پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

زبان گیلکی رساست


گیله مرد


مغازۀ بزرگی دارد. وارد که می­ شوی کنار در، یک جعبۀ بزرگ سیر می ­بینی با جعبه ­ای تخم­ مرغ محلی و کمی آن طرف­ تر دبه ­های پر از رب انار جنگلی ترش و زیتون. جلوی دبه ­های زیتون یک دستگاه یخچال ویترین ­دار با ترازویی روی میز کنار آن. دو سه گونه باقالی مقابل دیوار شیشه ­ای رو به خیابان و نزدیک آنها یک دستگاه یخچال بدون ویترین برای نگهداری گونی­ های برنج. درش باز است. معلوم نیست به برق باشد. بین این یخچال و یخچال ویترین ­دار، قفسۀ فلزی بلندی هست که روی طبقات آن چیزهایی نامنظم گذاشته شده. فضای وسط مغازه خالی است.حسابی می ­توانی با دل راحت در آن چرخ بزنی بدون اینکه نگران انداختن چیزی باشی. شک می­ کنی که این حالت نشان تعطیلی مغازه یا روال همیشگی آن است و خود صاحب مغازه برخلاف همۀ فروشنده ­ها که پشت ترازو هستند جلوی یخچال ویترین ­دار روی دبۀ 18 کیلویی خالی روغن که با تکه ­ای مقوا و موکت پوشانده شده، نشسته است و خیابان را تماشا می ­کند.

***

با او سر صحبت را باز می ­کنم. می ­گوید:" من پیرم. 90 سالمه. نمی ­تونم حرف بزنم. کارگر ندارم."

شما را اذیت نمی­ کنم. مشتری هم آمد کارم را قطع می­ کنم. مزاحم کار شما نمی­ شوم.

نه خانوم نمی ­تونم. پیرم. خستم. ( برای لحظه ­ای فکر می ­کنم شاید واقعا" از کار افتاده است. شاید فقط اینجا نشسته که وقت­ گذرانی کند و فضای مردد مغازه­ اش که نه تعطیل است نه فعال به همین خاطر باشد. نزدیک است خداحافظی کنم و بروم. ولی به جای آن یک بار دیگر هدفم را از این کار برایش توضیح می ­دهم. لحظه­ ای خیره در چشمانم نگاه می ­کند. حالت سخت و بستۀ چهره ­اش کمی باز می ­شود.) حالا چی می­خوای بپرسی؟ ( نفس راحتی می­ کشم. وسایلم را از کیفم در می ­آورم و روی دبۀ روغن خالی ­ای که مثل صندلی دوم است برای نشستن آشنایی که به آنجا می ­آید تا با هم درددل کنند، می ­نشینم.)

چه چیز هایی می­ فروشید؟

محصولات رشت. سیر، کدو، پاچ باقالی برای باقالا قاتق، زیتون. همین. ( کلمۀ پاچ را چند بار می ­پرسم تا از درستی آن مطمئن شوم.)

پاچ به چه معنی است؟

پاچ یعنی کوتاه قد. به بعضی ­ها که کوتاه قد هستن می ­گن پاچه مردک. گیلکی است. کلمات گیلکی بیشتر از فارسی است. باید بری شاهنامۀ فردوسی کلمه ­های فارسی پیدا کنی. زبان گیلکی رساست. اونجا عربا نتونستند برند. تا مازندران آمدند ولی اونجا نرفتند.

این محصولات را از گیلان برای شما می­ آورند؟

تلفن می­ کنم می ­فرستند.

محصولات خانوادۀ خودتان است؟

نه مال کشاورزه. مال خودمون نیست.

چند سال است این کار را می ­کنید؟ از چند سالگی این کار را شروع کرده ­اید؟

حدود 43 ساله. الان داریم 82 سال. اون موقع 40 ساله بودیم.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

خُب دیگه کاسب بودیم. گفتیم اینجا خوبه. همین جا موندیم دیگه. یک زمانی نعمت فراوون بود. همین جور می ­آوردیم می ­فروختیم. الان همه چیز گران شده. قدرت خرید هم نیست.

درس خوانده­ اید؟

ما قدیم بله. تا کلاس شیش و هفت.

مکتب یا مدرسه؟

مدرسه تازه احداث شده بود. زمان وزارت دکتر حکمت. اولین وزیر فرهنگ بود. خیلی زحمت کشید. اول ملاخانه بود. مثلا" حلبی ­سازی بود، اون یکی نجاری بود اونجا خوار و بار فروشی بود، بغل اون مکتب­ خانه بود. ( همزمان با گفتن آدرس مکتب­ خانه با چنان حالتی به مغازه­های آن طرف خیابان اشاره می ­کند انگار همین الان دارد حلبی­سازی، نجاری و خوار و بارفروشی را می ­بیند.) اون موقع بندر انزلی بود. بعد شد بندر پهلوی. دوباره شد بندر انزلی.

چطور شد این محل را برای کار انتخاب کردید؟

دیگه دیدیم اینجا دروازه شمیراناته. اینجا را خریدیم.

از همان شروع کار مغازه را خریدید؟

سال 33 یا 34. اون موقع 19 هزار تومن خریدم. ( به قسمتی از مغزه که پشت یخچال ویترین دار است اشاره می ­کند.) این کوچیکه را خریدم 16 هزار تومن.

دو تا مغازه خریدید؟

اینجا را که خریدم بغلش یه مغازه دیگه بود. اونو خریدم وصل کردم به سر این. یکی کردم. بعد دوباره پی­ برداری کردیم. ستون زدیم. شد 120 هزار تومن. کل خرج و مخارج. 40 سال پیش همه چیز ارزان بود. بعدا" هم دیوارها رو سنگ کردیم 700 هزار تومن.

چند تا بچه دارید؟

هفت تا. چهار تا دختر سه تا پسر.

کجا عروسی کردید؟ چند سالتان بود؟

(می­ خندد.) بندر انزلی. تو 23 سالگی.

با خانواده به تهران آمدید؟

( با اشارۀ سر جواب مثبت می ­دهد.) با همون هفت تا بچه­ هام آمدیم. بچه­ ها بزرگن دیگه. همه زن گرفتن شوهر کردن.

خانواده­ تان راضی بودند برای تهران آمدن؟ 

ادامه مطلب ...