پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

هیچ گرهی در وجودش نیست


نگهبان روزهای رفته


نزدیک غروب است و پیاده ­رو، تاریک و روشن. از کنار اتاقک نگهبانی می­ گذرم. بی­ اختیار می­ ایستم. چیزی متوقفم کرده است. روشنایی مه­ آلودی از شیشه ­های اتاقک به بیرون درز می ­کند. سه گلدان شمعدانی پشت پنجره – حتما" رو به آفتاب است – به من نگاه می­ کنند. اتاقک غریبی است. تک ­افتاده اما ساده و صمیمی است. تختی – از آنها که فقط چهار پایه دارند – کنار دیوار است. با مقدار کمی وسایل خواب. تلویزیون سیاه و سفید کوچکی هم برنامه پخش می ­کند. میزی با یک صندلی کنار پنجره است. وسط اتاقک یک والور است با دیگ کوچکی روی آن.

***

برای صحبت با نگهبان به اتاقش می ­روم. آفتاب حسابی روی شمعدانی­ ها افتاده است. منظورم را که می­ گویم منتظر می­ شوم که تلفنی از سرپرست یا کس دیگری اجازه بگیرد. ولی برخلاف انتظار من حتی نگاهی هم به تلفن نمی­ اندازد.

انسان بسیار راحتی است. بعد از چند لحظه می ­پرسد :" گفتی از چی می­ خوای بپرسی؟" دوباره توضیح می­ دهم. از کار و زندگی­ تان. می ­گوید:" خب، بپرس."

چند وقت است به این کار مشغولید؟

اینجا، سه سال.

قبل از آن چه کار می ­کردید؟

قبل هم همین شرکت بودم. منتهی نگهبان نبودم. برقکار بودم. حالا بازنشست شدم. شدم نگهبان. ( می­ خندد. با سبکی و شیرینی.از اینکه قبلا" برقکار بوده و حالا نگهبان شده هیچ تلخی یا تأسفی در لحن کلامش نیست.)

نمی­ توانستید برقکاری را ادامه بدهید؟

نه دیگه. سن که می ­ره بالا کارهایی که انسان تو جوانی انجام می ­ده دیگه نمی ­تونه انجام بده.

با چند سال سابقه بازنشسته شدید؟

با 30 سال. 20 سالش اینجا بودم. 17 سالش جای دیگه.

اینکه شد 37 سال؟

نه. 20 سال اینجا بودم. جای دیگه 10 سال بودم. اونجا هم برقکاری می ­کردم. شغل اصلیم برقکاری بود.

چند سالتان است؟

 متولد 1315 هستم. 65 سال. ( تعجب می­ کنم. چهره­اش خیلی مسن ­تر نشان می­ دهد.)

چرا این قدر چهره ­تان شکسته شده؟

 آره. تو کار ساختمانی بودیم. از اولش عیالواری و بچه بزرگ کردن و گرفتاری دست به همدیگه می ­دن آدمو پیر می ­کنن.

چقدر درس خوانده ­اید؟

هیچی نخوندم. من اهل سرابم. آذربایجان شرقی. 10، 12 سالم بود آمدم تهران. بابام تهران بود. من آمدم پیشش. سال 27 آمدم تهران. بابام چند سال جلوتر از من آمده بود. اون همین جا فوت کرد. ما هم اینجا موندگار شدیم. قدیم مثل حالا نبود. بچه پولدارها می ­رفتن مکتب. ما نمی ­رفتیم. ما می­ رفتیم دنبال گاو و گوسفند. وضع مالی مردم زیاد درست نبود که همه بتونن بچه­ هاشونو بفرستن مدرسه. ( کارکنان شرکت می ­آیند به اتاقک. نگاهی به ما می­ کنند. بدونه هیچ حرفی. یا تلفن می ­کنند یا از کشوی میز چیزی برمی ­دارند و می ­روند. ) پدرم کشاورز بود توی ده. ما اونجا تو ده بودیم. کوچیک بودیم. بیکار. قابل کار نبودیم. اون موقع 10، 12 سالم بود دیگه.

چرا تهران آمدید؟

از نداشتن. از ناچاری برای درآمد بیشتر. درآمد بخور و نمیر. نمی ­دونم اسمش­و حالا چی می­ خوای بذاری. آمدم پیش بابام. چند سال هیچی. پیش بابام بودم. می ­خوردم و می­ خوابیدم. بعد رفتم شرکت ساختمانی برقکار شدم. بابام شغل آزاد داشت. گونی اینا می ­فروخت. می ­خرید.

چطور شد برقکار شدید؟

چند سال رفتم کارگر ساختمانی، پیش برقکار. اونجا یواش یواش یاد گرفتم. امتحان که دادم برای برقکاری قبول کردن. مثلا" فرض کن پیش مهندس یا سرپرست ساختمان امتحان دادم. قبول کردن که برقکاری من به درد می­خوره. اون چند سال اول که کارگری می ­کردم، حقوق هم می ­گرفتم چقدر؟  ادامه مطلب ...