پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

بحث های پایان ناپذیر یک مرد 45 ساله

با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟


وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته اند آن هم نه عمودی که افقی و روی هم. چه تضاد عجیبی دارد با کتابفروشی هایی که کتاب از سر و روی شان بالا می رود!

آنی به ذهنم می رسد که نکند در حال جمع کردن فروشگاه هستند یا شاید اصلا" کتابفروشی نباشد ... شاید در آن راستۀ کتابفروشی ها چشم هایم وسایل داخل ویترین را اشتباهی به شکل کتاب دیده.

 

***

به تردیدم غلبه می کنم و به مردی که پشت میزی کنار پیشخوان نشسته سلام می کنم. توضیحاتَ م را که می شنود با حالتی گنگ در چهره نگاهَ م می کند. با توجه به وضعیت قفسه ها منتظرم بگوید مگر نمی بینید که داریم جمع می کنیم. اما از ابهامَ ش در مورد نتیجۀ کارم می گوید. هدفم را بیشتر باز می کنم. قانع نمی شود ولی " نه " هم نمی گوید. شاید کمی کنجکاو شده که کار چطور پیش خواهد رفت یا شاید خیلی ساده خجالت می کشد " نه " را بگوید. با کمرویی می پرسد:" چی باید بگم؟ "

چه کار می کنین؟

کار ما، فروشگاه کتابِ دیگه.

آخه قفسه ها بیشتر خالی یه. کتابا رو هم خیلی خاص چیدین.

می خوان جم کنن چون هزینۀ کاغذ خیلی رفته بالا. این جور که من شنیدم می خوان جمِ ش کنن.

مسئولیت شما چیه اینجا؟

مسئول فروشگاهَ م دیگه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

البته اینجا دو سالِ آمدم. کارمند مؤسسۀ ... هستم. مدیر که عوض بشه که هر دو سال یه بار عوض می شه خواه و ناخواه نیروهایی که آشنا هستن اونا رو نگه می داره. بقیه رو هم که قرارداد موقت دارن بیرون می کنن. من و چون 25 سال سابقه دارم نمی تونستن بیرون کنن فرستادن اینجا. (حسابی از جایی که هست و مسئولیتی که دارد دلخور است.)

تو اون 25 سال کارتون چی بود؟

کار اداری انجام می دادم تو ستاد مؤسسۀ ... مؤسسه، آموزشی یه. تو هر استان و شهرستان نمایندگی داره. محصول آماده می کنن اونجا می فروشن. ( شروع می کند در مورد شیوۀ کار مؤسسه توضیح بیشتر بدهد که می گویم نمی خواهم وارد آن وادی شوم.)

چند سالِ تونه و چقدر درس خوندین؟

دیپلم تجربی یم بعد 45 سالَ مه.

 دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

والله اون زمان که من آمدم وضعیت کار خیلی بد بود سال 74، 75. الانَ م بده البته.

اگه امکانش بود دوست داشتین چه کار کنین؟

( فکر می کند. بعد می خندد.) تا حالا بهش فکر نکردم. نمی دونم. الان درس خوندن خیلی راحت تر شده نسبت به اون موقع. می گن هر کی امتحان کنکور بده قبول می شه فقط بسته به اینه که کدوم دانشگاه بره.

کی گفته؟

از رادیو شنیدیم. می گن مثلا" 700 هزار نفر گنجایش دانشگاه هاست چون دانشجو کم شده همه کسایی که امتحان می دن قبول می شن. من شنیدم چون دانشگاه های پیام نور و علمی- کاربردی، تعداد دانشجوهاشون کم شده قراره با هم ادغام بشن. ( از تعجبی که در صورت و کلام من می بیند و می شنود حسابی جا می خورد و با هیجان می پرسد: ) یعنی شما تا حالا اینا رو از کس دیگه ای نشنیده بودین؟

نه، اصلا".

( با اصرار ادامه می دهد.) تو هر خانواده قدیم این جوری بود که بچه زیاد داشتن. تا 30، 25 سال پیش هر خانواده شیش تا پنج تا بچه داشت. الان نگاه کنی همه تک فرزندی شدن یعنی به نظرم می رسه که کشور ما در آینده کارگر نداره. باید از خارج بیارن.

شما فقط تهران و شهرهای بزرگ رو می بینین. تو روستاها و شهرهای کوچیک این جوری نیست. ( می خواهد بحث را ادامه دهد ولی من با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم چون باید مصاحبه را جمع کنم.) کی ازدواج کردین؟

76.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

وقتی پول داشته باشم. اون سی یوم ماه که حقوق می گیرم تا دهم دوازدهم ماه که دستِ مون پره شادیم چیز می خریم. تا وسط برج پول دست آدم هست آدم خرج می کنه شاده. ولی بعد از اون آدم باید کاسۀ چه کنم چه کنم دست بگیره. دیگه اون شادی که شما می پرسین از بین می ره.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

دوتا بچه دارم یه پسر یه دختر. یکی شون دانشجوِ دخترم. پسرم پایۀ دهمِ.

رشتۀ دخترتون چیه؟

مهندسی صنایع.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

( بلافاصله و خیلی سریع جواب می دهد. مستقیم در چشم هایم نگاه می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود من از حرف هایش درک نادرستی پیدا نکرده باشم. نمی داند که این سؤال از شیطنت من نیست و آن را از همۀ مصاحبه شونده هایم می پرسم.) من از زندگی یم راضی یم. من فقط گفتم اگه پول دستم باشه خوشحال ترم والا از زندگی یم راضی یم. (هنوز احساس می کند باید توضیح بیشتری بدهد.) مثلا" فرض مثال می خوام دندون خانوم را درست کنیم. مثلا" می گن سه میلیون هزینه ش می شه هر یه دندون. خب یه خورده آدم مجبور می شه با بی دندونی بسازه!

واقعا" دندون همسرتون رو کاری نکردین؟

چه کارش کنیم؟ سه میلیون تومن. تازه من کم شو گفتم. این قدر مرحله به مرحله داره. مثلا" بعد از اولین معاینه می گن فک حالت چی نداره لثه نمی دونم باید درست بشه که اینم یه میلیون هزینه شه. یعنی از سه میلیون هی می ره بالاتر.

همسرتون چقدر درس خوندن؟

ایشونم دیپلمِ.

چقدر درآمد دارین؟

حداقل حقوق ادارۀ کار دیگه.

(باز تعجب از چشمانم می زند بیرون.) چطور با25 سال سابقۀ کار حداقل حقوق رو دارین؟

باشه همونه.

مگه سال به سال حقوق تون بالا نرفته؟

چرا ولی همون حدی که وزارت کار می گه بالا رفته. ( اینجا هم سعی می کند توضیحات مفصلی بدهد که من باز با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم تا بحث  حقوق جمع شود.)

ماهیانه چقدر حقوق می گیرید؟

(منتظرم باز کلی گویی کند و جواب سرراست ندهد. ولی اشتباه می کنم.) دو و نیم.

خونه مالِ خودتونه؟

نخیر. 

ادامه مطلب ...

منفی گرا، درون گرا، حساس و احساساتی

عاشق زن و بچه اش است

 

در پیاده رو راه می روم و مغازه ها را یکی یکی برانداز می کنم. به یک قصابی می رسم. می خواهم از آن بگذرم ولی می ایستم و با تعجب ازخودم می پرسم: قصاب؟ چرا نه ... چون ممکن است فروشنده اش مردی با سبیل های از بناگوش دررفته باشد؟! وقتی می خواهم وارد بشوم در بیرون قصابی دو مرد را می بینم که با هم حرف می زنند. یکی کارگر است و کار می کند، دومی فقط ایستاده کناراو. مغازه خالی است اما بلافاصله بعد از من همان مردی که بیرون ایستاده بود داخل می آید. مرد جوانی است که چهره اش هیچ ربطی به تصور من ندارد ...

 

***

می گویم من روزنامه نگارم و با مردم که حرفه های مختلف دارند صحبت می کنم. (هدف از کارم را توضیح می دهم.)

با ابهام نگاهم می کند. حسی در تمام چهره و به خصوص چشمانش موج می زند که نمی دانم به چی ارزیابی اش کنم. آیا حوصلۀ حرف زدن ندارد ولی خجالت می کشد که جواب منفی بدهد. برای اینکه کمی کمکش کنم می گویم: نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه. با هیجان تکرار می کند:" نیم ساعت؟!" سریع می گویم: شاید زودتر هم تمام بشه. کمی نرم می شود. " حالا چی باید بگم؟"

نگران نباشین. من از کار و تجربه تون از زندگی می پرسم شما جواب بدین. چند ساله این کار رو دارین؟

تقریبا" از 20 سالگی. از 20 سال پیش.

(تعجب می کنم.) یعنی سن تون 40 ساله؟

41 سالمه.

اصلا" بهتون نمیاد. جوان تر به نظر میایین. فکر می کنین دلیلش چیه؟

نمی دونم شاید ژنَ مه. (دیدن تعجب من، حس و حالش را تغییر نمی دهد.)

چطور شد این کار رو انتخاب کردین؟

کار پدریم بود.

علاقه هم داشتین یا چون کار پدری بود؟

علاقه که اصلا" نداشتم ولی چون کار پدری بود مجبور شدم.

چند تا خواهر و برادر هستین؟

نُه تا خواهر برادر. چهار تا خواهر، پنج تا برادر.

شما پسر بزرگ هستین؟

نه، من آخری هستم.

چطور برادرای بزرگ تر شغل پدر رو ادامه ندادن؟

ایشون کارشون یه چیز دیگه بوده. قسمت شده ما کردیم.

قبل از این کار، کار دیگه ای می کردین؟

نه.

از چند سالگی به پدر کمک می کردین؟

پدرم که فوت کردن شروع کردم.

قبلش نمیامدین؟

نه، اصلا".

اگه نمیامدین کار رو از کی یاد گرفتین؟

کارو از یکی از برادرام یاد گرفتم.

اون برادرتون میامد همراه پدر کار می کرد؟

بله یعنی سه تاشون کمک می کردن. بله بودن. من از یکی شون یاد گرفتم.

اونا چرا ادامه ندادن؟

اونا کارای دیگه داشتن فقط کمک می کردن به پدر. یعنی هم به پدرم کمک می کردن هم کار دیگه داشتن.

چقدر درس خوندین؟

سیکل.

چرا درس رو ادامه ندادین؟

دلیل چیزی نداشت اشتباه دیگه. (لبخند مختصری می زند.)

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

(فکر می کند.) آره چون کار قبلی م طلاسازی بود دوست داشتم اون و ادامه بدم.

چرا اول صحبت در مورد کار قبلی تون پرسیدم نگفتین؟

حواسم نبود. طلاسازی کار می کردم. (نکند برای این بوده که می خواهد صحبت زودتر تمام شود. به روی خودم نمی آورم.)

چه مدت طلاسازی کار می کردین؟

طلاسازی هم تقریبا" پنج سال.

از چه سنی؟

از تقریبا" 14، 15.

چطور سراغ طلاسازی رفته بودین؟

یکی از فامیلا ... نه آشناهامون تو این کار بود. از طریق اون رفتم.

حالا افسوس می خورین چرا طلاسازی رو ادامه ندادین؟

بله.

چرا نشد؟

سن پایین. چون سن پایین بودم قشنگ نتونستم تصمیم بگیرم و ادامه بدم.

پدر و مادر راهنمایی تون نکردن؟

چرا خودم گوش نکردم. پدرم فوت کرده بود. مادرم، بندۀ خدا پیر بود ولی خودم گوش نمی کردم. (امان از حواس پرتی و تلگرافی حرف زدن...)

حرف کی رو گوش نکردین؟

برادرام می گفتن من گوش نکردم.

کی ازدواج کردین؟

تقریبا" 20 سال پیش. (این بار از دیدن تعجب در نگاهم بی اختیار چند لحظه ای می خندد. شنیدن صدای خنده اش برایم دلنشین است چون از اول مصاحبه تا حالا فقط لبخندهای زودگذر و کم رنگ به چهره اش آمده.)

بچه دارین؟

بله، یه دونه.

چند ساله؟

12 سالِ شه.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

(فکر می کند.) احساس شادی زیاد نمی کنم. آدم درون گرایی هستم.

حس شادی ندارین یا نمی تونین نشون بدین؟

دارم مشکلات نمی ذارن. آدم حساسی هستم به خاطر همین، خیلی چیزای کوچیک نمی ذاره شادی رو حس کنم.

مثل چی؟

چیزای روزمرۀ کوچیک ...

مثلا"؟

خیلی چیزا مثال در رابطه با کارم مثلا". بازار خوب باشه بد باشه. (کارگری که بیرون کار می کرد می آید تا یک پارچ آب سرد ببرد. پارچ را از یخچال درمی آورد و به او می دهد.)

وقتی جوان تر بودین بیشتر احساس شادی نداشتین؟

نه، من منفی گرام تا مثبت گرا. (شاید حسی که در نگاه اول از چهره و بویژه چشمانش به من رسید و نتوانستم درک کنم تأثیر همین ویژگی منفی گرایی اوست.)

پس این روحیه تون خیلی ربطی به مشکلات نداره؟

چرا داره.

تو جوونی چرا منفی گرا بودین؟

منفی گرام چون همیشه برام چیزایی که دوست داشتم نمیامد.

شنیدین که اگه آدم منفی گرا باشه همش براش چیزای منفی پیش میاد؟

بله، ولی اگه منفی بیاد پشت سر هم میاد. می گن هر چی سنگه واسۀ پای لنگه. اگه مثبت بیاد پشت سر هم میاد.

من به کسایی که مدام از بدشانسی شون حرف می زنن می گم: این قدر نگین که بدشانس ین چون بد شانسی براتون میاد. من به این اعتقاد دارم.

ناگهان می پرسد:"مثلا" شما چه کار می کنین برای شاد بودن؟ (حالا من باید جواب بدم!)  ادامه مطلب ...

نجار 53 سالۀ روشن ضمیر

آدمی نیستم تنهاخور باشم


از بیرون که نگاه می کنم صاحب مغازه را می بینم که بیکار نشسته و خیابان را تماشا می کند. وارد می شوم. می گویم روزنامه نگارم و با مردم در بارۀ کار و تجربه شان در زندگی صحبت می کنم چون معتقدم که ... و خلاصه هدفم و امیدم از این کار را توضیح می دهم. در این بین با دقت به او نگاه می کنم ولی هیچ تغییری، چه برای موافقت یا مخالفت،  در چشم ها و چهره اش نمی بینم. می پرسد:" روزنامه نگار در چه رشته ای؟ "

 

***

وقتی در جوابش می گویم اجتماعی، باز هم بدون هیچ تغییری در چهره و نگاهش با حرکت دست دعوت به نشستن می کند.

چه کار می کنین؟

کارم نجاری یه.

همه نوع کار نجاری؟

هر چیزی که امکانش باشه.

مثل؟

درب، دکور، کتابخانه، پارتیشن ... این جور چیزا.

از چه سالی به این کار مشغولین؟

از سال 56. تقریبا" 40 ساله.

چطور شد این شغل را انتخاب کردین؟

پدرم کارش این بود. منم ادامه دادم.

علاقه هم داشتین یا فقط چون شغل پدری بود؟

علاقه هم داشتم شغل پدری مم بود. دوستَ م داشتم.

از چند سالگی؟

تقریبا" از 13، 14 سالگی.

همراه درس خوندن؟

بله، تابستونا ادامه می دادم. بعد به صورت حرفه ای تقریبا" از سال 65 ادامهَ ش دادم.

از سال 65 همراه پدر کار می کردین؟

نه، پدرم فوت کردن.

قبل از نجاری کار دیگه ای نمی کردین؟

چرا، کارای دیگه انجام می دادم. مثلا" شیشه بری کار کردم، لوله کشی بوده، تأسیسات، قنادی ولی اونا به صورت مقطعی بوده ولی این و ( به مغازه اش اشاره می کند.) به صورت حرفه ای کار کردم.

اون کارای دیگه رو دوست نداشتین یا درآمدش خوب نبود؟

نه، علاقه ای که به این کار پیدا کردم بیشتر بود. نه اینکه اونا را دوست نداشته باشم ولی به این بیشتر تمایل پیدا کردم.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

من سیکل هستم. سنم متولد 44 م. 53 سالمِ.

چرا درس رو ادامه ندادین؟

دیگه خورد به اول انقلاب. بعد جنگ شروع شد. بیشتر دنبال هم جنگ بودیم هم حرفۀ کاری. بعد درس رو یواش یواش گذاشتم کنار چون به خاطر مسائل هزینۀ زندگی هم باید کار می کردم هم درس مو ادامه می دادم. سختَ م بود. می تونستم البته ادامه بدم یه مقدار خودم کوتاهی کردم.

اون موقع پدر نبودن؟

نه. پدرم سال 56 فوت کردن. قبل از56 سنم شیش، هفت سال بود که می اومدم مغازه. بعد از انقلاب رفتم سربازی. وقتی برگشتم این کارو به صورت حرفه ای ادامه دادم.

اون موقع خرج خانواده با شما بود؟

نه، مادرم خودش فرهنگی بود. درآمد داشت. من خودم یه مقدار کوتاهی کردم که درس و ادامه ندادم.

اهل کجا هستین؟

شمرون. اصل و نسبَ م بچۀ شمرون هستیم.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

در حال حاضر یا قبل؟

قبل؟

بیشتر اینا برحسب روزگار پیش میاد که یه موقع آدم افسوس یه کار براش پیش بیاد. آدم تو روزمرۀ زندگی احتمال داره به کارای دیگه بره ولی علاقه شخصی م این بود. از نظر هزینۀ زندگی نه. زمان قدیم دنبال هر حرفه ای می رفتیم. وقتی درس می خوندیم بچه ها گرایش داشتن که سه ماه تعطیلی برن یه کاری یاد بگیرن. الان متأسفانه از لحاظ فرهنگی جاافتاده که همه برن درس بخونن. ولی فرض کن مثلا" از صد نفر همه تحصیلکرده، دکتر بشن پس بقیۀ کارا رو کی باید انجام بده. من به نظرم باید تو هر جامعه، همه را نباید سوق داد که برن درس بخونن. همه باید این قدی سواد داشته باشن که بتونن کارشون و انجام بدن. فرض کن اگه من دکترای اقتصاد داشته باشم تو این کار کجا به دردم می خوره؟

شما اگه دکترای اقتصاد داشته باشین که نمیایین سر این کار؟

این طرز فکر اشکال داره. آدم درس می خونه سراغ این کارای فنی نمی ره. مثلا" شما دکترای علوم سیاسی داشته باشی در کنارش یه کار فنی بلد باشی، بده؟

نفعِِ ش چیه؟

نفعِ ش اینه که شما اگه یه حرفه ای در ارتباط با اون سواد داشته باشی یا بدون ارتباط، یه حرفه ای بلد باشی به نفع آیندۀ جامعۀ ماست. یه شخصی اگه تو دو رشته اطلاع داشته باشه بیشتر مفیده. الان گریبانگیر جامعۀ ما همین شده که به همۀ جوونا گفته می شه که برین درس بخونین. ( نظرش را قبول دارم. جالب برای من این است که نجاری که تا سیکل درس خوانده چقدر منفعت جامعه برایش اهمیت دارد. اگر چه من همیشه معتقد بوده و هستم که تحصیلات به تنهایی لزوما" به شخص شعور اجتماعی، انسانی نمی دهد. )

در حال حاضر دوست داشتین چه کار دیگه ای بکنین؟

از نظر درآمدی، فروشندگی باشه درآمدش بیشتره. کارای تولیدی مقرون به صرفه نیست. دلیلِ ش اینه که باید هزینه های خاصی برامون قایل بشن به خاطر خطراتی که کار داره؛ مثلا" تخفیف مالیاتی مثل تأمین اجتماعی. مثل من که پای یه دستگاه می ایستم ریسک شو قبول کردم. باید مطمئن باشم که مثلا" اگه انگشتم قطع بشه برم بیمارستان، نگن باید پول بدی. تأمین باشم. اگه به ما برسن من بچه مو تشویق می کنم بیاد این حرفه رو ادامه بده. حتی اگه تحصیلات عالیه داشته باشه به عنوان تشویق می گم که بیا این حرفه رو یاد بگیر.

چرا فروشندگی؟

به نظرم موفق ترن. چرا؟ جامعه ای که توش تورم زیاد باشه ( فروشندگی ) درآمد داره. ولی تو کار تولیدی باشی دستمزد من با تورم بالا نمی ره ولی قیمت چوب چرا.

وقتی همه چیز گرون می شه چطور دستمزد شما بالا نمی ره؟

چون کار کم هست چون بیکاری هست نجارای دیگه با دستمزد کمتر کارو قبول می کنن که کار داشته باشن. ( بگذریم که اینجا کیفیت کار هم مطرح می شود. یعنی وقتی مشتری از کار تولید شده راضی نباشد دیگر به آن نجار سفارش کار نمی دهد. این نکته را فقط اشاره کردم ولی نگذاشتم به گفت و گوی ما وارد شود چون فکر کردم شاید رشتۀ کار از دستم دربرود و مصاحبه سر به ناکجاآباد بزند!)

کی ازدواج کردین؟

سال 72.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

یه پسر دارم متولد 74. دانشجوِ، مکانیک می خونه.

چه وقت احساس شادی می کنین؟

وقتی نگاه کنم ببینم که هم نوع آم تو جامعه یه زندگی نسبی رو، همه دارن. دغدغهَ م بیشتر اینه. بیشتر اونا رو نگاه می کنم ببینم اگه من دو تا نون می برم خونه همسایهَ م بتونه اقلا" یه نون ببره. این جوری بیشتر شاد می شم ولی اگه ببینم عکس اینه که برا اون زندگی سخت می گذره برا منَ م سخت می گذره. اصلا" آدمی نیستم تنهاخور باشم. یعنی برام مهم نباشه که همسایهَ م چطوری زندگیش می گذره. به خاطر همین اگه بتونم تو کار خودم، برا بقیه هم کار جور می کنم. مثلا" فرض کنین شما خواستی پنجره برات درست کنم دیدم زیر دیوار نم داره. می پرسم اگه آشنا نداری من می شناسم برات بیارم؟ یعنی می خوام تا از دستم بربیاد به دیگرون کمک کنم. نمی گم به من چه؟ من چه کار دارم؟ سعی می کنم کمک کنم.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

از چه نظر؟ ( این دومین بار است که از سؤال من، سؤال می کند. )

از هر نظر؟

زندگی بی دغدغه ای داشته باشم. یه آرامش نسبی باشه. توقع دارم تو زندگی پیشرفت داشته باشم ولی همیشه نسبت به دیگرون قیاس بزنم. مثلا" آقای ایکس که پیش من کار می کرده رفته جلو. ببینم چه جوری رفته جلو. اگه عقب تره پس من موفق بودم. این جوری زندگی مو مقیاس می زنم.

زندگی در حد متوسطی داشته باشم که توش هی لنگ نزنم نه اینکه بگم هی جمع کن. می گم زندگی باید به حال باشه. یعنی آدم روزمرۀ امروزشو بگذرونه. نه اینکه به فکر فردا نباشه در حدی که امروز رو ببینه که زندگی خوب بگذره. اگه کمکی از دستت میاد بکن. چون کسی نمی دونه فردا چی می شه. ببین امروز از زندگیت لذت ببری. نگرانی برای چیزی که معلوم نیست چی بشه ... تو امروز زندگی تو بکن فردا خدا بزرگه.

چه قدر درآمد دارین؟

درآمدم اگه بخوای مقیاس بزنی بستگی به کارمون داره. اگه خوب باشه ماهی دو، سه میلیون می تونی کار کنی. شما ممکنه تو یه برج ده میلیون کار کنی یه برجَ م کار به پستِ ت نخوره. اون پول رو باید مقیاس بگیری به کل سال.  ادامه مطلب ...

دختر مجرد 42 ساله

آینده برایم تاریک نیست

 

فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟

***

وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه در حال حرف زدن با گوشی اش است بلافاصله جواب سلامم را می دهد و می پرسد چه می خواهم. کارم را که توضیح می دهم با دقت گوش می دهد و می گوید:" پس صبر کنین تا تلفنم تموم بشه."

 بعد از پیشخوان، اتاقی چند پله پایین تر از فضای ورودی هست که مردی در آنجا پشت میزی نشسته و با تلفن صحبت می کند. منتظرم که بعد از قطع گوشی قبل از اینکه صحبت را با من شروع کند برود و از آن مرد اجازه بگیرد. ظاهرا" اشتباه فکر می کردم چون به محض قطع گوشی از صندلی اش بلند می شود و می ایستد؛ آماده برای گفت و گو.

کارتون چیه؟

اینجا؟ تلفن جواب می دهم، مشتری هایی که زنگ می زنند. فاکتورهایی که دستم میادو هندِل می کنم. منشی واحد فروش می شه گفت.

چه فروشگاهی هست اینجا؟

اینجا فروشگاهی هستیم که پکیج دیواری و دیگ می فروشیم. خدمات هم داریم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

این کار، پنج ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از کار قبلی که بیرون آمدم دوستی اینجا رو معرفی کرد چون آشناییت داشت می گفت شرکت خوب و معتبریه.

شغل قبلی تون چی بود؟

تو ... مسئول دفتر و سرپرست اداری بودم. با اینکه کار بهتری بود ولی ترجیح دادم کاری داشته باشم که خودم آرامش بیشتری داشته باشم تا اینکه کاری داشته باشم که دهن پرکن باشه.

یعنی از کار قبلی به اختیار خودتون اومدین بیرون؟

من هر جا کار کردم به اختیار خودم اومدم بیرون. هیچ وقت من و اخراج نکردن. ( هنوز ایستاده جواب می دهد. خواهش می کنم که بنشیند ولی قبول نمی کند. می گوید راحت است. صندلی ای نیست که من رویش بنشینم پس او هم راحت تر است که مثل من بایستد.)

ناگهان قبل از اینکه من سؤال بعدی را بپرسم خودش جواب می دهد:

من 42 سالمه و فوق دیپلم دارم! (با خنده نگاهش می کنم. می بینم که چشمش به برگۀ سؤال هاست.)

چه رشته ای؟

تکنولوژی آموزشی.

اهل کجا هستین؟

اهل تهرانم ولی اصالتا" گیلانی ام.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. من کار آرایشگری را بیشتر دوست داشتم. بعد از دبیرستان حسابداری را دوست داشتم. مثلا" یکی از دلایلی که از اینجا خوشم میاد اینه که با عدد و رقم سر و کار دارم. (صحبت عدد و رقم که می شود یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه می زند! سنش؛ 42 سال ... وقتی سنش را شنیدم خیلی تعجب کردم چون خیلی جوان تر به نظر می آید. ولی در آن لحظه، شیطنت ش از خواندن سؤال و بلافاصله جواب دادنش باعث خنده و تعجب دیگری می شود که تعجب اول را از یادم می برد!)

سن تون اصلا" به شما نمیاد؟

چون ازدواج نکردم بهم نمیاد. اگه ازدواج می کردم ... بلخره ازدواج، زایمان زن و یه خورده میندازه. همه می گن که سن ت بهت نمیاد. (به چهره اش نگاه می کنم. همچنان آرام است. همان طور که از اول صحبت بوده. نه شعفی در چشمانش می بینم نه حسرتی.)

چرا تو کار قبلی آرامش نداشتین؟

اونجا فشارش، استرس کاری بالا بود. اگه دیر میامدم چند دقیقه، مدیرش گیر می داد. مثلا" صبح ها همش با استرس بیدار می شدم که نکنه دیر برسم. ولی اینجا اون طوری نیست. الان با استرس از خواب بلند نمی شم. هر وقت بخوام مرخصی می گیرم. اونجا اصلا" نمی تونستم. رئیسی بود که اصلا" درک نمی کرد. (من هم در همین مدت مصاحبه این نکته را متوجه شده ام. چون افرادی که به فروشگاه می آیند بی تفاوت از کنار ما می گذرند بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من که خودکار به دست،  تند تند می نویسم بیندازند. از شما چه پنهان هر لحظه منتظر بودم که کارکنان اتاق بغلی بیایند و اعتراض کنان بپرسند چی می پرسی و می نویسی؟ تمام نشد؟)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

من چون ورزش می کنم حس خوبی بهم دست می ده. وقتی بچه های خواهرم و می بینم دیگه ناراحت نیستم. گهگاهی که فیلم می بینم حالم خوبه. زمان، خوب برام می گذره. چون دختر شیطون و شادی هستم با دوستام خیلی وقت می ذارم و اون روزا برام بهترین روز و بهترین ساعته.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

الان؟ دوست داشتم چون الان تنها چیزی که من و خیلی اذیت می کنه چون پدر و مادرم سن شون بالاست و مادرم مریضی فراموشی داره دوست دارم تنها زندگی کنم و هیچ کی به کارم کار نداشته باشه. آره یه وقتایی می گم اَه، این چه زندگیه؟ می خوام یه جای بهتر زندگی کنم یا مثلا" دکور خونه این شکلی باشه یا تنها زندگی کنم ولی تهش باز می گم نه، بابا و مامانم خوبن. تهش می گم ناشکریه. می گم خدایا ببخش. ناشکریه. ولی دوست دارم خونه رو بکوبیم دوباره درست کنیم ولی پولش نیست. ( حتی گفتن این موارد هم آرامش چهره اش را به هم نمی زند.)

چرا شریکی نمی سازین؟

من خودم برا خودم خونه دارم شخصی ولی باید با پدر و مادرم زندگی کنم چون پیرن. باید مواظب شون باشم.

خواهر و برادر ندارین؟

چرا؛ دو تا خواهر، یه برادر. ازدواج کردن. خواهر کوچیکَ مم ازدواج کرده.

به شما تو نگهداری پدر و مادرتون کمک نمی کنن؟

خیلی کم چون درگیرن اونا.

پس وقتی سر کارین پدر و مادرتون چه کار می کنن؟

نه، در اون حد نیستن که از کارافتاده باشن. پدرم سرحاله خدا را شکر. فقط مادرم فراموشی داره. من دلم نمیاد ول شون کنم. به شون وابسته هستم. بقیۀ خواهر و برادرا رفتن مثل من وابستگی ندارن.

خونه رو هم که می گین شریکی می شه ساخت، من بخوام هر کاری برا خونه بکنم چون ارثه همش مال من که نیست. خرج می کنم البته مثلا" مبل عوض می کنم فرش، پرده. ولی دکوراسیون خونه را بخوام عوض کنم باید 40، 50 تومن خرج کنم. ولی می گم نکنم که پول برا خودم بمونه. مثلا" می گم یه خونه گرفتم 40 متری، برم اونجا خرج کنم چون اینجا که کامل مال من نیست یا برم مسافرت. من عاشق سفرم ولی حالا این قدرگرون شده هر جا بخوای بری باید 14، 15 تومن بذاری. (به نوشته های من نگاه می کند و می پرسد:"این قدر تند تند می نویسین بعدا" تو خونه می تونین خط تون و بخونین؟" می خندم و آنی به ذهنم می رسد که رویش نشده بگوید این خط خرچنگ قورباغه! و جواب می دهم: می تونم. عادت کردم.)

سفر داخلی چی؟

دوست ندارم. اصلا" حال نمی ده بهم. چون من خودم شمالی هستم این قدر اون طبیعت من و ارضا کرده که اصفهان و شیراز من و نمی گیره.

شمال رو خوب گشتین؟

نه، اونجاهام جاهای بکرش رو ندیدم. چون اکثرا" وقتی پیش بیاد با خانواده ام باید برم. دوست ندارم با خانواده. بیشتر با دوستام دوست دارم.

خب، با دوستات تون برین؟

سخته چون من همۀ دوستام ازدواج کردن هماهنگ کردن آدمای زیاد تو سفر سخت تره. اونا بچه دارن ...

مخالف ازدواج هستین یا پیش نیامده؟

نه، من خیلی هم خواستگار داشتم ولی احساس عاطفی که به یه نفر داشتم باعث شد منطقی به کسای دیگه فکر نکنم. دوست داشتم با اون بشه، خواستگارای دیگه رو رد می کردم که اون بشه که نشد. به خاطر این، موردهایی که پیش میامد همش می گفتم نه نه. حالا که دیگه سنم رفته بالا ... و این شد شکستی که من داشتم.

چرا نشد؟

اونا قصد ازدواج نداشتن. سه تا مورد پیش اومد که من عاطفه پیدا کردم ولی اونا نخواستن ازدواج کنن.

شما همیشه این قدر آروم هستین؟

نه، عصبانی هم می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم. بخصوص صبح ها خیلی عصبانی می شم. من چون وسواس دارم وقتی مادرم وسایل خونه را جا به جا می کنه عصبانی می شم.

مثل چی؟

مثلا" سفره ها رو جا به جا می کنه. می بینم پیدا نیست. باید دو ساعت بگردیم. چون یادش می ره کجا گذاشته. مثلا" دو تا سفره گم شده.

چقدر درآمد دارین؟

نزدیک سه تومن هست. (کیف می کنم که راحت و سریع مبلغ را می گوید.)  ادامه مطلب ...

هوش بالا برای یک زندگی راحت

از چیزی نمی ترسم


وارد سوپر می شوم. جوانی پشت پیشخوان ایستاده است. وقتی کارم را توضیح می دهم می گوید:" من اینجا کارگرم. صاحبش نیست." می گویم: اشکالی نداره. از کار فروشندگی و زندگی خود شما می پرسم. جواب می دهد:" من مشکلی ندارم."

***

سریع و کمی هم با دلهره، خودکار و کاغذهایم را درمی آورم تا زودتر شروع کنم. شاید صاحب سوپر سربرسد وکارم ناتمام بماند.

چند ساله به این کار مشغولین؟

من که هفت، هشت ساله. ولی شریک مون بالای 12 سال باید باشه.

( با کمک پسر کوچک تری که حتما" شاگرد سوپر است اجناسی را بر اساس سفارش یک مشتری از قفسه ها برمی دارد و روی پیشخوان می چیند.)

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از بیکاری.

دنبال چه کاری بودین؟

ما، واقعیت ش تو روستامون فقط پیاز می کاشتیم. کلا" روستامون جووناش سمت سوپرمارکت اومدن. تنها ما نیستیم.

تو روستاتون نمی شد چیز دیگه ای بکارین؟

چرا. ولی اون موقع فقط روستامون پیاز می کاشتن. گوجه رو بورس نبود. اکثر میوه اینا آن چنانی سمت ما نیامده بود. اکثرا" سمت شمال بود. یا دامداری می کردیم یا پیاز می کاشتیم.

اهل کجا هستین؟

سمت آذربایجان شرقی. البته شرقی غربی نداره. کلا" ترکا تو سوپرمارکتن. الان شما تو هر مغازه ای برین ترکه.

( مشتری می آید و من خلاف روال همیشگی ام با دلواپسی اینکه نکند با آمدن صاحب سوپر مصاحبه ام ناقص بماند همان طور که او کار مشتری را راه می اندازد من هم کارم را پیش می برم. خوش شانسم که جوان آرام و راحتی است.)

دوست داشتین چه کار می کردین؟

والله اون موقع این جوری نبود. مجبور بودی یه کاری بکنی. اولین کسایی که اومدن تهرون سوپرمارکت زدن دریانی یا بودن.

شمام دریانی هستین؟

ما دریانی نیستیم ولی دریانی یا همشهری مونن. چون هم زبون بودیم پی این کار اومدم.

چند ساله تونه؟ درس خوندین؟

والله کسایی که سوپرمارکت کار می کنن تو تهرون، همشهریای ما همه زیر دیپلم ن. اکثرا" از 13، 14، 15 تا 40، 50 تو این کارن.

بعد از 50 سالگی چه کار می کنن؟

دیگه بازنشسته می شن. نه اینکه بازنشسته بشن بلخره آیندگان باید بیان دیگه! (نمی دانم چرا ولی انگار منتظر شنیدن این جمله و مخصوصا" کلمۀ آیندگان از زبان این جوان سادۀ روستایی نبودم.)

بیمه هستین؟

(لبخند می زند سبک و با فراغ بال. از آن انسان هایی است که شخصیت روان و بدون گرهی دارند.) ما که نه. ولی خیلی یا هستن.

نگفتین چند سال تونه؟

ما خودمون 21.

 ازدواج چی؟

نخیر.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع...؟ چی بگم. (نگاه منتظرم همچنان به صورت اوست. با خنده ادامه می دهد.) الان شادیم دیگه.

چی شادتون می کنه؟

وقتی آزادیم.

یعنی سوپرمارکت نباشین؟

آره دیگه.

اون وقت چه کار می کنین؟

بگردیم دیگه. همه دوست دارن بگردن. ( لیست سفارش تلفنی را دوباره نگاه می کند. به شاگرد مغازه می گوید که موز و سیب قندک هم از میوه فروشی بخرد و بیاورد.)

دوست داشتی زندگیت چه جور باشه؟

مثل بقیۀ آدما دیگه. مگه ما مثل بقیۀ آدما نیستیم. چون 24 ساعته تو مغازه ایم؛ از هفت صبح تا 12، 30/12 شب بعضی شبا تا یک م هستیم ( رو می کند به شاگرد مغازه که هنوز نرفته دنبال میوه ها و می پرسد:"مگه نه؟") به نظر من سوپرمارکتی یا نباید خانواده داشته باشن. (سوپرمارکت نسبتا" شلوغی است. این مشتری می رود آن یکی می آید. با بعضی ازمشتری ها صمیمی است. حتما" از مردم محل هستند.)

همیشه پرسیدن از درآمد وقتی نفر سومی هم باشد کار راحتی نیست. به همین دلیل در اولین فرصتی که برای برداشتن جنسی به جایی که من در حال نوشتن هستم نزدیک می شود فورا" کمی آهسته تر می پرسم: چقدر درآمد دارین؟

از 5/1 تا 5/2 .

به چی بستگی داره؟

به حرفه ای بودن.

ماه به ماه فرق می کنه؟

ماه به ماه نیست. اینجا قراردادیه. کارگر قراردادی یم.  ادامه مطلب ...