا تو ده بودیم. کوچیک بودیم. بیکار. قابل کار نبودیم. اون موقع 10، 12 سالم بود دیگه.

چرا تهران آمدید؟

از نداشتن. از ناچاری برای درآمد بیشتر. درآمد بخور و نمیر. نمی ­دونم اسمش­و حالا چی می­ خوای بذاری. آمدم پیش بابام. چند سال هیچی. پیش بابام بودم. می ­خوردم و می­ خوابیدم. بعد رفتم شرکت ساختمانی برقکار شدم. بابام شغل آزاد داشت. گونی اینا می ­فروخت. می ­خرید.

چطور شد برقکار شدید؟

چند سال رفتم کارگر ساختمانی، پیش برقکار. اونجا یواش یواش یاد گرفتم. امتحان که دادم برای برقکاری قبول کردن. مثلا" فرض کن پیش مهندس یا سرپرست ساختمان امتحان دادم. قبول کردن که برقکاری من به درد می­خوره. اون چند سال اول که کارگری می ­کردم، حقوق هم می ­گرفتم چقدر؟  ادامه مطلب ...

گفت و گو با فروشندۀ زن یک غرفۀ چهار متری


زندگی را سخت نمی­ گیرد


به غرفه­ اش که می­ رسم از خودش خبری نیست. چند لحظه دور و بر را نگاه می­ کنم.نمی­ بینمش. تا می­ خواهم از مشتری­ هاسراغش را بگیرم از گوشه­ ای پیدایش می­ شود. یک چک­ پول 50 هزار تومانی دستش است که برای خرد کردن آن وارد فروشگاهی می­ شود. بقیۀ پول را به مشتری­ ای که منتظر ایستاده می­ دهد و به غرفه می­ آید.

***

ورقه­ ها و خودکارم را از کیفم در­می­ آورم تا شروع کنیم. با اشاره به صندلی­ ای که به علت تنگی جا چسبیده به لباس­ هاست می­ گوید: روی صندلی بشینین. راحت­ تره.

چی می­ فروشین؟

لباس راحتی زنونه از هر رقم؛ پیرهن، شلوار، بُلیز.

چند وقته اینجا کار می­ کنین؟

اینجا را اجاره کردیم. مال خودمون نیست. توی این مغازه چهار ساله.  

چند روز در هفته کار می­ کنین؟ چند ساعت در روز؟

من هر روز هفته می ­آم.جمعه­ ها نیستم فقط. از ساعت ده و نیم تا یک و نیم هستم.

چقدر اجاره می­ دین؟

اینجا یه میلیون ماهی. پیش سه میلیون دادیم.

قبل از اینجا جای دیگه­­ ای کار نمی­ کردین؟

تو همین پاساژ یه جای دیگه کار می­ کردم. با اشاره به جایی که ایستاده اضافه می­ کند: اینجا غرفه است چون سه ، چهار متره همش. اونجا مغازه بود. مغازۀ 12 متری.

چی شد اومدین بیرون؟

اجاره­اش خیلی بالا بود.

(هیچ افسوسی در صدا یش حس نمی­ کنم. بی­ اختیار به چهره­ اش نگاه می­ کنم. نه، در ظاهرش هم هیچ حالتی که نشان­ دهندۀ حسرت گذشته باشد نمی­ بینم. کلا" زن بسیار آرام و راحتی است.در حالی که در این غرفۀ سه، چهار متری که ناچارا" یک پیشخوان حدود یک متر در نیم متر هم در جلوی آن گذاشته که هم فاصلۀ لازم بین او و مشتری باشد و هم تعدادی جنس روی آن بچیند ، جای زیادی برای تکان خوردن هم ندارد.)

اجاره­ اش چقدر بود ؟

اول پنج تومن پیش با ماهی 700. بعد گفت باید یه تومن کنین با پیش 10 میلیون. نتونستیم.

چند سالتونه، چقدر درس خوندین؟

 31 سالمه. دیپلم دارم.

چطور شد این شغل رو انتخاب کردین؟

بعد از دیپلم دنبال کار اداری رفتم که نشد. هیچ کاری پیدا نکردم. بعد حدود چهار سال تو یه مانتوفروشی فروشنده بودم قبل از اینکه بیام اینجا.

(با کنترل، تلویزیون کوچکی را که بین لباس­ها جا داده بودند خاموش کرد که راحت­ تر صحبت کنیم.)

 به کار فروشندگی علاقه داشتین یا چون کار اداری پیدا نکردین فروشنده شدین؟

نه، علاقه هم داشتم . (برای اولین بار از شروع گفت و گو می­ خندد.) کارِ بدون علاقه خیلی سخته.

جنس­هاتون رو از کجا می­ خرین؟

بازار بزرگ. از قسمت خاصی خرید نمی­ کنیم. اونقدر می ­گردیم تا پیدا کنیم چون من با همسرم کار می­ کنم.

( شاید آرامش و آسودگی­ ای که در چهره و رفتارش می­ بینم به همین خاطر است که با همسرش کار می ­کند و برنامه ریزی و مدیریت کار را با همفکری هم پیش می ­برند.)

همسرتون چه قسمت کار رو انجام می­ ده؟

واسۀ خرید جنس همسرم می­ ره. بعد از ظهرها ایستادن تو غرفه با همسرمه. از ساعت 30/4 تا 30/9 تو غرفه می­ مونه.

 

چند ساله ازدواج کردین؟

  11 ساله.

بچه دارین؟

نه.

( به چهره  ­اش نگاه می­ کنم. هیچ تغییر حالتی در او نمی­ بینم. پیداست که با همه چیز همین طور راحت برخورد می­ کند. از آن آدم­ هایی است که هیچ گره ­ای در شخصیت­ شان نیست.)

همسرتون کار دیگه ­ای نداره؟

نه. به اون صورت ، نه.

کار فروشندگی رو بعد از ازدواج شروع کردین؟

نامزد بودم. مجرد حساب نمی ­شدم. 

ادامه مطلب ...