پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

فقط با چرم کار می کنم

54 ساله شغلم همینه


شتابی در انجام کارهایش ندارد. آرام حرکت می­ کند. این متانت او در رفتار گویا از علاقه ­ای که به چرم دارد به او رسیده است. چرم وسیلۀ کارش است. با شیفتگی از چرم­هایش صحبت می­ کند و از چیزی­ هایی که با چرم می ­سازد. مثل پدری که با افتخار از کارهای فرزندانش بگوید. وقتی کیفی را به مشتری نشان می­ دهد با لذت چرم آن را نوازش می­ کند و تو فکر می ­کنی تا وقتی با چرم­ هایش کار می­ کند هیچ چیز نمی ­تواند آرامش او را بگیرد. اما، فقط شنیدن جملۀ " این کیف چقدر گران است " چنان به سادگی او را خشمگین می­ کند که اگر از قبل او را نشناسی فکر می ­کنی همیشه همین طور در جوش و خروش است. اما خشم او هم فقط یک لحظه است. زود می ­رود وقتی با دل­ آزردگی می­ گوید:" نه، شما چرم نمی ­شناسید. شما عادت به پلاستیک کرده­ اید. "

***

آیا همۀ کالاهای داخل ویترین کار خودتان است؟

( مسیحی است و فارسی را با لهجۀ صحبت می­ کند.) خودمون سازنده هستیم. تولید می ­کنیم. به جز کفش همه چی. کیف، کمربند، کیف ­های پول، سامسونایت، کیف دستی ولی کلا" از چرم. مواد اولیه چرم است.

کارگر دارید؟

خیر، یه موقع داشتیم قبل از انقلاب. حالا نداریم. الان با پسرم با هم کار می­ کنیم. بعد از انقلاب هم دو تا کارگر داشتیم. خودشون رفتند به کارها دیگه. کار ما را ادامه ندادند. در حدود هشت، نُه ساله با این پسرم کار می­ کنم. این از کوچیکی این کارو یاد گرفت. وقتی مدرسه می ­رفت. من از اول تو خونه کار کردم. 20 سال متوالی کارم شده بود کیف، کمربند و بند ساعت. بعد از اون 34 ساله که من مغازه ­داری می­ کنم. بعنی کل شغلم 54 ساله.

مواد اولیه را چطور تهیه می­ کنید؟

از بازار. چرم، چسب، نخ و سوزن همه چی. اون موقع با چک خرید می ­کردیم. سه چهار ماهه پرداخت می ­کردیم. الان هم همونه.

اوایل که در منزل کار می­ کردید سفارش می­ گرفتید؟

هم سفارش می­ گرفتم هم همین طوری جنس­ ها را به مغازه­ ها می ­بردم. هر کی می ­خواست برمی ­داشت. تو منزل کار می ­کردم با زحمات زیاد. اون موقع به قیمت روز می ­فروختم. اونکه آشنا بود می­ خرید. اونکه ناآشنا بود نمی­ خرید یا با هم به توافق می ­رسیدیم می ­خرید. اون موقع مثلا" حساب کن یه بند ساعت می­ دادیم 15 زار، دو تومن. شاید ماهی 500، 1000 تومن و 2000 تومن می­ شد. نمی ­دونم، ولی از لحاظ خرج زندگی به اون صورت مشکلی نداشتم.

وقتی کار مغازه را شروع کردید با همین مغازه بود؟

از اول همین مغازه آمدم. مغازه را خریدم. 1345 این مغازه را خریدم. همش با بدهکاری خریدم. همه را از مردم پول گرفتم خریدم. مدت سه سال طول کشید بدهکاری رو دادم.

خیلی خوب پس دادید؛ در زمانی نسبتا" کوتاه؟

یه هنرمند اگر اینم نتونه زندگیش فلجه که.

اوایل چه چیزهایی می­ ساختید؟

از اول کمربند، کیف پول و بند ساعت می­ ساختم. بعد از اون کارهای بزرگ­ و شروع کردیم. کیف­ های دستی مردانه، زنانه، کیف ­های پول و جاکلیدی. همه چی الان می ­سازیم.

هیچ ­وقت سراغ کفش نرفتید؟

تخصصم نبود. ( لحظه ­ای دست از کار نمی ­کشد. سؤال­ ها را به سختی جواب می ­دهد. احساس می­ کنم کلمه­ ها را به زور از ذهنش بیرون می­ کشم. ذهنی که در حین کار باید فقط در اختیار چرم باشد. بعد از هر جواب در سکوت عمیقی فرو می ­رود و من ناگزیز، سؤال دیگری می ­پرسم.)

چطور شد این کار را یاد گرفتید؟

پدرم کفاش بود. از کفاش­ های برجسته. از ارمنستان شوروی آمده بود. بعد از جنگ جهانی اول. بعد من تو مغازۀ پدرم دیدم یه چیزایی یاد گرفتم در ارومیه. من اونجا متولد شدم. پدرم از ارومیه آمد تهران بعد از جنگ جهانی دوم. 20 سالی در ارومیه بود. 1928 از ازمنستان آمد ارومیه. ارومیه وضع ­شون بد نبود. اون زمان می ­دونید حزب­ بازی بود. پدرم مخالف بود. به خاطر امنیت آمد تهران که تهران شهر بزرگیه. من همین جوری یاد گرفتم، به عنوان شاگردی نه.  ادامه مطلب ...

گفت و گو با مردی که از هشت سالگی می خواسته فروشندۀ لوازم ماشین شود


علاقه به درس نداشتم


وارد مغازه که می شوم فروشندۀ جوانی را می بینم که مشغول صحبت با تلفن است. به محض دیدن من می گوید:" بفرمایین. چی می ­خواین؟" می گویم: تلفن ­تون که تموم شد، می ­گم. مشغول تماشای اجناس می شوم. بعد چند دقیقه با گفتن این جمله که " خودم بعدا" بهت زنگ می­ زنم" گوشی را می گذارد. کارم را که می گویم با حالت سادگی جوانی نگاهم می کند. مردد است. با این حال قبول می کند و خجالت ­زده می پرسد:" چی بگم؟"

***

در حالی که کاغذ و خودکارم را از کیفم درمی ­آورم می گویم: من سؤال می­ کنم. شما جواب بدین.

در مغازه جایی برای نشستن من نیست. فقط یک صندلی پشت میز هست که خودش روی آن نشسته ! اما میز، به یکی از قفسه های پر از جنس، نزدیک است. به قفسه تکیه می دهم و کاغذهایم را روی میز می گذارم.

کارتون چیه؟

کارمون کار آزاده، لوازم ماشین می­ فروشیم.

توضیح بدین؟

تزیینات و لوازم لوکس ماشین. حالا این لوازم لوکس جزو همه چی حساب می ­شه.

مثلا"؟

روکش صندلی، لوازم تزیینات، دزدگیر، کفی، کف صندوق یعنی کل کف­ پوش ماشین، ضبط، باند سیستم صوتی ماشین.

چند ساله به این کار مشغولین؟

من از 14 سالگی اومدم تو این کار.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

علاقه داشتم.

شغل پدری نبود؟

چرا شغل پدری هم همین بود.

پدرتون از کی این کارو شروع کردن؟

پدرم از سال 60 حرفه ­اش، کارش همین بود.

از اول همین اجناس بود؟

بله.

از 14 سالگی اومدین مغازۀ پدر؟

بله، مغازۀ بابااینا اومدم و تا به همین امروزم اینجام.

از 14 سالگی درس رو ول کردین؟

علاقه به درس نداشتم. علاقه به کار داشتم.

تا کلاس چندم خوندین؟

( مکث می ­کند و به فکر فرومی ­رود. من هم با این انتظار که لابد بین کلاس­ های راهنمایی و متوسطه دنبال جواب می­ گردد صبر می­ کنم.)

اگه اشتباه نکنم دوم دبستان .

 ( اول فکر کردم اشتباه شنیده­ ام. چطور ممکن است شخصی که در کلاس دوم دبستان ترک تحصیل کرده برای یادآوری، احتیاج به فکر کردن داشته باشد. بعد که نتوانستم تعجب و لبخندم را از شنیدن جواب غیرمنتظره ­اش در چهره ­ام پنهان کنم بلافاصله ادامه داد:) ولی همه چی رو بلدم. تا دوم دبستان خوندم ولی اومدم مغازه همه چی رو اینجا خوندم.

همه چی؟

( این دفعه نوبت اوست که بخندد.)

 تا یه حدی که بتونم حساب کنم بنویسم بخونم. حتی انگلیسی رو.

 خودتون تنهایی؟

آره، خودم.

 ( چهره­ اش، راحتی خیالش را نشان می دهد. مصمم بوده و ظاهرا" از نتیجۀ کارش راضی است.)

پدرتون مخالفت نکرد؟

نه.

 ( هیچ تغییری در صورتش نیست. مکثی هم نکرد. پس مخالفتی در خانواده نبوده!)

بچۀ چندم هستین؟

من بچۀ آخر هستم.

چند تا هستین؟

فکر کنم سه تا داداشیم، چهار تا خواهر.

اونا درس خوندن؟

بله اونا همشون درس خوندن.

تا چه مقطعی؟

همشون تا فوق­ دیپلم خوندن. حالا یکی بعدش ازدواج کرد، یکی بعدش رفت کار دیگه.

دانشگاه نرفتن؟

نه، دانشگاه نه! فوق­ دیپلم.

به این کار خاص علاقه داشتین یا چون دوست داشتین کار کنین اومدین تو کار پدری ­تون؟

نه کلا" علاقه داشتم به همین کار.

از هشت تا 14 سالگی چه کار می ­کردین؟

دنبال ... آخه این کار آموزش می ­خواد. یه چند سالی حالا یادم نمی ­آد دقیق یه پنج، شیش سالی آموزش کار باید می ­دیدم. خب پیش دوستام وامی ­ایستادم.

مگه دوستان ­تون چند ساله بودن که شما مغازۀ اونا می ­رفتین؟

مثلا" دوستای بابام بودن. بابام فرستاد که کارو یاد بگیرم.

باباتون خودش یادتون نداد؟

بابا نمی ­تونست. چون اینجا مشتری داشت کار داشت. ولی خب، جاهایی بود که جاشون وسیع­ تر بود. اونجا غیر از من چند نفر دیگه هم بودن که داشتن مثل من کارو یاد می­ گرفتن.

تمام اون شش سال فقط آموزش می ­دیدن؟

نه خرید جنس مغازه هم می ­رفتم. ( همین طور که جواب می­ دهد دم به دم با گوشی همراهش هم کار می ­کند. گوشی از دستش جدا نمی ­شود.)

برای مغازۀ پدرتون خرید می ­کردین؟

هم برای پدرم هم برای اونا.

( آقایی به مغازه می آید ومی گوید :" ... هنوز نیومده؟" " نه." " پس تلفنم رو یادداشت کن هر وقت اومد خبر بده."

 وقتی اسم و شمارۀ تلفن را می نویسد، مرد با دیدن نوشته می گوید :" خطِ­ت م قشنگه ­ها! اومد  زنگ بزن." من بی­ اختیار به نوشتۀ فروشنده نگاه می کنم. درست ­گفته؛ با اینکه دو کلاس بیشتر درس نخوانده، دست­ خطش زیباست!)  ادامه مطلب ...

گپ و گفت با گلفروشی که از پنج سالگی در کنار گل هاست


از خدا همه چی می ­خوام



به مغازه اش که وارد شدم بلافاصله بوی خوش گل ­های مختلف به استقبالم آمد. اما از خودش خبری نبود. جلوتر در شیشه ­ای کشویی منتظرم بود. مردی در حال درست کردن یک سبد گل بود. مقصودم را که توضیح دادم گفت:" خودتون که همه چی را گفتین. من دیگه چی بگم." گفتم : منظورم شنیدن تجربۀ شماست. به مردی که پشت میزی نشسته بود اشاره کرد و گفت:" بهتره با ایشون صحبت کنین."

***

وسایلم را از کیفم درآوردم و از نفر دوم پرسیدم: شروع کنیم؟ به آرامی پذیرفت. تا نگاهی به دور و بر بکنم که ببینم کجا برای نوشتن راحت­ تر است کاغذهای روی یک صندلی را برداشت تا بشینم.

کارتون چیه؟

کار ما " دیزاین" گله.

یعنی گل فروشی؟

هم گل فروشی هم دیزاین. هر دو تا با هم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار پدریه.

شما از کی شروع کردین؟

 از پنج سالگی آمدیم اینجا. بچه بودیم همراه پدرمون آمدیم. درهفته یکی دو روز بودیم. یواش یواش عادت کردیم.

خودتون دوست داشتین یا پدرتون می ­خواست؟

زمانی که آدم بچه است خودش دوست داره. وقتی بزرگ می­ شه باید انتخاب کنه. عین دین دیگه. بچه به دنیا می­ آد اول به دین پدر و مادرشه. 15 سالش که می ­شه باید خودش انتخاب کنه. ما هم بچه بودیم عادت کردیم. دیگه آدم آلوده می ­شه توش.

چرا آلوده؟

یه نوع اعتیاد می ­شه. وقتی از پنج سالگی آمدی یه نوع عادت می ­شه. دیگه نمی­ تونی ازش دل بکنی. حالا خوب یا بد.

یعنی اگر پدرتون گل فروشی نداشت دوست داشتین چه کار می ­کردین؟

خودم به شخصه کاری را انتخاب کردم. ولی چون شرایط مملکت جوری بود که با کار ما هم­ خوانی نداشت یه شکست بدی خوردیم و دوباره برگشتم به این کار.

چه کاری بود؟

خدمات مجالس، جشن و عروسی.

چقدر طول کشید؟

دو سال.

سرمایۀ اون کارو از کجا آوردین؟

بلاخره کار کرده بودیم از قبل.

چه کاری؟

همه کاری.

مثلا"؟

الان دنیای دلال بازیه. اولین کار دلالی، واسطه­ گری. بعدش همون دیزاین گل.

(خیلی آروم و خونسرد حرف می ­زند. چهره­ اش هیچ واکنشی نشان نمی ­دهد. خیلی هم اصرار دارد که کارش را فقط "دیزاین" گل بگوید.)

دلالی در چه کاری؟

هر چی. الان مگه کسی کار دلالی ثابت داره؟

( جوری با اطمینان این جواب را می ­دهد که انگار من خیلی از مرحله پرتم. خیلی هم کوتاه و مختصر حرف می ­زند. یا عادتش است یا می ­خواهد کار زودتر تمام شود.)

پدرتون موافق کار دلالی شما بود؟

ببینین دلالی دیگه موافق، مخالف نمی­ خواد. مثلا" شما می ­گین کاغذ. من می ­گم سراغ دارم. برات می ­آرم. این وسط یه پورسانتی گرفتی رفتی. دیگه موافق، مخالف نداره.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

41 سال. دیپلم تجربی.

اهل کجایین؟

تهران.

( خانمی آمد و بامبو خواست. " نمی­ آد. بامبو، بن­سای نباید بیاریم. قاچاقه.")

چرا کار خدمات مجالس را انتخاب کرده بودین؟

چون کاریه که شاده. با آدم حرف می­ زنه. شادی مردم قشنگه برای آدما. ( چهرۀ ساکت و سنگینش کمی شاد می­ شود. تلفنش زنگ می­ خورد. شماره را نگاه می­ کند و جواب می ­دهد. " دیشب زلزله را فهمیدیم. چه کار کردم؟ تخت گرفتم خوابیدم. بیرون چرا می ­رفتم؟ اگه قراره بمی­ ریم خونه هم می ­میریم، تو پارک هم می­ میریم. ما طبقۀ چهارمیم دیگه. روییم. مثل آسانسور می­ آییم پایین.)

برگشتین گل فروشی درآمد بین شما و پدرتون نصف می ­شد؟

قرار نبود نصف بشه.

وقتی برگشتین ازدواج کرده بودین؟

بله.

بچه داشتین؟

نخیر.

وقتی برگشتین باید زندگی شما و پدرتون از اینجا اداره می ­شد؟

بلاخره ایشون کارفرما بود ما کارگر. قرار نبود نصف بشه.

حقوق می­ گرفتین، چقدر؟

بله، طبق عرف.

چه سالی بود؟

88.

عرف اون موقع چقدر بود؟

حول و حوش یک و دویست.

چند تا شاگرد دارین؟

شاگرد چیه؟ ما خودمون اینجا کار می ­کنیم. نیازی نیست به کارگر.

با اشاره به مردی که سبد گل درست می ­کند می ­پرسم: پس این آقا چی؟

برادرمه.

پدر هنوز کارفرما هستن؟  ادامه مطلب ...

ساعتی با صاحب یک " کارخانه " کوچک تعمیر کفش


کفش‌های کهنه را دوست ندارم


از دوستی شنیدم که کفاشی را می‌شناسد که چند کارگر زیر دستش کار می‌کنند و کارش بسیار منظم و مرتب است. با تعریف‌های او روال کار سازماندهی شده‌ای در نظرم مجسم می‌شود که طی آن کفش‌ها طبق برنامه‌ریزی خاصی تعمیر و تحویل مشتری می‌شوند. چیزی شبیه به یک کارخانه کوچک تعمیر کفش.

***

روزی که برای گفت و گو به مغازه‌اش رفتم در جوابم گفت: “الان وقت ندارم. باید کار چند کفش را تمام کنم”. پرسیدم: چه روزی وقت دارید؟ گفت: “روز جمعه بعدازظهر بیایید بین ساعت پنج تا هشت”.

مغازه‌اش از بیرون عادی به نظر می‌رسد. اما وارد آن که می‌شوی بلافاصله ردیف کفش‌های تعمیر شده ـ هر جفت در یک نایلون و با برگی کاغذ در کنارش ـ که با سنجاق‌های بزرگ و همه یک اندازه به بندهای کشیده شده نزدیک سقف آویزان شده‌اند، چشم‌ها را به یاد خط تولید کارخانه می‌اندازد. کفش‌های تعمیر نشده در قفسه‌های فلزی کنار دیوارها در انتظارند. دو دیوار مغازه که در ابتدا موازی هستند ناگهان در انتها به هم می‌رسند و مغازه را که از بیرون مربع یا مستطیل به نظر می‌آید، مثلثی شکل می‌کنند. مقابل در ورودی میزی گذاشته که از کنار آن فقط خودش بتواند به پشت میز و داخل مغازه برود.

بعدازظهر جمعه که به مغازه‌اش می‌روم در حال مرتب کردن وسایل است.

 چهارپایه‌ای از کنار دیوار برمی‌دارد و به من می‌دهد تا این طرف میز بگذارم و روی آن بنشینم. تا چهارپایه را زمین می‌گذارم بلافاصله پارچه تمیزی می‌دهد که روی آن بیندازم. کاغذهای یادداشت و خودکارم را از کیف بیرون می‌آورم تا کار را شروع کنیم. فوراً سنجاق بزرگی هم‌اندازه سنجاق‌های زنجیره‌ای بالای سرمان به من می‌دهد تا کیفم را با آن به قفسه فلزی آویزان کنم. حتماً برای جلوگیری از گرد و خاکی شدن آن.

کارتان فقط کفاشی است؟

بله. تعمیر کفش است.

چند سال است به این کار مشغولید؟

الان 40 سال.

پس از اول با همین شغل شروع کرده‌اید؟

بله، با همین کار شروع کردم.

چند سالتان است؟

خودم چهل و (دچار تردید می‌شود) 25 تا (انگار سال‌ها را از من می‌پرسد یا کمک فکری می‌خواهد.) 55 سال.

پس 25 سال که گفتید چی بود؟

(می‌خندد.) متولد 1325 هستم. حالا یکی، دو سال بیشتر یا کمتر اهمیتی نداره.

اهل کجا هستید؟

اهل نطنز. مابین کاشان و اصفهان میشه. وسط قرار گرفته.

چند سال است تهران آمده‌اید؟

14، 15 ساله که آمدم. حالا خودت حساب کن. خیلی دقیق نمی‌دونم.

چقدر درس خوانده‌اید؟

تا ششم ابتدایی. موقعیت مناسب نبود برای ادامه دادن.

چرا؟

خب، فشارهای زندگی آن‌موقع‌ها کمک می‌کرد. یه مقدار هم سختگیری معلم‌ها بود. اون‌موقع طوری بودند که بالطبع انسان فرار می‌کرد از این مسایل. (خنده‌اش می‌گیرد. حالت عجیبی دارد. وقتی بار اول با او صحبت می‌کردم چنان خشک و جدی به نظر می‌آمد که با خودم گفتم باید خندیدن برایش خیلی سخت باشد. ولی حالا که با هم حرف می‌زنیم می‌بینم با یادآوری بعضی از خاطراتش چه راحت می‌خندد.)

یعنی این‌قدر سخت گیری می‌کردند؟

خیلی، خانم. من آن‌قدر شلاق خوردم که باور نمی‌کنید. معلمی داشتیم به اسم که بیشتر مواقع تهدید می‌کرد که هر غلط یک چوب یا یک شلاق دارد. و برای ما که مقداری تو درس ضعیف بودیم آن کارها را انجام می‌داد. می‌زد. استثنا هم نداشت. معلم کلاس، حالا حساب کنیم، سوم ابتدایی بود. مدیر دبستان آقای ، وای، از دبستان می‌آمد تو 36 تا بچه، ساکت. الان هم هست نطنز. موقعیت شد سوال بفرمایید.

(تعجب می‌کنم. کسی که در گفتن سنش تردید می‌کند و بالاخره با حساب سرانگشتی به نتیجه می‌رسد چطور بعد از این همه سال فامیل معلم و مدیر دبستان را بدون کمترین تردیدی به زبان می‌آورد. انگار همین دیروز مدرسه رفته است.)

با این وجود تا ششم خواندید؟

بله تا ششم خواندم. چهارم خیلی بد بود. ششم هم بد بود. چهارم آقای بود که ایشون هم وحشتناک بود.

چطور به این خوبی اسم‌ها یادتان مانده؟

(سری تکان می‌دهد و باز هم از یادآوری آن روزها در این سن خنده‌اش می‌گیرد.) اگر می‌دانستی چه بلایی سر ما آمده سر درس خواندن. تا عمر دارم یادم نمی‌رود. که یک آدم این‌قدر بیرحم.

 مدیر دبستان یه روز ما رو تنهایی گیر آورد. من کلاس دوم بودم. منظور این است که تمام دانش‌آموزان آمدند تو صحنه حیاط. ایشون ما را به تنهایی برد کلاس. به دیوار هم تابلوهایی نوشته بودند با خط درشت. مثلاً سبد، غربال نمی‌دونم داس. انواع و اقسام با تیترهای درشت می‌نوشتند. ایشان ما را برد دونه، دونه سوال می‌کرد. ما هم نظر بر این‌که وحشت­زده بودیم از این‌که خوب الان چوبی در کار هست اون تعادل روحی را طبعاً از دست داده بودیم. ایشون هم شروع کرد به زدن. تا آن‌جایی که در توانش بود کوتاهی نکرد. خدا بیامرزدش. چند وقت پیش آمدند اینجا. گفتند من با بچه‌ها خوب بودم. بچه‌ها را دوست داشتم. گفتم شما که بچه‌ها را دوست داشتید یادتون هست چقدر کتک فقط به من زدید؟ شرمنده شدند. عذرخواهی کردند.

چطور شد شما را تنها به کلاس برده بود؟

نمی‌دونم دلیلش چی بود؟ از کجا آب می‌خورد؟ کلاس دوم ابتدایی بودم.

وضع خانوادگی‌تان چطور بود؟

فرض به نسبت دیگران خوب بود. منتهی ما خودمون یه مقداری دوست داشتیم از مدرسه فرار کنیم. به دلیل همین‌هایی که ذکر شد. خرج و مخارج تامین بود تا اندازه‌ای. ما هم صرفاً به خاطر همین مسایل رفتیم کنار. (کلمات را به نسبت کامل و درست تلفظ می‌کند. همان‌طور که کارهای کفاشی‌اش را با ترتیب خاصی انجام می‌دهد. به نظر می‌رسد تمام رفتارش برنامه‌ریزی شده است.)

بعد از ترک تحصیل تهران آمدید؟

یک سال در شهرستان ماندم. بعد آمدم تهران.

در این یک سال چه کار می‌کردید؟

به کارهای کشاورزی مشغول بودم.

پدر و مادرتان اعتراضی به مدرسه نمی‌کردند؟

خب، یه مقدار فرهنگ پدر و مادرهامون اون موقع به صورتی بود که می‌گفتند بیشتر بزنید. (نگاهش به من می‌افتد. می‌خندد. از شیوه تفکر پدر و مادرش و مقایسه‌اش با حالا. در چشمانش می‌توان این همه را دید. از خنده او من هم می‌خندم.) تا حتی من خودم یک روز ناراحت بودم از رفتن به مدرسه. فرض مادرمون می‌گفت یا بایستی بمیری یا بری مدرسه. پدر که اصلاً جرأت نمی‌کردیم رو در رویش بایستیم. (دوباره خنده‌اش می‌گیرد. مکرر در مکرر. شاید این بار خودش را در مقام پدری مقایسه می‌کند با پدرش.)

خواهر و برادر دارید؟

دو تا برادر غیر از خودم. آنها هم تا ششم ابتدایی درس خوندند بعد آمدند تهران. البته یکیشون باز برگشت شهرستان. الان هم شهرستانه.

تهران آمدید چه کار کردید؟

آمدم تهران مستقیم دنبال همین شغل آمدم چون دوست داشتم این شغل را.

چطور شد به این کار علاقه­مند شدید؟

من اصلاً ذاتاً از عالم بچگی این کار را دوست داشتم. حتی یه وقتی پدرم یه کفشی خریده بود یعنی گیوه‌ای خریده بود. گذاشته بود قسمت بالای گنجه. با وسیله‌ای شاید کرسی یا چارپایه رفتم اونو آوردم پایین. دوخت‌های اونو جدا کردم. باز دو مرتبه با نخ معمولی دوختم و گذاشتم سر جاش. که بعداً قضیه لو رفت. اونم داستان خودش را دارد. (حالا به شدت می‌خندد. لابد از یادآوری تنبیه جانانه پدرش.)

چرا کفش نو را شکافتید؟

به خاطر اینکه کفش‌های کهنه را دوست نداشتم. گفتم این کفش نو هست، بهتره روی این کار کنم. (انگار همین الان آن گیوه نوی شکافته شده جلوی چشمش است. از حالت چهره‌اش به شدت خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام را به لبخند می‌رسانم. پسر بچه‌ای را می‌بینم که هیجان­زده گیوه از هم باز شده را تند و تند با نخ معمولی می‌دوزد!)

کفش‌های فامیل را تعمیر نمی‌کردید؟

چرا، علاقه داشتم. کارهای ساده را روی آنها انجام می‌دادم. اون چون نو بود جای خودش را داشت. روش دوخت زدم.

پس به دوختن کفش نو علاقه داشتید؟

بله. منتهی وقتی آمدم تهران چون آشنایی نبود که فرض معرفم بشود و جایی مشغول کار بشوم، ناچاراً وارد این کار شدم. والا الانش هم علاقه دارم برم تو اون کار.  ادامه مطلب ...