پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

بچگی قشنگی نداشتم


روزهایی که روی تهران قدیم کار می کردم در در یکی از کوچه ها مغازه ای دیدم که فروشنده اش زن بود. داخل مغازه که رفتم دیدم زن جوانی است که سنش برای کار من مناسب نیست. اما وقتی موضوع کارم به مصاحبه ی پشت چهره ها برگشت او را مد نظر داشتم تا به سراغش بروم.

امروز خوشحال و سبک احوال می روم که با او گفت و گو کنم. وارد مغازه می شوم و تا موضوع کارم را می گویم با تعجب می شنوم که می گوید:" شما با من مصاحبه کردین!" با لبخند ملایمی جواب می دم: نه، من آمده بودم در مورد تهران قدیم با شما حرف بزنم که دیدم سن تان کم است. صحبت نکردیم. او هم مثل من لبخند می زند و می گوید:" نه، قبلا با من حرف زدین. اون موقع مغازه ی من اینجا نبود."
چون اصلا یادم نمی آید به ذهنم می رسد که شاید خیلی قدیم با او گفت و گو کرده ام به همین خاطر می گویم: حتما موقعی بوده که مصاحبه هایم در روزنامه چاپ می شده. باز لبخند می زند و می گوید:" نه، اتفاقا آدرس وبلاگ تون رو هم داده بودین رفتم مطلب را دیدم تو وبلاگ تون." قبل از خداحافظی می پرسم: اون مغازه ی قبلی تون چی شده حالا؟ می خندد و می گوید:" شده لبنیاتی." ( تازه یادم می آید که مغازه ی قبلی اش کجا بوده. هر دو مغازه در یک محل هستند ولی در دو خیابان مختلف. )
دوباره راه می افتم. همین طور که به این اتفاق جالب فکر می کنم از خیابانی می گذرم و زنی را می بینم که در صندوق عقب ماشینش لباس هایی چیده برای فروش. یک مشتری هم کنار او ایستاده و دارد لباس انتخاب می کند. صبر می کنم تا کار مشتری تمام شود. تنها که می شود نزدیکش می روم و کارم را توضیح می دهم. به سادگی قبول می کند هر چند می گوید که از بچگی اش چیز زیادی یادش نیست.
***
اول بگین چند ساله تونه؟
من، 47 سال.
اهل کجا هستین؟
اهل اراک.
چقدر درس خوندین؟
من تا دوم راهنمایی.
کی آمدین تهران؟
خب، خیلی ساله.
چه سنی بودین آمدین تهران؟
من، 19 سال.  ادامه مطلب ...

تهران قدیم

منظورتون چیه چه جوری؟


در پیاده رویی راه می روم و مثل یک شکارچی! دنبال مورد مناسب کارم می گردم. مرد مسنی چهارپایه ای روی سکوی سیمانی جلوی مغازه ها که مانند یک پله بالای پیاده رو ساخته شده گذاشته و روی آن نشسته. دو دست ورق بازی دستش است. مناسب کارم است ولی مرد جوانی با هیجان با او صحبت می کند. به راهم ادامه می دهم و می پیچم در اولین خیابانی که عمود به خیابان محل نشستن آن مرد مسن است. هنوز کمی جلو نرفته ام که به ایستگاه اتوبوسی می رسم. بهترین جاست چون همان طور که روی صندلی ایستگاه نشسته ام می توانم آنها را ببینم. بعد از چند دقیقه صحبت شان تمام می شود.

جلو می روم و بعد از سلام، داستانم را شروع می کنم. اول از همه از روی چهارپایه بلند می شود و آن را به من تعارف می کند. که قبول نمی کنم و با نشان دادن سکوی سیمانی می گویم: من همین جا می شینم. شما راحت باشین.

بعد از اینکه هر دو نشستیم می گوید:" اول از اینکه به من بگین چه سؤالایی دارین تا ببینم ما می تونیم جواب بدیم یا نه؟ "

***

حتما می تونین. چند سالِ تونه؟

67.

چقدر درس خوندین؟

9 قدیم. ( با اینکه قبول کرده مصاحبه کند ولی به سختی حرف می زند بی انرژی و سنگین. به طوری که نگرانم مبادا صدایش در ضبط گوشی اصلا قابل تشخیص نباشد. )

اهل کجا هستین؟ فقط یه کم بلندتر بگین که خوب ضبط بشه.

استان مرکزی.

تهران چند وقته آمدین؟

از بچگی تهران بودم.

( بخوام صادق باشم کمی گیج شدم. برای اطمینان خاطر خودم پرسیدم: ) استان مرکزی، تهران می شه؟

اراک. ( همین یک کلمه را در جواب می گوید. خشن نیست ولی انگار به زور حرف می زند! ) 

ادامه مطلب ...