دیگه نیایین اتاق ما ...
بعد از ثبت نام در آن مؤسسه خصوصی و تا قبل از اینکه از یک دانشگاه دولتی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم به کمک دوستان مهربان خواهرم در یک خوابگاه هم ثبت نام کردم تا بیش از آن مزاحم آنها نباشم. اتاقی که در خوابگاه برای من تعیین شد را با دو دانشجوی دیگر؛ یکی ایرانی و یکی فیلیپینی ( اگر درست یادم مانده باشد ) شریک بودم.
در آن خوابگاه غیر از من و هم اتاقی ایرانیم چند دانشجوی ایرانی دیگر هم زندگی می کردند. هر اتاق خوابگاه برای سکونت سه دانشجو در نظر گرفته شده بود. اما فقط اتاق ما بود که از سه دانشجو، دو نفر ایرانی بودند. مدتی که گذشت متوجه شدیم که دانشجویان ایرانی دیگر طبقات که همگی با دو دانشجوی خارجی هم اتاق بودند در وقت هایی که کلاس نداشتیم بیشتر به اتاق ما می آمدند و مدتی می ماندند.
من و هم اتاقی ایرانی ام از این موضوع ناراحت بودیم چون بودن چند دختر فارسی زبان در اتاق ما باعث شده بود نه تنها دیگر دانشجویان خارجی خوابگاه به اتاق ما نیایند بلکه هم اتاقی خارجی خودمان هم بیشتر به اتاق های دیگر می رفت تا ما راحت باشیم. دلیل ناراحتی ما این بود که به خاطر این وضعیت ما در خوابگاه مدام فارسی حرف می زدیم در صورتی که چون اوایل ورودمان به امریکا بود باید تلاش می کردیم که هر چه سریع تر در زبان انگلیسی پیشرفت کنیم تا بتوانیم روان صحبت کنیم.
بالاخره یک روز عصر که مثل بیشتر وقت ها دانشجویان ایرانی در اتاق ما بودند من که از لحاظ سنی از هم اتاقی ایرانی ام بزرگ تر بودم تصمیم گرفتم مؤدب و با احترام و البته منطقی موضوع را طوری مطرح کنم که هم آنها نرنجند و هم متوجه بشوند که این کار به نفع خود آنها هم هست. چون آنها هم مثل ما نیاز داشتند که هر چه زودتر به زبان انگلیسی مسلط شوند تا بهتر از پس دوران تحصیل خود برآیند.
وقتی من شروع به صحبت کردم هم اتاقی ام چون از قبل مشغول نوشتن نامه به خانواده اش بود هم چنان سرش را پایین نگه داشته بود و به کسی نگاه نمی کرد. وقتی در اتاق تنها شدیم و او سرش را بلند کرد در چهره اش التهاب و شرم زدگی و در عین حال نوعی خوشحالی دیدم. با ذوق زدگی گفت:" باور می کنی من داشتم تو نامه برای مادرم می نوشتم که آمدن این بچه های ایرانی به اتاق ما برامون دردسر شده که تو شروع کردی به صحبت و من بی اختیار یه هو نوشتم مامان، مامان هم اتاقیم داره همین الان بهشون می گه که دیگه نیایین اتاق ما!! "
فارسی هم حرف می زدن
هیچ یادم نیست چه سالی بود که به تبریز رفتیم. پویا شاید 13 یا 14 ساله بود. اولین بار بود که به تبریز می رفتیم. شنیده بودیم که مردم تبریز خیلی به زبان شون متعصب هستن و اگر مسافری برای خرید به مغازه شون بره فقط ترکی حرف می زنن! اما این طور نبود. مردم را خیلی گشاده رو دیدیم.
در داخل شهر که گردش می کردیم جا به جا به ساختمان های قدیمی برمی خوردیم که اطلاعات نوشته شده روی تابلوهای جلوی اونها برای ماِ مسافر کافی نبود. یکی از رهگذران که دید ما با علاقه ایستادیم و به ساختمان نگاه می کنیم جلو آمد و گفت :" می خواین من اطلاعات بیشتری بتون بدم؟" بعد خیلی با اشتیاق تاریخچه ی ساختمان و منظور از ساخت آن را توضیح داد. و ما نفهمیدیم که مردم تبریز عوض شدن یا چیزهایی که شنیده بودیم غیرواقع بوده.
چیز دیگه ای که یادم مونده نوع پوشش دخترانِ جوان تبریزی بود که خیلی شبیه به دختران تهرانی لباس می پوشیدند.
سال 1396 دوباره به تبریز رفتیم. در این سفر متوجه دو ویژگی شهر شدیم. یکی این بود که دور میدان ها و کنار پیاده روهای شلوغ، گاری هایی می دیدیم که تخم مرغ و سیب زمینی آب پز داشتن و با نون به مردم می فروختن. معلوم هم بود که خوب مشتری دارن. چون بعد از ظهر که از کنارشون رد می شدیم می دیدیم که فقط چندتایی تخم مرغ و سیب زمینی روی گاری باقی مونده. خیلی دقیق یادم نیست که غذاهای به اصطلاح فست فودی داشتن یا نه. یا کم داشتن. ولی مشخص بود که خوردن تخم مرغ و سیب زمینی آب پز از عادت های دیرینه ی مردم تبریز بوده.
دومین ویژگی شهر این بود که در آن چند روزی که تبریز بودیم در شهر گدا ندیدیم. حداقل اینکه در خیابان ها و جاهایی که ما می چرخیدیم گدایی نبود.