اگر زمانه با تو
نساخت ...
…
چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشدهاش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشیاش را راه میبرد. با قدمهایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمیبینی. در رفتارش صلابتی وجود دارد که با شیرینی چهرهاش درهم آمیخته و سخت دیدنیاش کرده است.
***
چند بار در حالی که سوار تاکسی یا اتوبوس هستم و از آن محل میگذرم او را میبینم. ولی یکی، دوباری که به قصد گفت و گو با او به آنجا میروم هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. عاقبت شماره تلفنی به دستم میرسد. زنگ میزنم. آژانس کرایه اتومبیل است. میگویند که هرروز برای خوردن غذا به اینجا میآید و اگر من ساعت دو و نیم آنجا باشم میتوانم با او صحبت کنم. در راه آژانس او را میبینم که ظرف غذایش را در کیسه نایلونی به دست گرفته و به همان طرف میرود. خودم را به او میرسانم.
سلام خسته نباشید.
سلام. آیندهات به خیر باشه.
میخواهم درباره کار و زندگیتان با شما صحبت کنم.
من خیلی روزگار گذروندم. خیلی چیزها دیدم. روزگارم هنوز هم میچرخه.
خب من هم در مورد همین چیزها میخواهم با شما حرف بزنم.
لحظهای در صورتم خیره میشود و میگوید: “اگر زمانه با تو نساخت، تو با زمانه بساز”.
شما غذایتان را با خیال راحت بخورید. من چرخی میزنم و برمیگردم.
وقتی برمیگردم من را به اتاقی در طبقه بالا راهنمایی میکنند. اتاق نسبتا بزرگی است با وسایل کهنه و قدیمی؛ چند صندلی، مبل و میز، تلویزیون، رادیو. فضای استراحت رانندگانی که منتظرند به نوبت صدایشان بزنند. در گوشهای از همین اتاق تختی کنار دیوار گذاشتهاند با وسایل خواب. آنها هم مندرس. وقتی به آنجا وارد میشوم غذایش را تمام کرده، در حال جمع کردن است.
چه چیزهای میفروشید؟
لیف، کیسه، آستری، لنگ، پارچه تنظیف (برای تمیز کردن آشپزخانه).
چند سال است دستفروشی میکنید؟
از اول انقلاب.
قبل از آن چه کار میکردید؟
شغل خودمو میخوای یا جد و آبادمو؟
شغل خودتان را.
40 سال تو تعمیرگاه بودم. سرایدار بودم. انباردار بودم. سرویسکار بودم. دفتردار بودم. استخدام بودم.
بیمه بودید؟
بیمه بودم. الانش هم بیمه هستم. یه حقوق مستمری میگیرم. زیر 60 تومن. دقیق 58 هزار تومن.
چند سالتان است؟
90 سالمه، 15 مرداد 1290.
کجا به دنیا آمدهاید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه. من لرستان دنیا آمدم. نهاوند. پدرم میرفت کربلا با گاری چهارچرخه. میرفتند برمیگشتند. تو این رفتنا اونجا دنیا آمدم.
چند وقت نهاوند بودید؟
هیچی. منو آوردن تهران.
شغل پدرتان چی بود؟
گاوداری تو تهران، ده درکه.
تهران بزرگ شدید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه.
دوران بچگی چه کار میکردید؟
چوپون مادرم بودم. مادرم دو تا میش ماده مهریهاش بود. دو تا میکنه چهار تا، چهار تا میشه هشت تا. میش میزاد دیگه. گوسفند چرونی میکردم.
تا چند سال؟
نمیدونم تا 30 سال. از کند سولقون تا دروازه دولت بیابون برهوت بود. من رنگ پدر و مادرو ندیدم. هشت ساله بودم مادرم فوت کرد. 12 ساله بودم پدرم فوت کرد. ترک تحصیل کردم. افتادم به تراشکاری، آهنگری، چغالهبادوم فروشی، آفتابهفروشی، شهرفرنگی، معرکهگیری. یه چشمم رو هم از دست دادم.
چطور شد؟
چشم چپ. تو مغازه تراشکاری. 16 یا 18 سالم بود. همینطورا. درست یادم نیست. خیابون لختی (تا تعجب را در چشمان من میبیند توضیح میدهد: “قدیم خیابون سعدی را خیابون لختی میگفتن.” رانندهها بلافاصله اضافه میکنند: “چون مردم رو لخت میکردن اونجا.” و وقتی علامت سوال را در صورت من میبینند که انگار میپرسم شما از کجا میدانید، میگویند: “آخه بابا… همهچیز رو برای ما تعریف کرده!”)
چند تا کاروانسرا داشت. کاه و یونجهفروشی داشت. اونجا یا جای دیگه درست یادم نیست. من تو تهران ماده گاو فروختم 12 تومن. گوسفند پروار فروختم 12 قرون. میش هفت قرون. بز شش قرون. من همه کار میکردم. با راستی و درستی زدگی کردم. زیر 20 سال بودم. 16، 17 ساله. میدون هشت گنبدان حسنآباد آرد فروختم خرواری هشت تومن. اون موقع نون خونگی میپختیم.
بله جای دیگهای نداشتم که. (رانندهها میگویند: “بگو رفتی عراق موندی زن گرفتی.”)
200 تومن پول داشتم. در سال 26 کربلا میخواستم برم. موافقت نکردند با 200 تومن. بعد آمدم شهرفرنگ خریدم. از تهران حرکت کردم به کرج، قزوین، “سیاهداون” (دوباره میپرسم چون مطمئن نیستم که درست شنیده باشم. میگوید: “همون همدان.”) از همدان به اسدآباد، لنگاور، صحنه، بیستون، طاقبستان، کرمانشاه، کرند، پاطاق، سردشت، ماهیدشت، شاهآباد، قصرشیرین. پیاده میرفتم. با همه نوع گروهی زندگی کردم. بعضیها درویش بودن. بعضی معرکهگیری میکردن. بعضیها شامورتی بودن. بعضیها گدایی میکردن.
دو تا آفتابه را تو هم جوش میدادن. بعد آب از آفتابه اولی به دومی میرفت. میگفتن ببینید آفتابه اولی آب نداره. بعد تو آفتابه دوم آب میریختن. میرفت تو آفتابه اول که مثلاً از اول آب نداشت. به این میگفتن شامورتی.
هربار از شهرفرنگ که نگاه میکردن ده شاهی، یک قرون میدادن. سه تا چشمی داشت. (رانندهها میگویند: “چرا شعرش رو نمیخونی.”)
(چشمانش میخندند.) شعر که نبود. میایستادم و میگفتم:
ببین و تماشا کن رنگ و وارنگ، شهر فرنگه از همه رنگه
خانوم با همه گروهی زندگی کردم. چرخ فلک هزار نوع میچرخه.
... میخواستم پسرم دکتر شه
آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن میکند و شمارهاش را میگذارد برای تماس. برداشتم این است که میخواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش میروم معلوم میشود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.
صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا میزند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او میدهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز سادهای مینشینیم.
***
مادرم که مرد، مردن را نمیدونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط میشستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. میگفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقعها میآمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همانطور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم میگفتن پدرم دیوانه شد.
پدرم دیوانهوار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگیمون رفت.
امیدوارم خدا نظر لطفشو از هیچکس برنداره. ولی خدا را قسم میدم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبهخود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.
تو دهات اینجور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی میکردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یهجا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمیتونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.
پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشینآلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار میکرد. اون کشاورزیای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی میکنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.
همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنجیک بهره میگرفت. گندم، جو. هرچی میکاشتند پنجیک آن را ارباب میگرفت. کسی که نمیتونست بکارد از دستش میگرفت میداد کس دیگه.
سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری میکردم. کشاورزی میکردم. حیوانات میچراندم. زمین شخم میزدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.
فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار میکردم، سی من گندم میدادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان میخوردیم. من اینقدر آرزوی ده شاهی را میکشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام میخریدند و میخوردند. من همینجور نگاه میکردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمیآمد که بدم اینقدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان میدهد) خرما بگیرم. (افسوس میخورد. افسوس گذشتهها را).
دیگه من نمیتونستم. خونه نبودم. تابستانها هم میرفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخالهمونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجانغربی بود. مرخصی پول میخواست. کرایه ماشین میخواست.
تابستانها برای هرکسی کار میکردم از اون میخوردم. میموند سه ماه زمستان که همین خالهام که الان مادرزنمه نون برام میپخت. لباسا را میشست. غذا را خودم میپختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (میخواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیدهام. نوشابه را هم میگویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).
بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همینجور کارگری کردم. عمله و بنایی کار میکردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه میساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش میاندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاههای ریسندگی شدم. همونجا یاد گرفتم. سیمکشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم میتونم ادامه بدم. ولی دستام میلرزه. نمیتونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمیتونم.
همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری میگذاشتیم برای خوراکپزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه میدادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخداممون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم میکردن. ماهی 174 تومن میگرفتم. اون موقع میرسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم میرسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اونجوری زندگی کردیم. همشهریمون بود. هم دهاتیمون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظهاش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل میکند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.
الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی میکنیم. (میخندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم میتواند اندکی شادی به او ببخشد.)
یه بچه سرراهی!
یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمیخورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را میگیرد. سر صحبت را با او باز میکند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد.
دو، سه روز بعد زنگ میزند. وقتی محل دیدار مشخص میشود میگوید: “من که شما را نمیشناسم. ولی شما حتماً ما را پیدا میکنی. چون من و پسرم هر دو کچل کردیم!"*
***
کمی از خودتان بگویید.
خودم بچه سرراهی هستم. شیرخوره بودم منو میذارن حرم امام رضا. به قول خودشون، اونایی که منو پیدا کردن بردن بزرگ کردن. 16 ساله کردن ما رو. یه روز اختلاف پیش آمد بین اونها. به من گفتن تو بچه ما نیستی. تا 16 سال نمیدونستم که اینا پدر و مادر واقعی من نیستن. پدرم کارگر بود. مادرم هم خیاطی میکرد. بچهدار نمیشدن. به من گفتن بچه ما نیستی هرجا دوست داری برو.
تو مشهد منو بزرگ کردن. وقتی منو از خونه بیرون کردن فقط یه کرایه ماشین دادن. من تنهایی آمدم تهران. گشنه، تشنه. خرجی نداشتم. اصلاً هیچ سواد ندارم.
از من کار قالیبافی میکشیدن. مزدمو از صاحب کارم میگرفتن. منم بچه بودم. قالیبافی میکردم. قالی که تمام میشد مزدمو از صاحب کارم میگرفتن. حتی برا من لباس هم نمیگرفتن. با پول خودم که میخواستن لباس نو بگیرن زورشون میآمد. از این لباسای دست دوم میگرفتن. از این کهنهها. اون موقع روزی 30 تومن، 40 تومن به من میدادن. زمان شاه بود. اون موقع 30 تومن 40 تومن، 1000، 1500 تومن ارزش داشت. یادم میآد یه نوشابه 9 تومن بود. از کوچیکی عوض اینکه مدرسه بذارن قالیبافی گذاشتن.
صبح ساعت هفت میرفتم تا ساعت چهار، پنج بعدازظهر که غروب میشد. وقتی از من زیاد کار میکشیدن من دست خودمو میبریدم که کار نکنم. پدرم منو میزد از خونه بیرون میکرد. میگفت چرا بریدی؟ منم از خستگی که زیاد کار میکشیدن مجبور بودم. یادم میآد یه صبح منو بیرون کرد. فقط خوراک من سیب بود. سیبای مردم تو باغا. یعنی نونی چیزی گیرم نمیاومد بخورم. پولم نداشتم. اونجا یه مسجد کوچیکی بود درش وا بود. شب تو مسجد میخوابیدم. یه شب تو مسجد سردم بود. دیدم یه مردی رو آوردن تو مسجد. خوابیده بود. یه پتو روی اون بود. منم رفتم زیر پتوی اون خوابیدم. از ناچاری. سرما بود. زمستون بود. صبح که بیدار شدم دیدم این طرف مرده. معتاد هم بود. از قیافهاش معلوم بود. بعد از اون از ترس مرده میرفتم خونه پدرم. یه زیرزمینی بود کاه میریختن. شب میرفتم اونجا میخوابیدم. دیوار کوچیکی داشت. از دیوار رفتم بالا. رفتم لای کاها خوابیدم.
تقریباً یه هفته همینجوری بدبختی میکشیدم. به خاطر اینکه دستمو میبریدم تا یه هفته، ده روز نمیتونستم ببافم.
با قلاب قالیبافی. یه شب پدرم نزدیک ساعت دوازدهونیم شب آمد بره به الاغ کاه بده دید من اونجا خوابیدم. عوض اینکه دست منو بگیره ببره خونه غذا بده با لگد زد تو گوشم. فقط به من فحش داد. لگد زد و رفت خوابید. بلند شدم دیدم از گوشم خون میآد. برگشتم رفتم مسجد خوابیدم. (مردمی که در پارک از جلوی ما رد میشوند از دیدن مردی که روی نیمکت نشسته و کولهای پایین پایش گذاشته و یک کیسه مشکی روی پاهایش و تند تند حرف میزند و من که تند تند مینویسم با تعجب چند لحظهای میایستند. نه من و نه او توجهی به آنها نداریم. سرمان به کار خودمان است. بخصوص او که بدون هیچگونه بروز احساسی در چهرهاش چنان ساده از زندگیش میگوید که انگار دارد با همان جدیتی که به آشنای من قول داده که تماس بگیرد، انجام وظیفه میکند.)
تهران که رسیدم رفتم میدان کارگری ایستادم برای کار. بعد رفتم تو یه چلوکبابی سر کار با روزی 120 تومن. بیشتر نمیدادن. اولای انقلاب بود. اونجا ظرفشویی میکردم. شبا هم تو همون چلوکبابی میخوابیدم.
شناسنامهام را گذاشته بودن تو قنداقم. شناسنامه رو بهم دادن. یه کرایه ماشین هم دادن. آمدم بیرون. الان هم همرامه. میخواهید ببینید؟
نزدیک یه سال و نیم تو چلوکبابی کار کردم. من بعد از دو ماه از چلوکبابی مرخصی گرفتم که برم به پدر و مادرم سر بزنم. اونا تو یه روستای نیشابور بودن. یه کادو خریدم برا مادرم. یه کادوم خریدم برای پدرم. از دل خودم فکر کردم اینا منو بزرگ کردن. برای حق زحمتشون کادو خریدم براشون. رفتم دیدم نیستن. از صاحبخونه پرسیدم. گفت قراردادشون سر رسید. از اینجا رفتن. (من همانطور که یادداشت میکنم زیرچشمی هم مراقب پسرش هستم که زیاد از ما دور نشود. از فکر اینکه به خاطر این مصاحبه پسرش گم شود یا موقع بازی از جایی بیفتد دل توی دلم نیست. ناگهان به هر طرف نگاه میکنم پسر را نمیبینم. به پدرش میگویم من اینجا هستم بروید دنبال پسرتان. بلند میشود و به سرعت به سمت چپ پارک میرود. اما دست خالی برمیگردد. لحظهای نمیگذرد که خود بچه از سمت راست پارک که گویا یک زمین کوچک با وسایل بازی دارد به طرف ما میآید. نفس راحتی میکشم. بچه با اشاره به زمین بازی میگوید:" بازی." با اینکه پدرش گفته سه سال ونیمه است ولی هنوز خوب حرف نمیزند. نمیتواند جمله بگوید فقط تک و توک کلماتی را یاد گرفته است. پدرش میگوید:" بچه زرنگیه. خودش خیلی از من دور نمیشه." ) یه چادر و یه روسری برای مادرم گرفته بودم یه پیرهن و زیرشلواری برای پدرم. دیدم نیستن، چادر و روسری رو دادم به زنی که گدایی میکرد. همینجوری بهش دادم. خیلی هم خوشحال شد بنده خدا. من که خودم زن نداشتم. پیرهن و زیرشلواری رو هم خودم پوشیدم.
بعد از چلوکبابی تو مسجد کار کردم. یک سال و نیم هم تو مسجد قسمت وضوخونه بودم. نظافت اونجا را انجام میدادم. چلوکبابی دیگه خسته شدم. کار سنگین بود. به خاطر اینکه آشپزی یاد گرفته بودم گفتم جای دیگه برم آشپزی کنم مزدم بیشتر بشه. به این علت آدم بیرون. رفتم مسجد نماز بخونم دیدم اعلام کردن خدام میخوان. منم به خاطر ثوابش رفتم، گفتم بهتره. هم ثوابه هم پولش حلاله. مسجد ماهی 30 تومن بهم میداد. دور و بریها همه طلافروش بودن به من کمک میکردن. بالاخره زندگیم تامین میشد. خود منم اعتیاد ندارم. سیگاری هم نیستم. بعضی روزا پنجهزار تومن، ششهزار تومن کمکم میکردن. یعنی شب که حساب میکردم میدیدم اینقدر درآمد دارم. من نمیگفتم پول بدن خودشون کمکم میکردن. این پولا خرج خونه میشد.
چرا ما باید این جوری باشیم؟
مدتی بود او را میدیدم که با پدرش در کنار بساط کوچک دستفروشی گوشه پیادهرو مینشیند. بساط دستفروشی که نه، فقط قطعهای پلاستیک که روی آن در کنار شرح حال بیماریهای پدر، جعبه کوچکی آدامس برای فروش گذاشته بودند. در کنار جعبه آدامس مقداری اسکناس و سکه به چشم میخورد. پول آدامسهای فروخته شده و کمکهای مردم. به نظر دختری چهارده، پانزده ساله میآمد که بیشتر وقتها کسل، بیحال و بیاراده به مردمی که از روبهرویش میگذشتند، خیره میشد. گاهی با سری پایین گرفته چنان محو زمین میشد که گویی با نگاه سعی دارد آن را بشکافد. زمانی هم خستهتر از همیشه دستانش را متکای سر میکرد و در کنار جعبه آدامس به خوابی سبک فرو میرفت.
***
روزی که به نزدش رفتم تا با او صحبت کنم تنها بود. کنارش نشستم. گفت:" قبلا با پدرم میآمدم. حالا خودم تنهایی میآم. سه هفته است. "
چند سالت است؟
16 سال.
پدرت چه کاره است؟
اول اسکلتساز ساختمان بود. بعدش مجروح شد از پا. بیکار شد. ولی حقوق میگیره. ماهی 15 تومن. بابام چند بار عمل کرده. پول عمل رو از این و اون قرض کردیم. بعد قرض رو دادیم. خرج خونه که دربیاد از همین پولهاست. (اشاره میکند به اسکناسها و سکههایی که مردم روی پلاستیک میگذارند). الان هم نزدیک به یه میلیون قرض داره. مستأجر هم هستیم، ماهی 25هزار تومن. پول پیش هم دادیم، نمیدونم چقدر. مامان ندارم. طلاق گرفته. پنج ساله اصلا ندیدمش. (سردی خاصی در چهره و لحن صدایش وجود دارد. انگار روزهای طولانی آدامسفروشی و در واقع جلب توجه و کمکهای مردم، بروز هرگونه احساسی را در او بیشکل کرده است).
چند تا خواهر و برادرین؟ کلاس چندم هستن؟
سه تا دختریم یه دونه پسر. من 16 سالمه. خواهرم 15 سالشه. داداشم 14 سالشه. خواهر کوچیکم هفت سالشه. تا پنجم دبستان خوندم. دو سال تو پنجم مونده بودم. سال سوم دیگه نمیذارن بخونم. من 12 سالم بود مامانم طلاق گرفت. کلاس سوم بودم. منو هشت سالگی گذاشتن کلاس اول. یادم نیست چرا دیر گذاشتن منو مدرسه. خواهرم که 15 سالشه کلاس اول راهنماییه. ترک تحصیل کرده. اول را قبول نشد. داداشم میخواد بره اول راهنمایی. درسش بد نیست. خواهر کوچیکم میخواد بره دوم ابتدایی. من با بابام دعوام شد. گفتم چرا مادرم رفته. بابام عصبانی شد. کتکم زد. کلاس پنجم بودم. امتحانهای ثلث سوم بود. نامادری اذیتم میکرد. کار ازم میکشید. بابام پنج سال پیش همون موقع که مادرم طلاق گرفت ازدواج کرد.
چرا مادرت طلاق گرفت؟
بابام هی اذیتش میکرد. نمیدونم چرا. بیخودی سر یه چیزایی دعواشون میشد. خونه بابابزرگم بودیم، بابابزرگ پدری. چهار تا بودیم. اونجا زندگی میکردیم. اجاره نمیدادیم. پول آب و گازو میدادیم. بابام با بابابزرگم زیاد خوب نبود. بعد از اونجا درآمدیم. سر کوچه بابابزرگم، خونه گرفتیم. اون موقع همین آدامسفروشی را داشتیم.
چند وقته آدامس میفروشین؟
از هفت سالگی این کارو میکردم. موقعی که درس میخوندم جمعهها میآمدم با بابام آدامس میفروختیم. قبلا راه میرفتیم، نمینشستیم. بابام دیسک کمر گرفت. بعد از اون دیگه میشینیم آدامس میفروشیم. هر جعبه چهلتایی آدامس داره. تو یه روز اگه بفروشم یه روش رو که بیست تا میشه میفروشم. دونهای 25 تومن میخرم 35 تومن میفروشم.
چقدر درآمد دارین؟
روزی سه تومن چهار تومن. هر چی هم که بفروشم، همشو نون و گوجه و نون و پنیر میخوریم. چهکار کنیم؟ اونم که نخوریم از گشنگی میمیریم. (به پولهایی که مردم روی پلاستیک میگذارند اشاره میکند و میگوید: اینهایی که جمع کردم اگه همش هزار تومن بشه).
ادامه مطلب ...