" یه رادیو آوردن که آدما توش معلومَن "
گفت و گویی که می خوانید سال ها قبل، شاید بین سال های 1375 تا 1377، انجام شده. زمانی بود که بعد از ده سال گزارشگری در زمینه ی مسائل زنان از مجله ی زن روز بیرون آمدم و به شکل آزاد با مطبوعات کار می کردم. از جمله موضوع های مورد علاقه ام برای صحبت با مردم کوچه و خیابان، تهران قدیم بود. سه مصاحبه با موضوع تهران قدیم انجام دادم که دو تاشون چاپ شد و این مصاحبه ای که در حال تدوینش هستم مصاحبه ی سوم است که چاپ نشد چون بعد از این گفت و گو، کارم را روی مصاحبه های " پشت چهره ها " متمرکز کردم.
***
سومین مصاحبه ی من در مورد تهران قدیم با مردی 63 ساله بوده که یک مغازه ی فروش لوازم خانگی داشت.
از چه سالی در این مغازه مشغولین و قبل از اون چه کار می کردین؟
اینجا رو از سال 44 دارم. قبلش درس می خوندم محصل بودم.
اولین شغل تون بعد از محصلی چی بود؟
اولین شغلی که شروع کردم مصالح فروشی به صورت ویزیتوری بود. اون موقع پدرم، اواخر عمرش بود. یک سال ونیم، دو سال ویزیتوری کردم.
با موتور؟
اون موقع موتور نبود. حالا مد شده. کجا موتور بود! پیاده می رفتم. یه موقع هایی با دوچرخه می رفتم سرِ ساختمون هایی که داشتن می ساختن. می پرسیدم که آجر، موزاییک، لوله می خوان. اون موقع لوله های سفالی بود. بهش " تنبوشه " می گفتن. بعد لوله های سیمانی اومد. بعد لوله های ایرانیت مد شد. بعد هم که لوله های پلاستیکی اومد.
کی ازدواج کردین؟
من 41 ازدواج کردم. 44 اینجا رو خریدم. بعد رفتم برق تهران استخدام شدم. 30 سالی هم کارمند بودم. مغازه رو هم داشتم. اداره می رفتم بعد از ظهرها مغازه رو داشتم.
قبلِ ازدواج پل چوبی زندگی می کردم. چون حیاط پدرم که اون موقع زنده بود پل چوبی بود. اول کاه گلی بود. درم نگذاشت. از این پرده ها گذاشته بود. بعد یواش یواش سفید کرد و طبقه ی بالاش رو ساخت. اول دو تا اتاق ساخت با یه توالت و دستشویی گوشه ی حیاط. آشپزخونه نداشت. سابق آشپزخونه نبود. همون گوشه ی اتاق می پختن. یا تو راهرو یه چراغ نفتی سه فتیله می گذاشتن. یه دیزی های سنگی بود که روش بار می گذاشتن. هر روز آبگوشت بود. هفته ای یکی دو بار هم برنج و خورشت قیمه، بادمجون خورشت، کدو، قورمه سبزی. این جور چیزا. خیلی همت می کردن کوفته برنجیِ دست گردن ( کوفته هایی که به هم می چسبید مثل زنجیر ) می پختن. برنج و لپه و سبزی با گوشت چرخ کرده. البته که اون موقع چرخ کرده نبود بیشتر می کوبیدن گوشت رو با هونگ. اینها رو بغل هم می چیدن روش آب می ریختن می گذاشتن رو چراغ یواش یواش می پخت. کوفته شامی خیلی می خوردن. اشکنه یکی از غذاهای خیلی قدیمی است. از غذاهای عیان منشانه بود. با روغن خوب و پیاز داغِ فراوون با تخم مرغ خوب. ادامه مطلب ...
شادی را گم می کنیم
معنای شادی این قدر غیرقابل لمس است که هیچ کس نمی تواند معنی واقعی آن را بیان کند. شاید هیچ کس شادی واقعی را لمس نکرده باشد. من هر موقع که احساس می کنم خیلی شادم وقتی به عمق وجودم نگاه می کنم می بینم جایی برای دغدغه ی خاطر وجود دارد. شادی شاید در ایده ها یا در ذهن ها باشد. شادی یعنی درک متقابل، یعنی آزادی، یعنی موفقیت. این ها انسان را شاد می کند. من مثلا بعد از یک موفقیت در امتحان شاد می شوم. البته آن را شادی واقعی نمی دانم. چون گذراست. یعنی یک روز که از آن بگذرد یادت می رود. اگر شادی واقعی باشد همیشه آدم آن را لمس می کند و هر چقدر هم از آن بگذرد باز از آن لذت می بریم.
شادی واقعی زمانی است که وقتی برمی گردی پشت سرت را نگاه کنی در خانواده ات، دغدغه ای نداشته باشی. خانواده ات آرام باشد، نگران آینده نباشی که همیشه ذهنت را اذیت کند. یک آسایش طبیعی اما دائمی. یعنی من بدانم که یک موقعیت کاری دائمی دارم و نگرانی و دغدغه ی این که کارم را از دست بدهم نداشته باشم. نکته ی دیگری که وقتی در مورد شادی صحبت می کنم به ذهنم می آید این است که اگر آدمی واقعا شاد باشد شاید آدم واقعی نباشد. یعنی به نظر من آدمی آدم است که دغدغه ی دیگران هم ناراحتش کند. یعنی اگر من مشکل نداشتم فکر نکنم دیگران هم مشکل ندارند.
یک زمانی برای خانواده ام مشکلی پیش آمده بود که وقتی رفع شد خیلی احساس شادی کردم. این حس شادی برایم ماندگار شد. ولی در اغلب موارد آن قدر نگرانی و دغدغه برای انسان پیش می آید که شادی را از یاد می برد. همیشه نگرانی آن قدر بیشتر از شادی است که ما شادی را گم می کنیم.
نکته ی دیگری که شادی واقعی برای انسان به وجود می آورد دوست داشتن واقعی یک انسان دیگر مثلا همسر، دوست، پدر، مادر، خواهر یا برادر است. این هم حس شادی به شخص می دهد. به نظر من دوست داشتن بهتر از عشق است.
این تجربه ی زندگی 23 ساله ی من است. زیرا در عشق، حسادت نهفته است. آدم عاشق، معشوق را فقط برای خودش می خواهد. عشق قبل از دوست داشتن با عشق بعد از دوست داشتن با هم فرق دارند. عشقی که بعد از دوست داشتن می آید واقعی تر است. طرف مقابل را اذیت نمی کند.
شخصا فکر می کنم عشق به حسودی و تنگ نظری آلوده می شود. دوست داشتن واقعی یعنی از خود گذشتن، همیشه نفع طرف مقابل را خواستن، ولی آدم عاشق همیشه طرف را فقط برای خودش می خواهد حتی اگر محدودش کند.
تاریخ و محل چاپ : 19 مرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو
ما، بین دو نسل زندگی کردیم
آدرس خانه اش را از شوهرش گرفته ام. هم او که وقتی می شنود درباره تهران قدیم با مردم صحبت می کنم می گوید:" زن من از بچگی در این محل بوده. بیشتر از خیلی ها در باره ی اینجا می داند. چرا نمی آیید با او صحبت کنید؟"
***
وقتی به در خانه شان می رسم مرددم. مطمئن نیستم که شوهرش موضوع را به او گفته است یا نه؟ چند هفته از آن گفت و گوی کوتاه که حاصلش گرفتن آدرس بود می گذرد. دلم را به دریا می زنم و دگمه ی زنگ را فشار می دهم. نهایتش این است که وقتی می پرسد کی هستم توضیح می دهم چرا آدرس را شوهرش به من داده است. اما بدون هیچ پرس و جویی در خانه باز می شود. وارد حیاط که می شوم همان آقا به استقبال می آید.
مرا یادتان هست؟
یادم نمی آید. ولی بیایید تو.
خانه ی با صفایی دارند. اتاق پذیرایی نسبتا بزرگی که با پنجره ای عریض به حیاط مشرف است. ورود به پذیرایی از راهرو باریکی است که با دو در به حیاط راه دارد. هنوز ننشسته ام که وارد اتاق می شود. تعجب می کنم. منتظر زن مسن تری بودم.
شما که خیلی سنی ازتان نگذشته است؟
مهر 1315 دنیا آمدم.
کجا به دنیا آمده اید؟
منطقه ی قلهک. اینجا زرگنده است. اون طرفِ شریعتی، قلهک است. ما تهران می نشستیم. خیابان کاخ. اصلِ مادرم زرگنده ای است. فامیلامون همه آنجا بودند و پدر و مادرم آمده بودند اینجا و ییلاق شمیران. خنک بود. مادرم اینجا وضع حمل کرد. بعد از تولد فقط سه چهار سال تهران بودم. دوباره برگشتیم زرگنده. پدرم ملاک بود. خونه می ساخت.
آن زمان این محل چطوری بود؟
اون موقع زرگنده یه مغازه بود که انواع و اقسام خورد و خوراکی ها رو داشت. یه حمام داشت که یه تکیه کنار اون بود. اینا رو جد مادری من ساخته و وقف کرده بود. آب قنات زرگنده به حمام می آمد. مردم از آب قنات برای شرب می بردند. بیشتر مردم تو خونه هاشون یک چاه داشتند. خونه های روستایی این طوری بود. مثل این که 10، 20 تا خانواده بودند. شکرابی ها، شیخی ها. این دو تا را دقیق یادم هست و کوهبُرها که پدر بزرگ پدری ام بودند.
دلیل خاصی داشت که فامیل پدر بزرگ تان کوهبر بود؟
وقتی رضا خان می خواست از تهران راه برای مازندران باز کند همین جاده فعلی تهران- هراز، سنگ کوه ها باید منفجر می شد. پدر بزرگم سنگ شکن بود و خیلی دقیق بود تو این کار. رضا خان وقتی دید پدر بزرگم یک کوه بزرگ را منفجر کرده و راه را باز کرده گفته بود تو واقعا کوه بری. واین همان موقعی بوده که شناسنامه می گرفتند. دیگه به علت این کار پدر بزرگم، فامیل ما شده کوهبر. در صورتی که به پدر پدر بزرگم می گفتند کل صفرحکیم. چون کارهای پزشکی همون اطراف را می کرده. پدر بزرگم فکر می کرد که فامیلش باید حکیم باشد. ولی وقتی به او گفتند کوهبر، فامیل کوهبر را انتخاب کرد. چون هنوز با حکیم شناسنامه نگرفته بود. ادامه مطلب ...
زمانی شادم که جوابگوی خانواده ام باشم
شادی یعنی این که آدم زندگی سالمی داشته باشد. این، شادی را زیاد می کند. یکی این که شغلش معتبر باشد. یعنی مرز و حدود مشخصی داشته باشد. معلوم باشد ماهی چقدر درآمد دارد. اگر کسی بتواند سر وته زندگی را هم بیاورد این شادی آفرین است. اعصاب کسی خرد نمی شود. هر ناشادی هم که به وجود بیاید در اثر کم پولی است. طرف ناراحت است چون نمی تواند خانواده اش را خوب نگه دارد. این کار برای یک سری آدم ها آسان است و برای 80 درصد سخت. خودِ من لحظاتی احساس شادی می کنم که بتوانم جوابگوی خانواده ام باشم. یعنی همسرم فلان چیز را بخواهد من هم بتوانم راحت فراهم کنم. آن هم البته در حد شرعی. البته خانواده ی من آن جوری نیست که چیزهایی بخواهند که با افکار من جور درنیاید نه همسرم نه دو تا بچه هایم. الان که من اینجا هستم خرج سه تا خانواده را می دهم. پدرم فوت کرده. مادر دارم با دو تا خواهر که شهرستانند و دانشجو هستند. داداشام اینجا هستند و مشغول کارند. خرج مادر و خواهرام با من است. خرج پدر زن و مادر زنم را هم می دهم. خواهراش تا حدودی خرجِ خودشان را درمی آورند. ماهی 70 هزار تومان به پدر زنم می دهم. برای مادر و خواهرام، کمِ کم ماهی 110 یا 120 هزار تومن می فرستم.
در سال حساب می کنم یک میلیون و دویست هزار تومن برای مادر و خواهرام خرج می کنم. خرج خونه ی خودم کمِ کم ماهی دویست هزار تومن است. من فقط شیشه بری نمی کنم. با کمک برادرم کارهای تأسیسات ساختمان هم انجام می دهم. به هر شکلی هست با هر کلکی باشد باید جفت و جور کنم. وقتی قول می دهم باید برای قولم ارزش قائل باشم و الا آدم بی خودی هستم. ولی دلم برای زن و بچه هام می سوزد چون نمی توانم از لحاظ مادی، قشنگ به اونا برسم. مثلا خانمم خانه ی بزرگ تر می خواهد. ما چهار نفری در یک خونه ی 50 متری زندگی می کنیم. اکثر اوقات، ماهی سه دفعه گفت و شنود این مسأله را داریم. بعضی اوقات تندروی می شود ولی یا او کوتاه می آید یا من. اعصاب همدیگر را می سنجیم که تا کجا تحمل داریم. همدیگر را می شناسیم.
تاریخ و محل چاپ : پنجم مرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو
سرزنده و شیطان است حتی در 90 سالگی
90سال را باید داشته باشد. خوش روحیه است حتی حالا که چین و چروک تمام صورتش را گرفته. خاطراتش را بسیار روشن به یاد می آورد و وقتی با شادمانی از آن ها حرف می زند حتی حوادث غمگین زندگیش هم از کنایه های شادی بخش او در امان نمی مانند! شیطنت هایش در تعریف وقایع حیرت انگیز است. به غیر از زبان، هر جا که لازم باشد دست و پا را هم به کار می گیرد تا رسوم منسوخ شده را بهتر زنده کند. در بیشتر لحظات خنده به لب دارد و درست زمانی که لذت گفت و گو با او فکر مشکلات را از ذهنت به در برده، ناگهان در آنی بغض گلویش را می گیرد چشمانش نمناک می شود و می گوید:" وقتی مردم افغانی را در بیابان می بینم که از ترس فرار می کنند گریه ام می گیرد."
***
می خواستم نباشم. مادرم مرد من هم می بایست نباشم. این قدر کشیدم به اندازه ی موهای سرم. قزوین دنیا آمدم. دو ساله بودم مادرم فوت کرد. تازه منُ از شیر گرفته بود. وقتی بچه ها را می دیدم که شیر می خورند با گردن کج نگاه می کردم به سینه ی مادرشون. نامادری داشتم. مادر من سر اون هوو رفته بود. پدرم تاجر بود. می رفت شوروی خرید می کرد می آمد رشت. رشت یه دوست خیاط داشت. بهش گفته بود من می خوام زن بگیرم. اون هم مادر منُ درست کرد براش. مهر مادرم 25 تومن بود اون موقع. مادرم اهل رشت بود. زن اول پدرم 20 تا زاییده بود. همه مرده بودند فقط یکی زنده بود. مادرم را از رشت برد قزوین. با زن اولی تو یه خونه بودند. پدر من سه تا زن عقدی گرفت. مادرم که مرد زن دیگه ای گرفت. زن سوم رو نیاورد تو اون خونه. نمی دونم دختر بود یا بیوه. صیغه که حساب نداشت. پدرم ملاک بود. دهات می رفت خرمن برداره تا بیاد یکی دو تا صیغه می کرد. دارایی داشت. تجارت می کرد. از اینجا برای شوروی، از شوروی به این جا. ما، دو تا پسر بودیم یک دانه دختر. مادرم پنج تا زایید برای پدر من. اونا مردند. وقتی من دنیا آمدم از زن اول دو تا بچه بود. یکی دختر یکی پسر. من پنج ساله بودم یک دونه پسر دیگه زایید. پیاز می زدند روی چاقو می گذاشتند بالا سر زائو. هر وقت می خواست بره دست به آب، پیاز سر چاقو را به من می داد. بعد که می آمد چاقو و پیازُ از دست من می گرفت می گذاشت بالای سرش. وقتی کاری ته حیاط داشت پیاز و چاقو رو دستش می گرفت می برد. تا روز حمام رفتن که پیازٌ انداخت دالان حمام با پا له کرد. چاقو دیگه خلاص شد! خسته شدی. بده یک خورده هم من بنویسم! ادامه مطلب ...