پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

 

یک طرفدار پر و پا قرص پلو سفید ایرانی


خوابگاه قسمت غذاخوری نداشت. هر اتاق که شاید بهتر باشد بگویم هر سوئیت برای خودش اتاقی جداگانه به عنوان آشپزخانه داشت تا دانشجویان برای خودشان غذا بپزند.

هم اتاقی فیلیپینی ما که دختر به اصطلاح ریزه میزه با قد نسبتا کوتاهی بود وقتی برای اولین بار پلو آب کشیده و مجلسی ما را خورد بسیار خوشش آمد. بعد از یکی دو بار خوردن پلو سفید و ساده از من قول گرفت که هر وقت پلو سفید می پزم حتما یک بشقاب برای او نگه دارم. 

خورش نمی خواست فقط پلو سفید دم کشیده! بعضی شب ها که دیر به خوابگاه می رسید با اینکه شام خورده و سیر بود اگر می دید که یک بشقاب پلو برای او گذاشته ام حتما قبل از خواب با اشتها پلو سفیدش را می خورد! او پلو می خورد من می خندیدم و سر به سرش می گذاشتم که چطور با شکم سیر یک بشقاب پلو می خوری؟ خب، بذار فردا بخور. او هم در جوابم می خندید ولی یک بشقاب پلو را تا آخر می خورد.

برایم جالب بود که با اینکه کلا  خیلی خوش خوراک بود ولی همیشه اندام مناسبی داشت و  اضافه وزن هم پیدا نمی کرد. الان که دارم این خاطرات دور را می نویسم به ذهنم می آید که شاید همان قدر که خوش خوراک بوده خوش ورزش هم بوده و فعالیت های ورزشی و فیزیکی زیادی داشته. شاید. من که هیچ وقت از او نپرسیده بودم.

پشت چهره ها

بچگی قشنگی نداشتم


روزهایی که روی تهران قدیم کار می کردم در در یکی از کوچه ها مغازه ای دیدم که فروشنده اش زن بود. داخل مغازه که رفتم دیدم زن جوانی است که سنش برای کار من مناسب نیست. اما وقتی موضوع کارم به مصاحبه ی پشت چهره ها برگشت او را مد نظر داشتم تا به سراغش بروم.

امروز خوشحال و سبک احوال می روم که با او گفت و گو کنم. وارد مغازه می شوم و تا موضوع کارم را می گویم با تعجب می شنوم که می گوید:" شما با من مصاحبه کردین!" با لبخند ملایمی جواب می دم: نه، من آمده بودم در مورد تهران قدیم با شما حرف بزنم که دیدم سن تان کم است. صحبت نکردیم. او هم مثل من لبخند می زند و می گوید:" نه، قبلا با من حرف زدین. اون موقع مغازه ی من اینجا نبود."
چون اصلا یادم نمی آید به ذهنم می رسد که شاید خیلی قدیم با او گفت و گو کرده ام به همین خاطر می گویم: حتما موقعی بوده که مصاحبه هایم در روزنامه چاپ می شده. باز لبخند می زند و می گوید:" نه، اتفاقا آدرس وبلاگ تون رو هم داده بودین رفتم مطلب را دیدم تو وبلاگ تون." قبل از خداحافظی می پرسم: اون مغازه ی قبلی تون چی شده حالا؟ می خندد و می گوید:" شده لبنیاتی." ( تازه یادم می آید که مغازه ی قبلی اش کجا بوده. هر دو مغازه در یک محل هستند ولی در دو خیابان مختلف. )
دوباره راه می افتم. همین طور که به این اتفاق جالب فکر می کنم از خیابانی می گذرم و زنی را می بینم که در صندوق عقب ماشینش لباس هایی چیده برای فروش. یک مشتری هم کنار او ایستاده و دارد لباس انتخاب می کند. صبر می کنم تا کار مشتری تمام شود. تنها که می شود نزدیکش می روم و کارم را توضیح می دهم. به سادگی قبول می کند هر چند می گوید که از بچگی اش چیز زیادی یادش نیست.
***
اول بگین چند ساله تونه؟
من، 47 سال.
اهل کجا هستین؟
اهل اراک.
چقدر درس خوندین؟
من تا دوم راهنمایی.
کی آمدین تهران؟
خب، خیلی ساله.
چه سنی بودین آمدین تهران؟
من، 19 سال.  ادامه مطلب ...

سفر اول به امریکا

دیگه نیایین اتاق ما ...

بعد از ثبت نام در آن مؤسسه خصوصی و تا قبل از اینکه از یک دانشگاه دولتی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم به کمک دوستان مهربان خواهرم در یک خوابگاه هم ثبت نام کردم تا بیش از آن مزاحم آنها نباشم. اتاقی که در خوابگاه برای من تعیین شد را با دو دانشجوی دیگر؛ یکی ایرانی و یکی فیلیپینی ( اگر درست یادم مانده باشد ) شریک بودم.
در آن خوابگاه غیر از من و هم اتاقی ایرانیم چند دانشجوی ایرانی دیگر هم زندگی می کردند. هر اتاق خوابگاه برای سکونت سه دانشجو در نظر گرفته شده بود. اما فقط اتاق ما بود که از سه دانشجو، دو نفر ایرانی بودند. مدتی که گذشت متوجه شدیم که دانشجویان ایرانی دیگر طبقات که همگی با دو دانشجوی خارجی هم اتاق بودند در وقت هایی که کلاس نداشتیم بیشتر به اتاق ما می آمدند و مدتی می ماندند.
من و هم اتاقی ایرانی ام از این موضوع ناراحت بودیم چون بودن چند دختر فارسی زبان در اتاق ما باعث شده بود نه تنها دیگر دانشجویان خارجی خوابگاه به اتاق ما نیایند بلکه هم اتاقی خارجی خودمان هم بیشتر به اتاق های دیگر می رفت تا ما راحت باشیم. دلیل ناراحتی ما این بود که به خاطر این وضعیت ما در خوابگاه مدام فارسی حرف می زدیم در صورتی که چون اوایل ورودمان به امریکا بود باید تلاش می کردیم که هر چه سریع تر در زبان انگلیسی پیشرفت کنیم تا بتوانیم روان صحبت کنیم. 

بالاخره یک روز عصر که مثل بیشتر وقت ها دانشجویان ایرانی در اتاق ما بودند من که از لحاظ سنی از هم اتاقی ایرانی ام بزرگ تر بودم تصمیم گرفتم مؤدب و با احترام و البته منطقی موضوع را طوری مطرح کنم که هم آنها نرنجند و هم متوجه بشوند که این کار به نفع خود آنها هم هست. چون آنها هم مثل ما نیاز داشتند که هر چه زودتر به زبان انگلیسی مسلط شوند تا بهتر از پس دوران تحصیل خود برآیند.

وقتی من شروع به صحبت کردم هم اتاقی ام چون از قبل مشغول نوشتن نامه به خانواده اش بود هم چنان سرش را پایین نگه داشته بود و به کسی نگاه نمی کرد. وقتی در اتاق تنها شدیم و او سرش را بلند کرد در چهره اش التهاب و شرم زدگی و در عین حال نوعی خوشحالی دیدم. با ذوق زدگی گفت:" باور می کنی من داشتم تو نامه برای مادرم می نوشتم که آمدن این بچه های ایرانی به اتاق ما برامون دردسر شده که تو شروع کردی به صحبت و من بی اختیار یه هو نوشتم مامان، مامان هم اتاقیم داره همین الان بهشون می گه که دیگه نیایین اتاق ما!! "  

سفر اول به امریکا

به هر حال قبول شدم


در یکی از روزهای امتحان آخر ترم اول یا دوم همان مؤسسه ی آموزش مدیریت بازرگانی یادم نیست چه چیزی باعث شد تا جمله ای به دانشجوی ردیف کناری ام بگویم. استادمان که به اصطلاح به عنوان مراقب در اتاق بین ردیف صندلی ها قدم می زد متوجه شد. نزدیک صندلی من آمد و بدون گفتن کلمه ای به سرعت ورقه ی امتحانی را که تقریبا به آخرش رسیده بودم از زیر دستم کشید مچاله کرد و در سطل زباله ی کلاس انداخت!

من که انگار برق از سرم پریده بود تند تند به استاد توضیح می دادم که صحبت چی بوده و اینکه من اصلا تقلبی نکرده ام. آن چند دقیقه که توضیح دادن من طول کشید تجربه ی عجیب و وحشتناکی را تحمل کردم. در حالی که به ذهنم فشار می آوردم تا در کم ترین زمان و با بهترین کلمات به استاد توضیح بدهم در پسِ ذهنم بلافاصله آینده ای شکل می گرفت که در آن با این اتفاق، کل برنامه ی من برای سفر به امریکا، ادامه ی تحصیل و هزینه های آن دود می شد و به هوا می رفت ...

استاد بعد از شنیدن حرف های من، ورقه ی امتحانی دیگری به من داد و گفت که دوباره جواب ها را بنویسم. بدنم چنان کرخت و کوفته شده بود که انگار از طوفان سهمگینی جان به در برده بودم. شروع به نوشتن کردم. بعد از چند دقیقه استادم را دیدم که به آرامی به طرف سطل زباله رفت و ورقه ی امتحانی مچاله شده ی مرا از داخل آن برداشت صاف کرد و روی میزش گذاشت.

 یادم نیست در وقت باقی مانده چطور و چقدر به سؤال ها جواب دادم ولی به هر حال قبول شدم. بعدا متوجه شدم که استاد ورقه ی مچاله شده ی مرا هم تصحیح کرده و میانگین نمره ی آن ورقه را با نمره ی ورقه ی امتحانی دوم برای من در نظر گرفته بوده است.

پشت چهره ها

مرد 53 ساله: " دو سه سالِ یه خورده خودمُ شناختم "


خیابان مشخصی را برای مصاحبه های جدید " پشت چهره ها " در نظر گرفته ام. در حالی که به طرف آن خیابان می روم بنا به عادتم داخل مغازه هایی را که از کنارشان رد می شوم نگاه می کنم. در یکی از مغازه ها مردی را می بینم که پشت چرخ نشسته و پارچه ای را می دوزد. با همان نگاه گذری متوجه آرامش خاصی در چهره و حرکاتش می شوم. چون می خواهم به آن خیابان مورد نظرم بروم از مغازه رد می شوم. چند مغازه ی دیگر را هم پشت سر می گذارم ولی آرامش و سکون غریب مرد دوزنده چنان من را گرفته که بی اختیار برمی گردم.

وارد مغازه می شوم. هنوز مشغول دوختن است. موضوع کارم را  که می شنود می گوید:" باشه. اگه کمکی می تونم بکنم حتما. " در ذهنم سریع دنبال جمله ای می گردم که جوری به او بگویم با این صدای چرخ او نمی شود مصاحبه ضبط کرد که ناراحت نشود. ولی خودش پیشدستی می کند و می گوید:" فقط اگه چند دقیقه صبر کنین کارم با این پارچه تموم می شه. اون وقت چرخ را خاموش می کنم که صداش مزاحم نباشه. "

بعد همان طور که چرخ می کند به چهارپایه ای که وسط مغازه است و چند تکه پارچه ی بریده شده روی آن است اشاره می کند و می گوید:" اون پارچه ها را بریزین زمین روش بشینین. ولی تمیز نیست لباس تون خراب می کنه. " گفتم: مشکلی نیست. این لباس کارمه.

( فکر می کنم شاید لازم باشد قبل از شروع به نوشتن این گفت و گو، دوباره یادآوری کنم که من برای اینکه شما کاملا با روحیه و لحن و نحوه ی گفتار مردمی که با آنها مصاحبه می کنم آشنا شوید جملات گفته شده ی آنها را تا حد امکان اصلاح نمی کنم. حتی تکرار عبارت ها و تکیه کلام ها را به همان شکل که گفته شده می نویسم تا خواننده بهتر خودش را در فضای گفت و گو حس کند. )

***

خب، من چی بگم؟

من سؤال می کنم شما زحمت می کشین جواب می دین.

آره، خواهش می کنم. چشم.

اول بگین چند سالِ تونه؟

من متولد هزار و سیصد و پنجاهم.

اهل کجا هستین؟

تهران.

کدوم محله ی تهران؟

محله ی جوادیه ی تهران پارس. جوادیه ی تهران پارس.

چقدر درس خوندین؟

من، سیکلَم.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

من به غیر از خودم چهار تا، به غیر از خودم سه تا داداش پنج تا خواهر. نُه تاییم با خودم. به خدا.

زنده باشین.

آره. خواهش می کنم.

از بچگی هاتون بگین. از موقعی که کوچیک بودین. از بازی ها  هم بازی ها، هر چی یادتونه. از رابطه با پدر و مادر.

بچه ی چندم هستین؟

من بچه ی وسطی ام. آره.

همون از رابطه با خواهر و برادرا هر چی یادتون مونده بگین.

آره، خواهش می کنم. خونواده ی فقیر خونواده ی فقیر. نمی شد بگی مثلا در حد متوسط هم نه، فقیر، پایین تر. آره. بعد دیگه خیلی پرجمعیت. بعد ... ( تن صدایش پایین می آید. با نگاهی خجول و پرسان به من ادامه می دهد ) صادقانه بگم دیگه ... آره، قصه تعریف نکنم ... 

ادامه مطلب ...