پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

ساده بودم فکر می کردم طلاق یعنی اینکه آدم را می برند زندان!!


صحبت مان که تمام شد به سادگی گفت:" می خواهید با خواهرم حرف بزنید؟ او را از بچگی دزدیدند. دوبار ازدواج کرد و بالاخره بعد از 50 سال جدایی پیدایش کردیم ..."

50 سال ربوده شدن ... بهتم زد. انگار کسی در چاهی 50 ساله رهایم کرد؛ سرگردان و معلق. دختر بچه بودن، ربوده شدن، ازدواج ... چه روزگاری گذرانده این دختر! به راحتی قبول کرد که سرگذشتش را تعریف کند. می گفت:" شاید درس عبرتی باشد برای پدر و مادرها که راحت بچه شان را دست مردم ندهند."

***

" آن طور که برای من صحبت می کردند چون مادرم شیر نداشت بچه هایش را می داد به کسی که به آنها شیر بدهد. آن موقع ما دو تا خواهر بودیم از مادر اصلی. من دو ماهه بودم. مادرم شیر نداشت. می ترسید بچه اش از بی شیری از بین برود. همین طور تو فکر بود که یک نفر را پیدا کند. یک روز که برای زیارت امامزاده شهرمان رفته بود خانمی را می بیند که یک کناری ایستاده است. از او می پرسد کسی را سراغ ندارد که بچه شیر بدهد. آن خانم می گوید:" خودم هم می توانم." پدرم هم موافقت می کند و به آن خانم می گوید:" بیا خانه ی ما به تو جا می دهیم. اینجا بچه را بزرگ کن." آن خانم می گوید:" نه، من خودم یک دختر دارم. بچه ی شما را می برم خانه ی خودم بزرگ می کنم ولی هر روز می آورم به شما نشان می دهم." قرار شد پدرم مختصری هم حقوق به او بدهد و او تا دو سالگی به من شیر بدهد. دو طرف راضی می شوند. دو سال خیلی قشنگ و سالم منُ نگه می دارد. مادرم می گفت:" می آوردند تو را می دیدیم باز دوباره می بردند." بعد از دو سال منُ می آورند و می دهند به پدر و مادر خودم. اما فردا صبح همان خانم با گریه و زاری می آید خانه ی ما و به مادرم می گوید:" بچه تان را یک شب به ما بدهید. آن بچه ی من دارد دق می کند از غصه ی این. امشب هم بچه پیش ما باشد فردا صبح ِ زود دوباره می آورمش." خواهر شیری من 15 سال از من بزرگ تر است. مادر و پدرم از بس آدم های ساده ای بودند می گویند:" گناه دارد. بچه ی ما را صحیح و سالم بزرگ کرده." پدرم راضی می شود. می گوید:" این یک شب هم عیبی ندارد." فردا صبح می بینند منُ نیاورد. بعد از ظهر هم نیاورد. پدر و مادرم می روند خانه ی آنها که منُ بگیرند و بیاورند. در که می زنند صاحبخانه می گوید:" آنها شبانه اثاث کشی کردند و رفتند."  

                                                                 ***

پدر و مادر شیری خیلی خیلی فقیر بودند. مرد، کارگر حمام بود. یک نفری یک خانه خرابه ای داشت که فقط یک اتاق آن در و پنجره داشت. دیده بود اینها فقیرند، ندارند، گفته بود:" شما بروید توی این اتاق زندگی کنید." مادر شیری سیده بود. مردم نذر می کردند گاهی گداری به اینها کمک می کردند. پدر شیری صبح می رفت شب می آمد. یک وقت یک چیز پیدا می کرد یک وقت نه. اصلا منتظر بودم که ای خدا اینها یک لقمه نان خالی به من بدهند.  این قدر گشنه ام بود. گاهی نان خالی هم پیدا نمی کردند. با وجود اینکه خودشان این همه سختی می کشیدند و به من سختی می دادند با اینکه لباس نداشتند تنم کنند و پای برهنه راه می رفتم منُ نمی دادند به پدر و مادرم. من از این پدر شیری خیلی وحشت داشتم. خیلی خشن بود. هم منُ دوست داشت هم خیلی خشن بود. تا می گفتند که آقات می آید بدن من همین طور می لرزید. البته به من یک سیلی هم نزد. فقط چون می دیدم که با چوب زنش را می زند و به دخترش فحش های نامربوط می دهد می ترسیدم و هیچی نمی گفتم. ولی به من نه یک کشیده زد نه فحشی داد. دختره رفت شوهر کرد و خوشبخت شد. چهار سالم بود که مادر شیری فلج شد از هر دو پا. یک گوشه افتاده بود. نمی توانست برود دستشویی. من با همان کوچکی براش لگن می بردم، خالی می کردم، می شستم. آب می خواست. غذا می خواست. هنوز چهار سالم نشده بود. فقط می گفت:" از جلوی من جایی نرو." یک عروسک پارچه ای این قدری ( دست هایش را به انداره ی دو وجب باز می کند ) بغلم بود. سرگرم آن بودم. تا صدام می زد می گفتم بله. اما مادر شیریم خوب بود. خدا رحمتش کند. عروسک پارچه ای را همسایه ها از تیکه های پارچه برام درست کرده بودند تا سرم گرم باشد. مادرم که فلج شده بود خود مرده غذا می آورد. آن موقع تو نانوایی سنگکی، آبگوشت آماده بود. یک دیزی می آورد با چند تا سنگک. بیشتر آبگوشت می خوردیم یا اشکنه ای چیزی اگر مرده خودش درست می کرد. زنه که فلج بود کار نمی توانست بکند. مادره همین طور که فلج بود حامله شد. سرِ زا رفت. بچه هم رفت. من ماندم با این پدره. هر جا می رفت منُ همراه خوش می برد. یک بار منُ برد پیش همان خواهر شیری. گفت:" این را یک مدت نگه دار. مواظب باش خیابان جایی نرود که پیدایش کنند." من متوجه این حرف ها نمی شدم. چون از دوماهگی پیش آنها بودم فکر می کردم پدر و مادر خودم هستند. دختره به پدرش گفت:" تو این دختر را کجا می بری؟ تو مرد هستی یک دختر بچه ی پنج شش ساله را کجا می بری؟ بگذار ببرم بدهم به صاحباش." وقتی این را گفت پدر شیری یک پاره آجر برداشت گفت:" اگر این را ببری من خودمُ می کشم." من شنیدم ولی متوجه این حرف ها نمی شدم. گفتم صاحباش کیه؟ من آقام را می خواهم یعنی همین پدر شیری. دختره دید این جوری شد گفت:" نه آقا جان پیش خودم نگه می دارم." پدرم گفت:" پس خوب نگه دار. امانته. برگشتم می آیم دخترم را می برم." منُ خیلی دوست داشت. اما کاش دوست نداشت.

... خواهر شیری منُ نگه داشت. ولی یک طوری حساب نمی کرد که خواهر منه. به شوهرش و فامیل های شوهرش می گفت:" این ها 10، 12 تا بچه داشتند، فقیر و بیچاره بودند. این یکی را همین طوری به ما دادند. گفتند مال شما باشد. این را آوردم کمکم. " منُ به عنوان کلفت و خدمتکار معرفی می کرد. آنها وضع مالی شان خیلی خوب بود. ولی انسانیت به مال و ثروت نیست. مرده خیلی آقای خوبی بود. می گفت:" هر چی هست بالاخره این دختره حیف است. این استعداد درس خواندن را دارد. بیا بفرستیمش مدرسه درس بخواند." خواهر شیری می گفت:" نه، ولش کن. باید ظرف بشورد، حیاط را جارو کند." من با آن دست های کوچکم چه جوری می توانستم ظرف های به آن بزرگی را بشورم. وقتی می دید هنوز غذا به بشقاب چسبیده منُ می زد. یک روز آن قدر زد که غش کردم. نفسم رفت. ترسیده بود. می گفت:" اگر بمیرد جواب بابام را چی بدهم." من هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. تقریبا تو هشت سال رفته بودم. یک درخت خیلی بزرگ تو حیاط شان بود که خیلی برگ می ریخت روی زمین. من که از فشار کار و جارو کردن خیلی خسته شده بودم یک روز که خواهره رفت خانه ی یکی از همسایه ها، با خودم گفتم بروم بالا پشت بام شاخه ی درخت را تکونش بدهم تا برگ ها بریزد زمین که دیگه هر روز جارو نکنم. اذیت نشوم. رفتم. تا پامو لب هره دیوار گذاشتم با کله آمدم پایین. دم در حیاط افتادم، بیهوش. دماغ، دهن پرِ خون. دستم شکست. حالا ناله می کنم جه جور. یک توله سگی داشتند. آن زبان بسته آن قدر پارس کرد که خواهره از خانه ی همسایه شنید. در را به شدت می کوبید. من هوش نبودم. آن قدر در را به شدت کوبید که من شنیدم چون دمِ در افتاده بودم. به زحمت دستم را دراز کردم در را باز کردم. ( چنان غرق خاطراتش شده که بی اختیار خودش را جمع می کند دستش را دراز می کند به جهتی در گوشه ی اتاق تا در حیاط را باز کند. )

... پدر شیری باز از همه مهربان تر بود. چیزهای خوبی به من یاد داد که الان تو ذهن من همان خوبی هاش مانده. من همان طور رفتار می کنم تو زندگیم، با همان حرف های خوب او. بعد از آنکه پدر و مادر اصلی خودم را پیدا کردم یک بار که حرف شد پدرم خدابیامرز پدر شیری را حلال کرد. گفت:" دخترم را خوب تربیت کرده، به راه بد نبرده، به راه خدا هدایت کرده. او را درست بار آورده، شوهرش داده، من این مرد را می بخشم." ولی مادرم می گفت:" هیچ وقت او را نمی بخشم. " تا آخر هم که می خواست از دنیا برود می گفت:" من از او نمی گذرم. حلال نمی کنم."

... بعد از مدتی پدر شیری مرا از پیش خواهرم گرفت وبه شمال برد. آنجا یک نفر که جای بابا بزرگ من بود پیدا شد به آقام گفت:" این دختر را بده به ما. " من 13 سالم بود و آن مرد 25 سال از من بزرگ تر بود. آقام گفت :" این بچه را می دهم ولی تو باید پول بدهی. " آن مرد گفت:" هر چی بخواهی من می دهم. چیزی هم از تو نمی خواهم. " یادم نیست چقدر پول به آقام داد ولی خیلی بود ( دو دستش را به فاصله ی حدود 10، 12 سانتی از هم می گیرد و می گوید این قدری بود. ) مرده زن قبلیش را طلاق داده بود. یک پسر داشت که از سن من بزرگ تر بود. من که لباس تمیز نداشتم از خودشان لباس آوردند وعقد کردند. مرده کارگر کارخانه بود. مادر پیری هم داشت. وقتی رفتیم داخل خانه ی آنها از بس که تو زندگی پدر شیری سختی کشیده بودم خوشحال شدم. گفتم چه زندگی تمیز وقشنگی. غذای خوشمزه آوردند. یک کمی خوشحال شدم. گفتم لابد منُ آورده اند اینجا که چون مادرش پیره، کارشان را بکنم. نمی فهمیدم که این شوهر من است. پدر شیری منُ گذاشت آنجا و اصلا هم نیامد سر بزند. پدرم نبود که دلش بسوزد.

... شوهرم و مادرش اختلاف داشتند. بدجور با هم دعوا می کردند. تا اینکه رفت یک جای دیگر اتاق گرفت مستأجری. ما رفتیم اما پسرش ماند پیش مادر بزرگش. شوهر من خیلی پدر ظالمی بود. خرج پسرش را نمی داد. شمال که بودیم هنوز بچه دار نشده بودم. یک اتاقی وسط بیابان ساخته بود. خودش صبح می رفت تا ساعت دو، سه بعد از نصفه شب نمی آمد. منم تازه عروس، جوان. می رفت آخر شب با حال خراب می آمد خانه. می گفتم: چرا دیر می آیی. من می ترسم اینجا از صدای سگ ها و شغال ها. می گفت:" اگر یک دفعه ی دیگه بگی چرا دیر آمدی طلاقت می دهم. " طلاق هم نمی فهمیدم معنی اش چیه. فقط شنیده بودم طلاق خیلی بده. فکر می کردم لابد آدم را می برند زندان. می گفتم غلط کردم. دیگه نمی گم. تو را خدا طلاقم نده. او هم می فهمید که من ساده هستم و چیزی سرم نمی شود. می گفت:" دیگه چیزی نگی ها. من هر وقت آمدم، آمدم. می خواهی شام بخوری، بخور و بخواب." تا اینکه از شمال منتقلش کردند تهران. کارگر ساده بود. سواد نداشت. سه تا پسر ازش آوردم. پسر سومم قنداقی بود که تصمیم گرفتم بروم نهضت. آن دو تا مدرسه می رفتند. خیلی علاقه داشتم به درس. خواهش کردم از شوهرم گفتم بچه را هم اجازه می دهند ببرم. اجازه بده بروم نهضت. شوهرم گفت:" می خواهی چه کار کنی؟ رییس بشی؟ می خواهی پشت میز بشینی؟" یک متلک هایی بارم کرد، ناراحتم کرد زیاد. گفتم یک کمی آدم بلد باشد یک چیزی را که بد نیست. خلاصه رفتم. خود شوهرم سواد نداشت ولی هر چقدر که دلمُ شکست گفتم من می روم. بچه را بغل کردم و رفتم. هیچی هم نگفت یک چند مدتی. هی می آمدم می گفتم 20 گرفتم 20 گرفتم. او عوض اینکه تشویقم کند حرف های زننده ای به من می زد. دیگه نمی گفتم 20 گرفتم. خلاصه چند سالی درس خواندم. تا کلاس چهارم. استعداد درسم خوب بود. بعدا دیدم به قدری منُ اذیت می کند و سرکوفتم می زند که دیگه حواسم پرت می شد. دیدم نمی تونم بخونم. نرفتم. بعد از آن هم علاقه داشتم به خیاطی. گفتم آدم خیاطی بلد باشد تو خانه مشغول بشود. ده روز رفتم خیاطی. این قدر منُ شکنجه داد. گفتم چطور همه دوست دارند زناشون باسواد باشند. با هنر باشند. شما جلوی منُ می گیرید. اصلا انسان نمی شد حسابش کنی. الان برای خودم چادر، دامن، برای شوهرم پیژامه می دوزم. باز رفع حاجته، خوبه. الان فقط بلدم اسم و فامیلم را بنویسم و تابلوها را بخونم. من جوان بودم. عشق و علاقه به درس و خیاطی داشتم. آن مرد منُ کوبید یعنی دلخوشی منُ از بین برد.

... بچه ی آخرم که هفت سالش شد من شروع کردم به طلاق خواستن. دیدم بچه ام از آب و گل درآمد گفتم طلاقم را بده. هیچی هم نمی خواهم. پول طلاقم را هم خودم می دهم و دادم. یعنی دو، سه سالی بود که از کار اخراجش کرده بودند و بیکار بود. من تو یک منزل کار نظافت و اتوکشی می کردم. طلاق نمی داد. خلاصه به زور ازش طلاق گرفتم. بچه ها را هم بردم. تو همان خانه ای که کار می کردم اتاقی به من و بچه ها دادند. خیلی هم به من کمک کردند. خدا عاقبت شان را به خیر کند.

... موقعی که پدر شیریم داشت فوت می کرد به من گفت:" منُ ببخش. منُ حلال کن. مادرت را هم حلال کن." گفتم چرا آقا جان شما زحمت منُ کشیدی. خدا شما را ببخشد. خانم، زرنگ نبودم. هشیار نبودم که بپرسم جریان چیه. پیش خودم فکر کردم لابد پدرم فوت کرده مادرم به ایشان شوهر کرده و حتما این شوهر مادرم هست. اصلا چیزی نپرسیدم. تا اینکه خواهر شیری بعد از فوت آقام وقتی پسر آخریم 10 ماهه بغلم بود به من گفت:" ما شما را بزرگ کردیم. پدر و مادرت 10، 12 تا بچه داشتند. شما را به ما دادند که نگه داریم." تا این را گفت خب، آدم ضربه نمی خورد؟ یک حالتی به من دست داد انگار کن منُ انداختند تو یک دیگ آب جوش. داغ شدم. گفتم آبجی جان قربانت بروم، التماسش کردم که اسم شان چی بود؟ گفت:" می خواهی چه کار کنی؟ آنها مرده اند و تمام شده. اسم مرده را می خواهی چکار؟" هر کار کردم آن بی انصاف، آن دل سنگ اسم پدر و مادرم را نگفت. این تو دل من بود تا پسر ده ماهه ام 22 سالش شد. 22 سال دل توی دلم نبود که کی هستم، سرراهی هستم، این چه سرنوشتی است. همین طور سر نماز گریه می کردم و با خدا حرف می زدم که شاید ما همه کس داریم ولی تنها و غریب هستیم. یک شب که سر نماز گریه می کردم همین پسر آخریم که روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند خانه آمد.گفت:" مامان چرا گریه می کنی؟" من تا آن موقع به بچه هایم نگفته بودم. آن شب گفتم. پسرم پشت و رو شد. می خواست همان شب دنبال خاله شیری برود. نگذاشتم تا صبح شد. وقتی خانه ی خاله شیری را پیدا می کند می گوید:" تا اسم و آدرس ندهی از خانه بیرون نمی روم." خلاصه پسرم، پدر و مادر مرا در شهرستان پیدا می کند. آنها 14، 15 سال بعد از اینکه همدیگر را پیدا کردیم فوت کردند. خودم دو سه سال دیگر 70 سالم می شود."

 

تاریخ و محل چاپ : 19 مرداد ماه سال 1378 در صفحه ی " اجتماعی ( بانو ) " روزنامه ی ایران

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.