پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

مرد 53 ساله: " دو سه سالِ یه خورده خودمُ شناختم "


خیابان مشخصی را برای مصاحبه های جدید " پشت چهره ها " در نظر گرفته ام. در حالی که به طرف آن خیابان می روم بنا به عادتم داخل مغازه هایی را که از کنارشان رد می شوم نگاه می کنم. در یکی از مغازه ها مردی را می بینم که پشت چرخ نشسته و پارچه ای را می دوزد. با همان نگاه گذری متوجه آرامش خاصی در چهره و حرکاتش می شوم. چون می خواهم به آن خیابان مورد نظرم بروم از مغازه رد می شوم. چند مغازه ی دیگر را هم پشت سر می گذارم ولی آرامش و سکون غریب مرد دوزنده چنان من را گرفته که بی اختیار برمی گردم.

وارد مغازه می شوم. هنوز مشغول دوختن است. موضوع کارم را  که می شنود می گوید:" باشه. اگه کمکی می تونم بکنم حتما. " در ذهنم سریع دنبال جمله ای می گردم که جوری به او بگویم با این صدای چرخ او نمی شود مصاحبه ضبط کرد که ناراحت نشود. ولی خودش پیشدستی می کند و می گوید:" فقط اگه چند دقیقه صبر کنین کارم با این پارچه تموم می شه. اون وقت چرخ را خاموش می کنم که صداش مزاحم نباشه. "

بعد همان طور که چرخ می کند به چهارپایه ای که وسط مغازه است و چند تکه پارچه ی بریده شده روی آن است اشاره می کند و می گوید:" اون پارچه ها را بریزین زمین روش بشینین. ولی تمیز نیست لباس تون خراب می کنه. " گفتم: مشکلی نیست. این لباس کارمه.

( فکر می کنم شاید لازم باشد قبل از شروع به نوشتن این گفت و گو، دوباره یادآوری کنم که من برای اینکه شما کاملا با روحیه و لحن و نحوه ی گفتار مردمی که با آنها مصاحبه می کنم آشنا شوید جملات گفته شده ی آنها را تا حد امکان اصلاح نمی کنم. حتی تکرار عبارت ها و تکیه کلام ها را به همان شکل که گفته شده می نویسم تا خواننده بهتر خودش را در فضای گفت و گو حس کند. )

***

خب، من چی بگم؟

من سؤال می کنم شما زحمت می کشین جواب می دین.

آره، خواهش می کنم. چشم.

اول بگین چند سالِ تونه؟

من متولد هزار و سیصد و پنجاهم.

اهل کجا هستین؟

تهران.

کدوم محله ی تهران؟

محله ی جوادیه ی تهران پارس. جوادیه ی تهران پارس.

چقدر درس خوندین؟

من، سیکلَم.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

من به غیر از خودم چهار تا، به غیر از خودم سه تا داداش پنج تا خواهر. نُه تاییم با خودم. به خدا.

زنده باشین.

آره. خواهش می کنم.

از بچگی هاتون بگین. از موقعی که کوچیک بودین. از بازی ها  هم بازی ها، هر چی یادتونه. از رابطه با پدر و مادر.

بچه ی چندم هستین؟

من بچه ی وسطی ام. آره.

همون از رابطه با خواهر و برادرا هر چی یادتون مونده بگین.

آره، خواهش می کنم. خونواده ی فقیر خونواده ی فقیر. نمی شد بگی مثلا در حد متوسط هم نه، فقیر، پایین تر. آره. بعد دیگه خیلی پرجمعیت. بعد ... ( تن صدایش پایین می آید. با نگاهی خجول و پرسان به من ادامه می دهد ) صادقانه بگم دیگه ... آره، قصه تعریف نکنم ... 

 

نه نه، اتفاقا من مخلص همین صادقانه بودن هستم.

آره، خواهش می کنم.

می دونید اونایی که علاقه مندن و مطالب وبلاگم رو می خونن بعد پیام می دن که خوندن گذشته ها را دوست دارن. اینه که هر چه به واقع بوده بگین. من نه اسم تونو می زنم نه محل کارتونو. هر کس بخونه شما را نخواهد شناخت. راحت باشید.

یه بچگی خوبی نداشتم چرا که توی یه دونه، یه اتاق داشتیم. اون زمانم مثلا چیز بود دیگه زمان ما زمان ما یه اتاق داشتیم. بعد مامان بابای منم خیلی ( کلمه ی مورد نظرش را پیدا نمی کند ) خیلی زیاد اعتقادی بودن. احساس می کردن باید همیشه بچه داشته باشن. چه می دونم. فکر می کردن بچه ی زیاد خوبه. آره. بعد دیگه بچه ی زیاد آورده بودن دیگه. نُه تا خیلی بودیم. نه تا خیلی بودیم تو یه دونه اتاق. من یادمه مثلا دو تا خواهرای من وقتی ازدواج کردن من هفت سالم بود. دو تا خواهر بزرگام. ( بین جملاتش خیلی مکث می کند. شاید با تکرار کلمات می خواهد مکث کردنش را بپوشاند ) دو تا خواهر بزرگام وقتی ازدواج کردن من هفت سالم بود. مثلا اونا رفتن یه خورده خونه مون خلوت شد.

( انگار تکرار عبارت " نُه تا خیلی بودیم " روی من هم اثر می کند که ناگهان می پرسم ) تو همون یه اتاق؟

آره، به خدا.

اتاق چند متری بود؟

12 متری. یه اتاق 12 متری یه آشپزخونه.

آشپزخونه ی جدا؟

آره ... چیز بودیم. واقعیت شو بخواین سرایدار یه کارخونه بودیم. سرایدار یه کارخونه بودیم. بابا مامان من از دهات اومدن تهرانُ. از دهات اومدن تهران. از کجا؟ از دهای سبزوار. آره. اومدن تهران. اومدن تهران. همون جا سه تا بچه داشتن. سال 1347.

یعنی قبل از اینکه بیان تهران سه تا بچه اونجا داشتن؟

آره. سه تا بچه اونجا داشتن. یکی شونَم فوت کرده بود تازه. یه پسر تو دهات فوت کرده بود.

بعد بابا اونجا چه کار می کردن؟

کشاورزی.

چطور شد اومدن تهران؟

اون باباش باش رفتار خوبی نداشته. ولی ملک و املاک زیاد داشتن. باباش ملک و املاک زیاد داشته ولی چون رفتارش با این خوب نبوده یه دونه بچه داشته اون باباشم. هم بابای من بوده ... ( باز مکث می کند انگار چیزی یادش آمده ) نه، دو تا بچه داشته یه دختر یه پسر. همونم نتونسته نگه داره بابا بزرگ من. آره.

یعنی پدرتون با سه تا بچه پیش پدر و مادرش زندگی می کردن؟ مستقل نشده بودن؟

نه، مستقل نبودن. آره دیگه دهات طوری بود مثلا بچه پیش پدر و مادرش ... همش رو زمین کار می کرده. می رفته سرِ زمینُ می آمده. بعد آره اینا ول می کنن دیگه میان تهران. این قدر بهشون سخت می گذره اونجا. میان تهران. وقتی تهران میان تو اون ... دنبال یه جایی بودن فقط یه سرپناهی داشته باشن.

بعد میان تو اون کارخونه. اون کارخونه میان سرایدار می شن. سرایداری اون کارخونه. بعد، اومدن همانااُ تا بازنشستگیش تو همون کارخونه موند. خونه هم می خره بیرون ولی خب، خودش از تو کارخونه درنمیاد. بعد ما برای بازی مثلا حیاط خوب بود. همش منتظر بودیم زودتر صبح بشه بزنیم بیرون از تو خونه. آره.

حیاط کارخونه بود دیگه؟

آره، حیاط کارخونه. بعد بیرون کارخونه همش چیز بود مثل الان این قدر شلوغُ، تراکُمای خونه این جوری نبود. ( برای اطمینان از اینکه حرفش را فهمیده ام به من نگاه می کند و می گوید ) می دونین چی می گم دیگه. سن و سال تون می رسه! ( چرا نوشتم به من نگاه می کند و ...؟ برای اینکه موقع حرف زدن مدام از دیوار شیشه ای مغازه به بیرون نگاه می کند. )

بیرون کارخونه را می گین؟

آره، اصلا کلا بیرون کارخونه تو حیاط کارخونه جا برای بازی خیلی بود. ولی خب، متأسفانه یه بچگی خوبی که نداشتیم از این بابت که بابام یه آدم کله شقی بود. آره. بابام یه آدم کله شقی بود. بعد خیلی قدُ همش کُشتی می گرفته تو دهاتُ اینا. همه رو می زده. پهلوون بوده. بد نبوده. ولی خب، چیز بوده ولی خب همین حس تو وجودش بود. حس پهلوونیُ. بعد خلاصه هیچی تو خونه ی ما ( خنده اش می گیرد سبک و راحت ) اینُ خیلی دوست دارم خوشحالم می گم اینا رو ( خیلی احساساتی شده ) واسه ی اینکه احساس می کنم یکی هست حرفامُ گوش می کنه. خدا شاهده.

خونه ی ما عین باغ وحش بود به همین راحتی بهت می گم! از چه بابت؟ از این بابت که مثل جنگل بود. باغ وحش نبود. جنگل بود. مثلا هر کی زورش بیشتر بود اون یکی رو ... از بابام شروع می شد که پدرسالاری بود. آره به خدا. آره. با مادرم تا کم میاورد مادرمُ می زد. ( تن صدایش بالا می رود از هیجان یادآوری ) حالا اینا بده می گم ولی خودم احساس راحتی می کنم که می گم.

کم آوردن از لحاظ مالی منظورتونه؟

نه، اصلا از هر بابتی. اصلا مادرم مثلا یه حرف درست هم می زد مثلا یه هو می زدش که چرا تو اصلا صحبت می کنی. حرف حرف منه. آره. بعد یه داشِ بزرگ ترِ منم عین خودش بود. یعنی بعدِ اون، این یه جورایی چیز می کرد دیگه. آره اون نبود ما باید به حرفای این گوش می کردیم. این می زد ما رو. ( لابد متوجه شدین که منظورش از " اون " پدرش است و از " این " برادر بزرگش. )

حالا حسابشُ بکن چه بلبشویی بود تو اون خونه. آره بعد یه همچین فضایی حاکم بود. من اصلا خونه نمی موندم. خونه نمی موندم. می زدم بیرون همش. بیرون بودم. یا یه روزایی صبح می رفتم شب میامدم. به خدا. اصلا احساس نمی کردم که مثلا ... الان من دو تا بچه دارم. بچه های من، کتک شون هم بزنی بیرون نمی رن. به خدا. همه چی شون تو خونه شون فراهمِ دیگه. مثلا تلویزیون شون هست چه می دونم موبایل شون دست شونه. کامپیوترشون چه می دونم لب تاب شون همه چیزشون تو دست شونه. خب، فضاشون خوبه.

شما کجا می رفتین از صبح تاشب؟

از صبح تا شب اصلا بیرون. یه رفیق ... دوست دیگه هم داشتم ( کلمه ی رفیق را که می گوید به حرف " ق " که می رسد تن صدایش را پایین می آورد و به سرعت کلمه ی دوست را جانشین آن می کند. انگار از گفتن کلمه ی رفیق جلوی من خجالت می کشد! ) اصلا اون اطراف ما یه جورایی ... اصلا من احساس می کردم اون دوستی هم که من داشتم اونم همین جوری بود خونه شون. به خدا. آره یه دوستی خدا رسونده بود به من. الانم میاد گهگُداری اینجا. ( چشمانش برق می زند ) هنوزم با هم دوستیم. آره. خدا شاهده. آره. طفلک اون یه خورده افتاد تو خط موادُ اینا. یه خورده اون جوری اذیت ... چیز شد. ( اینجا باز در گفتن کلمه ی اذیت، تا به حرف " ت " رسید آن را کامل تلفظ نکرد. انگار خجالت کشید. الان که دارم حس و حال او را می نویسم این فکر به ذهنم رسید که کاش همون موقع به او می گفتم که راحت باشد و این قدر در انتخاب کلمات جلوی من سخت گیر نباشد. )

چند ساله تون بود اون موقع که می رفتین بیرون با دوست تون؟

به جرئت بگم از هشت نُه سالگی دیگه می رفتم بیرون. ولی خداوند محافظت می کرد از ما. آره. اصلا یه جاهایی می رفتیم. مثلا من هشت نه سالم بود یه جوب خیلی پهنی بود ما پیدا کرده بودیم تو چیز ( دو دستش را به عرض یک و نیم، دو متر باز می کند تا پهنای جوی آب را به من نشان بدهد ) توی بهتون بگم کجا، الان شده حکیمیه ی فعلی. اون زمان چی بود؟ آشغالی بود. آشغالی تهران بود. خدا شاهده وحشتناک بود اون قسمت ما می رفتیم. (تن صدایش بالا می رود از هیجان یادآوری گذشته ) یعنی آدم بزرگش جرئت نمی کرد اونجاها بره.

اونجا یه فیلم هم ساختن خارج از محدوده، نمی دونم یادتِ شنیدی نشنیدی. ( باز دوباره به حرف " ت " کلمه ی یادت رسیده نرسیده، شنیدی نشنیدی را سریع می گوید که یادته در گوشم ننشیند! ) آره یعنی یکی را کشته بودن چه می دونم لای آشغالا پیدا کردنُ فیلم شو دقیق نمی دونم. ول می خوام بگم این قدر واقعا ترسناک بود. حساب شو بکن منُ این پسر، دوستم یه هو دو تا می شدیم می رفتیم اونجا.

اونجا یه جوب پهنی داشت. آب تمیزی میامد. می رفتیم جلوی اینُ می بستیم نمی دونم بازی می کردیم تا شاید مثلا به جرئت بگم سه چهار ساعت وقت مونو اونجا می ذاشتیم. در صورتی که آدمای بزرگ میامدن. آدمایی که چه می دونم یه هو میامدن پیش ما، آدمای گنده گنده. ولی خب، خداوند حفاظت می کرد. خداوند حفاظت کرد. هیچ اتفاقی برامون نیفتاد.

یه اتوبوسایی بود. شرکت واحد بود. می رفت بالا، ما با اونا می رفتیم. مفت برامون در میامد. یه بلیط می دادیم. بلیطای دو زاری. یادتونه دیگه. پنج زاری بلیط بود. بلیط از جیب آقام برمی داشتم می رفتیم اون ور توی جاده ی دماوند، اتوبان آبعلی سوار می شدیم اتوبوسا رو. خیلی دیر به دیرم میامد. ولی وامیستادیم. آره. از خونه موندن بهتر بود. می رفتیم اونجا. صبح می رفتیم چه می دونم ساعت 9، 10 می رفتیم تا بعد از ظهر اونجا بودیم. حساب شو بکن تویه همچین جای وحشتناکی ما می رفتیم اونجا. می رفتیم شنا می کردیم. باز بعد از ظهر میامدیم اتوبوسا رو سوار می شدیم میامدیم خونه.

یعنی تو همون جوی آب شنا می کردین؟

آره، تو همون جوبه. یه جوبِ ... منتها این جوبه با جوبای درِ خونه فرق می کرد. جوبای در خونه یه خورده عرضش کم بود. این خیلی عرضش بیشتر بود. بعد آبِ شَم تمیز بود. من نمی دونم حالا جریانش چی بود. می رفتیم شنا می کردیم بعد عصر میامدیم خونه.

بعد دوران مدرِسَمَم همین جوری بود. مادر من رفته بود کارنامَمُ بگیره. اصلا واسه ی درسم این بابام منو به هر کسُ ناکسی می سپرد. می گفت اینُ بزن تا درس بخونه! مثلا ببین چقدر درسای من براش اهمیت داشت ولی نمی دونست که این راهش نیستش که ( خنده اش می گیرد ) بسپری دست یه آدم غریبه. کارگرای همون کارخونه. آره. مثلا طرفُ نگاه می کردی مثلا اون موقع مثلا چه می دونم یه سواد خوندن نوشتن داشت. منُ می سپرد به اون می گفت اینُ بزن بگو درس شو بخونه. این درس نمی خونه. بعد همین فرصت ... از این جریانَم اون داش بزرگه ی من استفاده می کرد. منُ می زد می گفت چرا درس نمی خونی. به خدا. ( باز هیجان زده می شود و بلند بلند حرف می زند ) این قدی که رفت سربازی داش بزرگم، درسُ من ول کردم. بدم اومده بود از درس. آره. درسُ ول کردمُ بعد درسُ ول کردم ولی همون موقع هم که درس می خوندَمَم زوری بود. مثلا کلاس دوم ابتدایی رد شدم! آره به خدا. کلاس سوم قبول شدم. کلاس چهارم دو تا تجدید آوردم. کلاس پنجم قبول شدم. اول راهنمایی رد شدم. اول راهنمایی نه، دو سال رد شدم ( کمی گیج شده. درست یادش نمی آید ) خلاصه سوم رد شدم. سیکلُ رد شدم. آره. منظور اینکه ببین چقدر چه جوری بود که مثلا منُ چه کار کرده بود. بابای من، آدم بدی نبودا، ولی خب این همه بچه، نمی تونست کنترل کنه. مثلا فکر می کرد این کار مثلا، کارِ خوبیه. آره. بچگی خوبی نبود دیگه خلاصه.

با خواهراتون چه رابطه ای داشتین؟

با خواهرام بهتر بودم. با خواهرام بهتر بودم. بعد دیگه ...

مادر هیچ دخالتی نداشت؟

مادرَمَم، مادرمم اونم ضعفای خودشُ داشت. مادرم وحشتناک فرق می گذاشت بین من و داش بزرگم. به خدا. ببین چقدر من آسیب دیدم. خدا شاهده. ببخش منُ. حالا نمی دونم اینا خوبه من دارم می گم. درددلمُ می گم.

نه، اشکالی نداره. من اومدم درددل شما را گوش بدم.

آره ... اینا رو تو زندگیم برا هیچ کی نگفتم. حتی برا بچه هام. خدا شاهده. ( در حین یادآوری گذشته اش هم می خندد هم  احساسات زده می شود ) می ترسم تأثیر بد روشون بذاره. چه می دونم. یه موقع کینه به دل بگیرن از داشم، از این از اون. این چیزا را برا اونا نمی گم. اصلا برا هیچ کی نگفتم. به جرئت، خدا شاهده یه گهگُداری برا داداش کوچیکم یه نصفه نیمه. اونم نه زیاد.

شما به مادرتون نمی گفتین چرا بین شما و برادر بزرگ تون فرق می ذاره؟

چرا، یواش یواش دیگه بزرگ تر شدیم بهش گفتم ولی دیدم نه، فایده نداره. دیگه الانم برام مهم نیست. دیگه الان محبت به درد من نمی خوره. اون موقع که باید می کردی باید می کردی. بعد دیگه خلاصه بزرگ شدیم به هر ترتیبی بود ولی خب، خیلی تأثیرات بد گذاشت. آره.

مادرم می شِست و بلند می شد یه تکیه کلام ترکی داشت هی می گفت. به آقام می گفت. می گفت:" به بابات رفتی. " یعنی می گفت که خیلی شبیه به خودشه. حالا از اون بدش میامد زده بود اینا رو، نه نزده بود. بدرفتاری کرده بود. اینا رو از دهات بیرون کرده بود. اینم اینجا دیگه منُ گیر آورده بود به جای اون تلافی می کرد.

منظور مادرتون پدر شوهرش بود؟

( هنوز جمله ی من تمام نشده می گوید ) پدر شوهرش بود. آره. آره. پدر شوهرش. می گفت:" به اون رفته. "

اون بابای منم که یه سری درخواستا از مادرم داشت دیگه. چون اون خواسته ها را داشت می خواست اون خواسته هاش به انجام برسه. خیلی آدم ... ( باز مکث می کند. نمی داند با چه کلماتی منظورش را برساند ) وحشتناک هم هوسباز بود. ( از اول گفت و گو تا حالا مدام موقع جواب دادن از دیوار شیشه ای مغازه به بیرون نگاه می کند. خیره به کوچه و رفت و آمد مردم و مغازه ها حرف می زند. اما با یادآوری گذشته، حس و حالی پیدا می کند که می شود مطمئن بود که نه مردم را می بیند نه مغازه ها را. شاید در فضای پشت شیشه، زندگی گذشته اش را می بیند که مثل فیلمی از جلوی چشمانش می گذرد. )

هوسباز بود به سمت مادرم، نه حالا غریبه ها. ولی خب، همونم مثلا آزار می داد بچه ها را دیگه. مخصوصا مثلا ماها رو اذیت می کرد. من صبح بلند می شدم هیچی را رعایت نمی کرد. یه دونه اتاق ... خلاصه هیچی. ( زیر فشار است. هم ناراحت است که این مسائل را می گوید هم کلمات را سخت پیدا می کند و هم دلش می خواهد که بگوید تا شاید آنها را از وجودش بیرون بریزد و از شرشان خلاص شود ) حالا بده اینا، ببخش منُ. اذیتت می کنم ...

گفتم که من آمدم درددل شما را بشنوم.

آره ... اینا اذیتم می کرد. بلند می شدم صبح همش خدا خدا می کردم صحنه ای باشه که تا شب بتونم آرامش داشته باشم. به خدا. بیرون می رفتیم می آمدیم اصلا هیچی را رعایت نمی کرد. در این حد دیگه به جرئت بهت بگم. بعد ... الان دارم می گم دستام می لرزه! به خدا. اذیت می شدم. آره.

از لحاظ وضع مالی، پوشاک و خوراک چطور بودین؟

اصلا خوب نبودیم دیگه. هر مدرسه ای می رفتیم اولین کاری که تو مدرسه اتفاق میفتاد اسم ما رو می نوشتن. من و اون رفیقم. خیلی با حال بود. ( چنان احساساتی شده که ناخودآگاه دو دستش را بالا می آورد یکی را کاغذ می کند و با آن یکی مثل خودکار ادای نوشتن روی کف دستش را که مثلا کاغذ است درمی آورد. )

گفتم که یه دوست داشتم اون جوری، اونم سطح مالی شونُ اینا همه چیزشون عین من بود. اونا هم هشت نُه نفره بودن. ولی اونا خونه داشتن. ما اینجا تو این کارخونه بودیم.

( رشته ی کلام از دستش در رفته. کمکش می کنم. ) گفتین شما را صدا می زدن تو مدرسه. چرا؟

آره. این پسره هم عین من بود. سطح مالی مون مثل هم بود. سطح زندگی مون مثل هم بود. یه جورایی انگار مثلا خدا ساخته بود اینُ واسه ی من که من تنها نباشم. به خدا. با این می زدیم بیرون. آقا این یه موقع ( باز هیجان زده شده و با لبخند تعریف می کند ) تابستون می رفت شهرستان شون، من پدرم در میامد این یه هفته ای که این نیست. به خدا.

حالا اولین اتفاقی که هر مدرسه ای ما می رفتیم می افتاد انگار مثلا ... سر و وضع ما را می دید می فهمید دیگه که ما سطح مون پایینِ. فقیریم. سریع اسمِ ما رو می نوشتن نمی دونم کفش به مون بدن. نمی دونم شلوار بدن. نمی دونم یادتونِ یا نه مدارس می دادن کسایی که سطح شون پایین بود. بعد ... ( لابد تا حالا متوجه شده اید که این کلمه ی " بعد " که خیلی هم با لذت آن را تلفظ می کند برای او پلی است که با آن مکث هایش را بپوشاند ) هیچی اولین حرکت این بود. می خوام بگم گفتی سطح مالی، می خوام بگم خب، سطح مالی خوبی نبود دیگه. حقوق کارگری می گرفت . چه می دونم می خواست خرجی زندگی شو بده هم یه چیزی پس انداز می کرد. مثلا با اون درآمد مثلا خونه خرید دیگه. تو همون محله مثلا ما خونه خریدیم.

با همون درآمد سرایداری؟

با همون درآمدِ ... آره دیگه. سرایداری می کرد کارم می کرد همون جا دیگه تو همون کارخونه. آره. با همون درآمد، با همون درآمد خونه هم خرید. می خوام بگم مثلا چقدر ما با فشار و سختی ... آره. بعد تو اون محل دیگه کاملا ما رو می شناختن دیگه. همین الانم مثلا اون محل، محله ی قدیمی مونِ. من اونجا دنیا اومدم. تو همون کارخونه من به دنیا اومدم. این سال 47 اومد تو اونجا من سال 50، یعنی دو سه سال بعدش من اونجا  به دنیا آمدم.

 بعد ... دیگه آره مدرسه. مادرم رفته بود کارنامه مو بگیره که اصلا همش رد می شدم. دیگه چه می دونم. به مادرم گفته بود مردود شده. مادرم رفوزه را شنیده بوده ولی مردودُ نمی دونسته چیه. بعد  مادرم می گه:" خب، خدا را شکر."می گه:" نه،  گفتم رفوزه شده! "( از این یادآوری سرخوشانه می خندد ) آره اینم از این.

بعد نرفتین تو اون خونه برای زندگی وقتی پدرتون خرید؟

چرا ... یه جورایی دیگه. ببین وقتی که پدر من اونجا را خرید ما نُه تا بچه بودیم. خب نه تا بچه، پنج تا خواهرام این قدر مثلا از لحاظ ظاهری خوشگل بودن قشنگ بودن خیلی زود خواستگار می آمد. تا می اومد مادرمَم رد می کرد. می داد می رفت. آره. بعد خونه خلوت شده بود دیگه. دخترا رفته بودن. بعد دیگه به خودم اومدم سرباز شدم. رفتم سربازی اومدم. آره. اومدم هنوز تو کارخونه بودیم. خونه را خریده بودیم. د اشتیم.

پس خونه را اجاره داد پدر؟

خونه را اجاره داده بود ... (مطمئن نیست. انگار تو هوا حرف می زند! ) دختراش می نشستن. همونم اجاره می دادن کم و بیش.

منظورتون دخترا بعد از ازدواجِ؟

آره. اونا می نشستن. بعد ... بعد دیگه من رفتم سربازی اومدم. بعدِ سربازیم اما تو اون کارخونه هه یه جورایی دیگه چیز می کردیم دیگه. حق آب و خاک داشتیم دیگه. یه خونه ی دیگه خودمون گوشَش ساخته بودیم. اونجا بودیم. بعد مجردی ما اون گوشه بودیم. مادر پدرم این ورُ. چه میدونم ولی یه جورایی دیگه راحت تر شده بودیم از زمان بچگی مون. ولی خب بچگی، اون دورانی که تعریف کردم خیلی وحشتناک بود وحشتناک.

بعد سربازی مونم تا اومدیم اصلا مثلا یه برهه ای یه که مثلا بچه خودشو می شناسه. تو اون سن و سال. بچه خودشو می شناسه. بچه باید خودشو پیدا کنه. می خواد وارد جامعه بشه. در صورتی که من اصلا مثلا سربازی رفتم هیچی نمی دونستم. من احساس می کنم مثلا حالِ اون روزای منُ اصلا شاید هیچ کی متوجه نشه. درک نکنه. کسی که الان ... مثلا من دو تا بچه دارم. دو تا پسرای من به خدا قسم به خدا قسم معدلاشون مثلا اولیه دیپلمشُ با5/19 گرفت. این کوچیکه الان مثلا سوم راهنماییش تمام شده معدلش 19 شده. آره. بردم اسمشُ بنویسم چقدر راحت قبول می کنن مدارس. درسش خوبه. در صورتی که اصلا درس نمی خونن دوتاشونَم. آره از لحاظ هوشی خوبن.

جوانی تون بعد از سربازی چطور گذشت؟

بعد سربازی اصلا یه آدمی که مثلا یه هدفی داشته باشهُ اینا نبودم. اصلا هر کاری می کردم هر کاری که انجام می دادم همین جوری بود. چه می دونم. قضا و قدری. مثلا طبق یه فکری یه برنامه ای بخوام داشته باشم تو زندگیم، نه. مثلا خدا خواسته سال 70 یه جا کار می کردم. احساس کردم مثلا بهم گفتن برو دنبال تراش کاری. تراش کاری، بعد از اونجا در اومدم. اومدم  تو  کاری که الان هستم.

بعدِ خدمت احساس می کنم بازم بچه بودم. چیزی نمی فهمیدم. 20 سالم بود ولی بازم ...

تراش کاری چی شد؟

ول کردم اصلا اون شغلُ. اون شغلُ ول کردم. نیمه کاره یاد گرفته بودم. ول کردم اومدم تو این شغل رویه کوبی مبل. تعمیرات مبل. یه مغازه قدِ همین تو ... گرفتم. اونجا مشغول به کار شدم. مشغول به کار شدمُ یه یه سال اونجا بودم. بعد از اون اومدم رفتم تو یه شرکتی. اونجا هم شاگردی بود. این کار، ( رویه کوبی مبل ) آخه یه خورده سخته. این جوری نیس که مثلا وارد می شیُ یه سال بعد بتونی خودت کار کنی. اگه بزنی مغازه بلد نیستی. آره. کارِ جزئی بلدی. اگه قرار باشه این کارو کامل یاد بگیری به غیر از اونکه کار شاگردی می کنی باید چه می دونم مغازه داری هم تازه یه سه چهار پنج سال تجربه داشته باشی. تازه اون موقع می تونی بگی من می تونم این کار رو انجام بدم. هر کاری بیاد دیگه انجام می دم. تجربه، زیاد می خواد. چون مبل خیلی انواع و اقسام داره. آره. بعد خدا را شکر دیگه اومدم تو این کار.

( با اشاره به موبایلش که روی میز دیگری است می گوید )  به جرئت بگم اگر، اگرفهمیدم کیم اگر فهمیدم چیم اگر فهمیدم چه کارَم از توی موبایلا، اینستاگرام فهمیدم. به خدا. حالا نمی دونم چقدر باور می کنید.

اینستاگرام که تازه درآمده؟

خب، شاید مثلا دو سه ساله یه خورده خودمُ شناختم. ( تن صدایش بالا می رود. هیجان زده شده ) حالا نمی دونم به همین سادگی خدا شاهده. مثلا 53 سالمه. خدا شاهده.

یعنی این جوری که می گین تا 50 سالگی خودتونُ نمی شناختین؟

اصلا. اصلا مثلا این قدر که ضعف داشتم مثلا خانُمَ مَم نتونستم نگه دارم. متارکه کردیم. خانمم تو سطح خودم بود. نه اینکه مثلا تو یه سطح بالاتری باشه نه. اونم تو سطح خودم بود. متارکه کردیم.

چند ساله؟

شیش یا هفت ساله. هفت ساله.

چند سال با هم زندگی کردین؟

 سال 76 ازدواج کردم. سال 76 ازدواج کردم. سال 96 تا الان طلاق گرفتم. طلاق دادم. آره. طلاق دادمُ دیگه هم زن نگرفتم تا الان. بعد با همین دو تا بچم خونه ی مادرم هستم. خونه دارم خودم. یه دونه اینجا داشتیم. فروختیم رفتیم تو مسکن مهر یه دونه گرفتم. اجاره ست.

چند سالِ تون بود ازدواج کردین؟

سال 76، 26 سالم بود. همسرم 20، اون شیش سال از من کوچیک تر بود. بعد دیگه هیچی. یه مدت که فکر می کردم همش تقصیر زنم بود ولی الان که یه خورده بهتر شدَ ... ( خجالت می کشد راحت بگوید که بهتر شده. یا شاید هنوز به خودش اعتماد ندارد ) مثلا یه خورده ای چه می دونم خوب و بدُ بهتر شناختم یه ذره ای خودمُ شناختم چه می دونم خوب و بد را کنار هم گذاشتم می بینم خودمم بی تقصیر نبودم. خودمم هیچ هنری از زندگی رو نداشتم. بلد نبودم. آره. الان که میام مقایسه می کنم با یه سری یا. آره خلاصه اینم از داستان زندگیم. ( تن صدایش پایین می آید ) آره متأهلیم این جوری گذشت.

جدا شدین رفتین پهلوی مادرتون؟

آره.  جدا شدم مادرم تنها بود. انگار مثلا واسه ی اون خوب شد دیگه چون هیچ کدوم از خواهر برادرام پهلوش نیستن. اونا زندگیای خودشونُ دارن. آره.

بچه ها بعد از طلاق از اول پیش شما بودن؟

آره. آره. دو تا پسرام پهلوی خودم بودن.

پس برای شما هم خوب شد ه رفتین پیش مادر؟

آره. آره. واسه ی منم خوب شد. بعد اصلَنَم دیگه آمادگی برای ازدواج، من نداشتم. آره.

وقتی شما طلاق گرفتین بچه ها چند ساله بودن؟

وقتی من طلاق گرفتم وقتی من طلاق گرفتم پسرم کلاس سوم ابتدایی بود اون کوچیکه. بزرگه هم بزرگه هم خدایا بزرگه سال سوم راهنمایی بود. می شه تقریبا فکر کنم 14، 15 ساله.

بعد خدا خواهی بود که این بچه ها اصلا وابسته به مادر نیستن. دو تا شونَم. به خدا قسم. مثلا هر موقع هم می بینَنِش میان خونه انگار نه انگار که مثلا پیش مادرشون بودن. اصلا یادشون می ره.

بچه ها پس رو درس شون این شرایط تأثیر نگذاشت؟

هیچی. اصلا این قدر زرنگن خدا را شکر. اصلا مثلا نه من بالا سرشونم نه هیچی. مثلا شما فکر کنین من به اینا فشار میارم اصلا به خدا. خودشون، خودکار. آره خدا شاهده. خدا خواهی بوده. آره. دوتا شون خودکارن. الان مثلا چه می دونم کارنامه ی کوچیکه رو گرفتم. بزرگه که دانشجوِ. قبول می شه.

چی شد به کار رویه کوبی مبل علاقه مند شدین؟

دامادمون با یه روکوبه رفیق بود. دوست بود. اون به من گفت:" یه کار رویه کوبی مبل هست. " من اصلا نمی دونستم این چه شغلی یه. به خدا چون مبل نداشتیم تو خونه مون که من بدونم مثلا مبل تعمیراتَم داره. گفتم که من اصلا نمی دونم رویه کوبی چیه. هر چی هم توضیح می داد من متوجه نمی شدم. 20 سالم بود به خدا.

می خوام بگم همین جوری رفتم تو این کار. آره. ولی اون خیلی تعریف کرد. گفت:" این کار، کار خوبیه. یه حرفه است. " آره رفتم. دیگه علاقه مندم شدم. موندم توش. بعد که ازدواج کردم سال 76 مغازه زدم. یکی دو سالی با یکی شریک بودیم. بعد دیگه از اون جدا شدم. یه هفت هشت سالی تو سه محله ی تهران مغازه داشتم.  یه مدت مغازه اصلا نداشتم. آره. تا چه می دونم تا همین چیزِ طلاق گرفتنُ اینا بودیم. آره.

یه دو سالی هم رفتم آشپزخونه زدم. هی همه تعریف می کردن می گفتن خیلی خوبه. ما هم می خواستیم زودتر یه تغییر و تحولی بدیم تو زندگی مون. رفتم آشپزخونه زدم. آره. یه خونه شمال خریده بودم. چه می دونم یه خورده یه کم داشتم. یه کم وضعم بد نشده بود. ( می خندد. حالا با انرژی بیشتری حرف می زند ) رفتم همه ی اونا رو فروختم ریختم تو اون. ( خنده اش بالا می گیرد. یادآوری کاری که کرده حسابی او را می خنداند. )

تو آشپزخونه؟

آره. ریختم تو اون آشپزخونه. خلاصه یه ورشکستگی برام بود. آره. خدا شاهده. ( حالا من هم با دیدن چهره ی شاداب شده اش حسابی می خندم ) آره. خلاصه اونم واسم یه چیز شد. اونم یه دو سال تو آشپزخونه بودیم. این قدر هزینه هاش سنگین بود. کرایه ش سنگین. خودمم بلد نبودم که، آشپز گرفته بودیم. آشپز حقوقش سنگین. نمی دونم بعد پیک موتوری داشتیم. پیک موتوری حقوقش سنگین، همه ی اینا حقوقاشون سنگین بود. بعد درآمدم، درآمدم بد نبود ولی خب، اینا می چربید به درآمدم. دو سال کار کردم. یه هو ولش کردم دیگه. آره. باز اومدم سر کار خودم.

بعد ... کلی مشتری داشتم. ( منظورش کار رویه کوبی مبل است ) مشتری های این کارَمَم همه از دستم رفت. سه تا دفتر، به خدا، سه تا دفتر که همش توشون اسمای مشتری یام بود چه می دونم آدرسُ تلفنُ همه ی اینا، اینا رو ریخته بودم دور. اصلا شماره تلفنم رو فروختم که دیگه کسی به من زنگ نزنه من بتونم توی این آشپزخونه موفق بشم. ( حالا من چقدر به خودم فشار می آورم که با دیدن تغییرات چهره ی او در لحظه ی گفتن این جمله ها از خنده منفجر نشوم بماند! اما در همان حال به ذهنم می رسد که کاش این مصاحبه را می شد تصویری هم ضبط کنم ) آره به  خدا فروختم که دیگه کسی به من توی رویه کوبی از بابت مبل زنگ نزنه. آره. خلاصه هیچی مشتری هامَم از دست دادم. همون موقع 20 سال بود تو این کار بودم. بعد آره مشتریای کارمَم از دست دادم. نمی دونم یه خونه شمال داشتم فروختم. ماشین داشتم فروختم. همه رو گذاشتم تو این آشپزخونه. آشپزخونه همه را بلعید. آره. آره.  خلاصه هیچی. اونم دو سال دقیق توش بودم. سال سوم دیگه اونجا رو بهش تحویل دادم. الانم اینجا دقیقا تو سیزدهمین ماهه شه.

پس تازه است یه جورایی این مغازه تون؟

آره. آره. اینجا جدید آمدم. بعدِ آشپزخونه اولین مغازَمِ گرفتم. آره. بعدِ آشپزخونه این ور اون ور کار می کردم منتها دیگه مغازه نبود. مثلا تو پارکینگ خونه ی دوستم رویه کوبی می کردم.

اینجا تو این سیزده ماه مشتریاتون را پیدا کردین؟

اینجا تو این سیزده ماه والله یه سری مشتریای قدیمیم هستن یه جورایی. بلاخره داشَمَم نجاره، اون بزرگه. چه می دونم یه سری مشتری های قدیمیم با اون ارتباط دارن. از طریق اون منُ پیدا می کنن. آره. آره. بعد ولی اینجا من مشتریای خاصِ خودمُ پیدا کردم. ولی خب، یک سال کمِ. آره. باید بیشتر بمونم.

اینجا اجاره است؟ همکار ندارین؟

آره اجاره است. همکار ندارم. پسرم گهگداری میاد. مَرده دیگه. می گم دانشجوِ.

پسرتون چی می خونه؟
اون، بازرگانی. ( منظورش مدیریت بازرگانی است )

از درآمد اینجا راضی هستین؟

از درآمد اینجا ... والله شغل آزاد، درآمدش به خودت خیلی چیز داره. آره همه چی خودتی. همه چی خودتی. آره. اصلا نمی شه مثلا ایراد بگیری چه می دونم از مردم. آره. همه چی خودتی. محله ش خوبه. واسه ی این کار خوبه. آره. بعد دیگه ... جام خوبه. خدا را شکر. آره. آره. مثلا طی این یه سالی که اومدم مثلا اون روز اول که اومدم کرایه ش به نسبت سنگین بود دیگه. 15 میلیون. آره روزی 500 تومن باید بذاری برا خودش. ولی خب خدا را شکر از همون روز اول که اومدم خرجی خودمُ که درآوردم هیچی تا این ساعتش مثلا یه چیز ... بد نبوده. پس اندازم کردم.

یعنی هم تونستین اجاره را بدین هم بچه ها را خرجی بدین هم پس انداز کنین؟

آره. آره.

الان اجاره همون 15میلیون است یا بالا برده؟

نه، هنوز تکون نداده. امسالَم آمد گفت:" بمون. " هنوز سر ماه معلوم می شه که چیزی روش گذاشته یا نه. ولی نمی دونم. ولی نمی دونم. ولی خب تمام چیزش اینه که نیتش اینه که من اینجا وایستم. آره. آره. خوب باش تا کردم. سرِ وقت کرایه شُ دادم. چه می دونم. آره. آره. خدا را شکر. مشکلی با در و همسایه من نداشتم. این از این بابتا خب، رضایت داره.

روزی چند ساعت اینجا هستین؟

اینجا صبح میام تا هشت. زود زودِ دیگه هشتِ. آره. بعد موتوره رو دارم. ( اشاره می کند به موتورش که در کوچه پارک کرده ) سوارش می شم می رم. خوبیش اینه که تو ترافیک اینا نمی مونم. آره. خدا را شکر.

خب، خیلی ممنون. خوشحال هستم با شما صحبت کردم.

سلامت باشین. منم همین طور. نمی دونین از بچگی هام صحبت کردم چقدر آروم شدم.

راست می گین؟

آره. آره. خیلی. اون دورانُ گفتم ... گوش کردی به حرفام. مرسی

خواهش می کنم.

سلامت باشی.آره همین که اسمَمُ نمی گی اینا رو نمی نویسی خیلی خوبه. انگار یه چیزی رو کولم بود گفتم. مثلا چیزی نیست که این ... ( باز هیجان زده شده زیاد. یه جوری که به لکنت افتاده ) الان گفتنش مثلا نه، هیچ اتفاقی  نمی افته ولی انگار مثلا آدم آروم می شه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.