پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

زندگی سخت اما شیرین است


وقتی از دوستم می شنود که کسی در مورد زندگیش می خواهد با او گفت و گو کند می پذیرد. اما در جواب آشنای من که به او می گوید:" روزی که برای کار می آیی یک ساعت از وقت کار را می گذاریم برای مصاحبه."، مخالفت می کند و می گوید:" روزی که دوست شما می خواهد با من مصاحبه کند برای من روز مهمی است. آن را با روز کاری قاطی نمی کنم. یک روز فقط برای اینکه از زندگیم حرف بزنم به منزل شما می آیم."

***

لباس زیبا و مرتبی به تن دارد. هیجان زده است. چشمانش در انتظار یک روز فراموش نشدنی برق می زند. حتی دوست من هم از دیدن آراستگی او متعجب می شود و آن را به زبان می آورد. خنده ای از شادی تمام صورتش را پر می کند:" خودم خریدم برای روز مادر!"

                                                               ***

ما هشت تا خواهر و برادر هستیم. وقتی پدرم زنده بود توی یه جایی زندگی می کردیم که باغ انار داشت. مزرعه ای داشت که گاو و گوسفند و بوقلمون و این جور چیزا تو اون پرورش می دادیم. اون جا مال پدر و مادرم بود. برادرام و خواهرام گوسفند و بوقلمون چرونی می کردند. در اصل اونا بودند که اونجا را می چرخوندند همراه مادرم. پدرم اون موقع با شاه درگیری داشت. آخرش هم در درگیری با نیروهای شاه کشته شد. قبرش را هم نمی دونیم کجاست. 33 سالش بود که کشته شد. من سه سالم بود. چیز کمی از پدرم یادمه. هیچ وقت طعم پدری را نچشیدیم. چون پدر هی زندان می افتاد. بیرون می آمد. دوباره زندان می افتاد. وقتی پدرم مرد مادرم حامله بود. یکی از بچه ها یک ساله و من سه ساله بودم بقیه هم همین طور شش ساله، هفت ساله، دوازده ساله. برادرام 13، 14 ساله. بزرگه 14 سالش بود. دو تا پسر، شش تا دختر. مادرم فکر می کنم 27، 28 سالش بود. مادرم کار می کرد. اون همه ی مارا بزرگ کرد و به سرانجام رسوند.

                                                                ***

شش ماه بعد از فوت پدرم عده ای آمدن مادرم را از باغ بیرون کردن. یکی گاوش رو می برد یکی گوسفندشو. زمین ها سند نداشت. زبونی معلوم بود که باغ مال کیه. مثلا می گن با ده تا تک تومنی یک تیکه زمین می خریدند. باغ های خیلی بزرگ مثلا دو هکتاری می خریدند. این مال 34 سال پیش بود. مادرم یه زمین کوچیکی جای دیگه داشت. یه مدت بعد از اینکه از این باغ بلندش کردن همون جا یا یک خیابون بالاتر با خواهرام و برادرام یه کلبه ی کوچیکی درست کردند که اونجا زندگی کنن. باز اومدن گفتن که پدرتون بدهکار بوده باید خالی کنین. اون موقع بگیر و ببند بود. کسی به کسی نبود. هر کس زورش می رسید فشار می آورد.  ادامه مطلب ...