پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

دیگه نیایین اتاق ما ...

بعد از ثبت نام در آن مؤسسه خصوصی و تا قبل از اینکه از یک دانشگاه دولتی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم به کمک دوستان مهربان خواهرم در یک خوابگاه هم ثبت نام کردم تا بیش از آن مزاحم آنها نباشم. اتاقی که در خوابگاه برای من تعیین شد را با دو دانشجوی دیگر؛ یکی ایرانی و یکی فیلیپینی ( اگر درست یادم مانده باشد ) شریک بودم.
در آن خوابگاه غیر از من و هم اتاقی ایرانیم چند دانشجوی ایرانی دیگر هم زندگی می کردند. هر اتاق خوابگاه برای سکونت سه دانشجو در نظر گرفته شده بود. اما فقط اتاق ما بود که از سه دانشجو، دو نفر ایرانی بودند. مدتی که گذشت متوجه شدیم که دانشجویان ایرانی دیگر طبقات که همگی با دو دانشجوی خارجی هم اتاق بودند در وقت هایی که کلاس نداشتیم بیشتر به اتاق ما می آمدند و مدتی می ماندند.
من و هم اتاقی ایرانی ام از این موضوع ناراحت بودیم چون بودن چند دختر فارسی زبان در اتاق ما باعث شده بود نه تنها دیگر دانشجویان خارجی خوابگاه به اتاق ما نیایند بلکه هم اتاقی خارجی خودمان هم بیشتر به اتاق های دیگر می رفت تا ما راحت باشیم. دلیل ناراحتی ما این بود که به خاطر این وضعیت ما در خوابگاه مدام فارسی حرف می زدیم در صورتی که چون اوایل ورودمان به امریکا بود باید تلاش می کردیم که هر چه سریع تر در زبان انگلیسی پیشرفت کنیم تا بتوانیم روان صحبت کنیم. 

بالاخره یک روز عصر که مثل بیشتر وقت ها دانشجویان ایرانی در اتاق ما بودند من که از لحاظ سنی از هم اتاقی ایرانی ام بزرگ تر بودم تصمیم گرفتم مؤدب و با احترام و البته منطقی موضوع را طوری مطرح کنم که هم آنها نرنجند و هم متوجه بشوند که این کار به نفع خود آنها هم هست. چون آنها هم مثل ما نیاز داشتند که هر چه زودتر به زبان انگلیسی مسلط شوند تا بهتر از پس دوران تحصیل خود برآیند.

وقتی من شروع به صحبت کردم هم اتاقی ام چون از قبل مشغول نوشتن نامه به خانواده اش بود هم چنان سرش را پایین نگه داشته بود و به کسی نگاه نمی کرد. وقتی در اتاق تنها شدیم و او سرش را بلند کرد در چهره اش التهاب و شرم زدگی و در عین حال نوعی خوشحالی دیدم. با ذوق زدگی گفت:" باور می کنی من داشتم تو نامه برای مادرم می نوشتم که آمدن این بچه های ایرانی به اتاق ما برامون دردسر شده که تو شروع کردی به صحبت و من بی اختیار یه هو نوشتم مامان، مامان هم اتاقیم داره همین الان بهشون می گه که دیگه نیایین اتاق ما!! "  

این شغل آینده نداره



به دنیایی که مردانش عصا از کور می‌دزدند...


مرد بلند قامتی است، که به اجبار سن کمی کوتاه‌تر شده، با موها و سبیلی سفید که رو به بالا شانه شده. روی صندلی نشسته، کیسه‌ای نایلونی روی پاهایش گذاشته و به آرامی چیزی را درون کیسه ریز می‌کند. ابهت چهره‌اش با آن سبیل رو به بالا اصلاً به شغلش نمی‌آید. دور تا دور مغازه‌اش مقداری حصیر بافته شده گذاشته و وسط حصیرها دو صندلی، یک والور و یک چارپایه با جعبه‌ای از جنس اسفنج فشرده برای نگهداری یخ روی آن.

***

وقتی می‌شنود که می‌خواهم با او در مورد کار و زندگیش صحبت کنم با لبخندی آشنا می‌گوید: “فایده‌ای که نداره”. جواب می‌دهم آن فایده‌ای که منظور شماست، نه. ولی مردم با زندگی، کار و فکر شما آشنا می‌شوند. این هم خوب است. تجربه‌ای است برای آنها. (تا می‌نشینم و کاغذ و خودکارم را درمی‌آورم شروع می‌کند از خاطراتش گفتن. از همان اول چنان با دقت جزییات هر حادثه‌ای را می‌گوید که می‌فهمم اگر مصاحبه را قبول کند گفت و گوی سختی خواهم داشت. خاطراتش بسیار مناسب تاریخ‌نویسی است. اما اگر در جواب سوال‌ها مرتب یاد آنها بیفتد تا شب مهمانش خواهم بود.)

من 44 ساله تو همین مغازه‌م. سر هم خونمه. از اونجا می‌آم اینجا. پول ده تا خونه‌رو کرایه دادم. باور نمی‌کنی؟ 44 ساله. تو محل خودم ممکنه کسی منو نشناسه. اگه یه روزی با بچه‌هام برم بیرون، مردم محل می‌گن: “اِه، این پدرتونه؟” از بس که صبح می‌آم اینجا، شب می‌‌رم. فقط از روی بچه‌هام تو محل منو می‌شناسن. (با دقت به چشمانم نگاه می‌کند تا تاثیر حرف‌هایش را ببیند.) اینجا حصیر می‌بافیم و می‌فروشیم. چشمم رو که عمل کردم امسال نبافتم. دست تنها صدا نداره.

چند ساله به این کار مشغولین؟

من تقریباً از زمان مصدق سال 32، 33 بود که داخل به این کار شدم. قبلاً شغلی نداشتم. فقط پنج، شش سال تو ژاندامری بودم. نمی‌دونم هفت سال، هشت سال. اونم سر مرز افغانستان.( مردی داخل مغازه می‌شود و می‌پرسد: “به کولر پایه زدیم تا از این حصیرها بندازیم روی کولر. به نظر شما خنک می‌کند؟ شما قدیمی هستید آمدیم با شما مشورت کنیم”. بعد از شنیدن جواب مثبت حصیرفروش می‌گوید: “اینجا کار داشتم. عبور می‌کردم. بعدا می‌آیم خدمتتون”. مرد که می‌رود با نگاهی به من می‌گوید: “خیال می‌کنن حصیر مثل قدیم فراوونه. اینا که هیچی، روزی ده تا می‌آن می‌پرسن دکون اجاره‌ای نداری؟ با خودشون می‌گن پیرمرده، بریم دکون‌شو اجاره کنیم. مردم عقب چیز گم کرده می‌گردن.)

بله، آمدم تو تشکیلات ژاندارمری داخل شدم. تهران. بعد منو فرستادن مشهد. سال 1323، 1324 که غلام یحیی پیشه‌وری (مردی از چارچوب در سرش را تو می‌آورد و می‌پرسد: “نمی‌فروشی اینجا را؟” نگاهی به من می‌کند و می‌خندد. لابد توی دلش به من می‌گوید: “بیا، این نفر اول”. می‌گوید: “نه، بابا” مرد می‌رود. رو به من می‌گوید: “اگر بگم می‌فروشم می‌خوان مفت بخرن. به قیمت که نمی‌خوان بخرن. اگر بخوان، بنگاه می‌رن. می گن این پیره ملت بد شدن."

نمی‌دانم که آن تار است یا من تار می‌بینم               نمی‌دانم که خواب‌آلوده یا بیدار می‌بینم

(مردی در حال گذر از پیاده‌رو آدرس یک دفتر پست را می‌پرسد و او همان وسط یادآوری شعر جوابش را می‌دهد که “دفتر پستی نزدیکه. زیر اون درختا”. و با دست اشاره به جایی می‌کند.) شعرهایی که بلدم قدیمیه.

یکی در گوشه ویرانه افتاده به صد خواری              یکی تا پشت‌بام خانه‌اش کرده گل‌کاری

یکی از دست این بیرحم مردم می‌کند زاری             عجب سیری به زیر گنبد دوار می بینم

از شاه نعمت‌الله ولی یا میرزاده عشقی است. نمی‌دونم. تو ژاندارمری دفتردار بودم. وقتی که روس‌ها آمدند شهریور 1320. به نظرم همون موقع بود. (با خودش حساب می‌کند.) 27، 28 ساله بودم. در هنگ سلطنت‌آباد خدمت کردم. سال 1318 خدمتم تمام شد. چهار ماه ما رو اضافه نگه داشتن برای عروسی فوزیه. 1319 ما رو احضار کردن به سربازی. برای “یک ماهی” که از نو دوباره آموزش رزمی می‌دادن.

“یک ماهی” چی بود؟

(با تعجب به من نگاه می‌کند. از این‌که نمی‌دانم در سربازی “یک ماهی” چه معنایی دارد نزدیک است شاخ دربیاورد!) همین “یک ماهی” دیگه. یعنی بعد از تمام شدن سربازی باز هر وقت لازم داشتن یک ماه آدمو احضار می‌کردن. تو “یک ماهی” چادر زدن تو ونک. من انباردار بودم تو چادر. من سواد داشتم. اون موقع سواددار نبود. من که سواد داشتم منو تحویل می‌گرفتن. مثلاً شغل انبارداری به من دادن. اونایی که سواد نداشتن فایده نداشتن. کاری نمی‌تونستن بکنن. نه می‌تونستن صورتی بدن، نه اسامی بدن. تو تشکیلات ژاندارمری دو سالشو تهران بودم. بعد من را انداختند سر مرز افغانستان. خواف، تایباد، سنگون بالا خواف، سنگون پایین خواف. خدمت می‌کردیم. از خواف اومدیم تربت‌حیدریه. پاسگاه بودیم. هنوز دفتردار بودم.

کارتون چی بود؟

مثلاً یک نفر از یکی شکایت می‌کرد. پرونده‌ها را می‌دادن به من. باید پرونده‌ها را تکمیل می­‌کردم. منم با دو، سه تا مامور که می‌دادن می‌رفتم بازجویی. (می‌خندد. پیداست که اصلا" با روحیه‌اش سازگار نبوده.) اون موقع سواددار نبود. خیلی کم. اتفاقی. سرگروهبان‌ها سواد نداشتن. می‌رفتم می‌دیدم مثلاً سر زانوی شلوارشون پاره بود. وضعشون خوب نبود، اون وقت مرغ می کشتن برا مامور دولت. پلو درست می‌کردن. دیگه این پلو که خوردن نداشت. مریض شدم. گفتم خدایا روزی ما رو از این کار ببر. سه‌زار، ده‌شاهی حاج منیزی گرفتم.

حاج منیزی چیه ؟

یه دارو بود. الانم تو داروخونه‌ها ممکنه باشه. یه خانومی اونو با شیر گاو قاطی کرد. دعا خوند. من خوردم، خوب شدم. یه خورده پولی که جمع کرده بودم خرج کردم. از حقوقم هم یک خورده خرج کردم. آدم تلقین که به خودش می‌کنه حالش خراب می‌شه. آدم وقتی پول حروم می‌خوره این‌جوریه.

فکر می‌کنین همه کسانی که پول حرام می‌خورن این‌جوری می‌شن؟

خانوم ببین! خوشن چند روزی ولی عمر به کمال نمی‌کنن. یعنی می‌خورن، می‌ریزن. بعد یواش یواش منحرف می‌شن. نمی‌تونن راه برن. مریضن. نمی‌تونن غذا بخورن.

مرا در روز محنت یاد بادا                                    ولی در روز شادی یار بسیار

بعد از خوب شدن چه کار کردین؟

دیگه آمدیم تهران. و بالاخره به این کار مشغول شدیم.

زمانی که دفتردار بودین چقدر حقوق می‌گرفتین؟

اون موقع اول ماهی 103 تومن می‌گرفتم. بعدشم 140 یا 143 تومن. تا 1330، 1329 بودیم. تا موقع مصدق بودیم. بعد اومدیم تهران.

کی ازدواج کردین؟

تو ژاندارمری بودم زن گرفتم. همون رییس پاسگاه که اول رییس پاسگاه بود، سواد نداشت، بعد همه‌کاره شد، خواهر اونو گرفتم. الانم ماشاءالله پنج تا بچه دارم.

همان‌وقت که مرز افغانستان بودین؟

بعد که زن گرفتم یواش یواش آمدیم مشهد. ساعت تحویل عید تو صحن حضرت امام رضا رسیدیم. یه دو ساعتی تو صحن بودیم. چند روزم مشهد موندیم. بعد اومدیم تهران. یکی از فامیلامون مستأجر یه حصیرفروش بود. گفت: “صاحبخونه‌مون به یه سواددار احتیاج داره که کارشو انجام بده. در ضمن هم به حصیراش برسه”. یادتونه. گاری‌ها می‌آمدن آب شاه، پشت باغ ملی، فردوسی، اول توپخونه. گاری‌ها صف می‌کشیدن، آب شاه پر می‌کردن، می‌بردن در خونه‌ها سطل سطل می‌فروختن. سطلی سی شاهی، دوزار می‌فروختن. یه وقت دوزار بود، یه وقت سی شاهی. سطل کوچیک بود، بزرگ بود.

از چه سالی آمدین این مغازه؟

1337 آمدم اینجا. اینجا بیابون بود. اصلاً ساختمان نبود. (با دست به بیمارستانی که روبه­روی مغازه‌اش است اشاره می‌کند.) به جای این بیمارستان باغ بود. (دوباره با دست مغازه‌هایی را که پایین‌تر از مغازه خودش هستند، نشان می‌دهد.)

اینها همه دیوار گلی بود تا پایین. معذرت می‌خوام الاغ می‌آوردن با بار میوه. به سپورا پول می‌دادن. بار هندوانه و خربزه می‌ریختن کنار دیوار، می‌فروختن به مردم. اون موقع ماشین کم بود. به سپورا حق حساب می‌دادن که کاری‌شون نداشته باشن. اون موقع آدم کم بود. (به عابران پیاده‌رو اشاره می‌کند.) نه مثل حالا. بعد زیاد شد.

اینجا را چقدر خریدین؟

اینجا را هشت‌هزار تومن خریدم. (خنده‌اش می‌گیرد. احتماًلا از مقایسه قیمت آن روز با حالا.) می‌دونی چقدر زمین می‌دادن با هشت‌هزار تومن؟ یه پیرمردی بود حوالی میدان شهدا. می‌گفت اگر یه خونه بزرگ داشته باشی چند سال دیگه می‌تونی ده تا خانواده رو نون بدی. اون موقع یه اتاق و یه آشپزخونه را اجاره می‌دادن 20 تومن. همه می‌گفتن بهش گوش ندین. عقلش نمی‌رسه. ولی اون می‌دونست تهران چی می‌شه!

چقدر درس خوندین؟

من سابق پنج کلاس خوندم. پنج کلاسی که خوندم کلاس شش اومد تو پنج. نصفش تو کلاس پنج بود نصفش ششم. عربی هم خوندم تو سبزوار. تو مدرسه کهنه که طلاب اونجا درس می‌خوندن.

غریبه­ای از راه می­رسد و او را سیبیل صدا می­زند.

می­پرسم :" همه آشناها شما را “سیبیل” صدا می‌کنن؟"

(نیمه لبخندی به لبش می‌آید. پیداست که این اسم‌گذاری‌ها به مذاقش سازگار نیست. ولی آنقدر انسان راحتی است که بگذارد آن آشنا هر طور که دوست دارد صدایش کند.) بالاخره هر یکی یه اسمی می‌ذاره. دیدی که؟ انگلیسی هم تو سبزوار خوندم. نه تو مدرسه کهنه. انگلیسی رو تو یه جایی که اجاره کرده بودن خوندم.

خصوصی بود؟

آره دیگه. خصوصی بود. مدرسه نبود. گفتن غلامحسین خان انگلیسی درس می‌ده. پولدارا بچه‌هاشونو بردن اونجا درس بخونن. تا درس هشتم، نهم خوندم. ای، بی، سی، تا ایکس، وای، زد خوندم. کلمات اولیه را یاد گرفتم. الان میدان امام حسین انگلیسی نوشته می‌تونم بخونم. کتابارو می‌تونم بخونم. معنی‌شو نمی‌فهمم.

چطور شد انگلیسی را بیشتر ادامه ندادین؟

یه روز رفتیم دیدیم آقا نیامده. گفتن بشینین تا بیاد. اون روز نیامد. روز بعد که رفتیم گفتن تعطیل شده. شنیدیم آقا را گرفتن. می‌گفتن جاسوس بوده.

شغل پدرتان چی بود؟ 
ادامه مطلب ...

می ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم


یک زندگی زیرزمینی


شنیده‌ام رفتگری در اتاقکی که بیشتر شبیه به یک حفره زیرزمینی است، زندگی می‌کند. نمی‌دانم چرا کلمات رفتگر و حفره زیرزمینی بلافاصله تکه زمین خشکی را به نظرم می‌آورد که در گوشه‌ای از آن وقتی دریچه‌ای را باز می‌کنی فضای مرموزی به استقبالت می‌آید. دوستی که خبر را برایم آورده، می‌گوید: “آدمی است که زیر زمین زندگی می‌کند! تازه همان‌جا مهمان هم برایش می‌آید!” و چند وقت بعد وقتی می‌فهمد که هنوز به سراغش نرفته‌ام، می‌گوید: “زودتر برو صحبت کن. ممکن است آنجا را خالی کند و برود”.

***

روزی که برای گفت و گو به آن محل می‌روم مردی را با لباس کارگری سبز رنگ می‌بینم که سطل آبی را به فضای درختکاری شده کوچکی می‌برد. موهایش زرد است. کاملا زرد. مطمئن نیستم خودش باشد. گشتی می‌زنم. ناگهان چشمم به دریچه‌ای باز شده می‌افتد. لابد همان حفره زیرزمینی است که برخلاف تصور اولیه من، نه در تکه زمین خشک که در فضای سبز چمن‌کاری شده مرتب و تمیزی دهان باز کرده است. نزدیک می‌شوم. با این خیال که شاید خودش را در آنجا ببینم. ولی نیست. به ساختمانی که درست روبه­روی آن فضای سبز است می‌روم برای پرس‌وجو. می‌گویند فقط اسم کوچکش را می‌دانند. می‌پرسم همان مردی است که موهایش زرد است؟ جواب مثبت است. به طرف فضای درختکاری شده می‌روم. او را می‌بینم که با یکی از همکارانش که او هم لباس سبز پوشیده، صحبت می‌کند. منتظر می‌شوم. تنها که شد به طرفش می‌روم.

سلام. من با مردم در مورد کار و زندگی‌شان صحبت می‌کنم. اگر شما مایل باشید چند دقیقه‌ای هم با شما صحبت کنم.

(با تعجبی که زیر بار حجب و حیا کاملا کمرنگ شده به من نگاه می‌کند.) می‌ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم.

نگران نباشید. همین‌طور که صحبت می‌کنید خوب است.

نگاهی سریع به اطراف می‌اندازم. در گوشه‌ای فضای بازی کودکان را می‌بینم که نیمکتی برای نشستن دارد.

کارتان چیست؟

فضای سبز، باغبانم.

استخدام هستید؟

این پیمانکاریه.

پس قراردادی هستید؟

بله. استخدام رسمی نیستم.

چند وقت است این کار را می‌کنید؟

دو ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدید؟

پیشتر ساختمانی کار می‌کردم. افتادم. بدنم ضعیف شد. دیگه نتونستم ساختمانی کار کنم به خاطر اون.

چند وقت کارگر ساختمانی بودید؟

نزدیک یک سال و هفت ماه.

اهل کجا هستید؟

کردستان، پاوه.

چند سال است تهران آمده‌اید؟

نزدیک پنج سال.

درس خوانده‌اید؟

فوق‌دیپلم کشاورزی هستم.

از کجا؟

از سنندج.

دیپلم‌تان چه رشته‌ای است؟

کشاورزی.

مگر دیپلم کشاورزی هم داریم؟

داریم، بله. به خاطر پدرم که 15، 16 سال مریض بود من کار کردم. کمک خونه کردم. چون کار کردم همه درسایی که خواندم یادم رفته. به خاطر این‌که بدنم ضعیف بود. دکتر می‌گفت بدنت ضعیف شده. مغزت این‌قدر فکر کردی فکر زیاد کردی هرچی خواندم همش یادم رفته. پدرم زیر 16 سال مریض بود تو پاوه.

از چند سالگی کار کرده‌اید؟

پاوه کار نمی‌کردم. داداش بزرگم بود. اون کمک خونه می‌کرد.

چند ساله بودید که از پاوه آمدید؟

خودم از پاوه آمدم. پنج سال می­شه.

تنها آمدید؟

بله. خودم تنها. گفتم برم کار کنم کمک خونه باشم.

پاوه دنبال کار رفتید؟

اونجا کار نبود.

پدر و مادرتان پاوه هستند؟

پدرم مرده. دو ساله. فقط مادرم.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، چهار تا برادر. با خودم پنج تا برادریم. اونا همه پاوه‌ان.

تا کلاس چندم پاوه بودید؟

دبیرستان، راهنمایی پاوه بودم. از دیپلم رفتم سنندج. نزدیک دیپلم شدنم رفتم سنندج. سنندج دیپلم گرفتم.

تنهایی رفتید سنندج؟

بله تنها.

پاوه آن رشته را نداشت؟

پاوه نبود از اون دانشجوها.

خرج تحصیل را از کجا می‌آوردید؟

از خونه می‌گرفتم. داداشم که کمک خونه می‌کرد خرج منو می‌داد.

بعد از گرفتن فوق‌دیپلم چه کار کردید؟

آمدم تهران. کار کردم، مریض شدم. فکر کردم. همه درسا یادم رفت.

تهران آشنا داشتید؟

هیچ‌کس رو نداشتم. فقط آدرس ساختمانی رو گرفتم. از، همشهری‌ام بود. سنندج بود.

آدرس ساختمان را از همشهری‌تان در سنندج گرفتید؟

بله. گرفتم آمدم برای کار. (لهجه غلیظی دارد. فارسی را هم زیاد خوب صحبت نمی‌کند. حالا می‌فهمم چرا از اول می‌گفت: “می‌ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم”. در طول گفت و گو کمکش می‌کنم که جملاتش را کامل بگوید. شاید هم از این گفت و گوی ناگهانی هیجان‌زده شده است.)

تهران که آمدید شب‌ها را کجا می‌خوابیدند؟

قبلاً ساختمان کار می‌کردم همان‌جا می‌خوابیدم. الان فضای سبز می‌خوابم. قبل از اینجا، پارک بودم. اتاق کارگر دارن. اونجا می‌خوابیدم با کارگرای دیگه.

چطور شد آمدید اینجا؟

مهندس پست داد به من. به خاطر اون آمدم اینجا.

چه پستی؟

پست آبیاری، تمیزکاری، علف‌کشی، قیچی‌زنی.

اینجا تنها کار می‌کنید؟

بله تنهایی.

آن مردی که با شما حرف می‌زد همکارتان نبود؟

اون مال اینجا چاه داریم. از آب چاه آبیاری می‌کنیم. آمده بود می‌پرسید: “چرا آب قطع شده؟” گفتم برق رفته.

چند سالتان است؟

28 سال.

چقدر درآمد دارید؟ بیمه هستید؟

45 تومن ماهی. بیمه نیستم.

پارک قبلی هم همین‌قدر می‌گرفتید؟

نه، 35 تومن قبلاً. ساعت کاریم از هفت صبح تا ساعت یک بعدازظهره.

درآمدتان فقط همین 45هزار تومان است؟

قبلاً خونه‌های مردم کار می‌کردم بعدازظهرها. (به منازل آن طرف فضای سبز اشاره می‌کند.) تو خیلی از اون خونه‌ها کار می‌کردم برای خرجی خودم. درمی‌آوردم. خوب بود. الان نزدیک سه ماهه کار نیست از اون خونه‌ها به خاطر این‌که کار کم شده.

چه کارهایی در منازل انجام می‌دادید؟

باغبانی، تمیزکاری خونه. قبلاً چهار، پنج تا برای باغبانی می‌رفتم. الان یه دونه خونه ماهی دوبار برای تمیز کردن. باغبونی نه.

ازدواج کرده‌اید؟

نه، مجردم. (تعجب می‌کنم. چون وقتی از دوستم شنیدم که مهمان هم دارد فکر می‌کردم زن و بچه‌اش از شهرستان می‌آیند و به او سر می‌زنند. خب این هم مثل همان خیال تکه زمین خشک، خیالی بیش نبوده!)

این جای خواب را شرکت فضای سبز به شما داده است؟

بله.

چند متر است؟

جای دو نفر، سه نفر می‌شه. فکر کنم یک و نیم پهنی­شه، دو و نیم طولشه. نزدیک یک سال و نیمه اینجام. زیر باغچه است.

قبلاً چی بوده؟ 
ادامه مطلب ...